این مقاله را به اشتراک بگذارید
«مرد»
محمود دولت آبادی(برای مردهای کوچک)
طعم لبوی نیمگرم، هنوز روی زبان ذولقدر بود. او همین یکدم پیش، کنار چرخ طوافی باباسحر ایستاده، سی شاهی لبو خریده و تا آخرین ریزهاش خورده بود و حالا داشت رو به خانهشان میرفت. از کنار سایهبان سنگتراشها گذشت و به راه هر شبهاش قدم توی کوچه کولیها گذاشت. این کوچه اسم دیگری داشت، اما چون توی کوچه یک کاروانسرای قدیمی بود، و میان کاروانسرا کولیهایی- از آنها که نعل اسب، انبر، سیخ کباب، قندشکن و کارد آشپزخانه درست میکردند- جامنزل داشتند، به آن میگفتند: کوچه کولیها.
ذولقدر، خواهرش ماهرو، و برادر کوچکش جمال هم توی همین کاروانسرا، در یکی از خانههای کنج دیوار، شب و روز خود را میگذراندند. باباشان چراغعلی، و مادرشان آتش هم- یعنی- با آنها بودند. اما چه بودنی؟!
امروز از صبح باریده و شب کوچه هنوز خیس بود. ابرهای پر بالای سر همچنان نم پس میدادند. از ناودانها گاه به گاه آب چکه میکرد. نور کمرنگ لامپهای برق، تار و انگار بخار گرفته بودند. دنبال سر ذولقدر، از میدان و دستک خیابانهای چهار طرفش کموبیش هیاهوهای فروشندههای دورهگرد شنیده میشد. شب، تازه در نیمه اول بود.
ذولقدر سرش را که بلند کرد به در کاروانسرا رسیده بود. اما پیش از آنکه پا به میان در بگذارد، صدای زنجموره بابایش او را ملتفت خود کرد و سرجا نگاهش داشت. صدای بابایش مثل صدای یکجور حیوان شده بود. حیوانی که ذولقدر نمیشناختش. یا هم به گوش او اینجور میرسید. ذولقدر به بابا نزدیک شد و کنارش ایستاد. چراغعلی کنار جرز نمبرداشته کاروانسرا چمباتمه زده، سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و توی نالههایش صداهای گنگ و غریبی از خودش درمیآورد. هوا آنقدرها سرد نبود، اما ذولقدر میدید که پدرش دارد میلرزد. پدرش را صدا زد. چراغعلی سرش را بالا آورد و به ذولقدر نگاه کرد. چشمهای مرد به دالانی تاریک مانند شده بود. ذولقدر خواست از او بپرسد که چی شده و چرا اینجا نشسته؟ اما بابا سرش را پایین انداخت و ناله کرد. ذولقدر پیش پای او نشست و پرسید:
– حالا نمیخواهی برخیزی برویم خانه؟
بابا، باز هم جوابی نداد. ذولقدر فکر کرد باید اتفاقی افتاده باشد. برخاست و تند از در کاروانسرا تو رفت و تا در خانهشان دوید. خواهر و برادرش هم بیخ دیوار نشسته بودند و معلوم بود که گریههایشان را کردهاند. ذولقدر پرسید:
– چرا بابا آنجا نشسته و دارد با خودش حرف میزند؟
جمال حرفی نزد. ماهرو هم خاموش بود. ذولقدر به خواهر و برادرش تشر زد:
– زبانهاتان را کندهاند؟ میگویم چرا بابا آنجا نشسته و دارد با خودش حرف میزند، ها؟!
ماهرو و جمال با هم گریه را سردادند و یکیشان گفت:
– دعوا. باز هم دعوا.
ماهرو گفت:
آتش، کاسه را برداشت زد به سر بابا، بعدش هم چادرش را سر انداخت و از در رفت بیرون.
