اشتراک گذاری
غُر نزن، فقط به نوشتن ادامه بده!
ليلا مرادي / سمیه مهرگان(مترجم)
«من دوربيني هستم با شاتر باز، كاملا منفعل، كه دارد ثبت ميكند، و فكر نميكند. ثبت تصوير مردي كه دارد پشت پنجره روبهرويي صورتش را ميتراشد، و زني كه كيمونو پوشيده و سرش را ميشويد. بالاخره روزي از روزها همه اينها بايد ظاهر شوند و به دقت چاپ و ثبت شوند.» اغراق نيست اگر بگوييم كه نخستين جمله ساده اين نقلقول، پاراگراف دوم «خداحافظ برلين»، از لحظه انتشارش در سال ۱۹۳۹ تا به امروز مجموعه توليدات ادبي ايشروود را تحتالشعاع قرار داده است. «خداحافط برلين» كتاب اول از مجموعه «داستانهاي برلين» است كه «آقاي نوريس قطار عوض ميكند» كتاب دوم اين مجموعه است. از كارهاي ديگر ايشروود ميتوان به «دسيسهچينان» اشاره كرد كه همگي با ترجمه آرش طهماسبي و از سوي نشر «فرهنگ جاويد» منتشر شده است. آنچه ميخوانيد گفتوگوي ديويد جي. گهرين خبرنگار مجله پاريسريويو است كه در تاريخ ۱۷ مارس ۱۹۷۲، ۱۴ سال پيش از مرگ كريستوفر ايشروود (۴ ژانويه ۱۹۸۶) در منزل او در سانتامونيكاي كاليفرنيا انجام شده است.
يكي از جالبترين جنبههاي داستانهاي شما استفاده از شخصيتي به نام كريستوفر ايشروود در چندين رمانتان است. دوست دارم اينگونه شروع كنم كه چه چيزي باعث شد كه ابتدا به ساكن، شما از چهره كريستوفر ايشروود استفاده كنيد؟
همانطور كه قبلا هم گفته بودم، احساس كردم كه داستان فقط از زاويه ديد خودم به عنوان قصهگو ميتواند بيان شود. به دليل اينكه نميتوانستم تصوير خودم را جايگزين شخص ديگري كنم و داستان را از زاويه ديد آن شخص بگويم. فكر كردم يك شخصيت فرعي غيرضروري است؛ زيرا اگر بخواهيد داستان را از نگاه شخص ديگري بگوييد اول از هر چيز بايد شخصي را كه داستان را از نگاه او بازگو ميكنيد، تصور كنيد. احساس كردم كه چنين كاري غيرضروري و خستهكننده است و من واقعا توانايي شبيهسازي ديدگاههاي افراد ديگر را به هر شكل و تحت هر شرايطي با ديدگاههاي خودم نداشتم. بنابراين با خودم گفتم، داستان را با اول شخص بيان ميكنم، پس اين سوال به وجود آمد كه اول شخص چه كسي است؟ و جواب اين بود كه اول شخص خود من بودم. حال، در ابتدا در «آقاي نوريس قطار عوض ميكند» به خاطر نوعي كمرويي يا خدا ميداند چه، به خودم نام مستعار دادم. در واقع دو نام مياني خودم بود، اما با اين حال نامي مستعار بود؛ زيرا هيچگاه خودم را ويليام بردشاو نناميده بودم. زماني كه نوشتن بخشهاي «خداحافظ برلين» را شروع كردم (نيمه ديگر دوگانه داستانهاي برليني) با خودم فكر كردم چقدر اين شخصيت ويليام بردشاو احمقانه است. اگر خودم داستان را ميگويم بهتر است از نام كريستوفر ايشروود استفاده كنم. اما زماني كه اين كار را كردم متوجه شدم شخصي كه داستان را ميگويد يكي از شخصيتهاي داستان است. اين يك نوع تضاد به وجود آورد؛ زيرا من واقعا نميخواستم خودم يك شخصيت در داستان باشم و از اين گذشته كمي از نام خودم و واردشدن به عمق داستان و داستاننويسي خجالتزده شدم. به دليل اينكه داستانهايي كه چهره كريستوفر ايشروود را دارند چيزي عجيب در آنها وجود دارد. به عقيده من در شروع طرحريزي و نوشتن يك رمان، يكي از مهمترين سوالات اين است كه چگونه ميخواهيد به موضوع (سوژه) نزديك شويد. آيا ميخواهيد به شيوه اول شخص آن را بازگو كنيد يا سوم شخص؟ آيا نگاه داناي كل را داريد؟ آيا درون يكي از شخصيتهاي داستان هستيد؟ يا در درون شخصيتهاي مختلف به صورت متوالي؟ مانند «خاطرات» كه راوي از يك شخص به شخص ديگر تغيير ميكرد. (بهطور اتفاقي در آن رمان، داستان از اين دست به آن دست ميشود، مانند باتوم در مسابقه دو امدادي، از يك شخصيت به شخصيت ديگر) مانند كسي كه ميخواهد لامپ الكتريكي را تعمير كند. چيزي غلط است. حالا چگونه بايد اين كار را كرد. بعضي اوقات بالارفتن از نردبان راحتتر است، گاهي اوقات شايد بهتر است از اتاق زير شيرواني پايين آمد تا بتوان آن را از پايين نگاه كرد. يا شايد بهتر است روي ميزي بايستيد و به اطراف آن نگاه كنيد. زيرا اگر درست زير آن باشيد نميتوانيد بهدرستي ببينيد كه چهكار ميكنيد. من اغلب جاهايي را كه بايد روي نردبان باشم روي ميز ميايستم، يا زماني كه بايد روي ميز بايستم وارد اتاق شيرواني ميشوم، بعد نتيجه ميگيرم كه بايد همه را از اول شروع كنم؛ زيرا متوجه ميشوم كه به نتيجه مورد نظرم نرسيدهام.
اگرچه بيشتر رمانهاي شما با استفاده از شخصيت كريستوفر ايشروود شناخته شدهاند، بسياري از ديگر رمانهاي شما كاملا متفاوت هستند. آيا خودتان را يك رماننويس تجربي ميدانيد؟
در ابتداي راه اينگونه فكر ميكردم. «تمام دسيسهچينان» پر است از شيطنتهاي پر زرق و برق، شامل تقليدهاي فراوان از جويس در اوليس.
تصميمگيري براي استفاده از يك شخصيت در بيشتر رمانهاي شما درست بوده است؛ به ويژه رمان «خداحافظ برلين» هرچند گذاشتن يك شخصيت به نام خودتان در رمان سوال كلي درباره اتوبيوگرافي را در داستان شما به وجود آورده. رابطه بيوگرافي و داستان در آثار شما چيست؟
من هميشه به الگوهاي واقعي ميپرداختم. اما سعي ميكردم ذات الگوهايي كه براي شخصيتهاي داستان استفاده ميكردم نشان دهم. به اين معني كه سعي ميكردم آنچه را كه واقعا علاقه مرا درباره آنها جلب كرده بود، نشان دهم؛ چرا آنها چيزي بيشتر از آنچه كه بودند به نظرم ميرسيدند، چرا آنها تقريبا در نظرم كهنالگو بودند، و لذا چرا دارم دربارهشان مينويسم؛ چه نكته جادويياي پيرامون آنها وجود داشت، چه نكتهاي در وجودشان ذاتي [به مفهوم كانتي] بود. بدين منظور، هيچگاه براي تغيير حقايق امر و ساخت صحنههايي كه هيچگاه در واقعيت اتفاق نيفتاده بودند، تعلل نميكردم. قياسي كه من معمولا انجام ميدهم قياس با اسبي است كه در يك نمايش به رخ ديگران ميكشيد. شما ميخواهيد از طريق گامهايش او را در معرض نمايش قرار دهيد. به همين شكل ميخواهيد يك شخصيت را از طريق گامهايش در معرض نمايش قرار دهيد. صحنههايي را فراهم ميكنيد تا به گونهاي كه خاص خودش است رفتار كند. بنابراين به سرعت از آنچه كه به صورت واقعي اتفاق ميافتد به آنچه كه ممكن است اتفاق بيفتد، تغيير موضع ميدهيد. به اين معنا كه به داستان وارد ميشويد.
