این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
«بوف کور» هدایت و« اورلیا»ی نروال
دختران آتش
علیرضا امیرحاجبی
هدایت بر همه چیز من تاثیر گذاشته است. از نگاه انتقادی به جهان و انسان گرفته تا به هنر و ادبیات. از تشخیص سره از ناسره تا شناخت رجالههای عالم فرهنگ و هنر. اما بیش از این نیز بوده است. شاید بخشی از نگاه من به ادبیات معاصر جهان بهخصوص فرانسه از طریق او شکل گرفت. نباید از کلمه شاید استفاده میکردم. باید میگفتم قطعا اینگونه بوده. من به هدایت از جنبههای مختلفی وامدار هستم و خود را شاگرد بیمقدار او میدانم. صمیمانه برایتان مینویسم. که گرفتار عادات روزمره نوشتاری نشوم.
سالها پیش بود و نمیدانم دقیقا چهسالی که در جایی شاید در خاطرات «م. فرزانه» خواندم که گویا مترجم آثار هدایت به فرانسه همان «رژه لسکوی» فقید گفته بود هدایت بهشکلی بوف کور را از روی داستان«اورلیا» اثر شاعر فرانسوی «ژرار دو نروال» به نحوی کپی کرده و تنها به تغییر برخی بخشها دست زده است. از تعجب عرق کردم. امکان نداشت یکچنین چیزی. هدایت با آن همه تاکید بر اخلاق و اصول چگونه توانسته چنین خطایی داشته باشد. بعدها نیز دیدم یکی از منتقدان هدایت که آثار هدایت مثل تیر در گلویش گیر کرده این ادعا را دوباره تکرار کرده و بدون اینکه به بررسی این دو اثر یعنی«اورلیا» و «بوفکور»پرداخته باشد یک اراجیفی سر هم کرده است.
اما این نکته را هم همان زمان فهمیدم که هدایت بیش از حد به نروال علاقه داشته. شروع کردم به جستوجو برای پیدا کردن متون نروال و از همه مهمتر«اورلیا». پس از یافتن این داستان بینظیر بدون لحظهای درنگ ترجمه را آغاز کردم تا ببینم این ادعا تا چه حد صحت دارد. هرچه جلوتر میرفتم متوجه تفاوتهای این دو ادیب میشدم. تفاوتهایی ساختاری چه در دیدگاههای ادبی و چه در تکنیکهای روایت؛ چه در پرداخت و ریتم داستان و چه در پیرنگها. اصلا دو ماجرای کاملا جدا از هم بود. به اواسط داستان که رسیدم کاملا اطمینان پیدا کردم که هدایت هیچ چیزی را از نروال کپی نکرده است. ایدههای زیادی هم از زمان یونان تا به امروز بر مبنای سرگشتگی عشقی و دگردیسی شخصیت معشوقها و نگاران زیباروی شکل گرفته است. نروال در اورلیا هیچ سهمی به نفرت و تبدیل احساسات عاشقانه به تنفر نداده است. اورلیا سفری خود ترسیمگرایانه است از حال و روز نویسنده در برابر زنی که به اشکال مختلف و همگی هم زیبا و شیرین به او روی مینمایانند. حال و هوای نروال نهتنها در اورلیا بلکه در غزلیات و سایر آثارش عمیقا اسطورهگرایانه و نوستالژیک است و این احساس با نوعی مذهب شخصی که برگرفته از مسیحیت غیرکاتولیک و رسمی است ممزوج شده. بخش نهایی داستان اورلیا روایت ملاقات نروال با یک سرباز مجروح در بیمارستان است. نروال که برای مدتی در آنجا بستری بوده و هر شب با کابوسهایی مواجه بوده توسط تیم درمانی بیمارستان با سرباز آشنا میشود که نه حرف