اشتراک گذاری
آمریکا من را کشت، اروپا نجاتم داد
مریم طباطباییها
سال ۱۹۳۴، هنري ميلر از نویسندههای «نسل گمشده» آمریکایی (ارنست همینگوی، اسکات فیتسجرالد، جان دوسپاسوس، ازرا پاوند، تی.اس. الیوت و…) وقتی ۴۲ سال داشت نخستين كتاب خود – «مدار راسالسرطان»- را در پاریس منتشر كرد؛ رمانی که تا سال ۱۹۶۷ در آمریکا جلوی چاپش گرفته شد. جرج اورول نویسنده بزرگ بریتانیایی، بعد از انتشار «مدار راسالسرطان» آن را اثری نامتعارف برشمرد و در یک مقاله مفصل، آن را با «سفر به انتهای شب» فردیناند سلین و «اولیس» جیمز جویس مقایسه کرد: «اهمیت خیلی از آثار خوب جهان را نمیتوان به زبان آورد، چراکه ممکن است آن را بخوانید و در وهله اول متوجه اهمیت آن نشوید، اما وقتی یک سال یا حتی چند سال از خواندن آن میگذرد، ناگهان احساس میکنید که عباراتی از آن را به یاد میآورید یا جملاتی از آن برای همیشه در ذهن شما ماندگار شده است. هنری میلر اینگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند.» میلر بعدها رمانهای دیگری نوشت که یکی از شاخصترین آنها، سهگانه «تصلیب گلگون» (سکسوس، پلکسوس، نکسوس) است که همه این رمانها توسط سهیل سُمی ترجمه شده، و تاکنون «مدار راسالسرطان» و «نکسوس» از سوی نشر ققنوس منتشر شده است. پیش از این نیز آثار دیگری از میلر به فارسی ترجمه و منتشر شده بود: شیطان در بهشت (ترجمه بهاالدین خرمشاهی، نشر ناهید)، مکس (ترجمه امید نیکفرجام، نشر نیلا)، عصر آدمکشها (ترجمه عبداله توکل، نشر ناهید)، مجسمه ماروسی (غلامرضا خواجهپور، نشر روزگار) و لبخند پای نردبان (ترجمه فهمیه زاهدی، نشر نیلوفر). آنچه میخوانید گفتوگوی جرج ویکس خبرنگار مجله پاریسریویو است که در ۱۹۶۱ در لندن با هنری میلر انجام داده است:
چه شد که نوشتن را به صورت یک حرفه دنبال کردید؟ آيا براي شما هم مثل همينگوي، تيزكردن مدادتان تبديل به موتور محرك براي آغاز نوشتن بود؟
نه، بهطور كلي بايد بگويم كه هيچچيز مثل او نبود. من معمولا بعد از صرف صبحانه به محل كارم ميروم. مينشينم پشت دستگاهم و اگر هم توان نوشتن نداشته باشم نمينويسم. اما بهطور كلي بايد بگويم نه، چيزي به عنوان قاعده كلي درباره من وجود ندارد.
آيا در روز، ساعات خاص، يا بهطور كلي روزهاي خاصي وجود دارد كه شما در آن زمان بهتر از ديگر زمانها كار كنيد؟
من بيشتر ترجيح ميدهم صبحها و گاهي تنها براي دو يا سه ساعت كار كنم. آن اوايل من بعد از نيمهشب شروع میکردم به كار، اما اين موضوع به خيلي قديمها برميگردد. از وقتي كه به پاريس رفتم متوجه شدم كه كاركردن در ساعات اوليه صبح خيلي بهتر است. بعد از ناهار چرتي ميزنم و دوباره براي نوشتن آماده ميشوم و گاهي تا نيمهشب هم به نوشتن ادامه ميدهم. در اين ده- پانزده سال اخير متوجه شدم كه لازم نيست براي كاركردن به خودم فشار بياورم. درحقيقت اين فشارآوردن خیلی بد است.
