این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
مسئله انباشتگی در رمان «درک یک پایان» جولین بارنز
بچههای میدان ترافالگار
شیما بهرهمند
«اندیشه چیزی است که اغلب پنهان میشود اما همواره رفتارهای روزمرهمان را برمیانگیزد، حتی در عادتهای خاموش همواره اندیشه وجود دارد. نقد عبارت است از بیرونکشیدن این اندیشه و تلاش برای تغییر آن. نشاندادن اینکه چیزها آنطور که تصور میشود بدیهی نیستند، عملکردن بهنحوی که آنچه بهمنزله امری بدیهی میپذیریم، دیگر بدیهی نباشد. نقدکردن یعنی دشوارکردن کارهایی بیش از حدْ آسان.» (میشلفوکو) رمان «درک یک پایان» جولین بارنز نیز روایت عادتهای خاموشی است که در پس آنها اندیشهای، گذشتهای وجود دارد. راوی رمان، آنتونی وبستر روزگار خود و سه تن از دیگر دوستانِ ایام نوجوانیاش را در دو پاره، دو بخش بازگو میکند تا در خلال آن به ارزیابی مجدد گذشته بپردازد. رمان در آغاز نیز چندپاره است. راوی، نخست تکهتصاویری از گذشتهها را «بیهیچ ترتیب خاصی» بهیاد میآورد: «- نرمه براق مچ دست را؛ – تابه داغی را که همراه با خنده توی ظرفشویی خیس پرت میشود و بخار آبی را که از آن برمیخیزد؛ – قطرههایی را مه توی سوراخ کاسه دستشویی چرخ میخورد و سپس تمام طول یک ساختمان بلند را طی میکند؛ – رودی را که بهشکل غریبی رو به بالادست میرود؛ – رودی را پهن و خاکستریرنگ، که باد شدید سطح آن را برمیآشوبد؛ – آب وان را که پشت در بسته مدتیست سرد شده.» و این آخری را راوی به چشم ندیده است اما آنچه در حافظه میماند همیشه آن چیزی نیست که شاهدش بودهایم. تقابل حافظه و تاریخ، همان مفصلی است که ساختار رمان روی آن چفتوبست میشود. راوی رمان، تونی چنان به حافظه متکی است که صحنه واقعی را تار و تکهتکه تصویر میکند. تکجملاتی که رمان را آغاز میکند، در طول رمان دلالتهایش را بازمییابد و از اینرو رمان صاحب روایت دوری میشود. صفحه نخست آن، که «بیهیچ ترتیب خاصی» به حافظه راوی هجوم آورده، با ترتیبی خاص بر روی صفحه آخر رمان تا میخورد تا واقعیت رمان، در تاریخِ آدمهایش و نه در گذشتهای که به حافظه بسنده کرده است، برساخته شود. آغاز دوم رمان که در امتداد تکههای اتفاقی است، ایده رمان را آشکار میکند. راوی-نویسنده اینجا تصوری از «زمان» بهدست میدهد که گذشتهای نابسنده را میسازد. «ما در زمان بهسر میبریم. زمان ما را در خود میگیرد و شکل میدهد. اما من هیچگاه احساس نکردهام که زمان را چندان خوب میفهمم.» راوی در ادامه از بازخوانی نظریات مربوط به پیچش و بازگشت زمان سر باز میزند، با امکان وجود زمان بهشکلهای موازی در جای دیگر هم کاری ندارد. او از «زمان عادی، زمان روزمره» سخن میگوید. زمانی که بهشهادت ساعت دیواری و ساعت مچی ما منظم میگذرد، همان تیکتاک ساعت. راوی چیزی موجهتر از ثانیهشمار نمیشناسد و معتقد است کوچکترین لذت یا درد انعطاف زمان را به ما میشناساند. شتابِ زمان هم