Share This Article
داستانهای عصر چهارشنبه
بهتازگی چند کتاب جدید از سری جدید کتابهای «عصر چهارشنبه ما» توسط انتشار بهنگار منتشر شده است. کتابهای «عصر چهارشنبه ما» زیر نظر کیهان خانجانی منتشر میشود و این چهار کتاب اینروزها در این مجموعه به چاپ رسیدهاند: «بیرفت بیبرگشت»، «داستانهای گلوان»، «از کجا تا کجا» و «کافه مهاجر»؛ در ادامه این چهار کتاب معرفی کوتاهی شدهاند:
بیرفت بیبرگشت
«بیرفت بیبرگشت» عنوان مجموعه داستانی است از مژده ساجدین که شامل شش داستان با این عناوین است: بیستاره، بیفردا، بیمراد، بینشان، بیچراغ و سهگانه سنگاب. داستان اول کتاب، «بیستاره»، داستانی قابلتوجه در این مجموعه است که با روایت اولشخص نوشته شده است. راوی داستان، دختری چهاردهساله است که پدر و مادرش عازم سفری به کربلا هستند و او ناچار است برای اینکه تنها نماند مدتی پیش یکی از اقوامشان زندگی کند. نثر این داستان و توصیفهایی که در روایت قصه به دست داده شده، از نکات قابلتوجه داستان است. در بخشی از این قصه میخوانیم: «خالجان از چاه آب میکشد و میرود لب چاهچه وضو بگیرد. بالاتنه سنگینش را که به زنهای شیرده میماند، خم کرده و مسح میکشد. قد راست میکند: حالا نمازم رو میخوانم. سیرقلیه دیگه پخته، برو سفره رو بنداز، فیروزه جان. بعد ناهار میریم خونه فخری خانم. داره آش فاطمهزهرا میپزه. وقتی قرار میشود مامان و بابا یکی دوماهه بروند کربلا، هرچه غر میزنم که دیگر چهارده سالم شده است و میتوانم تنهایی خانه بمانم، به گوششان نمیرود. بین فامیل قرعه به نام خالجان، خواهر مادر بزرگ، میافتد که پیشش بمانم، چون بیوه است و بیبچه است و دستش هم به دهانش میرسد. خالجان با اینکه برایم از هیچچیز کم نمیگذارد، انگار زیاد خوشش نمیآید دوروبرش بپلکم. رفت و آمد چندانی نداشتیم، سالی دو سه بار، نصف روز، میآمد پیش ما و هرچه مامان اصرار میکرد یکی دو شب بماند، قبول نمیکرد…»
بیرفت بیبرگشت/ مژده ساجدین/ نشر بهنگار
داستانهای کلوان
«یا کلوانی مسجد! یا امامزاده اسحاق! تمام گرفتاریهای این هفتادسال یکطرف… دده کور بشود… گرفتار شدن تو طرف دیگر… دده لال بشود، دده لال بشود. روحجان، پسرجان. چقدر زحمت کشیدم. چقدر سختی کشیدم. پانزده بیست سال بعد عروسیام بیبچه سر کردم. شب زندهداری کردم. یک شیشه نفت و یک فانوس کلوانیمسجد نذر کردم؛ یک نمد، امامزاده اسحاق. توی ییلاق یالزمان به دنیا آمدی، به دنیا آمدی. سالار جان، بیبرادر پسر، بیخواهر پسر. امروز، هفت روزه روی همین تلار نشستهام چشمبهراه؛ مثل کوکو برایت میخوانم، مثل کوکو برایت میخوانم. آفتاب رفت پشت کوه وسیعلون، نیامدی، نیامدی. کسی را ندارم بیایم دنبالت. همسایهها رفتهاند ییلاق…» اینها بخشی از داستان «کتابهای کلوان»، از مجموعه داستانی با نام «داستانهای کلوان » است. علیرضا رضاپور نویسنده این مجموعه است که در داستانهای این کتاب موقعیتهای مختلفی را به تصویر کشیده است. داستانهای این مجموعه اغلب داستانهایی بسیار کوتاهاند که نویسنده در آنها کوشیده در کمترین حجم برشی از یک ماجرا را به روایت درآورد.
داستانهای کلوان/ علیرضا رضاپور/ نشر بهنگار
از کجا تا کجا
«از کجا تا کجا» عنوان مجموعه داستانی است از لاله فقیهی که این نیز در سری جدید کتابهای «عصر چهارشنبه ما» منتشر شده است. این مجموعه یازده داستان با این عناوین را دربرگرفته: من با هرکول میروم، نسا، زنجیر، خانم بهاری با آقاش رفته پیادهروی، مثل هم، فردا هم روزی است، ما همدیگه رو داریم، بخواب خودم تمیز میکنم، از کجا تا کجا، نهر در امتداد جاده میرود و مسیر اشتباهی. داستان اول کتاب، با عنوان «من با هرکول میروم»، به روایت اول شخص نوشته شده و راوی داستان، دختری است که انگار در حال مرور خاطرات و اتفاقاتی است که برایش رخ دادهاند. در بخشی از این داستان میخوانیم: «ارسلان آزموده، سخنگوی تریبون آزاد، دانشجوی سال آخر معماری، برای من که تازه فضای مدرسه را پشت سر گذاشته بودم، همهچیز بود. کولهپشتی را میانداختم روی دوشم و خسته از نکونال مادر و بوی تریاکی که از زیرزمین درز میکرد توی حیاط، می زدم بیرون. برادر کوچکم تا دم در دنبالم میدوید. دامن مانتوم را از دستش آزاد میکردم و میرفتم بیرون. هر روز به هوای او میرفتم. دو تا اتوبوس عوض میکردم تا بالای شهر. دل توی دلم نبود. سهراهی ولنجک، درکه، اوین، دانشگاه بهشتی».
از کجا تا کجا/ لاله فقیهی/ نشر بهنگار
کافه مهاجر
از دیگر کتابهای مجموعه «عصر چهارشنبه ما»، یکی هم مجموعه داستانی است از نغمه دهقانی با عنوان «کافه مهاجر» که این نیز بهتازگی منتشر شده است. این مجموعه شامل یازده داستان است و داستان اول مجموعه با نام «بچهها»، قصهای است به روایت اول شخص که راوی آن مادری است که با مسائل بچهاش روبهرو است. در بخشی از این داستان میخوانیم: «قدمهایم از من جلو میزنند. فقط میخواهم از آن راهرو، که به اندازه ابدیت طولانی است، بگذرم. هوای تازه میخواهم، حتی اگر چهلوهفت درجه باشد. در پیچ راهرو میبینم سرایدار هندی مدرسه در حال کمک به پدر ساریناست. منتظر میمانم تا ویلچرش را از سراشیبی کنار پلهها عبور دهد. پلهها را آرام پائین میروم. دوست ندارم دیگر هرگز نگاهم به نگاه آن مرد بیفتد. ویلچرش را حرکت میدهد و بهسوی در مدرسه میرود. آفتاب به پشت گردنش رحم نکرده و پوستش را سوزانده است. پشت سرش حرکت میکنم، انگار از من فرار میکند. انگار هیچ کدام میلی به برخورد دوباره نداریم. قدمهایم را آرام میکنم تا از در بگذرد. نگاهش میکنم که چطور شتابان چرخها را میچرخاند…».
کافه مهاجر/ نغمه دهقانی/ نشر بهنگار