این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
اُمبرتو اِکو و لذت کشف کتاب
گفتگو با امبرتو اکو
ترجمه مهتاب سمیعی
اولین باری که با امبرتو اکو تماس گرفتم. در خانه بزرگ قرن هفدهمی اش پشت میز کارش نشسته بود. این خانه در تپه های خارج از شهر در نزدیکی ساحل دریای آدریاتیک ایتالیا واقع است. با او قرار ملاقاتی گذاشتم. و از آن جایی که برای رسیدن به این خانه باید از راه های پرپیچ و خم کوه می گذشتم، بنا به پیشنهاد او تصمیم گرفتیم که یکدیگر را در آپارتمان شخصی اش در میلان ملاقات کنیم. اواخر اوت و روز جشن عروج مریم مقدس به آسمان بود که شهر تعطیل بود.
ساختمان های خاکستری میلان زیر نور خورشید سوسو می زدند و لایه نازکی از گرد و خاک خیابان های میلان را پوشانده بود. ماشین های زیادی در خیابان نبود. وقتی وارد ساختمان اکو شدم، با آسانسوری قدیمی و صدای غژغژ یکی از درهای طبقه بالا مواجه شدم. در آسانسور آهنی درب و داغان باز شد و چهره باابهت اکو ظاهر شد. آپارتمان اکو راهروهای پیچ درپیچی داشت که در همه این راهروها تا سقف قفسه های کتاب بود. به گفته خودش در این آپارتمان ۳۰ هزار جلد کتاب و در خانه ویلایی بزرگش ۲۰ هزار جلد کتاب هست. این گفت و گو ترجمه بخشی از گفت و گوی مفصل پاریس ریویو با امبرتواکو است.
آقای اکو خانواده شما در بچگی تان چطوری بود؟
پدر من حسابدار و پدر او حروف چین بود. پدربزرگم ۱۳ فرزند داشت که پدر من بزرگ ترین آن ها بود. من پسر اول پدرم هستم. پسر من هم اولین فرزندم است. اولین فرزند پسر من هم پسر است. بنابراین،اگر شخصی به طور اتفاقی این کشف را کرد که خانواده اکو از نسل امپراتوری بینرانس هستند، خب نوه ام هم یک دوفین می شود. پدربزرگم حدود سه مایلی دور از شهر زندگی می کرد و وقتی فوت کرد، شش سالم بود.
پدربزرگم را زیاد نمی دیدم، ولی تاثیر مهمی روی زندگی من گذاشت. در مورد جهان آدم بسیار کنجکاوی بود و کتاب های زیادی خوانده بود، جالب این جاست که وقتی بازنشسته شد، شروع به صحافی کتاب کرد. برای همین این جا و آن جای آپارتمانش پر از کتاب های صحافی نشده بود. کتاب های زیبا و قدیمی مثل رمان های معروف قرن نوزدهمی که گوته و دوما نوشته بودند توی آپارتمانش بود. این ها اولین کتاب هایی بودند که تا موقع دیده بودم. وقتی پدربزرگم سال ۱۹۳۸ فوت کرد، خیلی از صاحبان کتاب های صحافی نشده سراغ کتاب هاشان نیامدند و خانواده ام آن ها را توی جعبه بزرگی گذاشت و بر حسب اتفاق، این جعبه از زیر زمین خانه ما سر درآورد. گاهی پدر و مادرم من را به زیرزمین می فرستادند تا زغال سنگ یا نوشیدنی بیاورم.
یکی از همین روزها بود که آن جعبه بزرگ را باز کردم و گنجینه ای از کتاب یافتم. از آن زمان به بعد به طور مکرر به زیرزمین می رفتم. با جست وجو بین کتاب ها می فهمیدم که پدربزرگم مشترک یک مجله جالب بوده؛ یک مجله مصور بود که تصاویری از سفرها و ماجراجویی های زمینی و دریایی داشت. این مجله داستان های عجیب و غریب داشت که قصه هاشان در کشورهای عجیب و نامتعارف رخ می داد. این اولین تاخت و تاز بزرگ من به سرزمین داستان ها بود. متاسفانه همه این کتاب ها و مجلات را گم کردم، اما در سال های بعد نسخه هایی از آن ها را از کتاب فروشی هایی قدیمی و بازار کهنه فروش ها تهیه کردم.
