این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
عنصر وحشت، وادارمان میکند به انسان بیندیشیم
بنفشه جعفر / سمیه مهرگان
برایان اِوِنسن متولد ۱۹۶۶ از زمره نویسندگان آمریکایی تاثیرگذار و چیرهدست در حوزه darkfiction (آثاری برخوردار از سازمایههای وحشت که بیرون از تعاریف معیار ادبیات وحشت جای میگیرند.) و ادامهدهنده سبک سورئال و کافکایی است. از مجموعه داستانهای وی میتوان از «زبان آلتمن»، «پدر دروغها» و «چاقوی لرزان» نام برد که تحسین منتقدان را نیز در پی داشته است. وقایع عجیب و نامعقول به وفور در داستان روایت میشود تا آنجا که در داستان «انجمن اخوت ناقصالعضوها»، که بعدها بخش دومی به نام «آخرین روزها» به آن افزوده و در سال ۲۰۰۹ میلادی منتشر شد، این اعجاب به اوج خود میرسد؛ کتابی با داستانی مدرن کلاسیک و درونمایهای آمیخته با وحشت و ترس که به شرح آیینهای عجیب و غریب و آشوبهای همراه آن میپردازد. برایان اونسن برای همین رمان، برنده جایزه بهترین رمان وحشت سال ۲۰۱۰ آمریکا و جایزه شرلی جکسون شد و در کارنامهاش جایزه اتحادیه بینالمللی وحشت، و سه جایزه اُ هنری نیز به چشم میخورد. همچنین او نامزد نهایی دریافت جایزه ادگار آلن پو نیز بوده و مورد تحسین مجله تایم اوت نیویورک قرار گرفته است. رمان «انجمن اخوت ناقصالعضوها» نوعی رمان نوآرِ کاراگاهی است تحتتاثیر داستاننویسان مهم این سبک مانند ریموند چندلر و داشیل همت. از سوی دیگر نمیتوان تاثیر نویسندگان بزرگی چون کافکا (فضاهای فراواقعی کابوسگونه و آبستن خطر) و همینگوی (سبک گزیدهگو و ایجازگونه) یا ساموئل بکت (دیالوگها و موقعیتهای آبزوردگونه) در این اثر برایان اونسن را نادیده گرفت. بااینحال باید برای خواندن رمان «انجمن اخوت ناقصالعضوها» متوجه اهداف اوانسن بود. یکی از اهدافش چنین است که متوجه شوید اونسن نمیخواهد ـ یا نمیتواند ـ آن حقیقتی را که درون خود دارد نشانمان دهد. در ازای آن، او از تکنیکهای دوقلوی ترس و هولزدگی استفاده میکند تا بر ما فرضی را تحمیل کند که ایمان داشته باشیم یکی از آدمهای خوب جامعه هستیم و آمالمان برای خون و خونریزی که کلاین به راه انداخته و کارهای انتقامی دیگرش را بپذیریم. اگر ما در سرتاسر تغییر و تبدیلشدن کلاین به «فرشته مرگ» طرفدارش باشیم، پس آیا ما بخشی از مسئولیت کارهایی که او انجام میدهد را عهدهدار میشویم؟ آیا ما هم مجبور هستیم تا «راههایی برای تظاهرکردن به اینکه دوباره یک انسان شریف هستیم» را بیاییم؟ این خودجلوگیری عظیم اونسن است که مانع میشود تا برای این پرسش پاسخی سرراست به ما ندهد یا حتی اصلا پاسخی ندهد. و اینکه مطمئن شود که حوادث تصویرشده در رمانش پس از خواندن اثر همچنان در وجودمان طنینانداز خواهد بود. در خط به خط رمان او ما را وامیدارد تا به ندای شومی که در درونمان جاری است گوش فرادهیم و برای مواجهشدن با آنچه دربارهمان میگوید آماده باشیم؛ درباره اینکه روزی چه حقایقی امکان دارد فاش شود و درباره اینکه بیشتر ما آدمها ـ یا تعداد کمی از ما- امکان دارد پس از آخرین صفحهای که تورق میشود تنها بماند، زمانیکه پردهها دست آخر کنار میرود. این رمان از سوی نشر «شورآفرین» و با ترجمه وحیدا… موسوی منتشر شده که طی چند ماه پس از انتشار به چاپ سوم رسیده است. کتاب بعدی اونسن – زبان آلتمن- نیز که از شاخصترین آثار این نویسنده محسوب میشود و ژیل دلوز فیلسوف بزرگ فرانسوی آن را ستوده، با ترجمه همین مترجم و از سوی همین ناشر به زودی منتشر میشود.
