این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگو با پیتر اشتام
همیشه مجبوری راه خودت را بروی
به نظریههای ادبی فکر نمیکنم فرزند زمانه خودم هستم
زینب کاظمخواه
پیتر اشتام، نویسنده سوییسی در طول زندگیاش کارهای زیادی کرده است، اول حسابداری خوانده و مدتی هم در این حوزه کار کرده بعد هم روانشناسی را انتخاب کرده و فکر میکرد از طریق آن میتواند مردم را مطالعه کند، او حتی مدتی روزنامهنگاری هم کرده است، اما انگار او همه اینکارها را کرد که در نهایت نویسنده شود؛ دنیای ادبیات آنقدر برایش جاذبه داشت که فکر کرد میتواند در داستانهایش آدمها را مطالعه کند. خودش میگوید که شخصیتهای داستانهایش بخشی از خودش هستند، جوانیاش و حالا میانسالیاش. شخصیتهایی گیج و سردرگم که دلیلش را سردرگمی خودش در این دنیا میداند. گفتوگو در شهر کتاب انجام شد. اشتام اینبار با خانواده به ایران آمده است، پسرش هم در این مصاحبه او را همراهی میکند و سعی میکند از میان کلمات انگلیسی که رد و بدل میشود چیزهایی که تازه به زبان انگلیسی یاد گرفته بفهمد. اشتام بسیار صمیمی است و سختی مصاحبهای که قرار است به زبان انگلیسی انجام شود را آسان میکند. قبل از اینکه سوالات را شروع کنم، قدری از این در و آن در صحبت میکنیم تا یخمان باز شود. او میگوید که دفعه قبلی که ایران آمده بود ٩ سال پیش بود، در دولت قبلی. حالا که برای بار دوم به ایران آمده احساس میکند که فضا تا حد زیادی عوض شده، به صورت ویژه از کلمه «مردم شادترند»، «ترافیک کمتر است» استفاده میکند. او باز هم بهار به ایران آمده و باز هم برای نمایشگاه کتاب در ایران به سر میبرد.
مصاحبه را از معروفترین کتابش یعنی «اگنس» شروع میکنم؛ داستانی عاشقانه و پستمدرن. راوی این کتاب نه ماه قبلش در کتابخانه عمومی شیگاگو با اگنس آشنا شده است، او نویسنده درجه دویی است که اگنس از او میخواهد داستانش را بنویسد. داستان اگنس با جملات تکاندهندهای شروع میشود: «اگنس مرده است. داستانی او را کشت. جز این داستان چیزی برایم نمانده» این جملات ابتدایی داستان پیتر اشتام هستند، از او میپرسم که آیا این جمله از اول برنامهریزی شده بود که این طور نوشته شود یا نه در طول داستان به ذهن او آمده است. او در جواب میگوید که «گاهی پیش میآید که کسی ایدهای در ذهنش دارد، سالها آن ایده را در ذهنش نگه میدارد، گاهی وقتها پیش میآید آنها را بنویسد و گاهی هم این اتفاق نمیافتد.»
اما او در این میان به شانس هم اعتقاد دارد؛ شانسی که برای خیلی از نویسندگان ممکن است اتفاق بیفتد و اشتام آنها را این طور تشبیه میکند: «گاهی جملههایی از آسمان جلوی پایت میافتند و تو اصلا نمیدانی آن جمله از کجا آمده.»
اشتام تنها چیزی که میتواند درباره این جمله بگوید این است که «این جمله فقط یک جمله است». او این جمله را در کتابش گذاشته و اصلا نمیدانسته که داستان اگنس قرار است به کجا برود؛ همان طور که در مورد داستانهای دیگرش هم همین باور را دارد و نمیداند داستانی که شروع میکند قرار است به کجا برسد.
او داستان نوشتن را قدری ریسکپذیر هم میداند، از آن اتفاقهایی که ممکن است برای خیلی از نویسندههای بزرگ هم پیش آمده باشد و میگوید: «ممکن است ماهها بنشینی و بنویسی ولی در نهایت متنت خوب از آب در نیاید و مجبوری هرچه را که نوشتهای دور بریزی اما به هر حال تو مجبوری همیشه راه خودت را بروی.»
همه اینها را میگوید و در نهایت جمله اول رمان «اگنس» را جملهای اتفاقی میداند و برای روشن شدن موضوع مثالی هم میزند: «گاهی داری بیرون قدم میزنی. مجبوری راهت را پیدا کنی. به اطراف نگاه میکنی شاید به راست بروی شاید به چپ. این تصمیم تو است که کدام را انتخاب کنی.» او مثل زندگیاش که راههای مختلف را رفته است، از روانشناسی و حسابداری و روزنامهنگاری و در نهایت ادبیات را انتخاب کرده انگار در داستاننویسیاش هم با همین موضوع مواجه است: «من هیچوقت واقعا نمیدانم که باید کدام راه را انتخاب کنم. شاید بدانم کجا هستم. ولی نمیدانم چطور باید به آن برسم.»
