این مقاله را به اشتراک بگذارید
کلید شناختِ جنمِ هنری ابراهیم گلستان
منصور کوشان
ابراهیم گلستان چه اهمیتی در ادبیات داستانی ایران دارد؟
اهمیت یا شاید بهتر است گفته شود؛ اهمیت نقش ابراهیم گلستان یا هر متفکر و نویسندهای که همهی عمر در چالش با فرهنگ، ادبیات و هنر بوده است، انکارناپذیر است. این واقعیتی مسلم است که او یا کسان دیگری در قامت فرهنگی و سیاسی او، به ویژه در آن دورهی ویژهی ایران، تأثیرهای خاص خود را داشتهاند. منتها کیفیت یا اهمیت این تأثیرها متفاوت بوده است.
بعضی توانستهاند در روند رشد عمومی جامعه نقش مهمی داشته باشند و عدهای توانستهاند در هدایت یک منش فرهنگی، ادبی و هنری خاص جریانساز باشند و تعداد انگشتشماری در هر دو.
همان طور که نمیتوان چند شخصیتی بودن گلستان را نادیده گرفت و دربارهی اهمیت او در ادبیات داستانی صحبت کرد، نمیتوان کیفیت اثرهای او، چگونگی عرضهی آنها و کمیتشان را در شناخت اهمیت تولیدکنندهشان ناسنجیده گذاشت. استعداد و دانش او در عکاسی و بعد در سینما، منفک از استعداد و دانش او در داستان نیست. همچنین بر اساس دادههایی که از او و از پیرامونیان او موجود است، شخصیت از درون مهربان، ویران و مأیوس و از بیرون تلخ، پرخاشگر و گزندهی او را نمیتوان بیتأثیر در نقش و اهمیت او در جامعهی فرهنگی، ادبی و هنری دانست. این ویژگی البته، تنها مختص به جناب گلستان نیست. فرهنگ ما دارای کنشهای ویژهای برای پرورش چنین شخصیتهایی است.
هم چنان که نمیتوان حضور کسانی را کتمان کرد که هم با منش شخصیت اجتماعی خود جریانساز بودهاند، هم با تولید یا آفرینش و انتشار اثرهای خود؛ یا کسانی با هر دو؛ البته انگشتشمارند با هر دو؛ ما ناگزیریم برای رسیدن به یک تحلیل درست دربارهی یک شخصیت، آن هم شخصیتی مثل ابراهیم گلستان که چند بعدی یا چندوجهی است، همهی جنبههای ممکن را درنظر بگیریم و بیش از آن که به کمیت اهمیت یا نقش عینی او در فرهنگ و ادبیات و هنر بپردازیم، کیفیت یا نقش ذهنی او و تأثیر درونی و بیرونیاش بر هم نسلان خود یا نسلهای بعد را بررسی کنیم.
ابراهیم گلستان یکی از کسانی است که اعتبار یا موقعیت اجتماعی خود را نخست با فرآوردههای فرهنگیاش کسب میکند. یعنی نخست تا آن جا که لازم است دانش لازم برای ارائهی استعداد ذاتی خود را به دست میآورد. و توجه به این آغاز مهم است. چرا که بدون این پیشزمینه یا پشتوانه نمیتوان به آن کارایی رسید که در آن برآمدی قابل توجه و بااهمیت وجود داشته باشد، دستکم در سلالهی ادبیات و هنر. این مفهوم زمانی خوب قابل درک است که او و مانندان او را با کسانی مقایسه کنید که با اهرم و پشتوانه یا زور سنت و قدرت به شهرت و نوایی رسیدهاند و ناگهان به ضرورت خوابنما شدهاند.
