این مقاله را به اشتراک بگذارید
رمان بهترین کانال برای گفتن حقایق و هنر است
ماه گذشته رابرت مککروم منتقد روزنامه گاردین رمان «بازگشت خرگوش»، دومین بخش از چهارگانه «خرگوشها» اثر جان آپدایک را هشتادوهشتمین رمان از صد رمان برتر و خواندنی معرفی کرد.
بخش اول این چهارگانه با عنوان «فرار کن خرگوش»، رمان «از مزرعه» و «سنتائور» به همت سهیل سمی به فارسی ترجمه شده است. همچنین سهیل سمی دو بخش دیگر از چهارگانه «خرگوش» را به فارسی برگردانده است و منتظر مجوز چاپ آنها است. یکی از خواندنیترین مصاحبهها با خالق خرگوشها مصاحبهای است با عنوان «سنتائور امریکایی» که در سال ١٩٧٩ در مجله ادبی «Književna Smotra» (به معنی جشنواره ادبی) شهر زاگرب منتشر شد و ترجمه انگلیسی آن در ٢٧ اکتبر ٢٠٠٩ بلافاصله بعد از مرگ آپدایک در مجله نیویورکر چاپ شد.
این مصاحبه کمنظیر در بیستویکم اکتبر ١٩٧٨ شکل گرفت؛ زمانی که جان آپدایک به دعوت موسسه نویسندگان کرواسی و مرکز اطلاعات امریکا در زاگرب کرواسی به سر میبرد. رمان «با من ازدواج کن» یک سال پیش از این مصاحبه منتشر شد و او تازه رمان «کودتا» را روانه کتابفروشیها کرده بود.
او در آن سال همچنین دو قسمت از مجموعه «خرگوشها» را به پایان رسانده بود. مصاحبه منتشر شده در مجله نیویورکر را در ادامه بخوانید:
زونیمر رادلیوکوویچ و عمر هادزیسلیموویچ، استادان انگلیسی دانشگاه سارایوو که تخصصشان ادبیات امریکا است، بیستویکم اکتبر ١٩٧٨ با جان آپدایک در زاگرب کرواسی به مصاحبه نشستند. آپدایک یک روز زودتر به این شهر آمده است. قدبلند است، موهای جوگندمی دارد و سرما خورده است. او در هتل پالاس و به هنگام صرف قهوه یک ساعتی با رادلیوکوویچ و هادزیسلیموویچ، مصاحبه کرد. آپدایک در این مصاحبه درباره روند نوشتن رمانهای محبوبش صحبت کرد. همچنین جایزه نوبل ادبیات آن سال (١٩٧٨) که نصیب «آیساک بشویس سینگر» شد هم سوژه دیگر این مصاحبه بود. با اینکه این مصاحبه سومین مصاحبه آن روزش بود اما به قول خودش فقط این مصاحبهاش درباره ادبیات محسوب میشد.
نظرتان درباره جایزه نوبل ادبیات امسال چیست؟
خیلی غافلگیر شدم، اما خب هر سال غافلگیرم میکند. فکر میکنم جایزه خوبی باشد. نمیدانم رقبای سینگر کدام نویسندهها بودند. سینگر در ایالات متحده از احترام خاصی برخوردار است و فکر نمیکنم کتابهایش خوانندههای زیادی داشته باشد. او شناختهشده است اما مطمئنا وقاری ملی همانند «بلو» ندارد. او به نوعی شبیه به نویسنده لهستانی است که در امریکا زندگی میکند و بهترین نوشتههایش به نظرم برآمده از جهان لهستانی- یهودی است که مدتهاست از مرگ این جهان میگذرد. اما آن آثاری را که از او خواندهام، تحسین میکنم و فکر میکنم او مردی دوستداشتنی و خوب است؛ جایزهای داریم که به این نوع گوینده ویژهای که از آخرین نسلهای نویسندههای ییدیش باقی مانده، میدهند. اما انتخاب او، انتخابی غافلگیرکننده بود. کمیته نوبل یک بار دیگر همه ما را غافلگیر کرد.