شما چندينبار كتاب «مدار راسالسرطان» را بازنويسي كرديد و اين كار از بقيه كارهايتان سختتر بود. الان نوشتن برايتان راحتتر نشده؟
فكر ميكنم اين سوال بيمعني است. چه اهميتي دارد كه نوشتن يك كتاب چقدر طول بكشد؟ اگر همين سوال را از ژرژ سيمنون بپرسيد او جوابي قطعي به شما ميدهد. من فكر ميكنم كه او كتابش را در طول چهار تا هفت هفته مينويسد. او ميداند كه ميتواند روي اين اعداد و ارقام حساب كند. كتابهاي او معمولا در يك بازه زماني مشخص نوشته ميشوند. در ضمن او كسي است كه وقتي ميگويد: «حالا ميروم و شروع میکنم به نوشتن»، خودش را موظف میکند به تكميلكردن اثرش. در آن موقع است كه هيچچيز نميتواند مانع او شود و او هم به هيچ كاري جز نوشتن فكر نميكند. اما خب زندگي من هرگز روي يك چنين خطي پيش نرفته است. در نظر من بايد همهچيز روبهراه باشد تا بتوانم بنويسم.
شما نوشتههايتان را زياد تغيير ميدهيد؟
من هرگز در روند نوشتن چيزي را تصحيح يا دوبارهنويسي نميكنم. اجازه بده اينطور بگويم كه من نوشتن را از طريقي متفاوت با روشهاي قديمي انجام ميدهم. من ميگذارم يك يا دو ماه از نوشتن داستانم بگذرد و سپس با ديدي جديد به آن نگاه ميكنم و آن را بازنگري ميكنم. اين زمان براي من زماني طلايي خواهد بود. اما خب گاهي وقتها هم اوضاع اينطور پيش نميرود.
چطور كارهايتان را ویرایش ميكنيد؟
براي ویرایش اوليه از خودكار و جوهر براي تغييرات استفاده ميكنم، دستخط من بعد از كار بسيار تعجبانگيز به نظر ميرسد، و بعد دوباره آنها را تايپ ميكنم و در حين تايپ هم باز ممكن است تغييراتي بدهم. ترجيح ميدهم همهچيز را خودم تايپ كنم چراكه با اين كار تمام تغييرات را اعمال ميكنم و ميتوانم تا وقتي كه كار را به اتمام ميرسانم اشكالات خودم را ببينم و اصلاح كنم.
در كتاب «زندگي من» شما عنوان كردهايد كه بيشتر نويسندگان و نقاشها در شرايط نامساعد كار ميكنند، فكر ميكنيد اين موضوع به آنها كمك ميكند يا تاثیری در شرايط آنها دارد؟
اينطور فكر ميكنم. به نوعي باور دارم كه آخرين چيزي كه يك نويسنده يا يك هنرمند به آن فكر ميكند راحتي و آسايش خودش در حال انجام كار است. شايد اين شرايط سخت براي او شبيه به يك محرك كوچك باشد. كساني كه ميتوانند در شرايط بهتري كار كنند معمولا، سعي ميكنند در وضعيتي كار كنند كه چندان هم راحت و خوشايند نباشد.