کارنامهی او نشان میدهد از همان زمانی که به عنوان یک عکاس وارد جامعهی فرهنگی، ادبی، هنری و سیاسی میشود، دانشآموخته است. و این مهم است. منظورم البته خزعبلات و مدرک دانشگاهی نیست، که هرگز نه به کار او آمده و نه به کار نویسنده و هنرمند دیگری. عکسها و گزارشهای او و بعد «به دزدی رفتهها»، نخستین داستانی که سال ۱۳۲۶ در ماهنامهی «مردم» ارگان حزب توده منتشر میکند، تا این آخرین داستانش «خروس»، نشان میدهد دست کم یک سر و گردن از اطرافیانش و خیلیها بالاتر است. اما آیا این یک سر و گردن از دیگران بالاتربودن یا دانش و آگاهی بیشتر داشتن، که گلستان تا امروز با چنگ و دندان آن را حفظ کرده است و در هر بزنگاهی به آن بالیده، میتواند اهمیتی داشته باشد؟
بدیهی است هر دانش و آگاهی و استعدادی به خودی خود دارای اهمیت نیست. این کنشها و برآمدهای کمی و کیفی هر اثر یا هر شخص یا دامنهی تأثیر آنها است که میتواند محک یا معیاری برای تعیین هویت شخص و اهمیت اثر او باشد.
البته، این اهمیت و تأثیر آن نیز میتواند هم یک حرکت عمقی ایجاد کند و جامعهای را از درون تغییر بدهد و هم میتواند منجر به یک حرکت سطحی شود. ابراهیم گلستان، اگر اهمیتی داشته باشد، که به زعم من دارد، در کدام جایگاه ایستاده است؟ خاستگاه فرهنگی، اجتماعی، سیاسی یا به خواست شما، اهمیت ادبی او، چه قدر است، چه گونه است و کجاست؟
در پاسخ به این پرسش نمیتوان گفت بله یا نه. این هم بیاحترامی به شأن چنین نویسندهای است که شناختش از الف اول تا یای آخر الفبای ادبیات، هنر و به طور کلی فرهنگ و درک آدمی از جهان خیلی مهم بوده است و همان طور که گفتم همهی عمر در چالش با آن بوده و هرگز خود را، به سیاق ۹۹ درصد از پیشینیان و ۹۵ درصد از همدورهایهایش، «علامهی دهر» یا «مرشد اکمل» نپنداشته است. از همین رو نیز کالبدشکافی شخصیت او و اثرهایش و تأثیر این دو بر هم و بر جامعه اهمیت دارد.
به گمانم بدون تفکیک و شناخت این ویژگیها هر گونه بیانی دربارهی اهمیت او یا هر فرد دیگری، توأم است با مغلطه و سفسطه یا نهایت یک شعار تو خالی. چنانکه تا امروز، دستکم تا آنجا که من خواندهام، ۹۰ درصد از آنچه دربارهی او و اثرهای او گفته یا نوشتهاند، اعم از این که تعریف یا تکذیب بوده است، فاقد ارزشهای شناختشناسی یک شخصیت یا یک اثر ادبی یا هنری است.
این البته مختص شناخت او نیست. ما ملتی با روشنفکران، نویسندگان و به ویژه منتقدانی اغلب کممایه هستیم که دربارهی همه چیز و همه کس عجولانه قضاوت میکنیم و در واقع یا میخواهیم رفعتکلیف کنیم یا خود را نخود هر آشی. نگاه کنید به تأثیرگذارترین و مهمترین و از هر نظر شاخصترین شاعران و نویسندگان معاصر.
چند بررسی دقیق و همه جانبه دربارهی نیما یوشیج منتشر شده است؟ چند اثر دربارهی وجههای متفاوت و با اهمیت و تأثیرگذار صادق هدایت منتشر شده است؟
در مقایسه با همانندان اینان در اروپا یا به طور کلی در کشورهای دیگر، سطح بررسی و شناخت در ایران یک فاجعه است. هنوز عمق اندیشهی نیما و هستیشناسی شعر او شناخته نشده است، اما صدها مقلد دارد.
