این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
آنچه در ادامه می خوانید مروری است بر فراموش نشدنی ترین ترانه هایی که روی متن فیلمهای ایرانی نشسته اند، هر چند می توانست به این لیست فیلمهای دیگری هم اضافه شود اما همین مرور گذرا نیز خالی از لطف و البته خالی از حال و هوای نوستالژیک نیست:
ترانه برگزیده تاریخ سینمای ایران
هیچ کارگردانی را سراغ ندارم که بهتر از کیمیایی موسیقی را بشناسد و بداند که کدام سکانس چقدر و چه جور موسیقیای نیاز دارد.
۱٫ رضا موتوری (مسعود کیمیایی – 1349)
هیچ کارگردانی را سراغ ندارم که بهتر از کیمیایی موسیقی را بشناسد و بداند که کدام سکانس چقدر و چه جور موسیقیای نیاز دارد. این از آشناییاش با موسیقی میآید یا زیاد گوش دادن حتی آهنگهای مهجور یا خیلی دلی این چیزها را متوجه میشود، نمیدانم. فقط میدانم فرهاد و کیمیایی برای من پیوند غریبی دارند. انقدر که نمیدانم با فرهاد بود که عاشق فیلمهای کیمیایی شدم یا از دل فیلمهای کیمیایی بود که فرهاد شد محبوبترین خواننده عمرم.
«مرد تنها» قطعهای که فرهاد روی موسیقی اسفندیار منفردزاده اجرا کرده، برایم یکی از محبوبترینهای فرهاد و بدون شک یکی از بهترین ترانههای تاریخ سینمای ایران است. پر بیراه نیست اگر سازبندی منفردزاده و آن ضربهای محکم و غمگین سازها را به کارهای موریکونه تشبیه کنم. شیفته آن لحظههایی هستم که انگار با تمام قدرت روی کلاویههای پیانو ضربه میزند و رضا موتوری زخمخورده در خیابانها سرگردان است انگار که هر ضربه به پیکر قهرمان ما فرود میآید.
صدای فرهاد انقدر روی تن چاقو خورده رضا موتوری نشسته که انگار تار و پود فرش باشند. جوری در هم تنیده شدند که حس میکنی اگر یکی نبود، اگر موتور رضا این نبود، اگر جای زخمش اینجا نبود و اگر صدای فرهاد جوری نبود که به تکتک واژهها اینطوری ارزش و بار بدهد یک جای کار میلنگید. حالا با صدای فرهاد که انگار خودش را جای رضا موتوری گذاشته و همانقدر خسته و زخمخورده واژهها را ادا میکند، حس و حال این صحنه کامل شده است.
درست جایی که فرهاد میخواند: «خاموش شد ستاره/افتاد روی خاک» سر رضا خم میشود روی دسته موتورش و مگر میشود همه این هماهنگیها اتفاقی باشد؟ اینطوری که فرهاد «خسته» را میگوید: «غمگین بود و خسته» با مکث روی سین، همه بار روی دوش رضا موتوری را میشود حس کرد. همه خستگی که از اول فیلم تحمل کرده. و بعد صدای فرهاد که آرام آرام محو میشود و موسیقی منفردزاده که با ویراژ موتور قاطی میشود و نقطه پایان: «به عباس قراضه بگین رضا موتوری مرد.»
۲٫ دشنه (فریدون گله – 1351)
"عباس آقا چاخان لکنتی و بی کس و کار که بند نافشُ با خالیبندی بستهن، یه شب تو قلعه با هزار جور دروغ و دبنگ، بنفشه بیچاره و درمونده رو که تموم آرزوش، یه چاردیواریه با عکس ماهی رو سقفش، هوایی میکنه واسه خلاصی از زندون ممد دشنه و دار و دسته لات و لوتش. همینجوری الکی الکی، عباس آقا چاخان میشه یه قهرمان درست و حسابی فیلمفارسی که واسه نجات دخترک از دست آدم بداچاقو میخوره و آدم میکشه و حبس میکشه و آخرشم که میاد بیرون، بازم شروع میکنه به خالی بندی …"
این داستان آشنا، قصه فیلم دشنه است. فیلمی که با تلخترین عاشقانه اردلان سرفراز و صدای داریوش اقبالی در ترانه "دستای تو" به یاد مردم مانده؛ ترانه ای متعلق به اوایل عصر طلایی موسیقی پاپ ایران، که در واقع عاشقانه نه، سوگواره ای بوده از اردلان در رثای پدرش و با ملودی درخشان حسن شماعی زاده جوان و در فیلمی از فریدون گله – یکی از مهمترین کارگردانان سینمای جدی ایران در قبل از انقلاب – ماندگار شده است.