آيا به نظر شما اين ناراحتيها يك جور بحث رواني است؟ مثلا شما درباره داستايفسكي چنین چيزي را عنوان كردهايد…
راستش من نميدانم. من ميدانم كه داستايفسكي هميشه آدم بدبختي بوده است. اما شما درباره او نميتوانيد بگوييد كه اين بدبختي را او عامدانه و آگاهانه انتخاب كرده است. نه، من به صراحت ميتوانم بگويم كه اصلا اينطور نيست و به اين موضوع شك دارم. من فكر نميكنم اين موضوع انتخاب شخصي كسي باشد، مگر اينكه از روي ناخودآگاه چنين كاري را بكند. من فكر ميكنم كه خيلي از نويسندهها اين چيزي را كه شما به آن طبيعت شيطاني ميگوييد در باطن داشته باشند. آنها هميشه به دردسر ميافتند، درست مثل هر آدم ديگري، خودتان هم اين موضوع را درباره خيليها خوب ميدانيد. اما گاهي اين مشكلات تنها در مقوله نوشتن خلاصه نميشود، بلكه گاهي مشكلات در زمينه كار، مشكلات مالي، يا هر چيز ديگري ممكن است به سراغشان بيايد. اينها همه باهم گره خوردهاند. اينها همه بخشهاي كوچكي از يك واحد بزرگتر هستند. مشكلات هم بخشي از زندگي هستند. البته اين هم بخشي از يك شخصيت پيچيده است كه هر آدمي ميتواند داشته باشد، البته نميشود گفت تمام شخصيتهاي خلاق با اين معضلها مواجه ميشوند، اما ميشود گفت كه تا حدودي، تعدادي از آنها با اين موضوع درگير هستند.
نخستينبار کی شروع به نوشتن کردید؟
من زماني نوشتن را آغاز كردم كه برای وسترن یونیون [شرکت ارائهکننده خدمات مالی و ارتباطی در آمریکا، تاسیس ۱۸۵۱] كار ميكردم. قطعا زماني كه من كتاب اولم را نوشتم ميتوانستم در هر شرايطي باشم. در همان زمان هم من نوشتههاي كوتاه ديگري داشتم. اما آن نوشتن واقعي برايم زماني اتفاق افتاد كه از این شرکت در سال ۱۹۲۴خارج شدم؛ همان زماني كه تصميم گرفتم بهطور كامل يك نويسنده شوم و آن را به عنوان يك حرفه دنبال كنم.
پس اين به آن معنا است كه شما قبل از نوشتن «مدار راسالسرطان» ده سالي ميشد كه نويسنده بوديد؟
بله. در اين دوره من حدودا دو يا سه رمان در خلال كارهاي ديگري كه نوشتم هم داشتم. اين بديهي است كه من قبل از «مدار راسالسرطان» دو رمان ديگر هم داشتم.
مي توانيد كمي درباره آن دوره برايم توضيح بدهيد؟
خب راستش ميتوانم بگويم كه در آن دوره من قرارداد خوبي برای نوشتن سهگانه «تصلیب گلگلون» بستم: سکسوس، پلکسوس و نکسوس. تمام قرار دادهايم مربوط به همان دوره است. همهچيز را درباره دوران بيكاريام در اين سهگانه گفتهام. همهچيز اعم از مشكلات رواني و زندگي فيزيكيام. چه بگويم از آن زمان؟ از آن زماني كه درست مثل يك سگ كار ميكردم. انگار زندگيام در غباري از مه فرو رفته بود. دوران بسيار بد و وحشتناكي بود. نميدانستم بايد چه كار كنم. بيكاري معضل بسيار بدي است. نميتوانستم ببينم كه دارم تا خرخره در باتلاق فرو ميروم. قرار بود روي نوشتن يك رمان بزرگ كار كنم اما هرچه ميكردم انگار نميشد و توان شروع آن را نداشتم. بعضي وقتها نميتوانستم بيشتر از روزي سه يا چهار خط بنويسم. همسرم شبها ديروقت به خانه ميرسيد و از من ميپرسيد: «خب، اوضاع چهطور پيش ميرود؟» (من هرگز اجازه نميدادم كه به صفحه مانيتور نگاه بيندازد) و من به اجبار ميگفتم: «خيالت راحت، همهچيز