هنوز ژرفای زخم هدایت درک نشده است، اما هزاران پیرو دارد. این تنها مختص نیما و هدایت نیست. ما بندهی «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» هستیم. هنوز به درستی نمیدانیم اهمیت مولوی در کدام اثر یا در کدام اندیشهی او است، اما همچنان نام او را در بوق و کرنا میدمیم. در مورد محبوبترین شخصیت فرهنگی هم همینطور. هنوز نمیدانیم اهمیت فردوسی در به نظم درآوردن تاریخ، اسطورهها و داستانها است، در حفظ خرد، منسکها و آیینها و نهایت فرهنگ نیاکان ما است یا در فارسی دری نوشتن او؟ نمیدانیم اهمیت سعدی در «گلستان» سرشار از پند و اندرزهای ضد و نقیض است یا در «بوستان» غنی از تغزل او؟ ما هنوز نخستین شاعرمان، رودکی را نمیشناسیم، نخستین داستاننویس یا شاعر تصویرگرا و سوررئالمان نظامی گنجوی را نمیشناسیم، نخستین داستان منظوم تاریخمان «ویس و رامین» را نمیشناسیم. همهاش دنبال شطحیات یا لبریختههای بیسر و ته و فرّاریم که ما را از شناخت یا هر مسوولیتی مبرا میکند.
ما ناگزیریم نخست چراییها را دریابیم، بشناسیم و تحلیل کنیم، بعد به جسارت قضاوت برسیم. بدون کی، کجا و چه گونه، نمیتوان به اهمیت شخصیت یا اثری پی برد. هر کس یا هر اثری دارای اهمیتهای متفاوتی است در دورههای متفاوت. بررسی و شناخت «درزمانی» و «همزمانی» لازم است و دریافت تفاوت بزرگ این دو. چه بسا شخصیتها یا اثرهایی که در زمان خود بسیار با اهمیت بودهاند، اما بعد، در دورههای دیگر فاقد ارزش زمانی شدهاند. چنان که نمیتوان ویژگیهای سه دههی تاریخی رشد و بالیدن ادبی و هنری ابراهیم گلستان را نادیده گرفت. منظورم سه دههی مهم تاریخ ایران است که همهی پدیدههای اجتماعی، از جمله فرهنگ و ادبیات و سیاست، در آن از شتاب و رشد قابل توجهی برخوردار میشوند و فرهنگ ایران هم در داخل و هم در خارج مورد توجه خاص و عام قرار میگیرد.
اجازه بدهید کمی به عقب برگردیم، شاید شناخت بهتری بیابیم از نقش یا اهمیت شخصیتهای فرهنگی به طور عام. درست است که بعد از مشروطیت، یا درستتر بگویم از دورهی بیداری، شخصیتهای فرهنگی، کسانی چون میرزا آقاخان کرمانی، میرزا عبدالرحیم طالبوف، میرزا فتحعلی آخوندزاده و بعدترها میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل، محمد فرخی یزدی و… از اهمیت خاصی برخوردار میشوند و به نویسندگان جریانساز تبدیل میشوند، اما تفاوت بزرگی بین این دوره و سه دههی ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ خورشیدی است.
چهرههای پیرامون مشروطیت، چه پیش از آن و چه بعد از آن، بیشترین تأثیرشان در روند آگاهیهای عمومی، اجتماعی است. مثل رسیدن به مفهوم ملت، وطن (ناسیونالیسم)، حکومت قانون، عدالت و آزادیخواهی. چنان که بعد از رفتن احمدشاه، همزمان با استقرار و استحکام پایههای سلطنت رضاشاه پهلوی، تأثیر شخصیتهایی مثل محمد مسعود، عشقی، عارف، بهار و… متفاوت است. در این دوره جستوجوی آزادی در بعدهای گوناگون آن، دستیابی به قانون، اجرای عدالت، برقراری برابری و به طور کلی تحقق حقوق شهروندی محور توجه است و البته جریانساز.
در واقع هنگامی که جامعه در حالگذار از سنتهای کهن به سوی دستاوردهای جدید، و نه لزوماً مدرنیته، است، اهمیت متفکران و نویسندگان و هنرمندان در همنسلان و نسلهای بعد از خود متفاوت است با زمانی که جامعهای در حال تثبیت یا تلاش در حفظ دستاوردهایش است و میکوشد آن را درونی جامعه یا کسان کند.
