این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گفتههای ابراهیم گلستان
در مرگ مردی که خواهان پاکگویی به پاکخواهی بود
ابراهیم گلستان
به کار و شخص قاسم هاشمینژاد بسیار حرمت داشتم. از میان تمام نویسندگانی که از ادبیات مینوشتند، دستکم در ایامی که در ایران بودم، هیچکدام به پای او نمیرسیدند. هیچکدام چندان درکی از ادبیات نداشتند، منقّد نبودند. شاید نمونهها و نامهایی از نقدنویسان خارجی خوانده بودند یا شنیده بودند اما کار و فهم آنها را در خود نبرده بودند. تنها نام آنها را میبردند و جملههایی از عقیده آنها را نقل میکردند. اظهار عقیده خودشان خالی بود از مایه فهم و درک، و از روند و ساختِ درک و فهم. «کلمه» بهکار میبردند اما از عهده شناختن و سبک سنگین کردن کاری که میخواستند نقد کنند، برنمیآمدند. سه چهار نفری هم بیشتر نبودند. شاید هم کمتر از آن بودند یا اصلا نبودند. نسل بعدی که وارد میدانِ خواندن و داوری میشد بیداشتن چنین سرمشق خراب و لنگندهای که از آنها بجا میماند بهتر میتوانست بفهمد و بیاید در میدان. آنهایی که بودند، مانند قاسم هاشمینژاد نبودند و نشدند و ننوشتند. کارها نقد نمیشد، فقط خلاصه کردن قصه و تکرار نام چند منقدی بود که در فرانسه یا انگلیس یا امریکا در چند نشریه سر و صدایی درباره آنها شده بود. مرگِ هاشمینژاد حرمتی میسازد که اکنون آن فضای خالی را به ذکر نام مهملگویان آن روزگار نشاید آلوده کردن. در ایران در تمام آن روزگار دو نفر منقد سراغ دارم، یکی پرویز داریوش و دیگری همین قاسم هاشمینژاد. دیگران تنها در کار خراب کردن فهم و دانش نسل تازهای بودند که به صحنه میآمد. کسی هم نبود تا به این خیل منقدان جواب بدهد، مگر با نوشتن و کار مستمر در ادبیات. چنان که امثال هاشمینژاد کردند. تا نسلهای بعدی بیایند که البته آمدند و میآیند و دارند مینویسند و بهقولی رشد میکنند، اما نزدیک به سی چهل سال پیش که من ایران بودم جز این دو نفر کسی نبود و ندیدم که «ادبیات» را بشناسد و بنویسد. برای همین به شخص و کار هاشمینژاد احترام بسیار دارم. از نقدها و کارهایش در ادبیات که بگذریم، او آدم متواضعی بود. جدا از فرّش، فروتن و افتاده بود. ادا در نمیآورد و توقعی نداشت اشخاص دربارهاش حرف بزنند و بگویند چنین و چنان است. کارِ خودش را میکرد. درست همان چیزی که هر آدمی باید باشد. نویسندهای هم نبود که بخواهد درباره آثارش بنویسند و نظر بدهند. خلاصه سرش به کارش بود.
