این مقاله را به اشتراک بگذارید
از گوشهوکنار نصفجهان با محمدرحیم اخوت
علی خدایی*
تصویر ۱: فولکسواگن و جُنگ اصفهان
رنگ فولکسواگن را از یاد بردهام، ولی آقای اخوت، آقارحیم، فولکسواگن قورباغهای داشت و من از همان دوران با آقارحیم اخوت آشنا هستم. این فولکس از یکجایی دیگر نبود. خاطرهای که از این فولکس دارم چیزی شبیه پایان یکی از جلسات جُنگ اصفهان است، وقتی با آقای موسویفریدنی سوار این فولکس بودیم و آقای اخوت و موسویفریدنی از اینکه دیگر معلم نیستند میگفتند. دورانی که حالا بسیار دور است و من وقتی داستانهای «نیمه سرگردان ما» را میخوانم بیاختیار یاد آن فولکس میافتم.
تصویر ۲: پنجشنبههای داستان اخوت
تصویر دیگری از آقای اخوت میرود و میرسد به خیابان میر، کوچه ملک، پلاک ۲۲، منزل زندهیاد زاون قوکاسیان، دهه شصت. آن شب آقای گلشیری و اخوت مهمان بودند و باید میرفتم داستان «مراسمی برای سارا» را که نوشته بودم و زاون دوست داشت، میخواندم. روبهروی دو نفر، که هر دو نویسنده بودند، کار سختی بود. زاون مدام میرفت و میآمد. هزاربار داستان را شنیده بود. اینکه چه گفتند بماند. آن شب صحبت از فیلم، داستان، شعر و نقاشی بود. خوشحال بودم. قرار بود داستان بنویسیم. این «قرار بود» یا «قرار شد» داستان بنویسم در زندگی خیلی از ما داستاننویسانی که از اصفهان آمدند به محمدرحیم اخوت، به آقارحیم اخوت برمیگردد. سالهای سال است که خانه او در آن گوشه اصفهان که اولها دور بود و حالا در چندقدمی همهجای اصفهان است پر از داستانهایی است که شما، همه شما آن را خواندهاید، اما برای اولینبار در این خانه خوانده شده است. اگر قرار باشد نام آدمها با نام قصههایی را که در اینجا خوانده شدهاند بنویسم، آنوقت باید تعداد ماشینهایی را که کنار خانه پارک شدهاند نیز بنویسم. پنجشنبههای اخوت را همه میشناسند.
تصویر ۳: نشستهای ادبی زندهرود
همین چند روز پیش وقتی همکارانم صدایم کردند و گفتند با تو کار دارند، دیدم که پویا کیانی به دیدنم آمده. انترن بیمارستان ما شده بود. با خوشحالی از دیدار با آقای اخوت گفت در موسسه رویش، کتاب ابوذر قاسمیان رونمایی میشد و آقای اخوت مثل همیشه که از هیچ رویداد هنری سالم روی برنمیگرداند، آنجا بود و از نوشتن صحبت کرده بود. پویا هم صحبت کرده بود و در پایان جلسه آقای اخوت به پویا نشانههای دلگرمکنندهای از نوشتن و نقد نشان داده بود؛ دقیقا همان کاری که آقای اخوت در جلسات زندهرود انجام میدهد. ساکت مینشیند و مقاله یا داستان را گوش میکند، سیگاری روشن میکند، نوبتش که میشود، خدا کند سرحال باشد. تمام سالهایی را که با ادبیات سرکرده در چند جمله فشرده بیرون میریزد. یکبار به من گفت، مطلبت خوب بود، اما باید این کارها را بکنی و چاشنی هم زده بود به این جمله که البته سلیقهای است این عرف. یک رِند کامل. همین سلیقهای، یعنی تمام مطلب را از نو بنویس. اما در این سالها که او تنها زندگی میکند احساس کردهام در بعضی از داستانهایی که برای شمارههای ویژه داستان زندهرود میخوانم او در خود فرومیرود. گاهی که داستانی را دوست ندارد به احترام جلسه ساکت میماند، اما کلافکی را در او میبینم. چیزی را مثلا کاغذی روی میز جابجا میکند. کتابی را باز و بسته میکند. احساس میکنم در آن داستانها، داستانهایی که او را به خودش جلب میکند، یکجور خانوادهای که نیست، خانوادهای که تمام شده، وجود دارد یا داستانهایی که زندگی هنوز در آنها وجود دارد و جاری است.