جامعهی ایران در دورهای در حال دگرگونی و پذیرش تفکر ناسنتی است، در دورهای در حال رسیدن به تجدد و نمادهایی از مدرنیته و در دورهای در حال تلاش برای آن چه به دست آورده و در حال متلاشی شدن است. خب، در هر کدام از این دورهها، نویسندگان با توجه به آن چه مینویسند و آن چه عمل میکنند، دارای اهمیتهای متفاوتی میشوند. پس اگر بتوان این بحث را در همین جا رها کرد، با یکی دو اما و اگر، میتوان گفت ابراهیم گلستان در ادبیات داستانی نقش داشته است، اما نمیتوان به سادگی گفت اهمیت این نقش در کجاست. بیان کیفیت اهمیت او و چگونگی آن در ادبیات داستانی، مستلزم بحث ژرف و همه جانبه است.
آن چه شاید بشود در یک نظر گفت، به یقین اهمیت او در زبان یا نثر داستانهایش نیست که هم خودش گفته است و هم دیگران گفتهاند و نوشتهاند؛ مگر این که بخواهیم اهمیت عنصرهای داستانی، از جمله مهمترین آنها، زبان یا نثر را منفک از کنش لحنسازی، موقعیتبخشی، شخصیتپروری، تعلیق و نهایت ساختار داستان بررسی کنیم. امری که مربوط میشود به کلاسهای انشا و نه کارگاه داستاننویسی.
شناخت دورهی رشد و تثبیت ادبی ابراهیم گلستان برای شناخت بهتر او مهم است. اگر در این بحث، به ناگزیر، سیاست و نقش عمیق حزبها و سازمانها و گروههای سیاسی را نادیده بگیریم، و تنها به گروهها یا جریانسازهای فرهنگی، ادبی و هنری توجه کنیم، میتوان به دیدگاه یا به نقطهی تا اندازهای روشن رسید برای شناخت اهمیت شخصیت ابراهیم گلستان و گونهی داستانهایی که او نوشته است. نمیخواهم از همهی شقها یا گونههای جریانساز ادبی، هم از طریق نویسندگانی با پشتوانههای حزبی، هم از طریق نویسندگانی با پشتوانههای سیاسی مستقل، هم از طریق نویسندگانی با امکانهای اجتماعی صحبت کنم؛ چون بحث دامنهدارتر میشود.
اما اگر بخواهم گوشهای یا نمایی از آن دوره را برای روشن شدن نقشها و اهمیتها بیان کنم، میتوانم به دو چهرهای اشاره کنم که از خیلی جهتها شبیه به هم هستند، اما راههای متفاوتی را پیش میگیرند و هر دو هم میکوشند نامستقیم مرکز ثقل باشند؛ مرکز ثقلی دور از مراد و مریدی. منتها یکی با اهرم «امر و نهی» و سیاست آشکاری برابر با جنم تند اجتماعیاش و دیگری با اهرم «جذب و دفع» و سیاست پنهانی برابر با جنم اجتماعیاش. امیدوارم مشخص شده باشد که اشارهام به چه کسانی است.
و این مهم است. همچنان که شناخت آن دوره مهم است. اگر بخواهیم فقط به روند ادبیات به اصطلاح ملتزم یا متعهد در آن دوره توجه کنیم، یعنی دهها گونهی ادبیات «دو پولی» یا «رنگیننامهای» را نادیده بگیریم، خواهیم دید جدا از جریان ادبیات ژدانفی (رئالیسم سوسیالیسی اتحاد جماهیر شوروی یا نویسندگان حزب توده)، که بیشترین شاعران و نویسندگان و مترجمان مشهور را به خود اختصاص میدهد و متأسفانه به نشخوار میانجامد، یا جریانهای کوچک و ناموفق دیگری، که هیچکدام دستاورد قابل توجهی نداشتند، به طور عمده در این سو با دو گونه ادبیات و شاعر و نویسنده روبهرو میشویم.
