این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
شورش خاموش مدیسن
جى. دى. سالینجر
ترجمه: لیلا نصیرىها
موقع تعطیلات مدرسه پیش دانشگاهى پسران پنسى («با حضور یک مربى براى هر ده دانش آموز»)، هولدن موریسى کالفیلد معمولاً پالتو مى پوشید با کلاه که تورفتگى وسط اش شکل حرف «V» بود. وقتى سوار اتوبوس هاى فیفث اونیو مى شد، دخترهایى که هولدن را مى شناختند اغلب فکر مى کردند او را موقع گشت و گذار در مغازه هاى ساکس یا آلتمن یا لرد اند تیلور دیده اند، اما موضوع این بود که این دخترها همیشه او را با کس دیگرى اشتباه مى گرفتند.
امسال، تعطیلات کریسمس هولدن در مدرسه پنسى همان موقعى شروع شده بود که تعطیلات سالى هِیِس در مدرسه دخترانه مرى اى. وودراف («ویژه دختران علاقه مند به هنرهاى نمایشى»). موقع تعطیلات مدرسه مرى اى. وودراف، سالى معمولاً کت پوست نقره آبى اش را مى پوشید، بدون کلاه. وقتى سوار اتوبوس هاى فیفث اونیو مى شد، پسرهایى که سالى را مى شناختند، اغلب فکر مى کردند او را موقع گشت و گذار توى مغازه هاى ساکس یا آلتمن یا لرد اند تیلور دیده اند، اما موضوع این بود که این پسرها همیشه او را با کس دیگرى اشتباه مى گرفتند.
همین که هولدن پاش به نیویورک رسید، یک تاکسى گرفت تا خانه و بعد که به خانه رسید، کیف مارک گلدستون اش را توى هال گذاشت، مادرش را بوسید، کت و کلاهش را روى اولین صندلى گذاشت و شماره سالى را گرفت.
گفت: «سالى، خودتى؟»
«بله، شما؟»
«هولدن کالفیلد، چطورهایى؟»
«هولدن! خوب ام، تو چطورى؟»
هولدن گفت: «توپ. ببین، چطورهایى؟ یعنى چه خبر مدرسه؟»
سالى گفت: «خوب؛ یعنى خودت که مى دانى.»
هولدن گفت: «توپ. ببین، امشب چى کاره اى؟»
هولدن آن شب سالى را به وج وود روم برد، هر دو با لباس رسمى، سالى لباس فیروزه اى جدیدش را پوشیده بود. کلى رقصیدند […]
توى تاکسى هم کلى بهشان خوش گذشت. دوبار، وقتى تاکسى توى ترافیک گیر کرد، هولدن از روى صندلى افتاد.
هولدن […] و سالى را قسم داد که: «من عاشقتم.»
سالى گفت: «عزیز دل ام، من هم همین طور.» و بعد صداش از آن شور افتاد و گفت: «بهم قول بده بگذارى موهات بلند بشوند. کله ات این جورى اصلاً قشنگ نیست.»
روز بعد پنجشنبه بود و هولدن سالى را براى تماشاى سانس بعدازظهر نمایش «آه محبوب من» برد که هیچ کدام قبلاً ندیده بودند. آنتراکت اول رفتند از سالن بیرون و سیگارى دود کردند و هر دو به این نتیجه رسیدند که بازى زوج «لانت» فوق العاده است. جورج هریسون هم که مدرسه اندور مى رفت داشت همان جا سیگار مى کشید و سالى را شناخت، سالى هم از خدا خواسته. قبلاً یک بار توى یک مهمانى با هم آشنا شده بودند و از آن موقع تا حالا همدیگر را ندیده بودند. حالا توى لابى ساختمان امپایر، جورى ذوق زده با هم سلام و علیک مى کردند که انگار بچگى هاشان با هم حمام مى رفتند. سالى از جورج پرسید، به نظرش نمایش اش درجه یک نیست. جورج مخصوصاً یک کمى طول داد، بعد هم نزدیک بود پاش را بگذارد روى پاى خانم پشتى اش. گفت، خود نمایشنامه همچین آش دهان سوزى نیست، اما خب، البته زوج لانت واقعاً مثل فرشته اند.
