این مقاله را به اشتراک بگذارید
دو کتاب تازه از حسین سناپور
همین و همین دیگر
«سپیدتر از استخوان» عنوان رمان تازه حسین سناپور است که همزمان با مجموعهشعر «مهلکه»ی او اخیرا در نشر چشمه منتشر شده است. «دودم ول میشود تو تاریکی. کمرنگش میکند. شکل کجومعوج توش درست میکند. آبستره. بینظمیِ محض. درازیِ کاجها شب را تاریکتر میکند. تنهایی تاریک و لُخت، با کلههایی رگهرگه، پخش توی تاریکی. شیارهای تاریک مغز، توی سفیدی. سفیدیاش پخش میشود روی سیمانِ تاریک. میتوانم بپرم. بپرم توی شب و خیال کنم هیچوقت تمام نمیشود. میدانم همانجاست. همان زیر. میخواهد من هم باشم. پام را آنور آویزان کنم، بعد خودم را ول کنم و پایین بروم. عصبها یکآن تا نهایتِ درد کشیده میشوند و تمام. اگر خودم را درست بیندازم. بعد دیگر به هیچ جا نمیرسم. توی شب میروم همینطور».
مفهومِ «تنهایی» شاید محوریترین مفهوم داستان اخیر سناپور باشد که سراسر در فضای بیمارستان میگذرد. راوی، پزشک میانسالی است درگیر با موضوعات و مسائل بیمارستان، بیماران، درد، عمل، مرگ و تنهایی و خیالاتی که به او توانِ تابآوردن فضای بیمارستان را میدهد. راوی از دکتر مفخم میگوید، جراحی که بیشتر از همه جراحیهای ناممکن کرده بود و آدمها را نجات داده بود. اما راوی معتقد است درعینحال دکتر مفخم بیشتر از همه هم به عزراییل کمک کرده است. راوی از خلال تعریف خاطرات و تجربیاتش خطاب به کسی که حضور ندارد و تنها در خیالات او است، تعریفِ دیگری از بیمارستان، جراحی و مرگ و زندگی بهدست میدهد. راوی تنها افتخارِ مفخم، جراحِ معروف بیمارستان را در این میداند که «کشتههایش کمترند از نجاتیافتههاش». او تنها تفاوت خودش را با دکتر مفخم در این میبیند که مفخم بیمارستان دارد و او یک آپارتمان اجارهای. «همین و همین دیگر. ما هم عزراییلایم دیگر… یک چیزی مثل دستیار عزراییل. یا اصلا خودِ بخیه! که یک زخم را ببندیم موقت. همین.» ادامه داستان هم روزمره راوی است و اتفاقات هر روزهای که در بیمارستان میافتد و افکار راوی که حولوحوش گذشته، آدمهای زندگیاش، خاطره تلخِ مرگ خواهرش پیرامونِ زندگی و مرگ میگذرد و در خلال همین رفت و برگشتها به دنیای واقعی و خیال است که راوی به دریافت تازهای از زندگی، تنهایی، بیماری، درد و کارِ خودش میرسد. حسین سناپور پیش از «سپیدتر از استخوان» چندین رمان دیگر نیز در دو دهه گذشته منتشر کرده است. «نیمه غایب» نخستین رمانِ اوست که در سال ١٣٧٨ چاپ شد و با همین رمان سناپور بهعنوان داستاننویس شناخته شد. «ویران میآیی»، «شمایل تاریک کاخها»، «آتشبندان»، «لب بر تیغ» برخی از رمانهای او هستند. قبل از رمان اخیرش نیز در تابستان ١٣٩٣ رمان «دود» را منتشر کرد. «با گارد باز» و «سمت تاریک کلمات»، مجموعهداستانهای این نویسندهاند.