گله با "کافر" و "دشنه" در مسیر سه گانه مهم خود (زیر پوست شب، کندو و مهر گیاه) قرار گرفت و در واقع یکی از اصیلترین جریانهای سینمای جدی ایران را از دل فیلمفارسی های رایج و از داستان آدمهایی مثل عباس آقا و بنفشه کلید زد. آدمهای بی کس و کار و درمانده و بی پناهی که طلای وجودشان را با چنگ و دندان از لجنزار زندگی بیرون میکشند؛ آدمهایی که قصه غربتشان قد صد تا قصه است و تقدیرشان تلخ است؛ به تلخی واژه به واژه ترانه درخشان "دستای تو".
۳٫ کندو (فریدون گله – 1354)
ترانه کندو، شاهکار بی تردید ایرج جنتی عطاییِ شاعر و واروژانِ آهنگساز و تنظیم کننده، با صدا، لحن و اجرای تمیز و کوبنده ابراهیم حامدی جوان، در کنار یکی دو ترانه دیگر، بهترین نمونه در هم تنیدگی کلام فارسی و موسیقی غربی است، در فیلمی که خود، یکی از بهترین نمونه های در هم تنیدگی فرم و محتوا در سینمای ایران محسوب میشود. ترانه کندو جان فیلم کندو است، نامش را به فیلم میدهد و مهمترین سکانس فیلم –خان هفتم- را به اوج میبرد …
وقتی در مجلل ترین هتل بالای شهر، تنِ درهم شکسته و زخمی ابی، آماج آخرین ضربات دردناک اما رهایی بخش پادوهای بیمقدار هتل قرار میگیرد، کوبنده ترین واژهها و مفاهیم، سوار بر کوبه های سرکش و بی پروای درام و فراز و فرود آکوردها و ملودیهای سازهای زهی، ارگ و گیتار، روی صحنه آوار میشوند و پرده برمی اندازند از تنهایی محتوم انسانی که در مرز میان مرگ و زندگی تلو تلو میخورد.
کندو در اوجی بی تکرار از تناسب تصویر و ترانه در سینمای ایران، از غربت در میان همقبیله ها میخواند … از تنخستگی از تقویم … خود ویرانی به قیمت رستگاری را تصویر میکند … مردن برای اثبات زنده بودن را … لذت شهوتناک عبور از سر حد درد و سرفراز کردن در میان آینه های شکسته را … کندو انسان را تصویر میکند … نفرینیِ زمین و آسمان … محکوم خویشتن … تنهای تنها … در لحظه ی مرگ.
۴٫ طوطی (ذکریا هاشمی – 1356)
دلا چونی، دلا چونی، دلا چون؟ همه خونی، همه خونی، همه خون… ز بهر لیلی سیمین عذاری چو مجنونی، چو مجنونی، چو مجنون… مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل، به مو دایم بجنگی ای دل ای دل… اگر دستم رسد خونت بریزم، بوینم تا چه رنگی ای دل ای دل …
این اشعار سوزناک بر روی تصاویر سرخوشانه پرسههای رفقای همیشه مست و لایعقل، هاشم(ذکریا هاشمی) و بهمن ( بهمن مفید)، آغازگر رنجنامهی ذکریا هاشمی میباشند.
موسیقی محلی همچون همیشه پراحساس اسفندیار منفردزاده بر روی دوبیتیهایی از باباطاهر، با صدای خسته و خراباتی بیژن مفید شهر قصه در ابتدا و انتهای فیلم، تبدیل به بخش مهمی در دنیای تیره و تار و پر از رنجی میشود که هاشمی تلاش در به وجود آوردن آن دارد. و اتفاقا برخلاف بیشتر ملودرام اجتماعیهای آن دهه، احساساتگرایی و سوز و گدازش تبدیل به عنصری سبکی میگردد و تمام و کمال با روح اثر یکی میشود.