هولدن پیش خودش گفت: «فرشته، یا خدا، فرشته.»
بعد از نمایش، سالى به هولدن گفت که یک ایده عالى دارد: «امشب برویم پاتیناژ، ریدیو سیتى.»
هولدن گفت: «باشد، حتماً.»
سالى گفت: «واقعاً؟ اگر واقعاً دوست ندارى، حرف اش را هم نزن. حالا این قدر هم براى ام مهم نیست، این نشد، یک چیز دیگر.»
هولدن گفت: «نه، مى رویم. احتمالاً خوش مى گذرد.»
سالى و هولدن هر دو پاتیناژشان بد بود. هر دو مچ پاى سالى مدام مى چسبید به هم و کار هولدن هم تعریفى نداشت. آنها هم رفتند به آن صدنفر دیگرى پیوستند که هیچ کارى نتوانسته بودند بکنند جز دیدن اسکیت بازها.
هولدن پیشنهاد کرد: «برویم کافه یک چیزى بزنیم.»
سالى گفت: «از این بهتر نمى شود.»
اسکیت ها را از پاشان درآوردند و پشت میزى توى بار گرم سالن نشستند. سالى ژاکت قرمز پشم باف اش را درآورد. هولدن کبریتى آتش زد و گذاشت تا جایى که مى شد بسوزد. بعد انداختش توى جاسیگارى.
سالى گفت: «ببین، مى توانى بیاى کمک کنى درخت کریسمس خانه مان را تزئین کنم یا نه؟»
هولدن بى اشتیاق گفت: «آره، حتماً.»
سالى گفت: «مى دانى، مى خواهم مطمئن شوم.»
هولدن یک دفعه کبریت روشن را انداخت روى میز. خم شد طرف سالى. «سالى، تا حالا شده ببرى، حال ات از همه چى به هم بخورد؟ یعنى تا حالا شده از این بترسى که همه چى دارد خراب مى شود و تو مجبور باشى یک کارى بکنى؟»
سالى گفت: «خب معلوم است.»
هولدن مثل بازجوها پرسید: «از مدرسه خوش ات مى آید؟»
«حالم به هم مى خورد.»
«یعنى، ازش متنفرى؟»
«خب، راست اش متنفر که نه.»
هولدن گفت: «خب، من هستم. پسر، من ازش بیزارم. البته فقط مدرسه نیست ها. من از همه چى بیزارم. از اینکه توى نیویورک زندگى مى کنم. از اتوبوس هاى فیفث و مدیسن اونیو، از آن درهاى وسطش، از سینماى سونتى- سکند استریت و آن ابرهاى الکى پلکى روى سقف اش، از اینکه با آدم هایى مثل جورج هریسون آشنا بشوم و سوار آسانسورهایى بشوند که تو از تویشان بیرون مى آیى، آن علاف هایى که تمام مدت توى فروشگاه هاى بروکس شلوارت را مرتب مى کنند.» صداش هیجان زده شده بود. «از همه این چیزها. مى دانى چى مى گویم؟ یک چیزى را مى دانى؟ فقط به خاطر تو برگشتم خانه.»
سالى گفت: «تو خیلى ماهى.» و دعا دعا کرد هولدن موضوع را عوض کند.
«پسر، من از مدرسه بیزارم. باید یک روز بیاى توى این مدرسه هاى پسرانه. تنها کارى که مى کنى درس خواندن است، یا این که اگر فلان تیم فوتبال ببرد، مثلاً چه ها که نمى شود، فقط مجبورى از دخترها و لباس و لیکور و فلان حرف بزنى…»
سالى میان حرف اش پرید: «نه، خیلى از پسرها از مدرسه چیزهایى دیگر هم گیرشان مى آید.»