در میان کارهایی که هاشمینژاد کرده بود، از ترجمه و تصحیح و تألیفاتش من به «نقد»های ادبی او توجه و ارتباط داشتم. رمانِ پلیسیاش، «فیل در تاریکی» را برایم فرستاده بود و آن را خواندم اما من نقد او را میشناختم و هاشمینژادِ منقّد را. بهخصوص نقد و فهم او در آن گفتوگوی درازی که در عرضِ یک هفته با من انجام داد و در کتابِ «گفتهها» منتشر شد، و قدر او برای من روشن شد. او آن روزها نویسندهای بود در روزنامهای و میخواست درباره داستانهایم با من گفتوگویی کند. میدانستم و شنیده بودم که او زیاد میخواند و نقدِ بیمرض مینویسد و از دارودستهای نیست که بخواهد به فرمان و میل آنها بنویسد، که ناچار مهمل بنویسد. پذیرفتم و شد این گفتوگوی دراز که او حتی از اینکه نامش در گفتوگو بیاید اِبا کرد. پیامد آن گفتوگو هم نشاندهنده فضای آن روزها شد. قاسم هاشمینژاد گفتوگو را برد برای روزنامه آیندگان. از روزنامه که متن نهایی را برایم فرستادند، دیدم آن را تکهتکه کردند و برای هر تکه تیتری گذاشتند. رفتم پیش مسئول روزنامه که آشنایم بود و پیشتر برای راه انداختن روزنامهاش آمده بود تا از من کمک بگیرد. پیش از این گفتوگو هم این سابقه دیگر را با این روزنامه داشتم که رفته بودم در دانشگاه شیراز برای دانشجویان سخنرانی کرده بودم، و خواسته بودند گفتههای مرا در روزنامه در بیاورند و چون من از روی نوشته و متن نخوانده بودم و ننوشته بودم و حرفهایم را همانجا از ذهن گفته بودم، از روی نوار ضبطشده پیاده کرده بودند. همان تکه اول را که خواندم، دیدم متن درهم برهم است. رفتم روزنامه، گفتند ما از روی نوار حرفهایی را درآوردهایم. گفتم خبر که نیست تیترش را بنویسید. سخنرانی است، مطلب بههمپیوستهای است. اگر میخواهید تمامش را چاپ کنید وگرنه چاپ نکنید. گفتوگوی هاشمینژاد را هم که فرستادند، دیدم دوباره دارد همان ماجرا پیش میآید، گفتم نمیخواهم. این طور بود سرگذشت گفتوگو با هاشمینژاد و سخنرانی در دانشگاه شیراز که بعدها در کتاب «گفتهها» در آمد، درست و دستکم نه لتوپار.
از همان گفتوگو دریافتم که هاشمینژاد نهتنها ادبیات میفهمید و استعداد فهم داشت، دنبال کار فهمیدن هم میرفت. حالا در غیاب کسانی مانند او، تنها میتوانم به یاد بیاورم تأسف آن روزهای خودم را از خالی بودن فضای آن روزها. از نبودن کسانی که ادبیات را بفهمند و فهمیده باشند و از روی فهم ببینند و بخوانند و بگویند. امروز چند نفری پیدا شدهاند، کافی است که نوشتههای آنها را قیاس کنید با کسانی که پیش از آنها بودند. اکنون دیگر دیر است. او را دست کم نگیرید یا بگیرید، او دیگر نمینویسد اما آنچه را که نوشته است و گفته است باز بخوانید و با بازخواندن یاد و اثر اباطیل همعصر او را از جانتان بزدایید. او در جستجو و عیارگیری و در حرمت گذاشتن به کار کوشیدهشده، به فکر سنجیدهشده، به دقت و در جا نوشتهشده که همراه باشد نه با تعبد بلکه با شرافت فکر و با پاکی خواست و صفای دید ارج میگذاشت. چه درست و لازم و شریف که این سرمشق شود برای کسان معتاد به صفحهپرکنی، برای عوض کردن آنچه میکنند که میپندارند چون رسم است چنین هم باید باشد. نباید باشد. نه، نباید باشد.