۵٫ لیلی با من است (کمال تبریزی – 1374)
این یک داستان عاشقانه است. داستان عشق بین خالق و مخلوق. داستان انسان برگزیدهای که باید از خلال مشقات و آزمونها خود را به ارحم الراحمین نزدیکتر کند؛ بیآنکه مقصدی در کار باشد و طلب منفعتی. شبیه به حکایتها و داستانکهای مشرق زمین، تقدیر از پیش رقم خورده و تصادفها باید دست به دست هم دهند تا صادق مشکینی (پرویز پرستویی) آن جور که برایش مقدر شده به خالق و عاشقش نزدیکتر شود و در پناه آغوش او از یاد ببرد واهمهها و ترسهای ریز و درشت دنیوی را. و ترانه فیلم با استفاده از شعر معروف شهریار – برگرفته از لیلی و مجنون نظامی گنجوی – تم اصلی داستان را موکد و برجسته میکند. ترانهای که در طول فیلم دو بار شنیده میشود.
بار اول جایی که به صادق خبر میدهند باید کمالی (محمود عزیزی) را در سفر به مناطق جنگی همراهی کند و صادق – که قرار است در طول داستان صادق شود و زلال – با اسم خودش روی تابلوی اعلانات مواجه میشود و آواز مرد کچل ریشو، که با ذوق اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی میخواند.
این بهرهی ساختاری از ترانه، لحظه شروع حرکت صادق را رقم میزند. سیر ناخودآگاه او در آفاق و انفس. بار دوم هم، آخر فیلم است. جایی که صادق، وهم رها کرده و مهربان شده، روی تخت بیمارستان نشسته و به کمالی میگوید قصد کرده در تمام سفرهای بعدی همراهش باشد. صادق حالا فهمیده؛ به من آن باوفا را کار باشد/ گدایی من او را عار باشد یعنی چه.
۶٫ لیلا (داریوش مهرجویی – 1375)
زیاد پیچیدهاش نکنیم. یک جایی از فیلم روز تولد لیلا ترجیعبند ترانه بهشت یاد با صدای علیرضا افتخاری و شعر قیصر امینپور تبدیل میشود به شنگولبازی جمع وسط هدیه بازکردنها. اینجا هم ترانه یکی از آلات بزم مهرجویی در فیلمهایش است مثل غذا خوردن (از شلهزرد نذری تا غذای چینیِ زن و شوهری)، مثل فیلم دیدن (دونفری به تماشای دکتر ژیواگو نشستن)، مثل دورهمیها و بذلهگوییها و مثل همه درگوشیهای لذیذ خالهزنکی.
درست عین داستان فیلمش. لیلا.داستان زنی که بچهاش نمیشود و مادرشوهر خبیث پایش را توی یک کفش میکند که برای پسرش زنی دیگر بگیرد تا سلسلهی خانوادگیشان از طریق تنها مرد فامیل ادامه یابد. داستان زنی که بارِ سنگین باردار نبودن را باید به دوش کشد و عاشقانهی وارونهای که در میان این بزم تنیده میشود.
پس صدای افتخاری همه جای فیلم شنیده میشود تا هم بخشی از ظاهر بیتکلف فیلم باشد و هم راویِ رنج پراز تناقض لیلای بیمجنون. مثل زمانی که لیلا رادیو را باز میکند تا صدای تصنیف به گوش برسد و صبحانهی رضا را که شب قبل دلش را قرص کرده که بهش وفادار میماند آماده میکند و آب جوشِ سماور همانجور که آوازهخوان میخواند " تو نسیم خوشنفسی، من کویر خار و خسم " به همان خوشآهنگی وارد قوری میشود و وقتی مادر رضا سر میرسد دوباره ته دلش را خالی میکند و اینبار آب سماور از قوری سر میرود.