آيا فكر ميكنيد بعضي منتقدان زياد با جوانب اتوبيوگرافي آثار شما درگير شدهاند و توجه مناسبي به هنرمند، آفرينش، كيفيت محض داستاني رمانهايتان ندادهاند؟
من نميدانم چرا اين وجه از داستانهاي من بايد منتقدان را معاف از توجه به جوانب ديگر كند. گذشته از اين، بسياري از شرححالنويسان دروغگوهاي بزرگي هستند، يعني آنچه كه مينويسند داستان است. چنانكه بعدها مشخص شد، تعداد بسيار زيادي از زندگينامهنويسان مشهور به طرز فوقالعادهاي غيرقابل اعتماد هستند. چرا منتقدان نبايد هنوز آنچه را كه آنها مينويسند، دوست داشته باشند؟
آيا فكر ميكنيد كه بعضي منتقدان تأكيد زيادي روي جمله «من دوربيني هستم با شاتر باز… » در ابتداي «خداحافظ برلين» به عنوان يكي از تكنيكهاي شما داشتهاند؟
بله، خيلي زياد. من فقط سعي كردم حالت خودم را در آن لحظه خاص توصيف كنم. به وضوح توصيفات با كريستوفر ايشروود در بسياري از قسمتهاي ديگر همخواني ندارد.
در اصل شما ميخواستيد «خداحافظ برلين» يك رمان حماسي در سنت «بالزاكي» باشد كه اينطور نشد. چه اتفاقي افتاد؟
خيلي پلاتمحور بود. من بسيار بسيار درگير شخصيتها هستم تا پلات، زيرا يك پلات بيش از حد تداوم مييابد.
آيا «خداحافظ برلين» يك رمان يكنواخت است يا فقط يك سري قصههاي كوتاه به هم وصل شده؟
دومي. يك سري قصههاي كوتاه به هم وصل شده.
آيا همه شخصيتهاي شما واقعي هستند؟
بله، به ندرت تركيبي از شخصيتهاي واقعي و تخيلي، اما بايد هر دفعه حداقل يك شخصيت را به عنوان شخصيت اصلي انتخاب ميكردم. شخصيتهاي فرعي به كرات ساخته ميشوند. هميشه آنها را بر اساس تجربه خودم به تصوير ميكشم.
بسياري از منتقدان، با استناد به اين عبارت معروف سيريل كانِلي درباره نثر شما يعني «خوانشپذيري وحشتناك»، به شفافيت و سرراستي نوشتههاي شما اشاره داشتهاند. آيا به همان راحتي كه خوانندگان شما ميخوانند، نوشتن هم براي شما آسان است، يا سختيهاي زيادي ميكشيد؟
بله، سختيهاي زيادي میکشم.
آيا معمولا در زمان نوشتن رمان از روي دفتر يادداشتهاي روزانهتان كار ميكنيد؟
نه به اين صراحت، منظورم اين است كه اين دستنوشتهها در بسياري موارد قابل دسترسي هستند و زمانيكه احساس ميكنم در نوشتنم خلل وارد ميشود برميگردم و دستنوشتههايم را نگاه ميكنم كه ببينم آيا ميشود از آنها سرنخي به دست آورد. فكر نميكنم متنهاي طولاني را از دستنوشتههايم نقل كرده باشم چون يك اشاره كوچك من را به راه مياندازد. اگر شش خط گفتوگو كه مخصوص يك شخصيت است را بگيرم، بعد حس ميكنم آن شخصيت به صورت نامحدود ميتواند صحبت كند. فقط ريتم صحبتها يا جزئيات بسيار كوچكي از چگونگي جايي كه هستند يا چيزهايي از اين قبيل مورد پرسش قرار ميگيرد. بيشتر آنها به راحتي به من اعتماد به نفس ميدهند. در ابتدا فكر ميكنم ميتوانم اين كار را انجام دهم اما بعد فكر ميكنم نميتوانم و بنابراين دستنوشتهها فقط مقداري اعتماد به نفس ميدهند. به خودم ميگويم، خب، حداقل اين قسمت از آن موثق است.
در بخش ديگري از يادداشتهايتان از مادرتان به عنوان نيروي مخالف بزرگي در زندگيتان معرفي كرديد؛ سدي كه كمكتان كرد نويسنده و كسي بشويد كه ميخواهيد.
همه اينها تا حدي شايد شوخي بوده باشد. اما از جهتي هم درست است. كسي بايد ميبود و او آن كس بود. هميشه يك نيروي مخالف وجود دارد، اينطور نيست؟ در فلسفه ودانتا گفته ميشود كه دنيا از سه نيرو ساخته شده است كه گونا نام دارند: ايده، الهام و اصل نيرو. البته اصل ماند (اينرسي) هم هست. حال شما به همه اينها احتياج داريد تا بتوانيد هر كاري را انجام دهيد. اينرسي هم به اندازه نيرو مهم است، براي اينكه اينرسي نيروي مخالف است. براي اهرم به تكيهگاه احتياج داريد. بايد برهمكنش نيرو و مقاومت را داشته باشيد. آدم هميشه ميتواند ممنون كسي باشد كه نقش اين مقاومت را بازي كرده است.