هست: گاه زمان کُند میشود و گاه انگار غیبش زده است. بعد بالاخره راوی میرود سراغ اصل قضیه؛ خاطرات شبیه به واقع که زمان آنها را تغییر داده و به آن نوعی قطعیت بخشیده است. «ما سه نفر بودیم. و آنوقت او چهارمیمان شد. انتظار نداشتیم کسی به حلقه تنگ گروه ما افزوده شود.» اما عاقبت اِیدریئن فین، پسری بلندقامت و کمرو و باهوش که روزهای نخست چندان توجه جلب نمیکرد، در این حلقه تنگ پذیرفته شد. کسی که تونی تا چهار دهه بعد هم نمیدانست تقدیرش به او گره خورده است. آن ایام تشنه کتاب بودند. اهلِ بحثهای فلسفی، طرفدار شایستهسالاری و آشوبگرا. چندی نگذشت که ایدریئنِ تازهوارد الکس را کنار زد و فیلسوف گروه شد. الکس، راسل و ویتگنشتاین خوانده بود. ایدریئن، کامو و نیچه. تونی، جورج ارول و هاکسلی و کالین، بودلر و داستایفسکی. «البته که پرمدعا بودیم… و خوشمان میآمد به یکدیگر اطمینان بدهیم که نخستین وظیفه نیروی تخیل شکستن حد و مرز است.» بخش اول رمان درست منطبق با رساله منطقی فلسفیِ ویتگنشتاین تصویری از گذشته راوی بهدست میدهد. آنچه بر تونی و دیگران رفته است، از دوران دبیرستان و آرمانها و تخیلات گروه چهار نفرهشان تا دانشگاه و روابط تازه و ازدواج، بچهدارشدن و بازنشستهشدن راوی. در همین فصلِ یک، نویسنده بهاندازه کافی سرنخهایی فراهم میکند تا در بخش دو که صحنه واقعیت روشن میشود، کمتر یکه بخورد. با اینهمه آنتونی مخاطب را برای ورود به بخش دو آماده میکند: «زندگی همین است، نه؟ مقداری کامیابی و مقداری سرخوردگی… من یکی زندگی را به هیچ قیمت از دست نمیدهم، گوشی که دستتان است.» او زنده مانده است تا داستان بگوید. کمی پیشتر ایدریئن، رفیق و رقیب او در رابطه با ورونیکا، دست به خودکشی زده است و ما میدانیم که او همصدا با کامو، خودکشی را یگانه مسئله واقعی فلسفی میدانست و حتی در قبال قضیه خودکشی رابسون، از شاگردان کلاس ششم علمی هم موضع غریبی گرفته بود. سر کلاس تاریخ این اتفاق دردناک را رویدادی تاریخی خوانده بود، ولو جزئی منتها تازه. و بعد در برابر معلم تاریخ که معتقد بود او تاریخ و تاریخنویسان را دستکم میگیرد، تنها سکوت کرده اما از اعتقاداتش پس ننشسته بود و هنوز قضیه رابسون را جدال اروس و تناتوس میدانست، همانطور که شعری از الیوت را. آن زمان دهه شصت بود اما همانطور که راوی میگوید بیشتر اشخاص، دهه شصت را در دهه هفتاد آزمودند. درست مانند همین چهار نفر که در میانه دهه شصت و هفتاد زندگی دوپارهای را تجربه کردند و همین در میانهبودن، همین طعم بخشی از هر دو دهه را چشیدن، درک زندگی را پیچیدهتر میکرد. تونی سر کلاس تاریخ گفته بود که «تاریخ دروغ فاتحان است» و معلم ادامه داده بود «به شرطی که فراموش نکنید که خودفریبی شکستخوردگان هم هست.» حالا آنتونی در آستانه بازنشستگی و میانسالی معتقد است زنده مانده تا داستان را بگوید و دیگر باور ندارد تاریخ دروغ فاتحان است.
«تاریخ بیشتر خاطرههای بازماندگان است که اغلبشان نه فاتحاند نه مغلوب.» از اینجا به بعد در بخش دوِ رمان، با تونیِ بازنشسته سروکار داریم که در حال زیروروکردن گذشته است، از اکنونِ گذشته به گذشتۀ اکنون نگاه میکند تا در این تلاقی، تاریخ خود و همنسلان خود را با دستکاری در اجزای گذشته روایت کند. اگر در بخش نخست با این انگاره که «زبان تصویری از جهان است» مواجهیم، در پاره دوم با «بازی زبانی» روبهرو میشویم که تصویر جهان یا ایده بازنمایی را نابسنده و ناقص میداند.
تعبیر ایدریئن جوان حالا در گوش راوی طنین میافکند: «تاریخ یقینیست که در نقطه تلاقی نارسایی حافظه و نابسندگی مدارک حاصل میشود.» راوی، رخدادهای مهمی چون مِی شصتوهشت را در جوانی تجربه کرده و تاریخ رسمی را «سقوط کمونیسم، خانم تاچر، یازده سپتامبر، گرمای جهانی هوا» هنوز دنبال میکند. «ولی هیچگاه به تاریخ رسمی اعتماد نکردهام، یا همان احساسی را درباره آن نداشتهام که نسبت به رویدادهای یونان و روم، یا امپراتوری بریتانیا، یا انقلاب روسیه دارم.» در نظر او تاریخی که جلو چشم ما روی میدهد باید روشنترین باشد در حالیکه خطاپذیرترین است. ما در زمان بهسر میبریم، زمان ما را محدود و متعین میکند اما اگر از راز و آهنگ زمان سر در نیاوریم، چه بخت و مجالی با تاریخ داریم، حتی با تکهای مختصر از تاریخ، یعنی تاریخ معاصر خودمان. برای تونی تاریخِ مختصر زندگی، خود را در فاصلهای چهار دههای از ایام جوانی نشان داد. بعد از سالیان بیخبری از ایدریئن، یادداشتهای او به تونی ارث رسید بهاضافه مقداری پول از مادر ورونیکا. آنچه در یادداشتی ناتمام ذهن تونی را برآشفت چند جمله درباره «انباشتگی» بود.
انگار ایدریئن که از جوانی پیشتر نیامده بود چیزهایی را تخیل یا درک کرده، که تجربیات تونی از پس ادراک آن برنیامده بود. «مسئله انباشتگی. روی اسبی شرط میبندی، اسب میبَرد، جمع پولت را روی اسب مسابقه بعدی میگذاری و همینطور تا آخر. بردهایت جمع میشود ولی باختهایت نه.» و به همین سیاق در زندگی: روی رابطهای شرط میبندی، به جایی نمیرسد؛ سراغ بعدی میروی… اما آنچه در این میان از دست میرود چهبسا نه سرجمع دو منفی ساده که مضرب چیزی باشد که وسط گذاشتهای. زندگی در نظر ایدریئن فقط تفریق و جمع نیست، انباشت و تضرب هم هست، زیان و شکست هم هست. اما برای «بازماندگان» جز انبوهی خاطره نمانده است. مسئله باز هم انباشتگی است، انباشتن صافوساده زندگی روی هم. زندگی غالب بازماندگان در نظر تونی اکنون افزونی نیافته و تنها زیاد شده بود و بیشتر حاصل جمع و تفریق بود تا تضرب. این است که راوی سرآخر نتیجه میگیرد که زمان ابتدا ما را بر جای خود مینشاند و تا به خود بیاییم درمییابیم که تنها جانب احتیاط را گرفتهایم و واقعگراییمان روگرداندن بهجای روبهروشدن با چیزها از کار درآمده است. پیش روی بچههای میدان ترافالگار، میدانِ اعتراضات و انقلابها، دیگر چیزی نیست جز خاطره خیل دانشجویانی که «اوج موج ناب، تابناک از مهتاب، شتابان از برابرشان گذشت و در بالادست رودخانه ناپدید شد و آنها نعرهکشان در پی آن.» صحبت از انباشتگی است. صحبت از مسئولیت است.
‘