میزند، نه میشنود و نه میتواند از راه معمولی غذا بخورد. همدلی و دلسوزی عمیق نروال با سرباز بختبرگشته باعث این میشود که علایم بهبودی در حال این شاعر نمایان شود. البته برای مدتی. در نهایت نیز نروال داستان این دلدادگی توهمزا را در بخش پایانبندی و تحتعنوان«یادمانها» به شکلی اسطورهای و حماسی به پایان میرساند. شیفتگی نروال به اساطیر نوردیک، یونانی، مصری و افسانههای شرقی باعث ایجاد نوعی زبان چندفرهنگی و التقاطی میشود. گونهای فیوژن ادبی که هر لحظه مخاطب را از این سو به آن سوی اسطورهها و افسانهها میبرد. گفته میشود که شخصیتهای سهگانه زن در بوفکور هم اسطورهای هستند اما باید به نکتهای توجه کرد و آن، نوع کاربرد این شخصیتها در داستان است.نوستالژی هدایت به هیچوجه ستایش مطلق گذشته را دربر نمیگیرد. اما نروال به دلیل وضعیت روحی و روانی حادش بیشتر در دنیای اسطورهها سفر میکرد و رویا دیدن را دومین شکل از زندگی میدانست و این درست اولین جمله از داستان«اورلیا»ست. هدایت با اینکه یک نویسنده ادبی به حساب میآید اما بهخوبی با روانکاوی فرویدی آشناست و بهشکلی تجربهگرایانه و علمی به ماجرای اساطیر مینگرد و گاه جنبه انتقادی گفتمان خود را نیز حفظ میکند. اما نروال کاملا در فضای اساطیری غرق شده است و تمایلی به ابژهها و زندگی روزمره ندارد ولی باید پذیرفت که هر دو نفر یک سرنوشت داشتند: خودکشی. اما هم نحوه خودکشیها متفاوت بود و هم انگیزهها. نروال یک نهیلیست رمانتیک دوآتشه بود و همه چیزش را برای عشق فدا کرد اما هدایت نه آنچنان از نظر سبکی رمانتیک بود و نه آنچنان عاشق. در هر حال هدایت مرا با یکی از نوابغ ادبیات فرانسه آشنا کرد همانگونه که آشنایی من با فروید نیز از مدخل هدایت بود. بسیاری از اندیشمندان به او بدهکارند و بسیاری دیگر در کلینیک منتظر درآوردن تیرهایی از گلو.
****
پیشنهادی برای گمگشتگی در کتابِ «سیلوی» نوشته ژرار دو نروال
تبزدهای در مازهای مهآلودِ زمان
منصور دلریش
سالها پیش گوشه دفترچهای با خودکارِ قرمز سه اسم یادداشت کردم: اورلیا/ ژرار دو نروال/ بوفِ کور. این طرف و آن طرف زیاد شنیده و خوانده بودم که مهمترین نویسنده معاصرِ ایرانی ـ صادق هدایت ـ مهمترین اثرش ـ بوفِ کور ـ را متأثّر از نابغه فرانسویای نوشته که یک قرن قبلتر از خودش میزیسته و ـ دستِ بر قضا ـ در چهلوهشت سالگی (یعنی درست همان سنِّ خودکشی همتای ایرانیاش در پاریس) خودش را در شهرِ نور (La Ville lumiere) حلقآویز کرده است. جستوجوی اندکم برای شناختنِ این شاعرِ شبزده (که در سایه دیوانِ شرقیِ گوته به سرزمینهای شرق ـ و حتی به ایران ـ دلبستگیِ عجیبی پیدا کرده بود) به نتیجهای نرسید و منهای پارههایی از او که دهها سالِ پیش برای معرّفیاش در مجلّاتِ مختلف چاپ شده بودند، چیزِ دیگری دستم را نگرفت. میدانستم که از هنرمندانِ محبوبِ مارسل پروست است؛ (همین دلیلم را دوچندان میکرد که آتشِ اشتیاقِ خواندنش را در طولِ این سالها همیشه برافروخته نگه دارم. هدایت… پروست… به نظر بهانه بیشتری لازم نیست!) طوری که این غولِ فرانسوی یکی از داستانهای بلندِ نروال به نامِ سیلوی را «رویای یک رویا» نامیده؛ و یا آندره برتون در نخستین بیانیه سوررئالیستها درباره او گفته: «بیتردید ما میتوانستیم واژه سوپرناتورالیسم را که ژرار دو نروال در دخترانِ آتش به کار برده بود، از آنِ خود کنیم. در واقع، به نظر میرسد که نروال به کمال صاحبِ روحیهای است که ما خواستارِ آن هستیم.» شباهتهای بیشمارِ بینِ هدایت و نروال (بهخصوص نزدیکیهای بنیادین بوف کور این و اورلیای آن) جدلها و سوءِتفاهمهای زیادی را میانِ اهالیِ ادبیات بهوجود آورده است و با وجودِ این که روژه لسکو (مترجمِ فرانسویِ بوفِ کور) همان سالها در مجلّه سخن از اتّفاقی بودنِ این همانندیها خبر داد، هنوز هم بر سرِ انتحال و توارد و تأثیر و تقلیدِ بوفِ کور از اورلیا، آراء و اختلافهای بسیاری وجود دارند. اورلیا هنوز تمام و کمال به فارسی برنگشته؛ امّا حالا با خواندنِ سیلوی ـ که بیستودو سال پس از برگردانِ نایابِ میرجلالالدّین کزّازی، توسّطِ انتشاراتِ فرهنگِ آرش و با ترجمه خجسته رحیمی به همراهِ تحلیلِ مفصّل و خواندنیای از امبرتو اکو روانه پیشخانِ کتابفروشیها شده ـ بهتر میتوان به تشابهِ غریبِ این دو مردِ شوریده و پیوند مدامشان با مرگ پی بُرد و غرق در مغاکِ مهآلودِ دنیاهایشان شد بیآنکه به اساسِ اختلافِ نظرِ اهلِ فن درباره آنها توجّهی نشان داد و اصلِ آثار را قربانیِ وسواسی بیهوده برای حفظ یا شکستنِ اسطورهها و نامها کرد. (پوسته کتاب بدریخت و برگردانِ آن مشکوک است. امّا وجودش ـ بهخصوص برای مخاطبی که امکانِ خواندنِ آن را از سرچشمه ندارد ـ غنیمتی است که میتوان از داشتنش سرخوش بود.) سطری از سیلوی نظرم را جلب میکند: «آینهای در قابِ طلایی جایگزینِ تابلوی نقّاشیِ روی شیشه شده بود که در فضایی رویایی، جوانِ چوپانی را در حال هدیه کردنِ دستهگُل به دختری آبیپوش نشان میداد.» بیدرنگ بوفِ کور را از قفسه کتابها بیرون میکشم و دنبالِ سطرِ مشابه میگردم: «در صحرای پشتِ اتاقم پیرمردی قوز کرده، زیرِ درختِ سروی نشسته بود و یک دخترِ جوان، نه ــ یک فرشته آسمانی جلوی او ایستاده، خم شده بود و با دستِ راست گُلِ نیلوفرِ کبودی به او تعارف میکرد.» این تفاوت است یا تشابه؟ چنگی لای موهایم میبرم و ابروهایم گرهی میخورند و سرم گیج میرود و ناگهان خودم را در هزارتوی مهگرفته بازگشتناپذیری مییابم. سیلوی بهیکباره تمامِ وجودم را تسخیر میکند. حس میکنم ـ به تعبیرِ اکو ـ مانند شبپره وحشتزدهای شدهام که در حبابِ یک چراغ گیر افتاده است. خواندن را ادامه میدهم: «آدرین یا سیلوی، ـ دو نیمه یک عشق. یکی ایدهآلی متعالی بود و دیگری واقعیّتی شیرین.» به «تو»ی اثیریام فکر میکنم. زمان، پیرامونم به رقص درمیآید و در گذشته غرقم میکند. دستِآخر ـ کتاب را که تا انتها میخوانم ـ پلکهایم را برهم میگذارم و بیتاب و تبزده این جملهاش را برای خاطره چشمهایت زمزمه میکنم: «حالا دیگر سایه درختان، دریاچه و حتی بیابان با من چه میکنند؟»