دوست دارم بپرسم روند نوشتن شما چطور است؟ برنامه زمانی ثابتی دارید؟ در واقع چگونه مینویسید؟
خب، برنامه زمانیام نیمهثابت است. سعی میکنم صبحها بنویسم و بعد عصرها. صبحها دیر بیدار میشوم و خوشبختانه همسرم هم دیر بیدار میشود. ما در یک زمان بیدار میشویم و نیمساعتی سر اینکه کداممان اول روزنامه را بخواند، دعوا میکنیم. بعد حولوحوش ساعت ٩:٣٠ سراسیمه به دفترم میروم و سعی میکنم اول پروژه خلاقم را پیاده کنم. ناهارم را دیر میخورم و باقی روزم را تلف میکنم. نویسندهها زندگی پرمشغلهای دارند؛ مثل زندگی استاد دانشگاه که یک عالم کار دارند و اگر آنها را انجام ندهد، میزش پر از کاغذ میشود.
در نتیجه کوهی از نامه هست که باید پاسخ آنها را بنویسم و کلی درباره آنها صحبت کنم، گرچه من این صحبتها را خیلی کوتاه میکنم. اما من برعکس بسیاری از همکارانم، هیچوقت نویسندهای که شبها مینویسد، نبودهام و هیچوقت هم این عقیده را نداشتهام که نویسنده باید برای الهام گرفتن صبر کند، چون فکر میکنم لذت ننوشتن آنقدر زیاد است که اگر بخواهی خودت را به آن بسپاری دیگر به نوشتن روی نمیآوری بنابراین سعیام بر این است که نویسنده منظمی باشم، شبیه به دندانپزشکی که هر روز صبح دندانهایش را مسواک میزند. فقط روزهای یکشنبه کار نمیکنم و البته روزهای تعطیلی هم دارم. باید به نکتهای اشاره کنم که هیچکس تا به حال به آن فکر نکرده است و آن این است که ویرایش خیلی زمان میبرد. بعد از اینکه متنی را مینویسید، ویرایش مدام سراغتان میآید و بعد احساس نگرانی میکنم که این را من نوشتم و باید بهترش کنم. به طور معمول زمان زیادی صرف بازنویسی و بازخوانی آنچه نوشتهام میشود.
بیشتر بازنویسیهایتان را به هنگام ویرایش انجام میدهید یا قبل از آن بارها مطلبتان را بازخوانی و بازنویسی میکنید؟
نه به اندازه بعضی نویسندهها. سعی میکنم قبل از شروع در ذهنم بنویسم، آنقدری در ذهنم روی مطلبم کار میکنم که حداقل شکل کلیاش را داشته باشم. معمولا متن را در دو نسخه مینویسم: نسخه اول که تایپشده یا دستنویس است و نسخه دوم که نسخه تایپشده تروتمیزی است. بعضی داستانها یا متنها خیلی سخت هستند و باید بیشتر از بقیه داستانها با آنها سروکله زد، اما در کل من نویسنده دو پیشنویسی هستم تا اینکه نویسنده شش پیشنویس یا هر چیز دیگری. اما ویرایش را خیلی جدی میگیرم، ویرایش از نظر من فرصتی است برای محک زدن و دیدن متن با نگاهی تازه.
جایگاه شما در مقایسه با دیگر رماننویسهای مدرن و معاصر کجاست؟ به اصطلاح برخی دیگر، در مقایسه با ادبیات داستانی ابزورد و مبتکرانه مثل آثار سورنتینو، سوکنیک، وُرلیتزر، پینچن، بارتلمی و جان بارت، جایگاه شما کجاست؟ احساس میکنید هنر و پیام شما با آنها متفاوت است؟ و اگر هست چطور؟
از منظر نقد ادبی، خودم را در جریان مخالف این مکتب میبینم. البته مخالفتی با این مکتب ندارم. با نویسندههایی که نامشان را بردید، بهشدت آشنا هستم. بارتلمی برای نیویورکر مینویسد و من با تعهد کامل آثار او را میخوانم و خیلی چیزها از او یاد گرفتهام. فکر میکنم داستانهای دهه ۶٠ بارتلمی به آن اندازه که یک نویسنده میتواند داستانهای کوتاهش را آزادانه بنویسد، هستند. میدانم داستانهای کوتاه من از او و همچنین همینگوی که متن را ساده مینوشت و از گزافهگویی به دور بود تاثیر پذیرفتهاند.