پدر و مادر خودتان هیچ کتابی نداشتند؟
عجیب به نظر می رسد. پدر من در دوران جوانی اش عاشق کتاب خواندن بود. از آن جایی که پدربزرگ و مادربزرگم ۱۳ فرزند داشتند، برای برطرف کردن نیازهایشان باید خیلی تلاش می کردند و به همین دلیل پدرم برای خرید کردن کتاب کتاب پول کافی نداشت. او به کتاب فروشی می رفت و با حالت ایستاده در خیابان کتاب می خواند.
وقتی که صاحب کتاب فروشی از دیدن پدر من در آن جا خسته می شد، پدرم را مجبور می کرد به کتاب فروشی دیگری برود و بخش دوم و بقیه کتاب را بخواند. از پدرم این تصویر را به خاطر سپرده ام که یک فرد سرسخت پی پیر کتاب بود. پدرم در سال های بزرگ سالی من فقط غروب ها وقت آزاد داشت و این وقت را بیشتر صرف خواندن روزنامه و مجلات می کرد. در خانه ما رمان کم بود و تازه این رمان ها در قفسه نبودند، بلکه در گنجه نگه داری می شدند. گاهی پدرم را در حال خواندن رمانی می دیدم که از دوستش قرض گرفته بود.
فکر می کردی که در سن پایین دانشمند شوید؟
خب پدرم سال ۱۹۶۲ و خیلی زود فوت کرد، اما تا قبل از آن چند کتاب چاپ کرده بودم. این ها کتاب های دانشگاهی بودند و احتمالا برای پدرم گیج کننده بودند، اما بعدا فهمیدم که پدرم غروب ها سعی می کرد کتاب هایم را بخواند. «کارباز» دقیقا سه ماه قبل از فوت پدرم چاپ شد و شاعر بزرگی به نام یوجین مونتال در مجله ای نقدی بر آن نوشت.
نقد مونتال هم دوستانه و هم ناخوشایند بود، اما آن چه برای پدرم اهمیت داشت، این بود که مونتال نقدی بر این کتاب نوشته است. به تعبیری، دین خودم را به پدرم ادا کردم و احساس می کردم تمام آرزوهایش را برآورده ساخته ام. هر چند اگر زنده بود، رمان های من را با لذت بیشتری می خواند. مادرم ۱۰ سال بیشتر از پدرم عمر کرد. برای همین می دانست که من کتاب های بیشتری نوشته ام و دانشگاه های خارجی از من برای سخنرانی دعوت می کنند. او آدم مریض احوالی بود، اما شاد بود. البته فکر می کنم او نمی دانست دوروبرش چه اتفاقاتی رخ می دهد. خودتان می دانید که یک مادر همواره به پسرش افتخار می کند، حتی اگر این پسر آدم کاملا احمقی باشد.
وقتی کودک بودید، فاشیسم در ایتالیا رونق پیدا کرد و جنگ جهانی آغاز شد. چه درکی از این مسائل داشتید؟
زمان عجیبی بود. موسولینی آدم پرهیبتی بود در آن زمان من را مانند هر بچه مدرسه ای در جنبش جوانان فاشیست عضو کردند. همه ما ملزم بودیم یونیفرم هایی به سبک نظامی بپوشیم و شنبه ها در تظاهرات شرکت کنیم. این نوع از لباس پوشیدن ما مانند این است که امروز لباس یک سرباز دریایی را به تن یک پسر آمریکایی کنیم. مطمئنا در نظر این پسر زیبایی است و از آن خوشش می آید. به نظر ما کودکان، کل این جنبش یک چیز طبیعی بود، همان طور که برف در زمستان و گرما در تابستان طبیعی است.