هولدن گفت: «مى دانم، اما من فقط همین چیزها گیرم آمده. مى فهمى چى مى گویم. من نمى توانم از هیچى چیزى در بیاورم. خیلى حال ام خراب است. اصلاً حال درستى ندارم. ببین سالى، مى آى قضیه را یک جورهایى راست و ریس کنیم؟ من یک پیشنهاد دارم. ماشین فرد هالسى را قرض مى گیرم و فردا صبح مى زنیم مى رویم طرف هاى ماساچوست و ورمونت یا یک جایى آن طرف ها، چه طور است؟ قشنگ است، نه؟ یعنى راست اش را بخواهى، خیلى ایده هیجان انگیزى است. یکى از آن کابین ها را با وسایل اش اجاره مى کنیم تا پول من ته بکشد. صد و دوازده دلار دارم. بعدش، وقتى پول ها ته کشیده کار پیدا مى کنم و مى رویم یک گوشه بساط خودمان را راه مى اندازیم. مى فهمى چى مى گویم؟ سالى، راست اش به نظرم، این جورى مى ترکانیم. بعدش هم مى توانیم ازدواج کنیم. هان، چى کاره اى؟ یالا، چى کاره اى؟ پایه اى؟»
سالى گفت: «تو نمى توانى یک همچین کارى بکنى.»
هولدن با صداى گوش خراشى گفت: «چرا نتوانم؟ به چه حقى نتوانم؟»
سالى گفت: «چون نمى توانى. همین، نمى توانى. فکر کن پول ات ته بکشد و نتوانى کار پیدا کنى. آن وقت چى؟»
«من کار پیدا مى کنم، تو نگران نباش. تو نگران این جاش نباش. حالا بگو نظرت چیست؟ تو با من مى آى یا نه؟»
سالى گفت: «موضوع این نیست، قضیه که فقط همین نیست. ما حالا حالاها وقت داریم از این کارها بکنیم. بعد از این که تو کالج رفتى و ازدواج کردیم، یعنى بعد از همه اینها. یک عالمه جا هست که مى توانیم برویم ببینیم.»
هولدن گفت: «نه، دیگر. نشد. آن جورى ماجرا خیلى فرق مى کند.»
سالى به هولدن نگاه کرد، هولدن داشت آرام آرام ساز مخالف مى زد.
«این دو تا مثل هم نیستند. این جورى مجبوریم با چمدان و آت و آشغال هامان سوار آسانسور شویم و برویم پایین. مجبوریم به همه زنگ بزنیم و ازشان خداحافظى کنیم و برایشان کارت پستال بفرستیم. بعد هم من مجبورم بروم پیش بابام کار کنم و سوار اتوبوس هاى مدیسن بشوم و روزنامه بخوانم. آن وقت مجبوریم همه اش برویم سونتى سکند استریت و فیلم هاى خبرى را ببینیم. فکر کن! فیلم هاى خبرى! همیشه هم از آن مسابقه هاى احمقانه اسب سوارى و زنیکه هایى که دارند کشتى اى چیزى را افتتاح مى کنند و شیشه شامپاین مى شکنند. مى فهمى چه مى گویم.»
سالى گفت: «شاید من نمى فهمم، شاید هم تو.»
هولدن بلند شد، کفش هاى اسکیت اش از دو طرف شانه اش آویزان بود. «واقعاً رنجاندى ام.» صداش دیگر هیچ شورى نداشت.
کمى بعد از نیمه شب، هولدن با یک پسر چاق و بى ریخت به نام کارل لوک توى بار وودزورث نشسته بودند و اسکاچ و سودا و چیپس مى خوردند. کارل هم توى همان مدرسه پنسى درس مى خواند و همان کلاس را مى گذراند.
هولدن گفت: «ببین، کارل. تو آدم روشنفکرى هستى. مى خواهم یک چیزى ازت بپرسم. فکر کن حال ات از همه چى به هم خورده و بریده اى، هیچى دیگر براى ات معنى ندارد و زده به کله ات. فکر کن مى خواهى بزنى زیر درس و مدرسه و همه چى و از این جهنم دره نیویورک در بروى. اگر این جورى بشود، چى کار مى کنى؟»
کارل گفت: «بخور بابا، بى خیال.»
هولدن التماس کرد: «بابا، من جدى دارم مى گویم.»