تصنیفی هم در کار نیست. یا وقتی رضا را برای اولین خواستگاریاش همراهی میکند و توی ماشین میشنوند "اگر زمین ویرانه شود ، جهان همه بیگانه شود، تویی که با مایی " یا شب عروسیِ کذایی، که رضا نوار را برای لیلا خریده و دل و دماغی نمانده برای شنیدنِ " با یادت ای بهشت من آتش دوزخ کجاست "
کمتر کسی به اندازهی مهرجویی در سینمای بیترانهی بعد از انقلاب به قدرت ساوندتراک در فیلم پی برده و در بهترین نمونههایش مثل لیلا و سنتوری و دختردایی گمشده آنها را به بخشی از یادگار فیلمش تبدیل کرده. زیاد پیچیدهاش نکنیم؟ نمیشود که.
۷٫ دستهای آلوده (سیروس الوند – 1378)
آخرین همدم خونگی تویی… فیلم قبلی الوند یک شکست کامل بود و حالا میخواست با قصه شکستِ سیامک، دیبا، نادر، رویا و نسرین، آن زمینخوردگی را جبران کند. مردم به دستهای آلوده روی خوش نشان دادند آنقدری که الوند بتواند بیمیلی منتقدان را نادیده بگیرد.
این میان اما آنچه بیش از خود فیلم در میان مردم دست به دست و در حافظهشان زمزمه شد، ترانه پروانگی بود. از معدود بارهایی که آدمها، ترانه را بهواسطه فیلم بهیاد نیاوردند و بازی برعکس شد. ترانه دلپذیر و دلتنگ پیام پارسا، در زیر و زبرِ ملودی بینظیر بابک بیات جای گرفت و از حنجره نیما مسیحا جاری شد تا در حافظه ما جاودانه شود. که بشود حدیث نفسِ هزارساله جگرسوختگانی که سلاخی آخرین امیدشان را در فروپاشی آن همدمِ آخر به تماشا نشستهاند. با گونههای خیسی که دستی به پاککردنشان نمیرفت. دستی بر آمده از دلِ آلودگیِ جان و جهانی که حالا به آلودگیِ عشق، تبرک و تطهیر شده باشد. پروانگی اعتیادِ ما شد.
اعتیاد هر بار گیرافتادن پروانههای ناتوان و اسیر در مشتهای فروبسته. جاری بر زبان پرسههای کوچه به کوچهمان. همان خورشیدی شاید، که رنگ رویا مینشاند روی واقعیت خاکستری. همان شستشوی مکرر در آینهها که چشممان را به دیدن حادثه عاشقشدن میگشود. همان خوابی که ما، ماهیان زخمی پاشورههای حوض را دریایی میکرد. ترانه هویتی فارغ از فیلم و سازندگانش یافت و شد همان آخرین همدم خانگیمان. پناهمان. و ما فرصت کردیم به اعترافی پرخون در همصدایی با "آلوده ام، آلوده ام" گفتنش، از حسرت تا گناهمان را فریاد بزنیم.
۸٫ شب یلدا (کیومرث پوراحمد – 1380)
شب یلدا داستان تنهایی حامد است. داستان گذشتهی بربادرفتهاش.داستان پرسهزدن در گذشتهاش و چنگ انداختناش به خاطرهها، به یادگاریهای عشق از دست رفتهاش، پناه بردن بِهِشان. به عکسها و فیلمهای خانوادگی، به شیشه عطر خالی به ترانههای خاطراتش و تنهایی رقصیدن و گریستن با آنها. داستان تمام شدن همهی اینها و قبول نکردن یا شاید باور نداشتن حامد که دیگر چیزی از آن زندگی نمانده، از آن عشق.
تا جایی، ماندن خودخواستهی او در این تنهایی، تا برسد به جایی که بفهمد زخمهای آدم سرمایهی آدم است.نباید داد زد.نباید هوار زد.باید آرام و بی سر و صدا تحمل کرد. و چه انتخاب به جا و هوشمندانهای است، انتخاب ترانهی دل دیوانهی ویگن با آن صدای معرکهاش آن هم در دل شبی خیس برای شروع قصه حامد. وقتی صدای هقهقاش قاطی میشود با پس از این زاری مکن… هوس یاری مکن… تو ای ناکام… دل دیوانه
۹٫ نفس عمیق (پرویز شهبازی – 1381)
نوشتن از ترانه ی فیلمی مثل نفسِ عمیق، بیشتر مجالی برای حرف زدن از خودِ فیلم است. از این که چرا پرویز شهبازی برای موسیقیِ این فیلم سراغِ یک گروه موسیقیِ زیرزمینی رفته. کامران، منصور، آیدا! یک سه گانه ی کاملن درب و داغان که شاید در نگاهِ اول فقط اولی این طور بنظر برسد اما دوتای بعدی هم کم کم خودشان را رو می کنند و فرقشان با او این است که آن ها ظاهرن مسیر متفاوتی را می روند.