این تصور را نداشتیم که در جهان ما یک شیوه زندگی دیگر نیز وجود دارد. هر فردی از دوران کودکی خود به شیرینی یا می کند و من هم مثل بقیه از آن دوران به شیرینی یا می کنم. وقتی که همه این مسائل سال ۱۹۴۳ با سقوط اولیه فاشیسم پایان یافت، فهمیدم که روزنامه های جمهوری خواه از وجود حزب های سیاسی و دیدگاه های متفاوتی سخن می گویند. از سپتامبر ۱۹۴۳ تا آوریل ۱۹۴۵ که بدترین سال های تاریخ ملت ما بود، من مادر و خواهرم برای فرار از بمباران ها به حومه شهر رفتیم که روستایی در کانون مقاومت بود.
هیچ یک از این زد و خوردها را با چشم خود دیدید؟
تیراندازی میان فاشیست ها و چریک ها را دیدم و تقریبا دوست داشتم که قاطی این دعوا و مرافعه شوم. به یاد دارم که یک بار گلوله ای را جا خالی دادم و سریعا روی زمین پریدم. یادم است در روستایی که بودیم، یعنی جایی که پدرم هنوز اون جا کار می کرد، هر هفته بمبارانش می کردند. آسمان مثل پرتقال خرد و خاکشیر شده بود. تلفن ها کار نمی کردند و باید تا آخر هفته منتظر می ماندیم تا پدرمان را ببینیم و از زنده بودنش اطمینان حاصل کنیم. زندگی در مناطق روستایی به بچه هایی مثل ما می آموخت که چطور جان سالم به در ببرند.
جنگ در تصمیم شما برای نویسندگی تاثیری گذاشت؟
نه، ارتباط مستقیمی وجود ندارد. من قبل از شروع جنگ نوشتن را آغاز کردم و مستقل از جنگ بودم. در دوران نوجوانی کتاب های فکاهی می نوشتم،چون در این زمینه کتاب های زیادی می خواندم. علاوه براین، رمان های فانتزی نوشته شده در مالزی و آفریقای مرکزی را می خواندم. آدم کمال گرایی بودم و می خواستم کتاب هایم طوری به نظر برسند که قبلا چاپ شده اند. برای همین کتاب های خود را با حروف بزرگ می نوشتم، این یک کار طاقت فرسا بود، طوری که نتوانستم همه این کارها را برای کتاب هایم بکنم. در آن زمان، من نویسنده شاهکارهای کمال نیافته بودم. با وجود این، جای هیچ شکی نیست که موقع رمان نوشتن، خاطرات جنگ نقش خاصی را ایفا کرد. اما دل مشغولی هر کس خاطرات دوران جوانی اش است.
کتاب های اولیه تان را به کسی نشان داده اید؟
احتمالا پدر و مادرم من را در حین نوشتن این کتاب ها می دیدند، اما فکر نمی کنم این کتاب ها را به کسی داده باشم. این نقطه ضعف گوشه نشینی است.
مشوق شما در تلاش های ادبی چه کسی بود؟
مادربزرگ مادری ام. او بسیار اهل مطالعه و کتاب بود. فقط تا کلاس پنج دبستان درس خوانده بود، اما عضو کتاب خانه شهرداری بود و هر هفته دو یا سه کتاب برای من به خانه می آورد. اکثرشان رمان های کیلویی یا رمان های بالزاک بودند. از نظر او، فرق زیادی بین کتاب ها نبود و همه آن ها جذاب بودند. در دوران جوانی اش آموختن زبان فرانسه و آلمانی را شروع کرده بود و زیاد کتاب می خواند، اما وقتی بزرگ تر شد، تنبلی سراغش آمد و تنها رمان های عاشقانه و مجلات زنان را می خواند.
بنابراین، چیزهایی را که او می خواند، من نمی خواندم، اما طرز صحبت مادرم بسیار باوقار بود و با سبک ایتالیایی خوبی صحبت می کرد. مادرم در نوشتن نیز مهارت داشت و زیبا می نوشت، طوری که دوستانش از او می خواستند تا نامه های آن ها را برایشان بنویسد. اگر چه مادرم در سنین پایین مدرسه را رها کرده بود، اما حساسیت زیادی به زبان داشت. فکر می کنم علاقه به نوشتن و عناصر اولیه سبک نگارش را از مادرم به ارث بردم.