تصویر ۴: اخوت اصفهانشناس و اصفهانگرد
یکبار یکی از من پرسید: «شما اصفهانشناسید؟» گفتم نه، اصفهانگردم. آقارحیم اخوت هم اصفهانشناس است هم اصفهانگرد، و در بسیاری از داستانهای او اصفهان، حضوری بارز دارد. او انحنای کوچهها، پنجرههای گمشده در یک دیوار کاهگلی در یک بنبست را در داستانهایش جوری مینویسد که فقط در اصفهان میتوان پیدایش کرد. خانههای او هم بخشی از معماری اصفهان است: یک درخت نارنج بارانخورده یا یک خرند در غروبی که رنگ آسمان بر آن پاشیده شده و… مثلا نگاه کنیم به داستان «ما هم کنار پنجره بودیم» از کتاب «نیمه سرگردان ما»: «ما هم کنار پنجره بودیم. دیدیم همسرم آن پایین انگار تهمانده زمزمهاش را میریخت زیر درخت نارنج. وقتی سفره را برای بار آخر تکاند زمزمهاش تمام شد. آمد طرف ساختمان و در زیر پنجره از دید ما گذشت. من به سارا نگاه کردم. به بیرون خیره مانده بود. به درخت نارنج. یا به حوض شکسته.» در همین چند سطر نوع نگاهکردن راوی به همسر از پنجره بالای خانه، دقیقا تماشا از یک بنای قدیمی است. بهتر بگویم پنجرهای از یک بنای قدمی. انگار از پنجرههای طبقه بالای عالیقاپو به عمارت یا به بیرون نگاه کنی یا از این بالای هشتبهشت به پایین یا از پنجرههای بالای یک خانه قدیمی به حیاطی که درخت نارنج یا سروی بلند در آنجاست. حالا خودتان بخوانید حرکت همسو بعد از پایان زمزمه چگونه است. «آمد به طرف ساختمان در زیر پنجره. از دید ما گذشت.» (یعنی ورود به عمارت. که البته اینجا کلمه ساختمان به کار برده نشده است. و آنچه مانده است چیست) «یک درخت نارنج و حوض شکسته در حیاط.» به خاطر همین است که میگویم در داستانهای اخوت، اصفهان و معماری و خانه بسیار مهم است.
تصویر ۵: اخوت داستاننویس
یا این شانس است یا نیست. داستانهای محمدرحیم اخوت را با صدای خودش میخوانم. وقتی «نیمه سرگردان ما» یا «باقیماندهها» را میخوانم با نویسنده همصدا میشوم. وقتی او از پنجره و شیشه و حیاط و شجریان و پارک و موسیقی و نقاشی و خط و پیادهروی میگوید انگار همراه او هستیم و او اجازه میدهد که تجربه زیستهاش را بخوانم. یکبار با صدای خودش و یکبار با صدای خودم. گاهی تبدیل به دوئت میشود. وقتی از خورشید مینویسد، از خانه قدمی مینویسد، از ارواح سرگردان، و اینکه میشود از همهجا عبور کرد و جایی ندیده باقی نگذاشت. گاهی که با او از همهجا میگذریم مثل روح پدربزرگ، فکر میکنم آقای اخوتِ من هزارساله است، آنقدر که او دانا و نویسنده است.
* داستاننویس. از آثار: از میان شیشه از میان مه، تمام زمستان مرا گرم کن