بعد از اینکه به اندازه کافی آثار بارتلمی را بخوانید، داستانهای شما کمی کوتاهتر و شستهرفتهتر میشوند. فکر میکنم جان بارت نویسندهای است که تقریبا همسن من است و به نوعی روحیه من را دارد، گرچه کتابهای او با کتابهای من متفاوت هستند؛ او گوینده رمان جاهطلبانه و طولانی است تا رمانی آکادمیک. تا آنجایی که من فهمیدم گفتههای او خیلی از گفتههای من متفاوت نیستند. آخرین رمان او «کایمرا» که در واقع مجموعهای از چند نوول است، در اساس درباره متارکه و پیوند دوبارهای است که من هم دربارهاش نوشتهام.
با پینچن بیشتر احساس غریبگی میکنم؛ خواندن کتابهای او سخت است؛ از اسمهای بامزه و حس کرختی جهانی که برای ما ترسیم میکند، خوشم نمیآید. من معتقدم که زندگی ترسناک و غمبار است اما فکر میکنم این احساسات چیزهای دیگری هستند. از منظری دیگر، آنقدر پینچن نخواندهام که درباره او نظری هوشمندانه بدهم. کاملا واضح است که در حال حاضر این مرد عزیزدردانه محافل نقد ادبی امریکا و مخصوصا کلاسهای نقد دانشگاهی است. من متخصص نیستم اما تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که از آثاری که سعی کردم از پینچن بخوانم لذت نبردم.
پینچن را میشود پیدا کرد؟
مردم او را میشناسند. من تا به حال او را ندیدم اما مثلا بارتلمی دوست خوبی است و موجودیت فیزیکی دارد. فکر میکنم پینچن در کالیفرنیا زندگی میکند و قبلا هم ساکن مکزیک بود. راستش پینچن به کالج کورنل، کالجی که همسرم نیز در آن تحصیل میکرد، میرفت. گفتنش عجیب است اما او مثل همسرم زمانی که ولادیمر ناباکوف مرحوم در این کالج تدریس میکرد، در کلاسهای ناباکوف حضور داشت. از آنجایی که همسر ناباکوف برگههای امتحانی شاگردان را تصحیح میکرد به خوبی دستخط پینچن را به یاد میآورد بنابراین پینچن هم مانند سلینجر وجود دارد. اما پیدا کردنش سخت است. حتی اگر در یوگسلاوی پشت سر هم مصاحبه بدهم با ایده مصاحبه ندادن موافقم. فکر میکنم فقط به این خاطر نیست که این آدمها (پینچن و سلینجر) غیرمعمول هستند یا با مردم قایمباشک بازی میکنند اما در ابراز عقاید آلودگیای هست که فراتر از آن چیزی است که در آثارتان بیان میکنید؛
به بیان دیگر، من عقایدی دارم، هر کسی عقاید خودش را دارد. اما واقعا فقط عقاید هستند و فقط به خاطر نوشتههایم است که این عقاید مورد توجه قرار میگیرند بنابراین از یک منظر، برایم اهمیتی ندارد پینچن دور از چشم مردم زندگی میکند. این هم یک نوع راه فرعی است. من از آن آدمهایی نیستم که با خواندن آثار پینچن احساس راحتی کنم. با توجه به طنز سیاه که فکر میکنم این عبارت از مد افتاده باشد، به نظرم این طنز باید صاف و صادق باشد و حداقل با کیفیت زندگی امریکایی در دهه ۶٠ مطابقت داشته باشد. فکر میکنم برخی از درونمایههای آثارم اگر سیاه هم نیستند حداقلهای شوخی و خاکستری بودن را دارند. شاید من را در فهرست نویسندگان طنز خاکستری قرار بدهند نه طنز سیاه.