در داستان دوم از رمان «انجمن اخوت ناقصالعضوها» با عنوان «آخرین روزها» به نحوی به شرح و بسط دو فرقه مذهبی «ناقصالعضوها» و «پالها» پرداختهاید. چه عاملی باعث شد تا شما به بسط و وصف بیشتر آن فضای داستانی بپردازید؟
اوایل که نگارش این رمان را تمام کردم، به خودم گفتم درست همانطور که میخواستم شده اما در واقع همچنان به نحوی درگیر آن فضا بودم و مسائلی برایم حل نشده باقی مانده بود. متوجه شدم چنان به شخصیت کلاین با عنوان یک کاراکتر داستانی انس گرفتهام که تمام مدت ذهنم را به خودش مشغول کرده، به آسیبی که متحمل شده و اینکه چه عواقب و پیشامدهایی برایش رقم میخورد. حتی میدانستم که اگر از دست انجمن اخوت هم فرار میکرد، آنها از او کینه به دل میگرفتند. بخش دوم کاوشی است در اینکه چطور یک آدم انسانیتش را از دست میدهد؛ کلاین به نقطهای میرسد که گمان میکند فقط باید باعث نوعی آخرالزمان، درونی و بیرونی، شود. بعلاوه فکر میکنم به کنکاشی عجیب و غریب در اعتقادات مذهبی افراطی دست زدم که بعید میدانم پیش از اینچنین کاری صورت گرفته باشد. همچنین میخواستم به مفهوم اختلاف و تفرقه و عواقب حاصل از آن (همانطور که در تاریخ مذاهب شاهد آن بودهایم) بپردازم. انواع رمانهای کارآگاهی و پر جدالی که خوانده بودم تا حدی مسیرم را تغییر دادند و ناگهان با خواندن آثار افرادی چون جیمز مالهن کین، ریچارد استارک، فردریک براوون و دیوید گودیس متوجه چیزها و امکانات تازهای شدم. بهویژه تاثیرپذیری از آثاری چون خرمن سرخ و نفرین داین از داشیل همت [نویسنده رمانهای پلیسی – آمریکایی] در بطن بخش اول داستانم هویدا است. بعد ناگهان وارد دورهای از زندگیام شده بودم که گویا همه افراد در نظرم پال بودند، و در خلال همین زمان هم بود که فهمیدم پال ویتنگنشتاین [پیانیست یکدستی که دست دیگرش را در جنگ جهانی از دست داده بود. ] قطعات پیانو را با یک دست مینواخت و از اینجا بود که همهچیز سر جایش قرار گرفت.
اشاره کردید که در قسمت دوم رمان با عنوان «روزهای آخر» به چگونگی نابودی انسانیت در افراد پرداختهاید. آیا این همان خط مشی است که در بیشتر آثار داستانی شما پی گرفته میشود؟ آیا در داستان کلاین اوضاع چیز دیگری است؟
سوال بسیار خوبی است. به نظرم این مساله دغدغه اصلی من در بسیاری از داستانهای قبلیام بوده اما همیشه سعی میکردم به طرز نسبتا متفاوتی آن را بیان کنم. در بعضی از داستانها، مثلا در کتاب «زبان آلتمن»، به این مساله پرداخته میشود، آنهم با ایجاد حس فقدان انسانیت، با واداشتن خوانندگان برای روبهرو شدن با اعمال خشونتبار داستان و انتخابهای سخت پیش روی شخصیت اصلی داستان؛ آن هم بدون هیچ داوری یا قضاوتی از سوی راوی و نویسنده داستان تا هیچ تور ایمنی وجود نداشته باشد. به نظرم اگر این استراتژی در داستان به درستی عمل کند خوانندگان را وادار میکند تا درباره اخلاقیات و انتخابها و تصمیمگیریهای خود در مواجهه با چنین موقعیتهای اهریمنی در زندگی بیشتر بیندیشند. اما در انجمن اخوت ناقصالعضوها اوضاع کمی متفاوت است. در بخش اول، کلاین که قبل از شروع داستان به انتخاب مهمی دست زده، دستخوش شرایط و حوادثی میشود و به جایی میرسد که باید به انتخاب مشابهی دست بزند. بخش دوم داستان پیامد آن انتخاب است، پس از آنکه چنان انتخابی کرد و با تصمیم آگاهانه خودش، و با ارتکاب اعمال تکرارشونده خشونتبار، برای خلاصی از مخمصه و اوضاعی که گرفتار آن شده بود، ادامه مییابد. گرچه او راهی برای خلاصی مییابد اما مقدمات «سرگشتگی» خودش را هم فراهم میکند. او درباره اعمالی که قصد انجام آن را دارد یا اعمالی که مرتکب میشود دچار سرگشتگی و دستخوش احساسات غریبی میشود. او میترسد؛ هم به خاطر اینکه مبادا به حیوان تبدیل شود و هم اینکه مبادا حق با اعضای این فرقه باشد و او فراتر از یک بشر باشد.