رمان های شما تا چه حد منعکس کننده زندگی خودتان است؟
یک جورهایی فکر می کنم همه رمان های من حالت سرگذشت وار دارند. وقتی شخصیتی را تصور می کنید، بعضی از خاطرات شخصی خود را به او قرض می دهید. بخشی از خود را به شخصیت شماره یک و بخش دیگر از خود را به شخصیت شماره دو می دهید. این به این معناست که رمان هایم سر گذشت زندگی خودم هستند.
چرا تصمیم گرفتید در زمینه زیبایی شناختی قرون وسطا مطالعه کنید؟
من در یک مدرسه کاتولیک تحصیل کردم و در سال های دانشگاه یکی از سازمان های دانشجویی کاتولیک در ایتالیا را اداره می کردم. بنابراین، مجذوب تفکر اسکولاستیک قرون وسطا و علم الهیات مسیحیت شدم. موضوع پایان نامه ام را اصول زیبایی شناسی توماس آکویناس انتخاب کردم. اما درست قبل از تمام کردنش ایمان من دچار ضربه شد. این پیشامد در واقع یک امر سیاسی پیچیده بود. در این سازمان دانشجویی من بیشتر به جنبه تجدد طلبانه آن وابستگی داشتم، یعنی فردی بودم که به مشکلات اجتماعی و عدالت اجتماعی علاقه داشت. حزب راست تحت حفاظت پاپ پیوس دوازدهم بود. یک روز حزب سازمان من متهم به بدعت و کمونیسم شد. حتی روزنامه رسمی واتیکان به ما حمله کرد. این پیشامد باعث اصلاح فلسفی اعتقاد من شد. اما به مطالعه خودم در زمینه قرون وسطا و فلسفه قرون ادامه دادم، بگذریم از این که می خواستم کارم را روی اصول زیبایی شناسی آکویناس عزیز به پایان برسانم.
نگرانی های روزمره شما چگونه شبیه نگرانی های مردم قرون وسطا هستند؟
تمام زندگی من پر از تجربه های بی شمار فرو رفتن کامل در قرون وسطا است. مثلا برای آماده کردن پایان نامه ام دو سفر یک ماهه به پاریس انجام دادم تا در کتاب خانه ملی تحقیق کنم. تصمیم گرفتم در این دو ماه تنها در قرون وسطا زندگی کنم. اگر نقشه شهر پاریس را کوپک کنید و تنها خیابان های خاصی را انتخاب کنید. قطعا می توانید در قرون وسطا زندگی کنید. مثلا همسر من علاقه زیادی به گیاهان دارد و تقریبا اسم تمام گل ها و گیاهان جهان را می داند.
یادم است پیش از انتخاب عنوان «نام گل سرخ» برای رمانم همیشه من را سرزنش می کرد که به طور شایسته به طبیعت نگاه نمی کنم. یک بار زمانی که در ییلاق بودیم. با هم آتش بازی راه انداختیم و همسرم گفت به اخگرهایی که میان درختان می روند، نگاه کنم. البته من به اخگرها توجه نکردم. در انتهای رمانم آتش مشابهی را توصیف کردم و بعدها وقتی که همسرم در حال خواندن این فصل بود، گفت پس آن شب به اخگرها نگاه کردی. همان طور که گفتم، من آن شب به اخگرها نگاه نکردم اما می دانم که یک راهب قرون وسطا چطور به اخگرها نگاه می کند.
فکر می کنید اگر در قرون وسطا زندگی می کردید. به شما خوش می گذشت؟
خب اگر در آن قرون زندگی می کردم، حتما در چنین سنی نبودم و خلیل قبل تر مرده بودم. گمان می کنم اگر در قرون وسطا می داشتم. من ترجیح می دهم که زندگی کردن در قرون وسطا را تصور کنم.
هفته نامه چلچراغ
‘