آلفرد کازین در مقالهای طعنهآمیز که حدود ١٠ سال پیش در مجله آتلانتیک چاپ شد، درباره اضطرار بازیگر بودن نویسندههای امریکایی که از حومهنشین طبقه متوسط مینویسند، بحث کرده بود چون نویسنده باید ذهن خواننده را از آن خود کند، خواننده را علاقهمند کند و احساسات تازهای از تجربیات مشترک را در خواننده برانگیزاند. براساس گفتههای کازین، فاجعه در آثار ادبی داستانی امریکا هنوز هم شکست یک ازدواج است که همانند یک رسم معمول شده است. در نتیجه درونمایههای غالب نبودنهای وحشتناک یا تهوع سارتر مانندی نیست بلکه حومهنشینی، رابطه ما با کودکان، اقلیتها، معشوقهها، کارمندان، بیماران، هویت اجتماعی، تنهایی و طلاق است. شما تایید میکنید که نویسنده امریکایی به هنگام نوشتن با چنین مشکلاتی مواجه میشود؟
خب، من فکر نمیکنم حرفی را که آلفرد کازین زده باشد، بشود رد کرد. مثل اینکه در آن زمان روی معرفی کتاب «زوجها» کار میکرده است. یادم میآید کتاب «زوجها» را به عنوان اثری هنری معرفی کرده بود. او فکر میکرد این رمان اثر جامعهشناختی خوبی است. او به چند مشکل اشاره کرده بود. قطعا اولی این است که نویسنده سعی کند ذهن خواننده را از آن خود کند یا به عبارت دیگر سوژهای در خور، بااهمیت که عمومیت هم دارد را پیدا کند و رمانی درباره آن بنویسد. درونمایه شکست یک ازدواج نهتنها مسالهای امریکایی بلکه مساله بورژوازی است که خانواده را به عنوان اساسیترین واحد اقتصادی بنیان نهاده است.
«مادام بوآری» و «آنا کارنینا» هر دو رمانهایی هستند که حول محور بیعفتی و بیگانگی زناشویی میچرخند. درباره امریکا بیشتر از اینها باید حرف زد. فکر میکنم به اندازه کافی عجیب باشد که کازین گفته بود طلاق به موضوعی که دیگر شوکهآور و عجیب نیست، تبدیل شده است. به نظر میرسد طلاق بخشی از چرخه زندگی امریکایی است و به همین ترتیب ضربه کمتری هم وارد میکند گرچه هنوز هم آسیبهای خودش را دارد و هیچکس به اندازه من طلاق را دردناکتر توصیف نکرده است.
من ضربه روحی روانی این اتفاق را دستکم نمیگیرم. اما (روی صندلیای که من مینشینم و سعی در نوشتن دارم) آرزوی من به خصوص در این مرحله از نوشتن این است که درباره همسران، کودکان و ازدواج به تفصیل بنویسم تا بدون به اشتباه تصویر کردن ساختار زندگی، سوژههای دیگری را همان طور که به ذهنم میرسند پیدا کنم. فکر میکنم ساخت یک سوژه خطری در دل خود دارد چون شایسته است که این سوژه مهم باشد و بعد باید درباره آن رمانی نوشت. این سوژه باید چیزهای زیادی برای گفتن و توصیف کردن داشته باشد. زندگی واقعی در مقایسه با زندگی در یک رمان، بسیار عجیب و غریب است.
آدمهای رمان به ندرت چیزی میخورند؛ معمولا نگرانیشان سلامتی نیست؛ در مقایسه با ما که در دنیای واقعی زندگی میکنیم، پول درآوردن آنقدرها هم برایشان مهم نیست. در همین رمانها در مقایسه با عشق زندگی شخصیتهای داستان و تقابلهای فردیشان انحراف و گوناگونی وجود دارد. ای.ام فورستر در جایی گفته بود آدمهای رمانها خیلی برای یکدیگر احساسات به خرج میدهند؛ همه ما در زندگی خطاهایی کردهایم و کم و بیش مبهوت ماندهایم اما آدمهای رمان خیلی از هم باخبر و مطلع هستند، بنابراین رمانها و زندگی موکدا با هم برابر نیستند.
من در این باره نوشتهام. فکر میکنم در شکل دادن این فرم از هنر موضوعی رمانتیک وجود دارد. لازم نیست داستان رمانتیک باشد. دنبال راههایی هستم که رمان غیررمانتیک بنویسم. مطمئنم بقیه نویسندهها هم دنبال این راهها هستند. با این حال گاهی که در مقام خواننده قرار میگیرم و میبینم در رمان موضوع عشق پیش کشیده میشود، علاقهام به داستان بیشتر میشود.