****
قاسم هاشمی نژاد به روایت جعفر مدرس صادقی
پدرم بود و پیر و استادم بود
قاسم هاشمینژاد عجب روزی و عجب ساعتی درگذشت: جمعه، سیزده فروردین، ساعت پنج و نیم عصر. درست یک هفته، هفت روز کامل، صد و شصت و هشت ساعت، بعد از پدرم. پدرم جمعه، ششم فروردین، ساعت پنج و نیم عصر. من و مادرم نشسته بودیم توی هال، سه تا لیوان چای داغ هم روی سینی که هنوز بُخار میکرد: دوتا پُررنگ برای من و خواهرم و یکی کمرنگ برای مادرم. خواهرم از توی اتاق پدرم آمد بیرون، اما نیامد توی هال، از همان دم در اشارهای کرد که «بیا!» پا شدم رفتم دم در اتاق پدرم. خواهرم گفت «نگاه کن!» پدرم تکان نمیخورد. نه تکان میخورد، نه ناله میکرد، نه نفس میکشید، اما بدنش هنوز گرم بود. تا یکی دو ساعت بعد که آقای دکتر آمد تا گواهی فوت بنویسد، بدنش هنوز گرم بود. دو هفته بود فقط ناله میکرد، مُدام ناله میکرد، شبانهروز ناله میکرد… ناله کردن نبود فقط. ناله سر دادن بود، فریاد کشیدن بود. با چشمهای باز و با دهان باز، اما نه هیچ نگاهی توی چشمهای به این بازی بود و نه هیچ حرفی از توی این نالههای به این دلخراشی بیرون میآمد. وقتی که رفتم کنار تخت و دستش را توی دستم گرفتم، چشمهاش بسته بود و دهانش بسته بود. به خواهرم گفتم «چشمهاشو تو بستی؟» گفت «نه.» همین نیم ساعت پیش آمده بودم به او سر بزنم و چشمها بازِ باز بود و دهان بازِ باز بود و همچنان ناله میکرد و حالا ناگهان چشمها بسته بود و دهان بسته بود و نه هیچ نالهای و نه هیچ زاری و دردی و نه هیچ شکایتی. آرام گرفت. تا یک ماه پیش چهارچنگولی چسبیده بود به دنیا و به قول خودش با عزرائیل دست و پنجه نرم میکرد. به آقای دکتر میگفت، به مادرم میگفت، به من میگفت «من کِی خوب میشم؟» اما از دو هفتهی پیش پیدا بود که زور عزرائیل چربیده است. تسلیم شد. فقط دست و پا میزد و ناله میکرد و از درد به خودش میپیچید و از توی این دست و پا زدنها و نالهها هیچ حرفی بیرون نمیآمد. فقط یک بار شنیدم گفت «چرا من نمیمیرم؟»
پدرم فقط پدرم بود، اما قاسم هاشمینژاد هم پدرم بود، هم پیر و استادم بود و هم پارهی تنم بود و جان و جانانم بود. چند سالی بود که شروع کرده بود به لاس زدن با مرگ، هیچ کلنجاری با او نرفت، پذیرا بود، و تازه آن هم از زمانی که هنوز سر پا بود و سر حال و قبراق بود و راه میرفت و مینوشت و با این که تا آخرین روزهای زنده بودنش هوشیار بود و حرف میزد و گوش میداد و میشنید و جواب حرفت را میداد و جَدَل میکرد. اما ندیدم هیچ نالهای سر بدهد. نه هیچ نالهای و نه هیچ شکایتی. آرام آرام، ذرّه ذرّه، تن به رفتن داد، تن به گذشتن، به درگذشتن داد. هرچند این اواخر صدای حرف زدنش را بهزحمت میشنیدیم و گوشمان را باید میچسباندیم به دهانش تا ببینیم چه میگوید. من که میدیدم. میدیدم چی میگفت. گوشم را میچسباندم به دهانش و به دیوار کنار تخت نگاه میکردم و اگر هم چیزی نمیشنیدم، میدیدم. میدیدم چی میگفت. همهی حرفهای گفته و نگفتهاش روی در و دیوار نوشته بود، روی سقف اتاق نوشته بود، روی فرش اتاق و روی زمین نوشته بود. هر جا که نگاه میکردم، میدیدم. یک بار هم نگفت «من کِی خوب میشم؟» نمیخواست زنده بماند ــ نه این آخری که بسته بود به تخت و صدای حرف زدنش درنمیآمد یا از ته چاه درمیآمد و نه از زمانی که راه داده بود به بیماری تا ذرّه ذرّه بیاید و از سر تا پاش را بگیرد و او را با خودش ببرد. هی به هر بهانهای بود از مُردن حرف میزد. دلزده بود از روزگار. حوصلهاش سر رفته بود.