از یک سو با جریانی معتقد به تعهد اجتماعی و منش لیبرال تودهگرا (بدون چپگرایی افراطی)، روبهرو میشویم با چهرهی شاخصی مانند جلال آلاحمد که به اعتبار مقالهها، داستانها، ترجمهها و جنم اجتماعیاش میکوشد چونان منجی، با امر و نهی شاعران و نویسندگان و منتقدان، به طور کلی ادبیات معاصر را به سویی هدایت کند که میپندارد ضروری است و برنده؛ و در سوی دیگر با جریانی معتقد به تعهد ادبی یا هنری و منش لیبرال نخبهگرا (بدون راستگرایی افراطی)، روبهروییم با چهرهی شاخص دیگری مانند ابراهیم گلستان، که به اعتبار فیلمها، داستانها، ترجمهها و امکانهای اجتماعی (استودیو، انتشارات، مجله) میکوشد چونان منجی با جذب شاعران و نویسندگان، ادبیات را به سویی هدایت کند که میپندارد درست است یا ماندگار.
توجه به این مهم، که به گمانم یکی از علتهای اصلی گونهای برجعاجنشینی ناگزیر ابراهیم گلستان و تلخی و گزندگی لویی فردیناند سلینوار او است، نشان خواهد داد اهمیت او در داستاننویسی ایران در کجاست، چهاندازه و چه گونه است. به بیان دیگر، این بینش و تفکر، این جهانبینی ادبی و هنری ابراهیم گلستان، این فراتر رفتن از محدودهی اقلیم و جغرافیا یا بینشهای سیاسی روز او است، که اهمیت او را در تأثیر در همنسلانش تعیین میکند. چه بسا اگر کسانی مانند او نبودند، در شعر، شاعران و نویسندگان و نقاشان و… با ویژگیهای ناب ادبی و هنری، و البته اغلب موفق در جامعهی آن روز برنمیآمدند و بسیاریشان به ورطهای دیگر میغلتیدند که جوّ زمانه و نشریههای دوپولی و رنگیننامهها میطلبیدند و در آن هم شهرت بیشتر بود و هم محبوبیت بیشتر. البته، باز ناگفته در این زمینه بسیار است که امیدوارم در فرصت دیگری بتوانم بیان کنم.
آیا داستانهای ابراهیم گلستان هنوز هم ارزش دارند؟
اگر بپذیریم که داستانهایی مثل «غربت غربی» نوشتهی شهابالدین سهروردی، به عنوان نخستین داستاننویس مدرن ایران کهنه شدهاند، میتوانیم همین قضاوت را دربارهی داستانهای ابراهیم گلستان یا صادق هدایت و دیگران هم داشته باشیم. مهم این است که از چه منظری نگاه میکنیم. اگر دستکم قائل به سه گونه داستان باشیم، و بپذیریم که داستانهایی منتشر شده که حتی در زمان نوشتهشدنشان کهنه یا به درد نخور بودهاند، داستانهایی منتشر شدهاند که در زمان انتشارشان اهمیت داشتهاند یا دارای ارزشهای داستانی و ادبی بودهاند؛ میتوانیم قبول کنیم که داستانهایی هم هستند که در هر زمان دارای ارزش از نوع خوانده شدن یا بررسی و شناخت هستند.
میگویم خواندهشدن و بررسی و شناخت، چون ارزش خوانده شدن یک داستان با ارزش ساختارشناسانهی آن برای بررسی در یک کارگاه داستاننویسی متفاوت است. داستانهایی هستند که نوشته شدهاند تا راهگشای نوشتن داستانهایی به گونهی دیگر باشند. این داستانها از آنجا که از تجربههای نخستین در گونههای ویژه از جمله در چگونگی شگرد، فرم و ساختار داستان نو یا داستان مدرن بودهاند، ممکن است به خوانندهی خود لذت خواندن یک داستان را ندهند، اما وجود آنها در فرآیند داستاننویسی یک جامعه و حتی جهان بسیار مهم و با ارزش است. مانند نقش داستانهای ابراهیم گلستان در ایران در دهههای ۳۰ و ۴۰٫ پس همان گونه که تعیین ارزش در مرتبههای گوناگون مهم و متفاوت است و نمیتوان بدون توجه به آن نظر داد، باز نمیتوانیم حکم کلی دربارهی همهی اثرهای یک نویسنده بدهیم.