عالي و شگفتانگيز پيش ميرود.» تمام چيزهايي را كه ميخواستم بنويسم در ذهن داشتم، اما تا آن لحظه سه يا چهار خط بيشتر ننوشته بودم، اما وانمود ميكردم كه صد يا صدوپنجاه صفحه يا بيشتر نوشتهام. درباره كارهايي كه كرده بودم باهم صحبت ميكرديم، اما درواقع او از آن چيزي كه در دل من ميگذشت بيخبر بود. من درباره آهنگ داستان با او صحبت ميكردم و او مدام من را تشويق ميكرد و به من روحيه ميداد. اما من خودم ميدانستم كه دارم دروغ ميگويم. فرداي آن روز برميگشت و ميگفت: قسمتي را كه ديروز دربارهاش باهم صحبت كرديم چطور پيش ميرود، توانستي چيزي دربارهاش بنويسي؟ و من دوباره درباره همهچيز به او دروغ ميگفتم. در كمال خونسردي ميگفتم: «عالي، عالی…»
چه زماني احساس کردید كه ميتوانيد شرححالنويسي را هم امتحان كنيد؟
در سال ۱۹۲۷ وقتي كه همسرم به اروپا رفت و من تنها ماندم. من يك كارگروهي در پارك كوئينز داشتم. يك روز در پايان ساعت كاري در همان روز درحاليكه تصميم داشتم به خانه برگردم با خودم برنامهريزي كردم كه كتاب زندگيام را بنويسم، و تمام شب را براي انجام اين پروژه بيدار بودم. همهچيز را برنامهريزي كرده بودم و چيزي حدود ۴۰ يا ۵۰ صفحه نوشتم؛ چیزهایی به صورت یادداشت و به سبک تلگرافی. تمام آثار من از «مدار راسجدی» بگیر تا سهگانه «تصلیب گلگون» ـ بهجز «مدار راسالسرطان»، که مربوط به زمان حال بیواسطه است ـ همه درباره هفت سالی است که با این زن زندگی کردم، از زمانی که با او آشنا شدم تا زمانی که اروپا را ترک کردم. آن زمان خودم هم نميدانستم كه چه وقت آنجا را ترك ميكنم اما اين را ميدانستم كه دير يا زود من هم بايد آن شهر را ترك كنم. این دوره، دوره بسیار سخت زندگیام بود، درست پیش از ترک آمریکا.
لورنس دورل [نویسنده، شاعر و نمایشنامهنویس بریتانیایی] ميگويد نويسندهها براي رسيدن به موفقيت احتياج دارند كه گاهي نداي دروني خود را بشنوند. شما چنين تجربهاي را به عنوان يكي از مواد و اصول اصلي كارتان حس كردهايد؟
بله، فكر ميكنم اينطور شده. اين اتفاق براي من در كتاب «مدار راسالسرطان» افتاد. تا قبل از آنكه نداي دروني خودتان را بشنويد، ممكن است به خودتان بگوييد كه من يك نويسنده تمام و كمال هستم. اما تحتتاثير خيلي از نويسندهها قرار ميگيريد و سايه آنها را گاهي در نوشتههايتان حس ميكنيد. اما بايد با خودتان بگوييد كه من با ادبيات سروكار دارم، اما وقتي در سايه ديگران قرار ميگيرم ديگر آن آدم ادبي سابق نخواهم بودم. من اين طناب و اين زنجیر را پاره كردم. با خودم گفتم كه تنها كاري را انجام ميدهم كه خودم ميدانم و خودم ميخواهم، از نخستين تجربياتم استفاده ميكنم، اصلا چرا درباره خودم و تجربياتم ننويسم. تصميم گرفتم تنها به نداي دروني خودم گوش بدهم و تنها از تجربيات خودم بنويسم. همان چيزي را نوشتم كه حس ميكردم. و همين راه نجات من در نويسندگي بود.
رمانهاي پيشين شما به چه چيز شباهت داشت؟
به نظر ميرسد در خيلي از آنها من خودم حضور دارم. چراكه من مشتاقانه داستانها را ادامه داده و روندشان را پيگيري ميكنم. من بيشتر روي شكل و سياق داستان و شكل طبيعي آن و رويكرد حياتي آن تمركز ميكنم.