نمیدانم دیگر درباره نقل قول کازین چه بگویم. فکر میکنم کازین در جایگاه یک منتقد کمی از روش امپراتورها رنج میبرد. منتقد امریکایی در مجموع نهتنها احساس وظیفه میکند که واکنشی به داستانی که پیش رویش است، نشان بدهد بلکه به نوعی دوست دارد یک فرستاده یا قاضی جامعه امریکایی نامیده شود. بعضی از این منتقدها بهتر از بقیه هستند. اما از آنچه در نقد ادبی معاصر از آن بیزارم این است که اثری که تلاش شده فرضا هنری باشد را به جای خطابهای متفاوت، میگیرند. من سعی داشتم به عنوان منتقد درباره کتابها حرف بزنم. شاید همیشه موفق نبودم. میدانم کازین هم همیشه موفق نیست.
در نتیجه شما نوعی تواضع را در هنر نوشتن فرض میکنید؟
برخلاف پسزمینه ادعاهای بیاندازه که در ٢٠ سال گذشته درباره رمان در امریکا میشود، ما باور داریم رمان، ایدهآلترین کانال برای گفتن حقایق و اظهارات هنری است. فکر میکنم نویسندهای که قادر نیست مثل بقیه رمانی موفق بنویسد، عذاب میکشد. فکر میکنم مایلر اخیرا از شکستش در خلق رمان رنج میبرد. فکر میکنم اگر به تدریج انتظاراتمان را کم کنیم، میشود رمانهای بهتری بنویسیم. حتی رمان «رنگینکمان جاذبه» از پینچن به نظرم طولانیتر از آن چیزی است که باید باشد. بیشتر کتابها بلندتر از آن چیزی هستند که باید باشند. آنقدر برای حجم کتاب احترام قایلیم که انگار حجم یک امتیاز است. سعی میکنم خودم به عنوان یک نویسنده فکر کنم تا یک رماننویس. من در قالبهای گوناگون نوشتهام که رمان یکی از آنها است.
سنت چقدر برای شما اهمیت دارد؟ چه کسی پیشرو روشنفکری یا هنری شما در اروپا یا امریکا است؟
چند غول مرده هستند که خیلی روی من تاثیر گذاشتند. حدس میزنم بهتر باشد نویسنده انگلیسیزبان با شکسپیر به عنوان الگوی یک حرفه، شروع کند. شکسپیر قادر بود از پس نوشتن آثار موفق بربیاید و خودش را با تمامی جریانهای موقتی، مانند روش نوشتن، احتیاجات مالی و تاریخگرایی، سازگار کند. او قادر بود توافقهایی را که نویسندههای ردهپایین به آن رسیده بودند لحاظ کند و در عین حال حاصل کارش را با حقیقت و بهت ترکیب میکرد… همچنین، چیزی که خواننده در مورد شکسپیر دوست دارد این است که او در ژانرهای مختلف شاهکارهایی دارد.
او نویسندهای نبود که به قله برسد و سپس سقوط کند. او به نوعی با آزادی و غیرتعمدی به پیشرفتش ادامه داد. شاید هیچ هنرمند مدرنی نتواند اینقدر غیرتعمدی کار کند. شکسپیر روی فرمی کار میکرد که در زمان خودش مورد توجه قرار نمیگرفت و شاید همین موضوع هم به او کمک کرده است. در آن دوره محققها کارهای متفاوتی انجام میدادند: آنها ادبیات لاتین را میخواندند و شعرهای بلند مینوشتند بنابراین شکسپیر از تصورات واهی مهم بودن رها بود. من هم میگویم تصور مهم بودن به یک نویسنده هیچ کمکی نمیکند.