ابراهیم گلستان هم مثل هر نویسندهای دارای اثرهایی است که نوشته شدهاند تا امکان نوشته شدن اثرهای بعد یا اثرهای خواندنی و ماندگار یا به قول شما ارزشمند را ممکن گردانند. آن چه به اصطلاح به آن سیاهمشق میگویند. پس اگر بتوان پرسش را به صورت خاص بیان کرد و پرسید: کدام داستانهای ابراهیم گلستان کهنه شده است و کدام داستانهایش هنوز دارای ارزش هستند؟ شاید با تعیین گونههای گوناگون و متفاوت داستانها، در گونههایی مثل داستانهای رمانتیکی، ناتورالیستی، رئالیستی یا به صورت کلی کلاسیک و مدرن، بتوان گفت کدام داستان کهنه شده یا کدام داستان هنوز ارزش دارد.
در واقع صفتها و قیدهای بسیاری که ممکن است بشود برای بررسی و شناخت اثرهایی تعیین کرد، به تنهایی نمیتوانند پاسخگوی اهمیت اثرها باشند. چه بسا اثر کهنهای که همچنان ارزشمند است و خواندنی و اثر ارزشمندی، که رابطهی لازم با خوانندهی امروز و فردا برقرار نمیکند و به اصطلاح کلاسیک شده است. به گمانم داستانهای ابراهیم گلستان، با توجه به برایند داستاننویسی جوان ایران، در هر دو قلمرو جای میگیرند.
رفتن گلستان از ایران چه کمکی به او در نوشتن داستان کرد؟
از ابراهیم گلستان جز داستان بلند «خروس» که در سال ۱۳۷۴ منتشر میشود، دیگر اثر داستانی در دست نیست. از او در مهاجرت بیشتر یادداشتهایی پراکنده و گفتوگوهایی در اینجا و آنجا منتشر شده است و البته نظرهای اغلب بیپایه و اساسی در کتاب «نوشتن با دوربین»، که بیانگر جنم اصلی او است. یعنی عکاسی و سینما و نه ادبیات.
سنت شاعری و اعتبار و حرمتی که واژه و قلم در فرهنگ ایران دارد، هم هر اهل ذوق و آدم بااستعدادی را دعوت به چالش میکند و هم هر کسی را که بخواهد سری در میان سرها بلند کند و شأن و منزلتی بیابد. هنرهای دیگر، موسیقی و نقاشی و حتی معماری با آن همه اعتبار به ویژه در دورهی صفوی، در کنه جامعهی ایران و در نظر حتی فرهیختگان دارای وجاهت ادبیات نیست. حال در نظر بگیرید عکاسی و بعد سینما را که بیشتر به صنعتگری میماند و نهایت شامورتیبازی.
پس، ابراهیم گلستان که هم جوانی است روشنفکر، هم سیاسی، هم اجتماعی و هم بسیار باهوش و دارای استعداد هنری، خواسته یا ناخواسته نمیتواند تنها گوش به ندای درونی خود بدهد. او به واقع بیش از این که یک نویسنده باشد آدم بسیار هوشمندی است سرشار از جوهر و قریحهی هنر تصویری. همهی عنصرها، حتی انسان در نگاه هنری او بیش از یک شیی نیست. شییهایی که در توانایی او، چهگونه قرار گرفتنشان در یک قاب ویژه، جان مییابند و با معنا و مفهوم زیباشناختی خود با مخاطب ارتباط برقرار میکنند. در واقع این کلید شناخت جنم هنری گلستان و تحلیل اثرهای او است. به همین خاطر هم بسیاری از داستانهای او، با این که دارای همهی عنصرهای داستانی؛ نثر شسته و روفته، پیرنگ، گره، فراز، فرود و نهایت یک ساختار به نسبت شکیلیاند، تهی از کنش لازم برای برقراری ارتباط یا درونی شدن با خوانندهاند.