منظور شما از رويكرد حياتي داستان چيست؟
راستش يك چيزهايي بلااستفاده و پوسيده هستند، حتي در عناصر داستان. مثلا در یک داستان، مردي توسط شما كشته میشود. به طور طبيعي شما مردي را نميكشيد، اما در نوشتن اين مساله براي شماي نويسنده يك چيز عادي ميشود و من شك ندارم كه هر هنرمندي از اين تجربيات در دوران كارياش داشته است. اما چيز ديگري كه در نوشتن وجود دارد خود شما هستيد. چيزي كه من در اين مدت به آن پي بردم اين است كه تكنيك خوب، در نوشتن از همهچيز برتر است، من سعي ميكنم كه آدمي با ذهن باز و با قابليت انعطاف باقي بمانم، آدمي با انديشههاي ناب و درست. اين تكنيك من خواهد بود. اگر سعي كني منعطف و گوش به زنگ باشي ميتواني به هر چيزي كه خوب است فكر كني، آن هم در لحظه.
شما در «نامهاي سرگشاده به سورئاليستها» گفتهايد: «من در آمريكا به سبك سورئاليست مينوشتم، حتي بدون اينكه قبلا اين كلمه را شنيده باشم»، در حال حاضر تصور شما از سورئاليسم چيست؟
وقتي كه در پاريس زندگي ميكردم، مردم آنجا جمله معروفي داشتند كه خيلي از آمريكاييها هم آن را استفاده ميكنند: «بياييد خودمان را رهبري كنيم.» اين يعني اينكه با ناخودآگاهمان سفر كنيم و فقط از غرايزمان پيروي كنيم. به اجزاي وجودي خودمان اجازه عرضاندام بدهيم، به قلبمان، به روحمان. به خودمان جرات بدهيم. در چالش براي رسيدن به يك معناي واحد از اين كلمه، به چيزهاي زيادي دست پيدا كردم.
آيا ميشود سورئاليسم را آنطور كه شما ميگوييد يعني آدمهايي كه «درگير يك زندگي شبانه» هستند، تعريف كرد؟
بله، در اينجا و در وهله اول روياها مطرح هستند. سورئاليستها ميتوانند از روياهايشان نهايت استفاده را بكنند و البته كه چنين چيزي هميشه با تجربيات زيادي همراه خواهد بود. به نظر من تمام نويسندهها به استخدام روياهايشان درآمدهاند. همانطور كه ميدانيد داشتن يك ذهن بيدار امروزه به عنوان يك هنر و تبحر شناخته ميشود. همه ميتوانند با كمي تمرين به اين امر دست پيدا كنند. همه ميتوانند به نوعي نويسنده باشند.
نظرتان درباره داداييسم چيست؟ آيا هيچوقت دربارهاش فكر ميكنيد؟
بله، به طور كل داداييسم براي من از سورئاليست مهمتر است. تحولات داداييسم بيشتر شبيه به يك انقلاب بود. اين يك تلاش آگاهانه و عامدانه است كه به واسطه آن زندگي را شبيه به يك جدول وارونه نشان ميدهد و براي نشاندادن جنون مطلق زندگي امروزه ما و بيارزشكردن هر چيز ارزشي پيش ميرود. در تغيير و تحولات جنبش داداييست آدمهاي زيادي نقش داشتند كه همهشان خودشان را قهرمان ميدانستند. اين براي من بيشتر خندهدار است، اما خب بيشتر وقتها به آن فكر ميكنم.
به نظر ميرسد كه در رمان «بهار سياه»، شما داداييسم را خيلي خوب شرح دادید.
شكي در آن نيست. من معمولا تحتتاثير اين واژه قرار ميگرفتم. همهچيز از وقتي شروع شد كه من به اروپا نقلمكان كردم. خب اين درست است كه من خيلي چيزها را در آمريكا فرا گرفته بودم. اما توانسته بودم با الهامگرفتن از زندگي فعليام در اروپا آن را به خوبي شرح بدهم و با آمريكا مقايسه كنم.