آيا هيچكدام از رمانهايتان به صورت كامل از ابتدا به ذهن شما رسيده است كه تفاوت بسيار كمي بين مفهوم اصلي و خروجي نهايي وجود داشته باشد؟
نه، واقعا نميتوانم اين را بگويم. اگر چنين چيزي اتفاق ميافتاد كاملا از آن متنفر ميشدم. فكر نميكنم كه آن را مينوشتم. من عاشق كندوكاو نوشتهها هستم. اين چيزي است كه واقعا براي من جاذبه دارد. وقتي روي «ملاقات در كنار رودخانه» كار ميكردم فكر ميكردم دوست دارم اين كار تمام نشود.
ميخواهم اين سوال را بپرسم كه «ادبيات اقليت» به چه چيز گفته ميشود. نظر شما درباره ارزش ادبيات اقليت چيست؟
خب ميدانيد اگر ميخواهيد واقعا دليل اقليتبودن را بدانيد، فكر كنم بهتر است در ادبيات سياسي در جزوهها، در مقالهها و سخنرانيها دنبال آن بگرديم. يك حقيقت ساده و آشكار وجود دارد كه آمار و ارقام در داستاننويسي همه تقلبي هستند. همه افراد در «خوشههاي خشم» اشتاينبك كشته شدند. او احتمالا ميگويد خب من دقيقا قسمتي از اوكيها (ساكنان اوكلاهما با بار نسبتا تحقيرآميز) را كشتم كه بر اساس ارقام در مهاجرت اوكيها كشته شدند، اما اين همان نيست. بنابراين داستان وسيله خوبي براي تبليغ نيست. اگر، هرچند، با رفتار خوب و سيتزهجويي، يك موقعيت مغرضانه را بيان ميكنيد كه فكر ميكنم خوب است. من تعصب تولستوي و طغيان ديكنز را دوست دارم، زيرا آنها براي انسان لذتبخش و به نوعي نشاطآور هستند. همه ما را تقويت ميكنند، درست مانند اينكه ناله و زاري ما را افسرده ميكند.
يكبار خودتان را به عنوان نويسنده طنز جدي معرفي كرديد. آيا هنوز خود را آنگونه ميدانيد؟
بله، من ديگر به نوشتن كمدي- تراژدي احتياجي نداشتم. هر دو به يك اندازه من را ديوانه ميكردند. فكر ميكنم هر دو تصويري كه آنها به زندگي دادند در بيرحمانهترين روش اشتباه است. نميدانم كدام بدتر است؛ پيشپا افتادگي كمدي يا سطحي بودن تراژدي.
اي.ام. فورستر الگوي شما براي اينگونه نوشتههاي كمدي جدي بود؟ نبود؟
بله، خيلي زياد. او نمونه بسيار بسيار عالي بود.
شما آموزشها و مقالات زيادي درباره نوشتن در دانشگاههاي مختلف ارائه كردهايد. آيا فكر ميكنيد براي يك نويسنده مفيد بوده است؟
خب، خيلي زود از آن خسته شدم. فقط براي مدت كوتاهي آن را دوست داشتم. از حرفهاي تكراري خسته شدم. آنها من را كسل ميكردند. چند نواري كه مردم ضبط كرده بودند و فكر ميكردم، ۱۰ سال پيش آن را بهتر توضيح ميدادم، چرا دوباره آن را ميگويم و نه به خوبي گذشته.
آيا ميشود گفت شما يك نويسنده منظم هستيد؟ براي مثال، زمان مشخصي براي نوشتن در هر روز داريد؟
نه، مساله تعيين زمان نيست. هر روز مقداري از خواست خودم را انجام ميدادم. يعني مقداري از آن را مينوشتم. اگر آن كار را انجام بدهيد حتي اگر يك مقداري بسيار كم از آن، به تدريج به آن اضافه ميكني و سپس روزهايي هست كه خيلي بيشتر انجام ميدهيد. البته همينطور كه به انتهاي چيزي نزديكتر ميشوي هميشه بيشتر و بيشتر آن را انجام ميدهي، اين تجربه من است.
آيا آهسته مينويسيد؟
بله، هميشه دوست داشتم به خودم بگويم «خب، همه آن زماني را كه لازم داري در اختيارت هست. پس نق نزن، فقط به نوشتن ادامه بده.»
آرمان