به ندرت به لذت دوبارهخوانی میانجامند یا کشف و شهود خواننده را در متن سهیم میکنند. این ویژگی نشان میدهد او با همهی دانش و آگاهی و استعداد و تجربهاش، بینش ادبی یا داستاننویسانهاش را به بینش هنری یا فیلمسازانهاش باخته است. به بیان دیگر از چگونگی نقش عنصرها در ادبیات درست بر خلاف نقش آنها در هنرهای دیداری غافل شده است.
در ادبیات برخلاف هنرهای دیداری مثل نقاشی و عکاسی و سینما، شاعر و نویسنده همهی عنصرهای پیرامونی را زنده و پویا میبیند و آنها را در اثر خود تبدیل به شیی یا عنصر بازآفریده میکند. به همین خاطر هم میشود گفت ادبیات بدهکار واقعیت نیست، و نمیتوان گفت ادبیات بازتاب یا آینهی طبیعت یا جامعه است. به همین خاطر هم به بسیاری داستانها و رمانها و حتی شعرها میتوان گفت گزارش یا رونوشت واقعیت و نمیتوان گفت ادبیات آفرینشی. چون در ادبیات بازآفرینی نقش اصلی را دارد. اگر در متنی بازآفرینی اتفاق نیفتاده باشد، دیگر به آن نمیتوان گفت شعر یا داستان یا رمان. متن ناآفرینشی متنی است که به اصطلاح آن را نویسایی نوشته است؛ متنی نیست که به نویسندهای نویسانده شده باشد.
ادبیات برخلاف سینما با اشراف کامل شکل نمیگیرد، پیش نمیرود. اشراف در زمان نوشتن شعر یا داستان یا رمان، زهر و کشندهی آفرینش است، مرگ آن بینشی است که شییشدگی واژهها یا عنصرها را ممکن میگرداند. اهمیت شییشدگی واژهها یا عنصرها هم به خاطر چرایی همین شییشدگی واژهها یا عنصرها است که هویتی درونمتنی مییابند و بیرون از ساختار شعر یا داستان یا رمان یا نمایشنامه معنایی ندارند؛ در هر صورتی مخاطب خود را حوالت به متن میدهند. در حالی که دستکم تا امروز هنوز سینما نتوانسته حتی به این مفهوم زیباشناختی و هستیشناسی ادبی نزدیک شود و همچنان یک صنعت ـ هنر بیذات مانده است.
در واقع در ابراهیم گلستان، ـ برخلاف فیلمسازهای اغلب بیاستعداد ایرانی که همه آب را گلآلود دیدهاند و شناگر همه فن حریف شدهاند و به خیال این که ادبیات هم به همان سادگی و مکانیکی بودن سینما است، شعر و رمان منتشر کردهاند ـ همیشه دو استعدادش در جدال با هم بودهاند. استعداد و اعتبار ادبی در جامعهی ایرانی و استعداد و اعتبار سینمایی در جامعهی جهانی.
در این جدال، روشن است که شعور اجتماعی و جنم هنری، او را آگاهانه به سوی سینما میکشاند. در واقع جدالی درست همسان و همسنگ جدال درونی دیگر او؛ عشق و نفرت.