شما در كتاب خود – Patchen – كه در آمريكا آن را چاپ كرديد گفته بوديد كه يك هنرمند هرگز ميان مردم پذيرفته نخواهد شد، مگر اينكه خود را به خطر بيندازد، هنوز هم همين احساس را داريد؟
بله، خيلي راسختر از قبل هم اين را ميگويم. به نظر من آمريكا روبهروي هنرمند ميايستد، راستش يك جورهايي هنرمند دشمن آمريكا محسوب ميشد، چراكه آنها در برابر فرديت و خلاقبودن از خودشان مقاومت نشان ميدادند. من فكر ميكنم كه آمريكا نسبت به تمام كشورهاي ديگر، البته به جز كشورهاي كمونيستي، بيشتر از همه ماشيني و روباتي عمل ميكند.
شما در سيوسه سالگي چه چيز در پاريس پيدا كرديد كه در آمريكا آن را پيدا نكرديد؟
اول از همه اين را بگويم، كه آزادي در آمريكا به وفور يافت ميشود، به نظر من برقراركردن ارتباط با مردم در آمريكا خيلي راحتتر است، من از همصحبتي با آنها لذت ميبردم. من با خيلي از آدمهايي برخورد ميكردم كه درست مثل خودم بودند. با وجود تمام اينها، فكر ميكنم كه از قدرت تحمل بالايي برخوردار هستم. نميتوانستم توقع داشته باشم كه از سوي آنها پذيرفته شوم يا اينكه آنها من را درك كنند. اما ديگر صبوربودن كافي بود. اروپا براي من يك دنياي ديگر بود؛ فرصتهاي جديد، رشد و بالندگي و از همه مهمتر اينكه احساس يك غريبه را نداشتم. در اروپا هيچچيز براي يك هنرمند به عنوان يك سد وجود نخواهد داشت.
حالا اينطور بپرسم، اگر شما در سال ۱۹۳۰ به جاي آمريكا به يونان ميرفتيد، باز هم به همين نتايج ميرسيديد؟
ممكن است همان چيزها را در آنجا پيدا نكنم، اما قطعا ميتوانستم معناي خودباوري را پيدا كنم؛ چيزي كه در آمريكا حداقل براي من وجود نداشت. ممكن است آنطور كه شايد و بايد به خواستههايم در نوشتن نرسيده باشم، اما احساس ميكنم كه خودم را پيدا كردهام. من در آمريكا كم مانده بود كه به مرز جنون برسم يا ممكن بود كه مثل خيليهاي ديگر دست به خودكشي بزنم. من به طور كامل از آنجا جدا شدم.
پس چرا براي زندگي به پاريس برنميگرديد؟
به چند دليل. اول اينكه من بعد از آمدن به اينجا بلافاصله ازدواج كردم و صاحب فرزند شدم. و البته در آن برهه از زمان با مشكل مالي هم مواجه بودم و مضاف بر همه اينها، شهري را كه در آن زندگي ميكردم خيلي دوست داشتم. ديگر تمايل نداشتم به زندگيام در پاريس ادامه بدهم. ديگر براي من تمام شده بود. خيلي از دوستان من رفته بودند، جنگ همهچيز را ويران كرده بود.
گرترود اشتاين [نویسنده آمریکایی ساکن پاریس] ميگويد كه زندگي در فرانسه باعث شد انگليسي را فراموش كند، چراكه او در زندگي روزمرهاش از اين زبان استفاده نميكرد. زندگي در پاريس روي شما هم همين اثر مشابه را گذاشت؟
نه بهطور كل، اما من درك ميكنم كه او چه ميگويد. البته من خيلي بيشتر از گرترود انگليسي صحبت ميكردم و سعي ميكردم خيلي كمتر فرانسه يا به زبانهاي ديگر حرف بزنم. شنيدن يك زبان ديگر در طول روز نبايد باعث بشود كه شما زبان مادريتان را فراموش كنيد. به نظرم همه بايد بيشتر روي زبان مادري خودشان تمركز داشته باشند.
