این مقاله را به اشتراک بگذارید
فردریش نیچه، فیلسوف آلمانی، از جمله افرادی است که اندیشهشان تاریخ معاصر جهان را تحت تأثیر قرار داد. بررسی پیام نیچه، زمانی که حکم بر مرگ خدای هزارههای تاریخ داد و بیرحمانه به مسیحیت تاخت، موضوع نوشتار نسبتاً مفصلی است که اوایل ماه فوریه به قلم لزلی چمبرلین، نویسنده کتابهای فلسفی، در بخش نظرات روزنامه گاردین به چاپ رسید.
خلاصهای از برگردان مطلب گاردین را در اینجا میخوانید:
فردریش نیچه و اعلام مرگ خدا
لزلی چمبرلین
فردریش نیچه در سال ۱۸۸۴ «مرگ خدا» را به شیوهای شاعرانه در کتاب «چنین گفت زرتشت» اعلام کرد؛ او بار دیگر در ۱۸۸۸، به عنوان حکمی فلسفی، در «دجال» به تکرار مدعایش پرداخت.
منظورم از «فلسفی» آن است که جان کلام نیچه نفی یکسره ایمان و مؤمنان، از جنسی که در روزگار ما مرسوم است، نبود، یا شاید بهتر باشد بگویم که پیام او تنها در این چارچوب خلاصه نمیشد.
آن چه نیچه کمر به انجام آن بست در واقع به پا خاستن علیه باور کهن «تناظر خرد و الوهیت» بود، علیه اندیشهای که با افلاطون آغاز شده بود و به دست مسیحیت تا زمان «رنه دکارت» در قرن ۱۷ میلادی ادامه یافت.
دکارت در کتاب «تعمقهای فلسفه نخستین» خود نوشت: آدمی باید به هر «واقعیت» جهان پیرامون خود شک کند، مگر این که توانایی اثبات عقلانی آن واقعیت را داشته باشد. برای رساندن خرد بشری به منزلگاه واقعیت، دکارت روش خود را با شش برهان اثبات خدا بسط داد. اما برای همتایان دکارت وجود یا عدم وجود خدا در برابر شیوههای جدید علمی ربط چندانی نداشت.
به هر روی، انقلاب علمی دکارت و روشنگری که خردگرایی را به عنوان نیروی محرکه فرهنگ عمومی قرار داد، در کشور فرانسه «خدا» را از میدان به در کرد (شبیه آن چه دیوید هیوم در بریتانیا انجام داد.) در همین حال در آلمان، محل ظهور نوعی منحصر به فرد از فلسفه، در اواخر قرن هجدهم «خداوند» کماکان پاسخ پرسشهای بنیادین آدمی، طبیعت و معنای زندگی بود.
در چنین فضایی نیچه، به عنوان فیلسوف اواسط سده نوزدهم میلادی، نخست مرگ خدا را در متن آرمانگرایی [ایدهآلیسم] آلمان که توسط «هگل» و «شلینگ» بنیان نهاده شده بود مطرح کرد. دکارت نیز، همزمان، «خرد» را جنازهای بیش ندانست. خرد، در معنای آرمانگرایانه، تنها به ظرفیت ذهن برای اثبات درستی گزارههای تجربی دلالت نمیکند.
برای «هگل»، خرد نیرویی فراطبیعی بود که خود به خود وجود دارد و دور دنیا به سمت و سوی پیشرفت حرکت میکند. اما عصیان نیچه راهی برای ابراز این حرف بود که هیچ قدرت فراطبیعی بر زندگی انسان تسلط ندارد و از این رهگذار قالبی نو برای معنا آفرید. در این قالب هر فرد به تنهایی با پوچی هستی برخورد میکند.
باید توجه داشت که نگرش فوق را نمیتوان به معنای مرگ خدای نیچه قلمداد کرد.
نیچه به همان میزان که نویسندهای آلمانی بود، فیلسوف هم بود. پدرش، که در چهار سالگی او را از دست داده بود، کشیش کلیسای پروتستان بود. فردریش نیچه، بدون حضور پدر، در فضایی غمگین و آغشته به پرهیزگاری از نوع «لوتری» توسط مادر و خواهرش بزرگ شد. فشار تقدسمآبی مسیحی بر جسم او آن قدر سنگینی میکرد که در نهایت باعث عصیان بیمحابایش در مراحل بعدی زندگی شد، و آن چه بر آتش این عصیان افزود بیماری مزمن نیچه بود که امکان عشق ورزیدن به زندگی را از وی سلب کرد.
به تمام این موارد خشم نیچه را از وضعیت آلمان، میهنش، نیز باید افزود که به تازگی به رهبری «اتو فون بیسمارک» متحد شده بود، رهبری که در پی یکپارچه ساختن فرهنگ کشور تحت عنوان «پروتستان و ملی» بود.