این نیز بگذرد
گرچه حسین سناپور را بیشتر بهعنوان داستاننویس میشناسند، او از سال هشتادونُه با انتشار مجموعهشعر «سیاههی من» تجربههای شاعری خود را نیز منتشر کرد. «خانهی این تابستان و آداب خداحافظی» مجموعهشعر بعدی او است که در سال نودودو در نشر زاوش چاپ شد. اخیرا نیز سناپور جز رمان «سپیدتر از استخوان» دفتر شعر تازهای با عنوان «مهلکه» را منتشر کرده است. غالب شعرهای این دفتر شعرهایی کوتاه و تکصفحهای است و شعرهای بلندتر نیز از دو سه صفحه فراتر نمیرود. «مهلکه»، چهارمین مجموعهشعر سناپور، شعرهای سادهای دارد اما تفاوت آن با دفتر شعرِ قبلی او در مضامین آن است. در این دفتر تازه اشعار همچنان تمِ عاشقانه دارند اما رگههای دیگری جز روزمرگی به آنها اضافه شده است. مرگ، تنهایی، محبس، شهر مفاهیمی هستند که در بیشتر شعرهای مجموعه تکرار میشوند. شعرهای این دفتر در قالب شعر سپید نوشته شده است. هر شعر لحظهای است از زندگی. خود سناپور نیز معتقد است شعرهای مهلکه، شعرهایی شخصی است و روایی. شاعر در هر شعر خود را در قالب چیزی بیرونی میبیند، فنجان خالی قهوه، ریل قطار، چراغ راهنما و چیزهای دیگر. شعرِ «این نیز بگذرد» تکهای است از لحظه شاعر، که عنوان آن نیز جملهای آشنا برای ما است. «این خار هم از گلوی من بگذرد / این پرنده هم از دندان این پلنگ/ این سال از این هقِ بینفس/ این قرن از هر چه خرابه/ این روز از میان این چشم/ این شب از میان رگها/ این تلخ از خندههام/ و این من/ از گلوی نهنگ سیاه.» و بعد شاعر بلافاصله از «سهم» خود میپرسد، از سهمِ ما از جهان یا حتی از سهم ما از خودمان: «سهم ما از این جهان چه بود/ از مادهی سیاه و چرخشهای بیپایانش؟/ از این کشور/ و از تاریخ هر به قرنی/ زیرِ سُمِ بیگانهها کوفتهاش؟/ و از طناب و تسبیح و تعویذ مردمانش؟/ سهم ما از خودمان چه بود/ از خودِ بی خودِ تاریک سرگردانمان؟» شعر با سرگردانی تمام میشود و چندان به پرسشمحوری خود وفادار نمیماند. «فنجان قهوه» عنوان شعرِ دیگری است که در آن شاعر روزمرگیهایش را به تصویر میکشد. «فنجانی هستم خالی/ قهوهام تمامخورده/ نقشهایی مانده روم، درهموبرهم/ فکرم پُر است/ از نیتهایی که دوروبرم پرسه زدهاند…» شاعر در ادامه از راههای رفته اما نرفته، از نقشهای نصفهنیمه میگوید و از حسرتهایش: «چه راهها که رفته، نرفتهام/ چه نقشهای نصفهنیمهیی که برنداشتهام/ این دیوارههای تیرهگیگرفته هم نمیدانم/ گرداگرد این خالی/ دیگر از چه حفاظت میکنند/ دستی هم روزی اگر بشوردم/ جز رسوایی ترکهام/ چیزی ازم نخواهد یافت.» در شعر بعد شاعر دست خود را رو میکند، عنوانِ گویای شعر نشان میداد که شاعر در فکرِ شبیهکردن خود به دیگری است تا از خلالِ توصیف ساده چیزها و پدیدهها به «خود» برسد و در عینحال مخاطب را نیز به فکر وادارد تا به خودش فکر کند. «مثل ریلی هستم از آهن/ که عبور قطارها/ بهاندازه لرزشی فقط/ احساس میکند./ مثل چراغی راهنما/ بر سرِ چهارراهی هستم، بیعبور/ که بر قرمزیِ خودش اصرار میکند/ بیکه کسی تایید یا تکذیبش کند./ مثل رودی هستم سرگردان/ نه از دریا سر درمیآورم/ نه از کویر/ در چشمهایی هم که ایستادهاند خیره/ سروتهم را اندازه میزنند/ جا نمیشوم.» تا اینجای کار منِ شعری بر سرگردانی خود تاکید میکند اما آخر شعر تنها در سه سطر کورسویی بهچشم میآید. «یک جا به خودم خواهم رسید/ و خودم را آشنا خواهم کرد/ با آنکه نیستم.» شعرِ بعد، «نقطه» نیز شاعر باز از «جهانِ پریشان» میگوید. سرآخر شاعر در میانه دفتر، شعرِ «نیایش» بهطرزی آشکار، از «من» رونمایی میکند. «من»ای که سر به توی خود کرده و بعد از پرسش از جهان، به خود بازمیگردد تا مصائب و در عینحال توان را خود جستوجو کند. شعرِ نیایش اینطور آغاز میشود: «ای من! ای من!/ بگذار تا برخیزم/ ای که از من بزرگتری/ ای که از من قویتری/ ای که کوچک است جهان در برابرت/ ای که از جان من بزرگتری/ بگذار لااقل دستم را تکان بدهم/ بگذار حرفی بزنم…» اما شاعر گویا بهنوعی دست از جستوجو برمیدارد، نه در راه میماند و نه به مقصد میرسد. شعر اینطور تمام میشود: «بگذار چیز از من بماند/ بگذار فقط بگذرم/ چون نسیمی بیبازگشت».
شرق