نویسندههایی که آنقدر بر من تاثیرگذار بودند که آرزوی رقابت با آنها را داشتم متفاوت هستند؛ این نویسندهها جیمز تربر، فکاهینویس، پروست، ایتالو کالوینو و ناباکوف هستند. در واقع اینها نویسندههایی هستند که به نوعی خودم کشفشان کردهام و من را شگفتزده کردهاند و هنوز هم شگفتزده میکنند؛ انسانهایی که سعی کردند به یکباره با زبان، کارهای مختلفی انجام دهند. فکر میکنم از آنجایی که زمان محدود است، خوب است متن یک صفحه را بخوانیم که حقیقتا با پیچیدگی نوشته شده است.
این متن سزاوار توجه است. بسیاری توجه خاصی نمیکنند؛ آرزو میکنی بتوانی این صفحه را زودتر تمام کنی. هاثورن هم خیلی روی من تاثیرگذار بود. او از نگاه من آن کمرویی و محدودیتهای امریکاییها را دارد و در عین حال وقتی داستانهایش را میخوانی گویی یک مرد خوشقیافه صحبت میکند. کتاب «ننگ داغ» او و شخصیت خوب اسکارلت من را مبهوت خود کرده بود. ادبیات امریکا شخصیتهای زن خوب زیادی ندارد.
ملویل هم کسی است که او را به خاطر نبوغ، بلندهمتی و ویژگی مردانگیاش تحسین میکنم. به تازگی درباره والت ویتمن سخنرانی کردم و خیلی از خواندن شعرهای او لذت بردم. فکر میکنم او زمانی شروع به تکرار خودش کرد اما این تکرار بیماری مشترک امریکاییهاست. در میان نویسندههای مدرن، همینگوی را به فاکنر ترجیح میدهم شاید چون به اندازه کافی فاکنر نخواندهام. اما فاکنر حتی در بهترین رمانهایش خیلی پیش میرود که کنترل نشده است.
فهمیدهام خوانندههایی که روی هم رفته از فاکنر خوششان میآید نویسندههای ادبیات جنوب امریکا هستند و از آنجایی که من جنوبی نیستم در باشگاه هواداران پروپاقرص فاکنر جایی ندارم. اما این نویسندهها به خاطر هیچوپوچ اسمهای بزرگ ادبیات نشدهاند. درایزر نویسندهای است که حداقل در نخستین آثارش، توانست بر سختیها غلبه کند و موفق باشد. او به راحتی با حملهای تکجانبه از پس شرایط برمیآید. او از پس سختیهای زیادی برآمد و فکر میکنم این سختیها، مانند رشد سنت و قراردادها و دیدن حقیقت زنده، مشکلات همیشگی هنری هستند بنابراین سعی میکنم حواسم به شاهکارها یا حتی آثار نیمهشاهکاری که وجود دارند، باشد. باید به تنهایی و اغلب با در نظر گرفتن نویسندههای کوچکتر، پیشرفت کنیم. یعنی اینکه، فکر میکنم ما بیشتر تحت تاثیر نویسندههای کوچکتری هستیم که گاهی به آن چیزی که ما احتیاج داریم دست یافتهاند، تا نویسندههای بزرگی که در نوشتههایشان درس و نکتهای برای ما ندارند.
در میان نویسندگان معاصر و خارج از امریکا چه کسی را تحسین میکنید؟
بگذارید فکر کنم به نویسندههای زنده و آنهایی که به تازگی از دنیا رفتند. تصور میکنم به کالوینو اشاره کردم. چند اثر از نویسنده فرانسوی به نام روبر پنژه خواندم اما یک یا دو اثر از او خواندم که به نظرم بهترین آثار مکتب فرانسوی هستند؛ حتی کمی قویتر هم هستند. مثلا رب گرییه یک جورهایی مد روز مینویسد در حالی که پنژه هم سرزنده است و هم عاشق واقعیت. حدس میزنم حس عاشقی به واقعیت چیزی است که من در نویسندهها به دنبالش هستم. چند نویسنده زن انگلیسی به نامهای آیریس مرداک و موریل اسپارک هستند که همواره کارهایی میکنند که هیچ کدام از نویسندههای امریکایی قادر به انجامش نیستند.
