Share This Article
«گاوبازی» دوبلينيهاي رادي دويل
تام شون* مترجم: ثمين نبيپور
یکم: چهار ايرلندي به باري ميروند و شروع ميكنند به حرفزدن درباره رخدادهاي بينالمللي: «بينظير بوتوي بيچاره!»، «عجب جايي!»، «ديوانهکننده. اما اين قصه را قبلا هم شنيدهايد: ما در يكي از داستانهاي رادي دويل هستيم- در واقع داستاني كه عنوان اصلي مجموعهداستان او يعني «گاوبازي» [ترجمه فارسی: آزاده مختاریان، نشر افق] را هم دارد؛ دوستان قديمي، ليوانهاي نوشیدنی گينس، جوكهاي ناخوشايند، همه اينها ما را به بريتاون ميبرد؛ محله خيالي اطراف دوبلين كه دويل در دهه هشتاد و اوايل دهه نود ميلادي، به ساكنان دهاندريده و بيحرمت در داستانها زندگي بخشيد.
دوم: اما از آن موقع تا امروز چقدر همهچيز تغيير كرده! يك ركود اقتصادي ديگر رخ داده. اينبار، لهستاني است و تركيب خوشمشربي و خوشصحبتي كه در ديالوگهاي دويل به چشم ميخورد، با قبل فرق كرده. دونال اعتراضش اين است: «اين روزها ديگر جوك و لطيفه نميشنوي. همهاش شده ايميلي. » دونال قهرمان داستان «گاوبازي» اين را ميگويد. تعطيلات را همراه دوستانش به اسپانيا رفته و خيلي زود ميفهمد نميتواند در گپوگفتهاي سرخوشانه آنها شركت كند. فكر و خيال فرزندانش، كه همه جز يكي پي زندگيشان رفتهاند، رهايش نميكند. در پرسههاي شبانه سر از ميدان گاوبازي درميآورد و رويارويي هولناك با يك گاو، «گاوي مرده و بيحركت»- گاوي سياه و بزرگ و بيحركت- روشنگري عجيبي برايش به همراه ميآورد. دويل اهل نمادگراييهاي پرافاده نيست؛ اين نمادگرايي براي نويسندهاي كه در همان داستان به دقت و با جزئیات مدفوع نيمهجامد يك كودك را كه كف دست پدرش چسبيده توصيف ميكند، بيمعنا ميشود و شبيه به جريانهاي فرهنگي سلتيكها. اما گاو بيحركت، نمادي مناسب براي مردان مجموعه داستان دويل است كه اغلب در ميانسالي ساكت و بيهدف شدهاند، از آنچه از امپراتوريهايشان باقي مانده دفاع ميكنند و دردها و رنجهاي عجيب سرشان آوار شده و با نگراني علائم بيماريهايشان را در اينترنت جستوجو ميكنند. «واقعا نمیتوانست زندگیاش قبل از بچهها را به یاد بیاورد. نمیتوانست آن را به چشم روزهایی که زندگی کرده ببیند. زیادی دور بود و مدفون. تا یاد داشت، به همین سادگی که از سر خیابان بیاید پایین، همیشه پدر بوده یا به همین سادگی که به زنی نگاه کند، پدر بود.»