شما نويسندههاي آمريكايي ديگري را كه در پاريس زندگي ميكنند ميشناسيد؟
بله. والتر لوینفلس، ساموئل پاتنم و مايكل فرانكل را ميشناسم. و بعدها هم شروود اندرسون، جان دوس پاسوس، جان اشتاينبك و… را آمريكا ملاقات كردم. فقط چندباري با آنها ملاقات داشتم نه بيشتر. من هرگز با اين نويسندهها رابطهاي به معناي واقعي نداشتم. من با همه اين نويسندههاي آمريكايي ملاقات كردم. شروود اندرسون آدم چندان خونگرم و اجتماعياي نيست، دوسپاسوس بسيار آدم خوب و خوشبرخوردي است، اما رفتار، منش و حتي طرز كلام شروود را با اينكه كارهايش را خيلي قبول دارم، اصلا دوست ندارم. ما همهمان تنها در يك چيز باهم مشترك هستيم و آن هم آمريكا است. شروود، آمريكا را دوست دارد، مردمش را دوست دارد. من با او در اين مورد چندان موافق نيستم. اما گاهي بدم نميآيد آمريكا را در تعاريف و حرفهاي او در ذهن خودم مجسم بكنم.
نويسندگان انگليسي زيادي را ميشناسيد. دوستيهاي محكمي با آنها داشتيد، اينطور نيست؟ مثلا با دورل و پويز ؟
البته. راستش درباره لورنس دورل سخت ميشود عنوان يك انگليسي را به او داد. به نظرم او يك بريتانيايي تمامعيار است. درباره جان کوپر پويز هم بايد بگويم كه او روي من بسيار تاثیرگذار بوده است. بااينحال من هرگز اين فرصت را پيدا نكردم كه با او از نزديك آشنا شوم. از نظر من او يك نويسنده خوب ایدهآل و يك راهنماي مناسب است. وقتي بيست ساله بودم هميشه دوست داشتم پا جاي پاي او بگذارم. او هم هميشه براي كارهايم احترام قائل بود و گاهي وقتها حرفهايش شگفتزدهام ميكرد.
در آن روزها شما جرج اورول را هم ميشناختيد؟
من در كل دو يا سه بار با اورول ملاقات كردم. او را در پاريس دیدم. نميشود روي او نام دوست را بگذارم. تنها يك آشناي قديمي بود. اما من ديوانهوار كتاب «آسوپاس در لندن و پاريس» را دوست دارم. فكر ميكنم كه خيلي كلاسيك است. براي من هنوز هم اين كتاب بهترين كتاب او است. فكر ميكنم اورول در اين اواخر كمي خل شده بود. او مردم انگليس را بسيار دوست داشت و بهشدت آدم ايدهالگرايي بود. البته به نظرم بيشتر يك خشكهمتعصب بود. به طرز عجيبي مدير بود و كارش را خوب ميدانست.
خودتان را زیاد درگیر سياست نميكنيد. اينطور نيست؟
نه به هيچوجه. من معتقد هستم كه سياست از بيخ مشكل دارد و جهان را به فساد ميكشد. ما با اين سياستها به هيچ كجا نخواهيم رسيد. سياست همهچيز را به نابودي ميكشاند.
حتي آدمهايي مثل اورول كه ايدهآلگرا در حوزه سياست هستند؟
اتفاقا بايد روي اينطور آدمها تاكيد كرد. آدمهايي كه در سياست به دنبال ايدهآلگرايي هستند از واقعيت به دور ميشوند. و به نظرم يك سياستمدار بايد در وهله اول يك واقعگرا باشد. به نظرم اين آدمها كه هم به دنبال سياست و هم به دنبال ايدهآلهايشان هستند، همگي در دريايي پرخروش در حال غرقشدن هستند. همهشان محكوم به نابودي هستند. به نظرم همه اين رفتارها بيشتر جنبه تزئيني دارد. در هر حال چه خوب چه بد، من اصلا با سياست ميانهاي ندارم.