باز هم؟ ذولقدر بغض کرد. نمیدانست چه کاری باید بکند. چه کاری میتوانست بکند؟
– « چرا اینطور شده بود؟ چرا اینطور شده بود؟»
ذولقدر هر چه به مغز خودش فشار میآورد، نمیتوانست بفهمد چرا اینطور شده بود؟ آنها، چراغعلی و آتش، دو تا بودند مثل دو دشمن خونی. حتی یک شب نبود که آرام و بیدعوا سر روی بالش بگذارند. چشم دیدن هم را نداشتند. چرا اینطور شده بودند؟ چرا اینطور شده بودند؟
ذولقدر پشت به دیوار داده بود، سرش پایین بود و خیالش روی همین چیزها دور میزد و برای خودش دنبال جوابی میگشت. اما هر چه بیشتر میجست کمتر مییافت. همین بود که پیشانیش بیشتر درهم میرفت و دلش بیشتر میگرفت. اما چاره چه بود؟ کاری، شده بود. مادر باز هم خانه و بچهها را گذاشته و رفته بود. اما کجا رفته بود؟ ذولقدر دلش نمیخواست به این فکر کند. هر وقت توی خیالش فرو میرفت بالفور مردی به خاطرش میآمد که چشمهایی بزرگ و آبی و برآمده داشت. مردی که چکمههای ساقبلند لاستیکی میپوشید و کلاه نمدی سرش میگذاشت و سبیلهای زرد و آویزانی داشت. یک مرد قدبلند که رختهای تنش پر از قطرهها و شتکهای خون بود. خون گوسفندها، خون گاوها، که تنش بوی پوست و چرم میداد. مردی که یکی از دندانهای پیش دهنش طلا بود. یک مرد تنومند. کسی که میتوانست بابای ذولقدر را توی یکی از گالشهایش جا بدهد. آن وقتها، وقتی که ذولقدر هنوز پنج سالش تمام نشده بود از او خوشش میآمد. رشید بود. خیلی رشید بود. مثل یکی از پهلوانهای پردهی شمایل« مرشد نبی» به نظر ذولقدر میآمد. دستهای بزرگی داشت و گاهی انگشتهای بلند و خونینش را زیر چانه ذولقدر میگذاشت و به او میگفت« پیخخخ». با آتش میرفتند و او را میدیدند. از میدان سوار میشدند و یکراست میرفتند به میدان راهآهن. آنجا پیاده میشدند و باز سوار میشدند و یکراست میرفتند به سلاخخانه. آنجا همه چیز و همه جا بوی خون میداد. دیوارها، جوی، خیابان، همه جا خونی بود. در جوی، خون و آب و پهن و لجن قاطی هم بودند و سنگین و دمکرده میخزیدند و به سویی میرفتند. گوسفندها و مردها- مردهایی که چوخا به تن و چوب به دست داشتند_ راه را بند میآوردند. با اینهمه، آتش خودش را به در سلاخخانه میرساند و همو را، همو مرد رشید را پیدا میکرد. بیش از یک آبخوردن نمیگذشت که سلاخ پیدایش میشد. با گالشهای ساقبلندش پیش میآمد. هر قدمش به اندازه دو قدم مردهای دیگر بود. بازو استوار و مردانه قدم برمیداشت و خندهای گشاده به لبهایش داشت، آنطور که دندان طلایش در آفتاب برق میزد. پیشانیش عرق کرده بود، خون تازه روی رختهایش شتک زده و کارد دست استخوانیش بر کمرش بود:
– « خوب، خبر تازه؟»
همیشه همین را میگفت. بعد دو تا انگشت بزرگش را زیر چانه ذولقدر میگذاشت، میگفت« پیخخخ» و آنها را بهراه میانداخت، از میان گوسفندها و مردها میگذراند و رو به دکان جگرفروشی میبرد. همینجا بود که ذولقدر و مادرش یک شکم سیر میخوردند. نه پنج یا ده سیخ. شاحیدر میگفت چهل سیخ جگر دل ودنبلان بگذارند روی منقل. خودش بازیبازی میکرد و میگذاشت تا آتش و بچهاش سیر بخورند. بعد میگفت چای بیاورند. همانجا چای