سوم: در داستان «برده»، پدري چهلودو ساله در آشپزخانه خانهاش موشي مرده پيدا ميكند و چيزي- شايد موش مرده، شايد دمپاييهاي مرد، يا اين حقيقت كه پدرش هم از همين دمپاييها ميپوشيد و راوي به خودش قول داده بود هرگز اين كار را تكرار نكند- او را تا آستانه حزني كشنده پيش ميكشاند. مرد ميگويد: «واقعا تا اين اواخر آنقدرها هم بد نبود. ميداني، من فقط خسته بودم و بعد سر و كله اين چيز پيدا شد.» تعادل ماليخوليايي كمدي و ترسهاي واقعي شبانگاهي در اين داستان بينظير است. هيچ نويسنده ديگري كه امروز به انگليسي مينويسد، نميتواند مثل رادي دويل با اين فصاحت صحنههاي خندهدار و دردناك را كنار هم به تصوير بكشد. عزاداري در يك داستان ديگر كتاب كه به مراسم عزاداري زيادي رفته ميگويد: «غمانگيز و خوب ديگر يك چيز شدهاند.» كتاب پر است از داستان مردهاي سرگردان و تنها، مردهايي كه از گلهشان جدا افتادهاند و راه برگشت را نميدانند. دونال در «گاوبازي» با خودش فكر ميكند: «استقلال، زماني براي خودش- او اينها را نميخواست. »
چهارم: در داستان «نقاهت»، مردي سالخورده به دستور پزشك و پس از بستريشدن در بيمارستان، شروع ميكند به قدمزدن در شهر. از كنار مدرسهاي كه قبلتر پسرهايش به آن ميرفتند ميگذرد، از كنار باري كه يك شب همراه با همسرش آنجا نوشيده بودند. البته دويل چندان وارد جزئیات نميشود: «خودش هم نميداند چه شد. خبري از عربدهكشي و داد و بيداد نبود، شايد خيلي كم.» روشن است كه مرد، در نتيجه تركيبي از غفلت و ناسازگاري، خانوادهاش را از دست داده. «او به چيزي اهميت نميدهد. به خودش عادت كرده. حالش خوب است. دوباره سر پيچ رسيده. به راهش ادامه خواهد داد.» اين لحن تدريجي كاهنده آنقدرها بيشباهت به ساموئل بكت هم نيست. و گرچه نبايد اين قياس را همهجانبه پنداشت (داستان دويل با نور خورشيد و گفتوگويي داستانه با دختربچهاي در ايستگاه اتوبوس تمام ميشود: «چه بچه خوبي. مرد لبخند ميزند.»)، اين داستان يكي از غمانگيزترين و خيرهكنندهترين آثار دويل است؛ پرترهاي خاكستري از مردي كه تمام زندگياش از هم پاشيده؛ مثل جداشدن گوشت از استخوان.
پنجم: مثل بيشتر مجموعههاي داستان كوتاه، «گاوبازي» با قدرت شروع ميشود و پاياني قوي هم دارد، اما در ميانه راه، كمي از كيفيتش كم ميشود. «كوين فهميد كمكم ديگر برادرش را دوست ندارد، اما اين حس تازگي نداشت.» از آن جملههايي است كه در آثار خيلي از نويسندههاي ديگر هم پيدا ميكنيد، اما در دشت فراخ و بدون توضيحهاي مفصل نوشتههاي رادي دويل، اين يكي توي چشم ميزند. از طرف ديگر، تا وقتي داستان «حيوانات» را نخوانده بودم، واقعا فكر نميكردم يك نفر ميتواند اين همه حيوان خانگي در زندگياش داشته باشد. در اين داستان، جورج، پدري بيكار، تمام حيوانات خانگي را كه در طول ساليان از دست دادهاند، فهرست ميكند: پيتِ فنچ، بريزي خرگوش، گوفي سگ كه جانشينش، سيمبا، يك روز صبح كه جورج دندهعقب از گاراژ خانه بيرون ميآمد، به مرگي دردناك از دنيا رفت! حالا اين مرد ميخواهد پيش پسر، به گناهش اعتراف كند، اما در واقع فقط دنبال بهانه و فرصتي براي حرفزدن است. جورج اين بهانه را پيدا ميكند؛ وقتي پسرش از او تمجيد ميكند. جورج سرشار از احساسات مختلف است: «قلبش گنجايش اين خوشي را ندارد. خون به چشمها و دهانش ميدود. او سگ. هر دو با هم منفجر خواهند شد.» تصويري فوقالعاده است. هيچ بعيد است قهرمان داستان به معناي واقعي كلمه از خوشحالي بميرد؛ روشي مناسب براي مرگ يكي از شخصيتهاي رادي دويل. بياييد نگاهي بيندازيم به پايان بعضي ديگر از داستانهاي گاوبازي: هاناهو تا خانه پياده ميرود. فقط زمان ميبرد. او حالش خوب است. چشمك ميزند. ميگويد كتت قشنگ است. خوشحالي يعني همين. هر كدام از اين تكجملهها به تنهايي يك داستان است، شايد بهترين داستان: قصه نويسندهاي كه سالها است به خاطر استعداد خوشايندش در قصهگويي ستايش شده و حالا خواسته با تكيه بر سياهيهاي زندگي، قصههايي شيواتر و ماندگار خلق كند.
* منتقد نیویورکتایمز