****
خودکشی ژرار دو نروال از بنیانگذاران مکتب سور رئالیسم (۱۸۵۵م)
ژرار دو نِروال، شاعر فرانسوی در ۲۲ مه ۱۸۰۸م در پاریس به دنیا آمد. وی در ۱۶ سالگی اولین مجموعه از اشعار خود را منتشر کرد و سال بعد، فاوْسْت اثر معروف یوهان گوته ادیب شهیر آلمانی را به زبان فرانسه ترجمه کرد. با این حال، نروال از بیماری عصبی رنج میبرد و این بیماری باعث بستری شدنش در آسایشگاه و متلاشی شدن خانوادهاش گردید. نروال پس از بهبودی، سفر بزرگ خود را به مشرق زمین آغاز کرد. وی در این سفر به یونان، مصر، سوریه، لبنان و قسطنطنیه رفت و سفرنامه زیبایى درباره آن نگاشت. نروال از زمانی که به بحرانهای عصبی و اختلالهای روحی دچار شد، شخصیتی رمانتیک و تقریباً غیرواقعی یافت. متناوباً دچار حمله میشد و در آسایشگاههای مختلف به سر میبرد. آثار او در فواصل دورههای بیماری و بهبود از روح تبآلود و اضطرابهای درون او حکایت دارد. این آثار و اشعار، از زیباترین و در عین حال از مبهمترین اشعار زبان فرانسوی است که جاذبه شعری و موسیقی کلام آن در ذهن خواننده نفوذی خاص بر جای میگذارد. نروال در طی سالهای بعد، آثار متعددی عرضه کرد و به شهرت و موفقیت زیادی دست یافت. وی در ادبیات به عنوان یکی از بنیانگذاران سبک سورئالیسم شناخته میشود. سور رئالیسم شیوهای ادبی است که از سال ۱۹۲۰م در فرانسه پیدا شد و مانند مکتبهای دیگر دامنه نفوذ خود را به هنرهای دیگر گسترش داد. این مکتب کوشش میکند تا جبر منطقی و قانون علیّت را ویران کند. شکستن سدها و گشودن بندها و به عبارت دیگر عصیان در برابر همه چیز، محرک باطنی سورئالیسم است. سور رئالیسم، خود، کاری ذهنی است که میخواهد با زبان یا قلم یا وسیله دیگر، جریان واقعی عملِ تفکر را بیان کند. طرفداران این مکتب برای برانگیختن و بیرون کشیدن واقعیت که در اعماق ضمیر پنهان آدمی مدفون شده است، چند وسیله عمل، پیشنهاد میکنند که سادهترینِ آنها، نوشتن خود به خود است. منشاء این مکتب را بیش از هر جای دیگر باید در شعر جستوجو کرد زیرا سورئالیستها میکوشند تا از راه شعر بر اذهان تسلط پیدا کنند. اصول این مکتب عبارتست از: هزل، رؤیا و دیوانگی. آثار نروال او را شخصیتی مبهم و آمیخته از عناصر گوناگون نشان میدهد. در غالب آثارش، روشنایى و تاریکی درهم میآمیزد. از نروال آثار متعددی برجای مانده که از میان آنها، سیلوی، اورلیا و اوهام، خوانندگان فراوان پیدا کردند. وی در آثار دیگر خود مانند سفر به شرق، ده سال تجربه و مطالعه را با تخیل درهم آمیخته و از منابع عظیم رؤیا و عدم ادراک و بیارادگی بهره گرفته است. ژرار دو نروال سرانجام در بیستوششم ژانویه ۱۸۵۵م در چهلوهفت سالگی به عمر خود پایان داد.
برگرفته از منابع مختلف
‘