اشاره کردید که کلاین در طی داستان به «انتخابها و تصمیماتی» دست میزند که تحت تاثیر شرایط و حوادثی است که به او تحمیل میشود. خوب همانطور که میدانید یکی از مسائل مناقشه برانگیز بین پیروان اعتقادات مختلف مذهبی میزان «حق انتخاب» فرد، به ویژه با توجه به کنشهای اخلاقی است. آیا بجاست که بپرسم چه میزان از این کنشهای کلاین (یا انجمن اخوت) در خلال داستان نتیجه همین اعتقادات مذهبی و چه میزان از آن «از پیش مقدر شده» است؟ آیا کلاین یا انجمن اخوت تفسیر متفاوتی از این مساله دارند؟
بله! کاملا بجا و درست است. کلاین یا انجمن اخوت یا فرقههای منشعب شده از آن تفسیر کاملا متفاوتی دارند. کلاین، به لحاظ نظری، انسانی با خواست و ارادهای آزاد است اما برکرت به وضوح به او گوشزد میکند که قید وبندهای شدیدی برای انتخابها و تصمیمات او وجود دارد و در واقع معمولا انتخاب بین بین بد و بدتر است. در بخش دوم رمان، هر بار که کلاین سعی میکند آزادانه تصمیم بگیرد و عمل کند، وقایع طوری پیش میرود که پیروان فرقه پالها هر یک از آن اتفاقها را سرنوشتی از پیش مقدر شده محسوب میکنند و خوب برایم جای تعجب نیست اگر هر یک از آدمهای جان سالم به در برده نیز همینگونه بیندیشند و به آن به چشم یک «آزمون سرنوشت» نگاه کنند. گرچه کلاین میخواهد به خودش بقبولاند که با آزادی کامل عمل میکند اما مدام نگران است که مبادا کنشهایش آزادانه نیست. یکی از تنشهای اساسی بین مذهب و فردیت نیز همین است: اینکه بالاخره در کجا قدرت اختیار و اراده فردی متوقف و سرنوشت دست به کار میشود؟
اگر واقعا کلاین سعی میکند سببساز یک «آخرالزمان» شود، آن آخرالزمان کدام است؟ آیا منظور آخرالزمان اصلی است، که پرده از جهان برداشته میشود، یا دیدگاه امروزی است که به عنوان بحران روزهای رستاخیز میشناسیم و همهچیز بدان ختم میشود؟
خوب، گمان نمیکنم او چندان در این مورد مطمئن باشد. بارها وقتی رمان را مینوشتم به هردوی اینها فکر کردم. گاهی بهنظر میرسد همان مفهوم اول و گاهی هم دومی باشد. در نهایت به این نتیجه رسیدم که او بهدنبال پایان دادن به همهچیز است، اما دفعات و لحظات متعددی در رمان وجود دارد که او خواهان و مشتاق همان مفهوم اول و برپایی دنیایی چون جهان آغازین میشود. بخش اول داستان بیشتر نمود همین مفهوم است، اما در قسمت دوم نهایتا به سوی همان توصیف دوم سوق پیدا میکند. اما بعد که در بخش دوم رمان با رامس همکلام میشود و (به طرزی کاملا عجیب و غریب) آینده انجمن اخوت را رقم میزند، بهنظر میرسد که در این صحنه و تصمیم او برای متوقفکردن این تخریب و سرنگونی، همان مفهوم اول حاکم میشود. البته این قضیه در بخشهای دیگری از رمان نیز به چشم میخورد.