نیچه از بنیان کلیسا تنفر داشت و از لحاظ فرهنگی و سیاسی در مقیاسهای اروپای آن روز شهروندی فراتر از عصر خود به شمار میرفت.
پس، «خدا مرده است»: و شما، ای زورمداران، دیگر نخواهید توانست به نام او نهادهای خود را سرپا نگاه دارید. پیام سیاسی نیچه همین بود.
پس «خدا مرده است»، یعنی «خرد»، نیرویی که فلسفه افلاطون را میسر ساخت، از توصیف معنای جوهر «آدمی» ناتوان است. اما این باور به معنای مرگ انسان، یا نهاد انسانیت، نیز هست.
پس «خدا مرده است»، از دیدگاه خوشبینانه، به این معناست که برای نیچه، «تن» رهاست و آزاد. پاسخ نیچه به مرگ خدا را میتوانید در کتاب دیگر او با نام «حکمت شادان» بیابید. این چند خط برگرفته از دومین پیشگفتاری است که نیچه بر این کتاب نوشت که نخست در ۱۸۸۶ منتشر شد: «اختفای ناخودآگاه نیازهای تن زیر پوشش معنویت آرمانگرا، عینی و صرف به شکلی دهشتناک رواج دارد، و من نیز اغلب از خود پرسیدهام که آیا، از دیدگاه برتر، فلسفه تنها تفسیر تن نبوده، و یا کژفهمی آن.»
کتاب سوم نیچه شامل گزارههایی مانند این یکی است: «نیایش را برای انسانهایی اختراع کردهاند که در واقع هیچ گاه صاحب اندیشهای از خود نبودهاند و از تعالی روان هیچ نمیدانند…» و این دیگری: «حکم مسیحی که دنیا را زشت و بد میشمارد، دنیا را واقعاً زشت و بد کرده است.» اکنون «خدا مرده است» به سوی این انگاره حرکت میکند که هر فرد باید خود را مالک شادی زندگیش بداند، همان چیزی که مسیحیت قرنها نفی میکرد.
پس، «خدا مرده است»: پلیدی انسانها او را کشت، این گمانه، موضوع و دستمایه بخش اعظم کتاب «چنین گفت زرتشت» است. مسئلهای که نوعی ماتمزدگی و حزن را بر سراسر لحن و پیام این کتاب گسترانیده است.
در مقابل، اوج بازیگوشی کودکانه در «حکمت شادان» برای انسانیت وظیفه – شاید غیرممکن – خویشتنشناسی دوباره را لازم میداند، تا بتواند به راستی در «اینجا» زندگی کند، در همین جهان.
زمینه خودشناسی دوباره پیش از نیچه «مادیگرایی» [ماتریالیسم] بود، که در معنای فلسفی آن موضع ضد آرمانگرایانه [ضد ایدهآلیسم] هگل و شلینگ به شمار میآمد. «لودویگ فویرباخ» در دهه ۱۸۳۰ این مکتب را پایه گذاشت و، آن طور که معروف است، آن چنان تأثیری بر کارل مارکس بر جای نهاد که نقطه آغاز کار مارکس را رقم زد.
البته این مسئله بدان معنا نیست که نیچه مارکسیست است. به هیچ وجه. بلکه به این معناست که حتی اندیشه وی نیز بدون پیشزمینه و از «هیچ کجا» به وجود نیامده است. نیچه سوار بر تندترین امواج عصر زندگیش به جلو رانده شد و او نیز به شیوه خود در مقابل این شرایط واکنش نشان داد: به عنوان نویسنده آلمانی ضد آرمانگرا و ضد مسیحی. عنوان کتاب او که به نام «دجال» شناخته میشود به آلمانی «Der AntiChrist» است و همان اندازه که معنای «ضد مسیح» میدهد، «ضد مسیحیت» نیز معنی میشود.
اما جز نیچه، روایت دیگری در اواسط قرن ۱۹ میلادی وجود داشت که مرگ خدا را به جهان غرب اعلام کرد، روایتی که متعلق به کسی نبود جز چارلز داروین. با این وجود، نیچه بخشی از جریان «پسا– داروینیسم» به حساب نمیآید، و آن چه او میگفت در راستای جریان فرهنگی «بعد از خدا» در قرن بیستم طبقهبندی میشود.
کوتاه سخن آن که در بررسی اندیشه فردریش نیچه با سنجههای خداناباوران امروزین باید همیشه این موضوع را مد نظر قرار دهیم که او هرگز «خرد» را به سطح «خدایان» ترفیع نداد. درگیری نیچه با سنت معنوی، که خود سعی در ترک آن داشت، به درازای عمر نه چندان بلند این فیلسوف عصیانگر، تا واپسین دم، به شدت ادامه داشت.