میآوردند. سه تا استکان بزرگ. و تا ذولقدر سرش گرم چای خوردن بود، آنها، آتش و شاحیدر سرهاشان را نزدیک هم میبردند و پچپچهایشان را میکردند، و موقع آمدن، شاحیدر یک کلهپاچه و چند تا تکه گوشت و جگر سیاه توی کیسه کرباسی آتش جای میداد، گردن کیسه را میبست و آنها را تا سر خط ماشین همراهی میکرد و از آنجا به سر کارش برمیگشت. آتش خوشحال به خانه برمیگشت، کلهپاچه را تکهتکه میکرد، یک تکهاش را برای خودشان بار میگذاشت، بقیه را به کولیها میفروخت، بعد به حمام میرفت. از حمام برمیگشت، سر و زلفش را شانه میکرد، گونهها و لبهایش را سرخاب میمالید. روی کفشهایش را میشست، چادرش را به سر میانداخت و از در بیرون میرفت. اینجور وقتها اگر بچهها از گریه و جیغ خفه هم میشدند، او برنمیگشت دنبال سرش را نگاه کند. اما ذولقدر دیگر گریه نمیکرد. فقط از خودش میپرسید:« کجا دارد میرود؟»
هنوزهم دلش نمیخواهد باور کند و از خودش میپرسد:
– راستی، کجا میرفت؟
راهی به نظر ذولقدر رسید. این که پیش بابایش برود، و هرطور شده او را به خانه بیاورد، زیر کرسی بخواباند، با او همدلی کند. فکر کرد میدود، میرود، میرسد، زیر بازوی بابا را میگیرد، بلندش میکند، به خواهش بلندش میکند، دلداریش میدهد، به خانه میآوردش، برایش چای داغ درست میکند، کاری میکند که خوابش ببرد، میرود برایش قرص میخرد، یا میرود و یک حب تریاک از اوستانیاز، پیرمرد کولی میستاند و برایش میآورد، توی آب گرم وایش میکند و میدهد سربکشد. میدانست که جان بابا به همین بسته است.
بابا نبود. رفته بود. جا خالی بود. ذولقدر دمی همانجا معطل ایستاد. چیزی به عقلش نرسید. بابا کجا میتوانست رفته باشد؟ از کدام طرف؟ رو به کجا؟ به مسجد؟ نه، او مسجدرو نبود. خیلی وقت بود که دیگر نماز نمیخواند. به گود؟ نه، او دیگر پولی به کیسه نداشت تا بابت دود تریاک بدهد. علیجان هم که به او نسیه نمیداد. پس در کوچهها سرگردان شده بود؟ در این هوای سرد؟ او که یک دم پیش آنجور میلرزید، توی کوچههای پر لای و لجن پرسه بزند چکار؟ دنبال چی؟ برای چی؟ لابد نیمتنهی کهنهاش را روی سرش انداخته و با پشت خمشدهاش، مثل دیوانهای آرام، از کنار دیوار راه میرود، دندانهایش از سرما به هم میخورند و صدا میکنند، تنش میلرزد، مینالد و صدایی مثل صدای یک حیوان- حیوانی که ذولقدر نمیشناسدش- از گلو بیرون میدهد. آب توی کفشهایش میرود. حتماَ آب توی کفشهایش میرود. و اگر هوا رو به سردی گذاشت چی؟ پاهایش یخ نمیزند؟ لابد هرچه سرما به او فشار بیاورد، او هم نالهاش را بلندتر از گلو بیرون میدهد. نالههایش لابد دلآزارتر میشوند. مثل ضجه گداهای تنها، در خلوتیی کوچههای شب. و حتماَ لت دری باز میشود و دست پیرزنی، دست پیرزنی که چادر خود را محکم به دندان گرفته تکهای نان و گوشت کوبیده شبمانده از لای در بیرون می دهد و پدرش، چراغعلی نزدیک در خانه میایستد ، اول شرم میکند، بعد با شک، با دودلی دستش را دراز میکند و نان و گوشت شبمانده را از دست پیرزن میگیرد و دست خشکیده و بلند خود را به زیر بال نیمتنهاش میکشاند و زیر لب میگوید: « خدا به سفرهتان برکت بدهد!»