وقتی داشتم این دو داستان را میخواندم، به ویژه «آخرین روزها» را، دائم داشتم به این فکر میکردم که آیا این شخصیتها بهدنبال چیزیاند که شاید بتوان رسیدن به تعالی نامیدش. آیا این نتیجهگیری صحیح و بجایی درباره انگیزههای شخصیتهای داستان است یا اینکه حقیقت چیز دیگری است؟
در دوران تحصیلم با نظریات فلسفی و ادبی درباره تعالی و تزکیه سر و کار بسیاری داشتم و فکر میکنم این مساله در کتاب وجود دارد و شیوه جالبی هم برای رسیدن به آن در پیش گرفته شده. به گمانم عملکرد انجمن اخوت در این مورد تا حدی افراطی است اما یک نکته درباره بیشتر اعضای این فرقه این است که همه آنها افرادی خالص و بیریا هستند. آنها واقعا تلاش میکنند تا به چیزی فراتر از چیزهای موجود در زندگی پیرامونمان برسند. بورکرت به شکلی باورنکردنی آدمها را آلت دست قرار میدهد اما حتی در کاری که او دارد انجام میدهد هم اعتقادات و ایمانی بنیادین وجود دارد، در حقیقت در اینجا موضوع دیگر پول نیست بلکه موضوع قدرت است. از سویی به نظرم همین مساله هم باعث میشود تا آنها ترسناکتر به نظر بیایند. اگر به گروهی از افراد فکر کنید که با انگیزههایی کاملا انسانی کارهایی انجام میدهند، آنگاه آنان را افرادی قابل پیشبینی مییابید. بسیاری از آنها هیچگاه به نهایت وجد و خلسه نمیرسند یا تنها لحظهای بهطور موقت دچار آن میشوند که آن موقع هم با خود میگویند یک لحظه صبر کن، بیا پیش از سر کشیدن سم اندکی به آن بیندیشیم. اما اگر با گروهی طرف باشید که اعتقادی به آنچه انجام میدهند، نداشته باشند، آنگاه است که رفتارشان برای ما پیشبینی نشده و کنترلشان ناممکن میشود. آنها از منطق عرف دنیا صرفنظر کردهاند تا به منطقی فراتر از آن برسند. به همین دلیل است که باید اغلب افرادی را که از یک فرقه بیرون میآیند، اعتقادزدایی کرد، به این دلیل که دچار تغییر ساختار فکری میشوند. در هر صورت یکی از مسائل هولناک برای کلاین این است که متوجه کشش این اعتقادات میشود و حتی میفهمد که چگونه امکان دارد کمکم ایمان بیاورد. همین که این مساله ممکن است او را به سوی نوعی دیوانگی و نیز نوعی وحشیگری، یا هر نامی که برای آن میگذارید سوق دهد بسیار هراس برانگیز است.
ضرباهنگ هر دو داستان «انجمن اخوت ناقصالعضوها» نسبتا سریع است، و این فقط به دلیل کوتاهبودن این رمان نیست. آیا ضرباهنگ سریع، یکی از مشخصههای ژانر وحشت است؟ یا اینکه فکر میکردید داستانی به شومی و تیرگی «انجمن اخوت ناقصالعضوها» باید از ضرباهنگ سریعی برای میخکوبکردن خواننده برخوردار باشد؟
بعید میدانم که این مختص داستانهای وحشت باشد و واقعیت اینکه همواره شاهد تعداد زیادی از رمانهای وحشت هستیم که به طرز زیبا و خارق العادهای گسترش پیدا میکنند و شکل میگیرند. رمانهایی که آرام آرام جلو میروند و با اینهمه همچنان مو را بر تن آدم سیخ میکنند. مثلا، پیتر استروب و دان سیمونز هر دو چنان کاری انجام میدهند، آنهم به شکل بسیار جذاب و زیبایی. اما درست است، به نظر خودم چنان سرعتی برای «انجمن اخوت ناقصالعضوها» ضرورت داشت. میخواستم فضایی نفس گیر خلق کنم و خواننده درست مانند کلاین پا در هوا شود.
گرچه شما را به عنوان نویسنده چند ژانری میشناسند اما در توصیف آثار شما از واژه «وحشت» استفاده میکنند. آیا این درون مایه وحشت در داستانهای شما نشانه یک نگرش فلسفی است؟
چه سوال سختی! گمان میکنم بتوان گفت که یک نگرش فلسفی نسبت به جهان در تمامی داستانهایم وجود دارد که به نوعی با ایده وحشت همساز شده. من به عنصر وحشت، حداقل در برخی ابعاد، بهویژه داستان، به عنوان یک شکل هنری نگاه میکنم که خوراکش ناآگاهی از جهان هستی است و ما را وادار به اندیشیدن درباره انسان و انسانیت میکند.