برای همچین آدم های خارج از روالی، باید هم سراغِ موسیقیِ زیرزمینی رفت. گروهِ آوار که طبق آخرین اطلاعم در حال حاضر در استرالیا فعالیت می کنند، به رهبریِ مهرداد پالیزبان، بردارِ مریمِ پالیزبان. البته تجربه ثابت کرده در موردِ شهبازی نباید خیلی نیت خوان بود و دل به این خوش کرد که حدس هایمان در موردش درست باشد، همان طور که در مصاحبه ای که در همان سال ها با ماهنامه ی فیلم داشت متوجه شدیم چندان علاقه ای به موسیقی راک ندارد! تصورِ این قضیه آن هم با حضورِ قطعاتِ "آسمون ۱" و " آسمون ۲" در فیلم خیلی سخت است.
یک بار شاهد یک قطعه ی راکِ اصیل با آن سولوی بیادماندنی در سکانسِ پرایدسواریِ منصور و کامران هستیم در پایانِ فیلم هم صدای خواننده را می شنویم که از "آسمون" می خواند. حضورِ این جوِ موسیقایی در فیلم، یکی از بهترین نمونه های هم خوانیِ موسیقی با جانِ فیلم است، در فیلمی که جانَش شورش و فرار، بی قراری و شوریدگی است باید هم سراغِ راک کلاسیک رفت.
۱۰٫ بیپولی (حمید نعمتالله – 1387)
شاید قبیلهی لیلیِ مرحوم عباس مهرپویا چندان با مختصاتِ موسیقیِ متن سازگار نباشد و بیشتر در تعریفِ حاشیهی صوتی بگنجد. حاشیهای صوتی که پیداست از ذهن و روان و تجربیات و خاطراتِ آفرینندگان فیلم بیرون پریده. یکی از تصاویری که بعد از تماشای «بی پولی» حمید نعمتالله و هادی مقدمدوست در خاطر باقی میماند جمع مردانِ بیکار آن است که عصرها در دفتری خالی جمع میشوند و دور هم روزگار میگذرانند، چیزی شبیه خانهی مجردیِ بوتیک و بنظرم تا حدی هجوِ آن. کارکردِ این مکان در طول فیلم شبیهِ تایماوتِ والیبال است.
انگار پیچهای داستان آنجا قرار داده شدهاند. دفتری اداری که یک یخچال قدیمی، پنکهای قدیمی، یک تختخواب، و یک دستگاه پخش کاست دو بانده از مختصاتِ اصلیش هستند، زیراندازی پهن شده و یکی با زیرپیرهنی و پیژامهی آبی دراز کشیده، یکی درازکش مشغولِ سیگار کشیدن است یکی پایی تکان میدهد که نشانهی استرس است، یکی پشتِ میز سرگرمِ تمرینِ گل یا پوچ و یکی هم مشغولِ شرحِ زنهای پلاستیکیِ اروپا از دید «حاجیشون».
صحبت دربارهی خوشگلیِ زنها گل انداخته که مردِ گل یا پوچی میپرسد: و اگه اون فردِ زیبا تصادفن دچار زشتی بشه چی؟ بهروز جواب میدهد که: بیرحمانه اونو از خودم میرونم! پسِ تمامِ این اتفاقات هم مهرپویا میخواند: تو از قبیلهی لبخند من از قبیلهی اندوه/ فضای فاصله صد آه، فضای فاصله صد کوه
هفت فاز
‘
1 Comment
ناشناس
تو از قبیلهی لبخند من از قبیلهی اندوه/ فضای فاصله صد آه، فضای فاصله صد کوه..
یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود/قصه غربت تو قد صدتا قصه بود…