تمامی اثرهای گلستان مملو از عشق به فرهنگ و ادبیات فارسی یا به ایران است و تمامی حرفها یا نظرهایش سرشار از نفرت از مردم یا نمایندگان فرهنگی، اجتماعی و سیاسی آنها. این عشق و نفرت را در داستانها یا حتی نام مجموعهها هم میتوان دید. نخستین مجموعهاش، «آذر، ماه آخر پاییز»، تأکیدی است بر حادثهی بزرگ آذربایجان در آذر ۱۳۲۵٫
مجموعهی دومش «شکار سایه»، بازتاب جستوجوی رهایی از وضعیت موجود و فرار از افسردگی ناشی از شکست مرداد ۱۳۳۲ میتواند باشد، «جوی و دیوار و تشنه»، تداعی کلاف سردرگم انقلاب شاه و ملت یا انقلاب سپید ۱۳۴۲ است. «مد و مه» نمای کاملی از تلاشهای موفق و ناموفق در دستیابی به خواستهای ادبی، هنری و اجتماعی است. چنان «اسرار گنج درهی جنی» افشاگر بیهودگی همهی تلاشها است و تسلیم شدن در برابر افسردگی فرهنگی یا آب پاکی روی دست همه ریختن. حتی آخرین داستان، «خروس»، که سالها بعد نوشته میشود، باز انعکاس کاملی است از شخصیت نویسندهی آن. در واقع خروس در داستان «خروس» وجه کاملی از شخصیت ابراهیم گلستان است. دارای همان ویژگیها است که در ابراهیم گلستان است و او را به عشق و نفرت رسانده یا به این احساس که همیشه «خروس بیمحلی» بوده است. جنمی که البته تنها مختص به او نیست. این عشق و نفرت را به ویژه میتوان در همهی کسانی دید که در قلمرو ادبیات و هنر سربلند بودهاند.
بسیارند نویسندگان و شاعران و هنرمندانی که همچون ابراهیم گلستان و مانند او چندان «پوستکلفت» نبودند، از تحمل و تأمل و مدارای بالایی برخوردار نبودند، در جوانی به یک دانش و آگاهی نسبی رسیدند، استعداد خود را در رشتهای آزمودند و همین که در ارتباط با مخاطب به مشکل افتادند، سادهنگری یا سطحینگری و ابتذالپذیری مردم را برنتابیدند و نهایت خود را به بیرون از ایران پرتاب کردند، اما باز عشق به فرهنگ و سرزمین رهایشان نکرد، باز نوشتند، باز کشیدند، باز ساختند، باز نواختند و نهایت تا دم مرگ آفریدند، بدون این که نفرت از نادانستگی مردم امکان بازگشت به وطن را به آنها داده باشد. بهترینهایشان صادق هدایت، تقی مدرسی، بهمن شعلهور، بهمن محصص و دهها نفر دیگر از گروه نخستاند و یداله رویایی، ابراهیم گلستان و صدها نفر دیگر از گروه دوم و از گروه سوم هزاران نفر.
این جنگ و گریز یا جدال عشق و نفرت ابراهیم گلستان، در یکی از آخرین یادداشتهایش هم دیده میشود. برای حسنختام آن را از «بخارا» نقل میکنم:
«این نوشته به درد شما نمیخورد. ولی من یک ربعِ آن را فرستادم. تکههای میانی و آخری آن را نمیشود بیتکههای اول درآورد. اما تکههای اول را میشود دست کم به صورت نگاهی به ایران و جامعهای که او در آن شروع کرد نگاه کرد. اگر خواستید اینها را چاپ کنید، حتماً متذکر شوید که اولاً به اصرار شما چاپ میشود؛ ثانیاً به اصرار اوضاع همهاش نیست.
ثالثاً خود نویسنده در انتخاب این دو سه تکه دست داشته است و از این که همهاش با هم چاپ نمیشود خوشش نمیآید. به هر حال در این تکهها که تکهتکه نیستند و از اول تا همینجا که فرستادم پشت هم میآیند عقیده من راجع به همایون، راجع به راه افتادنش و راجع به محیطی که در آن شروع کرد آمده است….»
نقل از ماهنامه تجربه شمار۰ ۵ مهر ۱۳۹۰
1 Comment
حسن
گلستان اصلا نویسنده نیست. کپی کاری از فاکنر و همینگوی اگر بشود تنها هنرش در نوشتن است. نه اصالتی دارد کارهاش و نه فکر بخصوصی. جایگاه رفیع هدایت کجا و پرمدعایی گلستان کجا؟
ولی مقاله تان را در کل می پسندم. خسته نباشید.