قاسم هاشمینژاد درگذشت. نه به رحمت ایزدی و به ملکوت اعلا پیوست، نه دار فانی را وداع گفت، نه به دیار باقی شتافت و نه جان به جانآفرین تسلیم کرد. فقط درگذشت. تن به گذشتن داد. دوست داشت بمیرد و چند سالی بود که با مرگ کنار آمده بود و چشم به راهش بود. چند بار شنیدم گفت «ما دیگه کفشهای خودمان را جُفت کردهایم و حاضر و آمادهایم.» با این که فرشتهخانم و مادر فرشتهخانم و خواهرهای فرشتهخانم مثل پروانه دور او میچرخیدند و هر کاری که بگویی میکردند تا او را با زندگی آشتی بدهند و با این که از سه چهار سال پیش جوانترها قاسم هاشمینژاد را پیدا کردند و یک عالمه مُرید و شاگرد و سرسپرده از گوشه و کنار پیدا شدند که حاضر بودند برای او سر بدهند و جان فدا کنند. میآمدند کمک. خانهنشین که بود، به دیدنش میرفتند و پرستاری میکردند و بیمارستان که بود، به دیدنش میرفتند و شب تا صبح کنار تخت او بیدار میماندند. نسل قاسم هاشمینژاد و نسل ما قاسم هاشمینژاد را نفهمید و نخواست بفهمد، نشناخت و نخواست بشناسد. نسل تازه اما جبران کرد، هرچند دیر. مقالههایی را که در سالهای اخیر نوشته بود و اینجا و آنجا چاپ شده بود علیاکبر شیروانی گرد هم آورد و چه اصرار و پُشت کاری و چه صبر و حوصله و استقامتی به خرج داد تا رضایت بدهد آخرین نمونههای قبل از چاپ را ببیند و یک دستی به سر و روی مقالهها بکشد تا مجموعه سرانجام به اسم «عشق گوش، عشق گوشوار» بیرون آمد… و همو بود که «رساله در تعریف، تبیین و طبقهبندی قصههای عرفانی» را از دست ناشری که سالها بود این کتاب گرانقدر را به بند کشیده بود و نه میخواست و نه میتوانست عرضه کند بیرون کشید و به دست ناشر دیگری سپرد تا راهی به کتابفروشیها پیدا کند و نقاب از چهره برگیرد… و چه اصراری و چه صبر و حوصلهای و چه استقامتی و چه پُشت کاری به خرج داد تا متن پیاده شده و تایپ شدهی گفت و گوهایی را که دربارهی تکتک کتابهای قاسم هاشمینژاد با او کرده بود به او نشان بدهد و راضیش کند که همه را بخواند و نهایی کند و آماده کند برای چاپ تا این کتاب هم بعد از دو سال و اندی تلاش و چانه زدن به یک سرانجامی برسد و به اسم «راهِ ننوشته» بیرون بیاید. و ناصر حشمتی و یارانش چه صبر و حوصلهای و چه استقامتی و چه پُشت کاری به خرج دادند تا رضایت بدهد که گزیدهخوانیهای او را ضبط کنند: با «طبقات صوفیه»ی خواجه عبدالله انصاری شروع کردند و با «تذکرتالاولیا»ی عطار ادامه دادند، تا به این ترتیب یادگارهای بینظیر و دلانگیزی از صدای گرم و گیرای او به جا بماند و به گوش هر آن کسی هم که نخوانده است و نشنیده است برسد. و رضا حیرانی و یارانش چه همّتی به خرج دادند تا مجموعهی سه دفتر شعری را که در سالهای ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ و ۱۳۷۳ چاپ کرده بود در یک مجلّد گرد هم آورند… و نمونههای قبل از چاپ را هم به او دادند تا ببیند. نمونههای قبل از چاپ را دید، اما چاپ شدهاش را که به اسم «بازخرید دیاران گمشده» تازه از صحافی بیرون آمده است نبود که ببیند.
دم شما گرم ای جوانترها که قاسم هاشمینژاد را پیدا کردید… هرچند خیلی دیر، اما پیش از گذشتنش پیدا کردید!