عشق در کنار موضوعات مختلفی که اشتام به آنها در داستانهایش میپردازد از بقیه پررنگتر است. از او میپرسم که آیا عشق این همه که در کتابهایش به آن توجه دارد در زندگی واقعیاش هم مهم است یا نه؟ با صراحت تمام میگوید: «بله»
از او میپرسم آیا عشق را اساس رمان میداند یا اینکه بر اساس تجربیات شخصیاش فکر میکند باید عشق را اساس داستان دانست؟ او برای جواب به این سوال از وجوه مختلف عشق نام میبرد؛ عشق زن و مرد، والدین و بچهها و انواع دوستیها که در هر کدامشان عشق متفاوتی جاری است.
اشتام در جامعهای زندگی میکند که خودش آن را این طور توصیف میکند: «جامعهای سازمانیافته، منظم و آرام.»
او مهمترین تراژدی در زندگی را عشقهای ناشاد، بیماری و مرگ میداند؛ چیزهایی که بخشهای غمگین زندگی آدمیان هستند. او البته میگوید در کنار اینها سیاست هم هست که هیچوقت برایش جالب نبوده است. «اینها بخشهای غمگین زندگی هستند. سیاست تنها یک سازمان است که جالب هم نیست برایم.»
از اشتام میپرسم به جای اینکه سیاست یا تراژدی را در داستانهایش بگنجاند از عشق مینویسد تا مخاطب را جذب کند اما او این موضوع را رد میکند و میگوید که انتخاب عشق در داستانهایش به خاطر این نیست که مخاطب را جذب کند. او عشق را موضوع مورد علاقه خودش میداند، البته در این میان مخاطب هم برایش اهمیت دارد و او دوست دارد که داستانهایش خوانده شوند. او البته میگوید که قبلا مقالات سیاسی هم به عنوان روزنامهنگار نوشته است. اشتام این موضوع را با نقاشی مقایسه میکند و میگوید: «نقاشان همیشه دوست دارند بدن انسان را نقاشی کنند زیرا مهمترین و جذابترین سوژه از هر نظر است. تو میتوانی حتی یک کفش را نقاشی کنی اما کفش اصلا جذاب نیست. بدنها با هم متفاوت است، عشق هم همین طور است عشقهای متفاوتی در این دنیا وجود دارد که تو هر بار میتوانی به یکی از آنها بپردازی.»
یکی از ویژگیهای نثر این نویسنده جملههای ساده و کوتاه هستند، این روش برخلاف شیوه نویسندگان آلمانی یا سوییسی است که جملات پیچیده و بلند در داستانهایشان استفاده میکنند، شاید دلیل این موضوع این باشد که اشتام بیشتر تحت تاثیر نویسندگان امریکایی به خصوص ارنست همینگوی بوده است. خودش هم میگوید که جملاتش ساده و کوتاه هستند و توضیح میدهد: «نخستین نویسندهای که در ٢٠ سالگی زمانی که شروع به نوشتن کردم، نویسندگان امریکایی به خصوص همینگوی بود. شاید از آنها تاثیر گرفته باشم. البته این را هم بگویم که در خانوادهای بزرگ شدم که پدر و مادرم بهشدت میخواندند و مینوشتند، میتوانم بگویم خانهمان «خانه ادبیات بود» و از کودکی با دنیای ادبیات آشنا شدم.»
اما او هم مانند هر نویسنده دیگری که قبلیها روی او تاثیر گذاشتهاند میگوید که یک نویسنده سوییسی و بعد از آن آلبر کامو روی نویسندگی او تاثیر زیادی گذاشتهاند.
یکی از نکاتی که درباره دنیای داستانی اشتام میگویند، شباهت داستانهای او به ریموند کارور، نویسنده امریکایی است، از او در این باره میپرسم او اما میگوید که کارور را خیلی دیر خوانده است، وقتی که نخستین کتابش را نوشته تازه با آثار این نویسنده آشنا شده است. او نخستین بار با کارور زمانی آشنا شد که فیلم «برشهای کوتاه» به کارگردانی رابرت آلتمن را دید که فیلمنامه آن بر اساس ٩ داستان کوتاه و یک شعر از ریموند کارور نوشته شده بود. فیلم داستان ۲۲ شخصیت را به صورت موازی و با ضربآهنگی سریع دنبال میکند و حوادث فیلم در لسآنجلس اتفاق میافتد. اشتام وقتی این فیلم را دید تازه سراغ این نویسنده رفت و آثارش را خواند.
رمان اگنس رمانی است که در آن مرز بین واقعیت و خیال برداشته شده و نوشتن به کنشی در خلق واقعیت تبدیل شده است. داستان، دو پایان دارد. پایان اول داستان چنان است که به قول راوی «دلم میخواست آنطور باشه و آنطور هم نوشته بودم» داستان، پایانی خوش داشت. اگنس در گذر از ملایمات در کنار راوی به زندگی خود ادامه میداد اما راوی پایان دیگر را هم برای داستان میگذارد به نام پایان دوم. راوی این پایان را «تنها پایان ممکن، تنها پایان واقعی» قلمداد میکند اما چیزی از پایان دوم رمان نمیخوانیم. این پایان در ١٠ صفحه آخر داستان اجرا میشود. همه اینها نشانههایی از پستمدرن است که اشتام در داستاناش اجرا کرده است، از او میپرسم که آیا به داستان پستمدرن علاقهای دارد مثل همه نویسندهها میگوید که «من به نظریههای ادبی مانند پستمدرنیسم فکر نمیکنم. شاید به خاطر این است که فرزند زمانه خودم هستم.»