مارگارت دربل را هم تحسین میکنم. آخرین کتاب گراهام گرین را نخواندم اما گمان میکنم اگر بتوانم این کتاب را بخوانم از آن لذت میبرم و تحسینش میکنم. در حال حاضر کتابی از گونتر گراس میخوانم و نظری دربارهاش ندارم. مطمئن نیستم این کتاب را بخوانم اگر قرار باشد آن را نقد نکنم. دوست دارم ادبیات فرانسه را ادبیاتی ببینم که رها از قید و بند است، آثاری که ادبیات را با ایدهها ترکیب میکند. در حال حاضر نویسندههای امریکای لاتین خوبی داریم؛ مدتهاست از آثار مارکز لذت میبرم. چند سال گذشته در شوروی بودم و با یفتوشنکو و فوزنسنسکی آشنا شدم. نمیشود بگویم یکی از آثار آنها من را تحت تاثیر قرار داد اما از مجموع کارهای آنها تاثیرپذیرفتم.
قربانی دزدیدن آتش
سنتائور موجودی افسانهای و نیمی انسان و نیمی اسب است از معروفترین اساطیر یونان. در ابتدای کتاب سنتائور اثر جان آپدایک او داستان قربانی شدن سنتائور را که برگرفته از کتاب «روایت تازه داستانهای محلی یونان باستان» به قلم جوزفین پرستون پیبادی است، نقل قول کرده است: اما هنوز به کفاره گناه دیرین موجودی باید قربانی میشد، گناهِ دزدیدن آتش. سرنوشت چنین رقم خورد که شیرون، شریفترین سنتائور، دردمند از زخمی که از بخت بد بر او وارد شده بود، در جهان سرگردان شود. چون در مراسم لاپیتهای تسالی، یکی از سنتائورهای سرکش سعی کرده بود عروس را برباید. جنگی سبعانه درگرفت و در کشاکش آن غوغا، پیکانی زهرآگین شیرونِ بیگناه را مجروح کرد. این سنتائور نامیرا، رنجور از دردی که درمان نداشت، آرزوی مرگ میکرد. خدایان دعای او را شنیدند و درد او را التیام بخشیدند و جاودانگی را از او گرفتند. شیرون مانند دیگر مردان فرسوده جان داد و زئوس او را در هیات کمانگیری تابنده به میان ستارگان فرستاد.
رمان سنتائور نیز داستان مدرن افسانه شیرون است. اما در داستان آپدایک، شهر المپیوس به دبیرستان شهر کوچک اولینگر تبدیل شده است؛ شیرون در شخصیت جورج کالدول، معلم علوم این دبیرستان جای گرفته و پرومتئوس پسر ١۵ساله کالدول، پیتر است. جان آپدایک با زیرکی تمام گذشته را با داستانهای اساطیر یونان تلفیق میکند و جستوجوی پرکشمکش شیرون برای تسلا را در حوادث و اتفاقات سه روز زمستانی در پنسیلوانیای ١٩۴٧ میگنجاند. کمتر رمانی است که رابطه پدر و پسر در آن تا این حد زیبا و موجز تصویر شده باشد. این رمان روایتگر عشق پسری است به پدرش، پدری که همچون شیرونِ فرزانه با روح ساده و افکار بغرنجش ناخودآگاه طالب مرگ است.
جان آپدایک نویسنده بیش از ۶٠ عنوان کتاب است. رمانهای او از جمله «سنتائور»، «خرگوش ثروتمند است» و «خرگوش در آسودگی» جوایز پولیتزر، کتاب ملی، حلقه منتقدان کتاب ملی، مدال ویلیام دین هاولز را برای این نویسنده به ارمغان آوردهاند. درونمایههای اصلی آثار او مذهب، امریکا و مرگ هستند که اغلب این درونمایهها را با هم درمیآمیزد. آپدایک در رمانهایش به تنشها و سرخوردگیهای طبقه متوسط جامعه معاصر امریکا و اثرات این شرایط بر عشق و ازدواج میپردازد. این نویسنده برای مهارت دقیقش، نثر بینظیر و پربارش شناخته شده است. آپدایک طی فعالیتش در عرصه ادبیات، هشت کتاب شعر نیز منتشر کرد. همچنین او منتقد ادبی و هنری منحصربهفردی بود که اغلب او را بهترین منتقد امریکایی نسل خودش نامیده بودند.
اعتماد