چه چيزی شما را درباره برخی نويسندگان بزرگ گذشته مجذوب خودش كرده؟ شما درباره بالزاك، آرتور رمبو و دی. اچ. لارنس مطالعاتي داشتيد. آيا ميشود گفت كه يك نوع خاص از نويسندگان روي شما تاثيرگذار بودند؟
گفتنش سخت است. نويسندگان مورد علاقه من طيف وسيعي دارند. آنها چيزي فراتر از يك نويسنده هستند. آنها اين خاصيت رازآلود را دارند كه بتوان گفت چيز متافيزيكي، غيبي يا خيلي چيزهاي مجهولي را كه من نميتوانم روي آنها اسم بگذارم داشته باشند. اين چيزهاي كوچك كمي فراتر از بحث ادبيات هستند. ببينيد، مردم مطالعه ميكنند تا سرگرم شوند، زمانشان را بگذرانند يا گاهي خواندن را به آنها تحميل ميكنند. اما در حال حاضر من به شخصه هرگز براي وقتگذراني يا از روي اجبار مطالعه نميكنم. مطالعه ميكنم تا خودم را از تعلقات نجات بدهم، ميخوانم تا در خواندن غرق شوم. من هميشه به دنبال نويسندههايي هستم كه بتوانند من را از خودم بيرون بكشد.
چرا كتابتان درباره دي. اچ. لارنس هرگز به پايان نرسيد؟
بله، خب اين خيلي ساده است. راستش من بيشتر محو و مسحور خود كتاب بودم تا اينكه بدانم دارم چهكار ميكنم. خودم را در ميان تودهاي از تناقضات ميديدم. متوجه شدم كه واقعا نميدانم لارنس كيست. نميتوانم خودم را جاي او بگذارم، نميتوانم انگشت اشارهام را به سمت او نشانه بروم. بعد از مدتي فهميدم كه نميشود. او من را به طور كلي سردرگم كرده بود. خودم را وسط جنگلي ميديدم كه نميتوانستم از آن بيرون بيايم. به همين دليل كار را رها كردم.
فكر ميكنم شما اين مشكل را با آرتور رمبو هم داشتيد؟
نه تا آن حد. او بيشتر شخصيتي معماگونه دارد. اما من بعد از آن اين كار را ديگر تكرار نكردم. ديگر سعي كردم با ايدهها و نظرها در كتابهاي رمبو كلنجار نروم و خودم را سرگرم آنها نكنم. لارنس به طور كلي مرد ايدهها و نظرهاي ناب بود؛ او ادبيات را و خود را در كنار تمام اين ايدهها و نظرها گذاشته بود.
شما لزوما ايدههاي لارنس را تاييد نميكنيد، اينطور نيست؟
نه، نه همهشان را. اما من تلاش، جستوجو و مبارزه او را تحسين ميكنم و چيزهاي خيلي زيادي درباره لارنس وجود دارد كه من با آنها موافق هستم. اما از طرف ديگر چيزهايي هم هست كه از نظر من احمقانه، كمي لوس، پوچ و خندهدار ميآيد. اين روزها چشمانداز خيلي بهتري نسبت به او ميبينم، اما نميتوانم چيز خيلي بيشتر و مهمتري نسبت به آن چيزي كه ميدانم درباره او پيدا كنم. اما هنوز هم يك چيزي درباره او وجود دارد و آن اين است كه او هنوز هم من را در چنگ خود دارد.
خيليها ميگويند كه «مدار راسالسرطان» بزرگترين كتاب شما است.
راستش، خودم هم قبول دارم كه «مدار راسالسرطان» نسبت به ديگر كارهايم موفقتر و بهتر است. من هم دوستش دارم. در حقيقت اين كتاب اعجازانگيز است. فكر ميكنم كه كتاب خيلي خوبي از آب درآمده باشد؛ از كيفيت بالايي در سبك نوشتاري برخوردار است.
آرمان