او البته یک چیز دیگر هم میگوید، اعتراف میکند که فقط داستان نوشتن در این زمان بسیار سخت است چرا که همه داستانها را در نهایت از تلویزیون، یا روی پرده سینما یا در هنر مدرن میبینیم. همه اینها باعث شده که اشتام را به این سمت سوق دهد که داستان نوشتن در این زمان و قرن بیستویکم سخت است.
اشتام دنیای مدرن را مخلوطی از خیال و واقعیت میداند، او مرز میان این دو را مرز باریکی میداند و میگوید که زندگی ما به گونهای تخیلی است. به دنیای اینترنت اشاره دارد، فیسبوک و بسیاری از فضاهای مجازی که زندگی ما را در مرزی میان واقعیت و خیال قرار دادهاند. او میگوید: «ما چیزهای خیالی زیادی در زندگیمان داریم. دوستانی که ندیدیمشان و تنها در صفحات فیسبوک ما حضور دارند و ما تصوری از آنها نداریم.»
اما علاقه اصلی او واقعیت است: «واقعیت قویتر از هر چیز دیگری در این دنیاست.» در دنیایی که تخیل برای نویسندگی حرف اول را میزند او اما حرف دیگری میزند و خودش هم میگوید که عجیب است که به عنوان نویسنده این حرف را بزنی اما با همه اینها او میگوید که قطعا واقعیت را ترجیح میدهد.
به نقل قولی از نویسنده محبوبش اشاره میکند که میگفت: «دوست دارد چیزها را همان طور که هست بیان کند.» او هم دوست دارد همان کاری را انجام دهد که من هم بسیار دوست دارم انجام دهم اما راهش بسیار سخت است. «چطور ما میتوانیم در یک متن چیزها را همان طوری که هستند بیان کنیم؟»
اشتام همان طور که گفته شد روانشناسی خوانده بارها هم از او پرسیدهاند که این رشته چه تاثیری در نویسندگیاش داشته است، اینبار هم میگوید که «تحصیلاتش را نیمهکاره رها کرده است.» اما میگوید که همیشه میخواسته نویسنده شود، گرچه راههای مختلفی را رفته اما در نهایت دنیای ادبیات او را جذب کرده است. اما تحصیلاتش در این رشته را نیمهتمام رها کرده چرا که وقتی به پاریس رفته فکر کرده که در آن شهر بیشتر درباره روانشناسی یاد گرفته تا در دانشگاه. برگشت که تحصیلاتش را ادامه دهد اما مدتی خواند و دوباره ترک تحصیل کرد. وقتی ازاو میپرسم که تحصیل در رشته روانشناسی چقدر روی شخصیتهای داستانهایش تاثیر گذشته، میگوید که «سعی میکنم شخصیتها را تجزیه و تحلیل نکنم. دوست دارم بیشتر حرفهایشان را بشنوم و بفهمم چه میخواهند.»
او هدف همیشگیاش از نویسنده شدن این بود که مردم را مطالعه کند، او حالا به جای اینکه روانشناس شود و مردم را مطالعه کند در داستانهایش مردم را مطالعه میکند. خودش که میگوید روانشناسی در این شناخت به او کمک زیادی نکرده است و خودش شروع به مطالعه مردم کرده است.
اشتام بر این باور است که گاهی داستانهای خیالی از داستانهای واقعی جذابتر و در عین حال به واقعیت نزدیکتر هستند. او زمانی فکر کرد که خود مردم جذابتر هستند تا خواندن تئوریهایی که در طول سالها در مورد مردم نوشته شده است، همه این چیزها دست به دست هم دادند تا او روانشناسی را ترک کند.
پیتر اشتام حالا در میانسالی به سر میبرد، وقتی میپرسم که چرا شخصیتهای داستانهایش یا جوان هستند یا میانسال این موضوع را به خودش ارجاع میدهد؛ چون زمانی جوان بودم و شخصیتهایم هم جوان بودند و حالا آنها با من بزرگ شدهاند و مسن هستند. «آنها در واقع خود من هستند».
وقتی در مورد سردرگمی شخصیتها سوال میکنم دوباره جواب را به خودش ارجاع میدهد: «زیرا خودم هم گیج و سردرگم هستم.»
او دارد با زبان بیزبانی میگوید که تجربیات شخصیاش روی شخصیتهایش هم اثر گذاشتهاند. گرچه میگوید: «آنها خود من نیستند، اما به من ربط دارند. نمیگویم که زنده هستند، شاید باشند، شاید یک جایی در همین دنیای خارج باشند و با من نسبت داشته باشند.»
اعتماد