قاسم هاشمینژاد عجب روزی و عجب ساعتی درگذشت. ساعت پنج و نیم بعد از ظهر سیزده به در. در رفت از دست این روزگارِ تلختر از زهر و از دست دوستانی که یک زمانی دوستان گرمابه و گلستانش بودند و سالها بود که به او پُشت کرده بودند و حتا وقتی که بستری بود و به تخت بسته بود هیچ حالی از او نپرسیدند و هیچ سراغی از او نگرفتند. در رفت از دست این روزگار تلختر از زهر و ناسپاسی که او را نشناخت و نخواست بشناسد و با او خوب تا نکرد. رفت در امان حق و جایی رفت که خیلی بهتر از اینجاست.
روی ما سیاه که نیکو نگاهت نداشتیم! بل که دادار تو را در پناه خود گیرد!
***
قاسم هاشمی نژاد به روایت احمدرضا احمدی
هاشمینژاد سیاهلشکر نبود
قاسم هاشمینژاد و کار او چند بُعد داشت. یکی از این بُعدها، فارسینویسی درخشان بود، که این روزها نایاب است. برای نمونه مقدمهای که او بر کتابِ «سیبی و دو آینه: در مقامات و مناقب عارفان فرهمند» نوشته است، دید تازهای است راجع به عرفان فارسی، و موجب تأسف است که کسی چندان توجهی به آن نکرد و هرچه هم تا به حال نوشته شده کپی از روی دست هم بوده است. هنوز همان نگاه مرحوم فروزانفر بر مکتوباتِ عرفانی حاکم است. اما کتاب هاشمینژاد حامل دید تازهای بود، متفاوت با هرآنچه در این زمینه داشتیم. در آمادهسازی و چاپ کتاب هم سلیقه بسیار درخشانی داشت و صفحهآرایی کتابها مالِ خودش بود. همه میدانند که «فیل در تاریکی» نخستین رمان پلیسیِ ایران بود و شاید آخرین رمان پلیسی ما هم باشد. بعد از انقلاب نیز کتابی با نام «خیرالنساء» نوشت، که از شاهکارهای نثر فارسی است و نثر و داستانی بسیار زیبا دارد. باز جای شگفتی است که کتاب در توطئه سکوت ماند و من تنها کسی بودم که در مجله «هفت» مقالهای درباره آن نوشتم. در حوزه «نقد» هم منقدی جدی بود، بیرودربایستی. با کسی شوخی نداشت. حتی پیش میآمد آدمهایی که او دربارهشان نقد مینوشت، تهدیدش میکردند، اما مدیر روزنامه آیندگان مدافعش بود و نمیگذاشت جلوی کارش را بگیرند. کارهای او با اینکه شاید اندکاند، ماندنیاند. در میان آثارش همین دو کتابِ «خیرالنساء» و «کتاب ایوب» را که بخوانید فارسی بسیار درخشانِ او را درمییابید. بهترین مصاحبه را با ابراهیم گلستان، او انجام داد. بدون هیاهو و سوالات کلیشهای، و البته ابراهیم گلستان هم اعجوبهای بود، در سن بیستوچندسالگی ارنست همینگوی را اینجا معرفی کرد و کارهای دیگر.
هاشمینژاد در حوزه روزنامهنویسی هم کارهای مهم و ماندنی کرد. در ستون «عیارسنجیِ» روزنامه نقدهایی بسیار خوب و متفاوت مینوشت و خوشبختانه این نقدها پیش از مرگش در کتاب «بوته بر بوته» چاپ شد. با اینکه تمام وجوه کاری هاشمینژاد مهم است، اما در دورانی که وضعیت زبان فارسی هولناک است، باید به مهمترین وجه کار او اشاره کرد: اینکه فارسی را بسیار زیبا و بلیغ و شیوا مینوشت، چون اندیشه زیبایی داشت. برای درک بهتر اوضاع فعلی زبان فارسی کافی است فارسیِ اساتید فعلی را قیاس کنید با اساتیدی چون بدیعالزمان فروزانفر، ابوالقاسم پاینده و دیگران که فارسی شگفتی داشتند. البته اکنون هم هستند کسانی که هنوز به فارسی درست مینویسند اما اندکاند. یادم هست جوان که بودم ابراهیم گلستان به من میگفت کاش تو فرانسه بلد بودی، میتوانستی آثار هانری کربن را بخوانی و حالا خوشبختانه شخصی بهنام دکتر انشاءالله رحمتی دارد تمام آثار هانری کربن را به فارسی ترجمه میکند و چه فارسی زیبایی. گذشته از نثر زیبا و فارسیِ درست، هاشمینژاد خوب خوانده بود و خوب فکر کرده بود، ازاینرو نقدهایی ماندنی بجا گذاشت. زبان انگلیسی را هم همینجا خودش یاد گرفت با اینکه پایش را از این مملکت بیرون نگذاشته بود.