با توجه به موفقیت نسبی فیلمهای ترسناکی چون «اره»، «خوابگاه» و ظاهرا رواج دوباره اخیر ژانر وحشت، بهنظر میرسد که رمان شما تقریبا به مذاق خوانندهها و بینندههای دوستدار هیجان و وحشت خوش میآید. فکر میکنید چه عاملی ما را مجذوب وحشت میکند؟ فکر میکنید به خاطر وضعیت بهمریخته و آشفتهمان است، یا این فقط واکنشی به آن دوران از دست رفتهای است که میتوانستیم شاهد اعدام در ملأ عام و چنان چیزهایی باشیم؟
خوب، شاید ما حسابی به هم ریخته باشیم اما فکر نمیکنم به خاطر ترس و و حشت چیزی را میخوانیم یا تماشا میکنیم. در مجموع فکر میکنم گاهی دلیل علاقه ما به انواع مختلف ظلمت و سیاهی ارتباط تنگاتنگی با نارضایتی عمیق ما از سطح یکنواخت و کسلکننده زندگی داشته باشد که در تبلیغات شاهدش هستیم یا در والدین، نهادها و در واکنش آدمها به زندگی میبینیم. گویی از ترک برداشتن این سطح ظاهری زندگی احساس رضایت میکنیم. واقعا فکر میکنم که از نظر دامنه و وسعت چیزهایی که در داستانهای تخیلی در جریان است، آثار من به گرد پای فیلمهایی مثل «اره» یا «خوابگاه» یا کارهای فیلمسازهایی مثل میشاییل هانکه یا گاسپر نوئه هم نمیرسد، بهویژه این دو نفر آخر که کارهایشان اغتشاشبرانگیزتر و بسیار تحسینبرانگیزتر است. یا حتی فیلم «آزمون بازیگری» از تاکاشی میکی. [برای نقدی بسیار خواندنی درباره این فیلم و نیز آثار میشاییل هانکه نگاه کنید به کتاب: «گزیده نقدهای رابین وود، ترجمه وحیدا… موسوی، نشر ساقی]
به گمانم وقتی مشغول مطالعه آثار دیگرتان بودم، حس کردم که در جاهایی از داستانهایتان از همان راوی (صدای) مستقیم کافکایی برای تاکید بر سورئالیسمی فضاها استفاده کردهاید. البته به بکت فکر نکرده بودم. اگر تاکید بر همین مساله است چه عنصر یا عناصری از رمان «مالوی» در آثارتان به کار رفته است؟
بله، کافکا در آثارم حضور دارد و حتی چیزهای بیشماری از او یاد گرفتهام. اما درباره بکت روش او در رمان مالوی تاثیر بسیاری بر من گذاشت. مثلا همین که مالوی و موران بدل یکدیگر میشوند اما همچنان خصوصیات خودشان را حفظ میکنند. در ضمن با زحمت زیاد نمونه فرانسوی و انگلیسی این کتاب را لغت به لغت با یکدیگر مقایسه کردم، حتی مقالهای درباره آن چاپ کردم و به گمان خودم تا به حال درباره هیچ کتابی اینچنین درباره هر لغت و جملهاش نیندیشیده بودم. این تنها کتابی بود که بیشتر از هرکتابی و بارها و بارها خواندمش. لحن کلام و نوشتار این رمان و چگونگی تغییر رویه آن از قسمت اول به دوم را بسیار دوست دارم. بهویژه آن قسمت از داستان در بخش دوم که آن بیگانه (غریبه) دستش را به سمت مالون دراز میکند و میگوید «هنوز دستی که به سمتم میآمد را میدیدم، رنگ پریده و در حال باز و بسته شدن. انگاری خودبهخود جلو میآمد. بعد دیگر نمیدانم چه اتفاقی افتاد. اما کمی بعد، شاید هم خیلی وقت بعد، او را در حالی که بر زمین افتاده و سرش مثل تکهای خمیر بود یافتم. متاسفم که نمیتوانم واضحتر بگویم چه اتفاقی افتاد که به این روز افتادیم.» این پاراگراف داستان به خودی خود مملو از مجموعهای از وقایع بود که برایم حیرتانگیز بودند. نخستین بار که این رمان را خواندم چیزهایی برایم آشکار و متبلور شد، و به گمانم بسیاری از داستانهای من تلاشهایی بوده تا احساساتی برای دیگران خلق کنم که موقع خواندن آن اثر حساش کرده بودم. در هر حال این فقط بخش کوچکی از آن است.
آرمان
‘