کارل گفت: «تو همیشه انگار خفت ات را چسبیده اند.» و پاشد رفت.
هولدن به خوردن ادامه داد و نه دلارى بابت اسکاچ و سودا سلفید، ساعت دو نصفه شب از کنار بار بلند شد و رفت توى راهرو کوچکى که یک تلفن داشت. پیش از آنکه بتواند شماره درست را بگیرد، سه بار شماره گرفت.
هولدن توى گوشى داد زد: «الو»
صداى بى روحى مثل بازجوها پرسید: «شما؟»
«من ام، هولدن کالفیلد. مى شود لطفاً با سالى صحبت کنم؟»
«من خانم هِیِس هستم. سالى خوابیده. هولدن، چى شده این موقع شب تلفن زدى؟»
«مى خواهم با سالى حرف بزنم. مهم است خانم هیس، بیدارش کنید.»
«سالى خوابیده، هولدن. فردا زنگ بزن. شب به خیر.»
«بیدارش کن، خب؟ بیدارش کن خانم هیس.»
سالى از آن طرف خط گفت: «هولدن، چى شده؟»
«سالى؟ سالى، خودتى؟»
«آره. مثل اینکه زیادى خورده اى.»
«سالى، من شب کریسمس مى آیم. درخت را درستش مى کنم، هان؟ چى مى گویى؟ هان؟»
«باشد. حالا برو بخواب. کجایى؟ کى باهات آنجا است؟»
«درخت را من درست مى کنم. هان؟ خوب است؟»
«خب، شب به خیر.»
«شب به خیر، شب به خیر سالى قشنگم. سالى خوشگلم. سالى مامانم.»
هولدن گوشى را گذاشت و پانزده دقیقه اى همان جا ایستاد. بعد یک سکه دیگر انداخت توى تلفن و همان شماره را دوباره گرفت.
توى گوشى داد زد: «الو، مى خواهم با سالى صحبت کنم، لطفاً!»
از آن ور خط صداى تقى شنیده شد و گوشى گذاشته شد، هولدن هم گوشى را گذاشت. یک لحظه سرپا ایستاد، سرجایش بند نبود. بعد راه افتاد طرف دستشویى آقایان و یکى از کاسه ها را با آب سرد پر کرد. سرش را تا دم گوش ها کرد توى آب، بعد راه افتاد و در حالى که آب از سروکله اش مى چکید، رفت طرف رادیاتور و نشست روى آن. نشست و شروع کرد به شمردن موزائیک هاى کف آنجا و آب همین طور از سرش مى ریخت روى صورتش و توى گردنش، یقه پیراهن و کراواتش خیس آب بود. بیست دقیقه بعد، نوازنده پیانوى بار آمد تو تا موهاى فرفرى اش را شانه کند.
هولدن از همان جایى که روى رادیاتور نشسته بود سلامى داد و گفت: «من روى صندلى الکتریکى نشسته ام. دکمه اش را هم زده اند. دارم سرخ مى شوم.»
نوازنده پیانو لبخندى زد.
هولدن گفت: «پسر، تو بلدى پیانو بزنى. تو واقعاً خوب بلدى پیانو بزنى. تو باید بروى رادیو. متوجه اى؟ دم ات گرم، واقعاً بلدى.»
نوازنده پیانو گفت: «رفیق، حوله مى خواهى؟»
هولدن گفت: «من. نه.»
«بچه جان، چرا نمى روى خانه؟»
هولدن سرى تکان داد و گفت: «من نه. من، نه.»
نوازنده پیانو سرش را شانه زد و شانه زنانه اش را گذاشت توى جیبش. بعد رفت بیرون، هولدن بلند شد از روى رادیاتور و چند بار پشت هم پلک زد تا اشک هاش سرازیر بشوند.
بعد رفت لباس هاش را برداشت. پالتوش را پوشید، دکمه هاش را نبست و کلاهش را روى سرخیس اش گذاشت.
دندان هاش تلق تلوق به هم مى خورد، هولدن گوشه اى ایستاد و منتظر اتوبوس مدیسن اونیو شد. انتظارى طولانى.
‘