من خیلی جوان بودم که با «قاسم» آشنا شدم. آن روزگار در کتابفروشی اندیشه در خیابان جمهوری فعلی شاگرد بودم. عبدالرحیم احمدی، پسرخاله من، کتابِ «زندگی گالیله» از برشت را ترجمه کرده بود. آگهیاش را زده بودیم پشت ویترین کتابفروشی. هاشمینژاد هرروز میآمد و میپرسید کِی کتاب درمیآید. جوانی آراسته و مؤدب بود. همیشه به رنگ کِرم علاقه داشت. آن موقع هم شلوار و پیراهن مخمل کرمرنگی میپوشید. آشنایی ما از همان روزها آغاز شد. بعدتر که در روزنامه مینوشت، کتاب شعری در آورد و به من داد و آشنایی ما قطع نشد و ارتباط و دوستی ما ادامه یافت. در تقدیمنامچهای که بر نسخهای از کتاب «سیبی و دو آینه» نوشت و به من داد هنوز خط خودش هست: برای دوستِ کودکم، احمدرضا احمدی. این اواخر به من گفت «بعد از انقلاب شعرهایت سادهتر و همهفهم شده است، تا آنجا که میتوانی سادهترش هم بکن.» شنیدن این نظر از کسی که کمتر درباره دیگران اظهار عقیده میکرد، برایم بسیار مهم بود.
قاسم هاشمینژاد، انسانِ بسیار منزهای بود. پاک زندگی کرد و منزه رفت. ده سال با سرطان مبارزه کرد. این دو سه سال آخر زجر فراوان کشید. هرروز باید میرفت بیمارستان تا سرش را برق بگذارند. دریغا که چندان کسی به یادش نبود، شغل ثابتی نداشت و با حقالتألیف بسیار مختصری میگذراند. تنها شانس بزرگِ زندگیاش فرشتهای بود، که اتفاقا نامش هم «فرشته» بود، همسرش که پابهپای او در تمام این سالیان آمد و با همهجور زندگی ساخت و اگر نبود، هاشمینژاد سالها پیش از میان ما رفته بود. این اواخر هم با اینکه خانهاش پله زیاد داشت و من هم مریضاحوال بودم مرتب میرفتم و سر میزدم. در مراسمش هم «ماهور»، دخترم را فرستادم. هاشمینژاد از معدود آدمهایی بود که ابراهیم گلستان همواره به او احترام داشت و این مدت هم بسیار ناراحت حالِ او بود و مدام تماس میگرفت و من هم گزارش احوال او را میدادم. هر کس یکبار میدیدش شیفتهاش میشد. از عارفان مهم ما بود که کسی درکش نکرد. به معنای واقعی «عارف» بود. دید و نگاهی که در باب عرفان ایران داشت با همه متفاوت بود. دکان و ادا نبود. بگذریم که حالا مُد شده است دستبند مولانا میبندند و میروند سر مزار او، اما دریغ از توانِ خواندن یک شعر از مولانا. اهل تعارف نیستم، عمیقا از مرگ او ناراحتم، زیرا غالب کسانی که در فضای ادبیات مینویسند، سیاهلشکرند. اما هاشمینژاد سیاهلشکر نبود. «چهره» بود.
شرق
‘