– « ها؟ حتماَ این کار را میکند؟ شدنیست؟»
ذولقدر این را از خودش پرسید. اما از خود جوابی نستاند. پس، ناچار به کاروانسرا برگشت و به خانهشان رفت. سرراهش اوستانیاز پیرمرد ریش حنایی را دید، اما یادش رفت سلام کند. از او که گذشت ، این را فهمید. اوستانیاز سرفه کرد و به لانهاش خزید، و ذولقدر هم به خانه پاگذاشت. برای کرسی آتش درست کرد، بچهها را زیر کرسی نشاند، آرامشان کرد؛ خودش هم یک گوشه نشست و تکیهاش را به بالش داد و توی فکر فرو رفت و گوش به صدای سرفههای کنده پارهی پیرمرد ریش حنایی کولی داد.
ماهرو و جمال آرام آرام داشتند به خواب میرفتند. پلکهای ماهرو به هم آمده بود، و جمال سر روی شانه او گذاشته بود و میرفت که به تمامی بخوابد. اما ذولقدر را خواب نمیبرد. پلکهایش خسته شده بودند، اما خواب نمیآمد. میآمد، دور چشمها پرسه میزد، اما بر پلکها نمینشست. نیش میزد و میگریخت. میگریخت و مژهها را میآزرد. میان کاسههای چشمها انگار نرمه شن ریخته بودند. یکجور حال دیگری داشت. حس میکرد کلهاش پر از سرب شده. سنگین و بزرگ به نظرش میآمد. فکرهایی در مغزش جا گرفته بودند که نمیتوانست بفهمدشان. اذیتش میکردند. یعنی چه؟ یعنی چه؟ پدرش خیلی شکسته شده بود. خیلی شکسته شده بود. چی شده بود؟ دیگر میشد به او نام پدر داد؟ برای چی؟ هرکدام از طرفی میروند؟ هر کدام از طرفی رفتند. هرکدام از طرفی رفتهاند. دیگر نیستند. انگار نیستند. گم شدهاند. انگار نبودهاند. انگار نبودهاند. انگار هیچوقت نبودهاند. هیچوقت. از آتش فقط یک جفت ابروی سیاه، دو تا چشم میشی، یک دهن پر از دندان سفید و رشتههایی موی پیچ در پیچ، یک جفت کفش قرمز، و یک چادر سیاه با تابی که به بالش میداد، در خانه مانده بود. در خانه نمانده بود، در خاطر خانه مانده بود. در خیال ذولقدر مانده بود. این چیزها نبودند. ردشان بود. مثل سایههایی گذرنده. سایههای رمنده. مثل گذر سایهی گربهای از لب بام. اینها نبودند. خیال بودند. حالا خودش کجا بود؟ آتش کجا بود؟ شب و سرما. این دو تا مثل اینکه از هم زائیدهاند. چرا آدم حس میکند هر کس لای این دو چیز- شب وسرما- گیر کند له و مچاله میشود؟ آتش حالا توی شب و سرما بود؟ نه، او مثل بابا، مثل چراغعلی بیدست و پا نبود. او مثل کبک بود. توی سرما هم گرم بود. اما کجا بود؟ تف بر این فکر. چرا این فکر، مثل نیشتر، همیشه آماده بود که جان ذولقدر را بگزد؟ یک اطاق گرم، بخار سماور، کرسی، و آتش. چادرش را لابد انداخته، دکمههای یقهاش را لابد باز کرده و لم داده. کجا لم داده؟ به یک بازوی بزرگ و سفید و سینهای پهن که موهایی زرد و پیچپیچدار و از یقهی زیر پیراهنی رکابی بیرون افتاده. به تنی که پوستش همچنان بوی خون و چرم و پشم میدهد. بوی خون تازه گوسفند و گاو. بوی سلاخخانه. بوی آخرین نعرههای نرهگاو و شتر. « تف بر این فکر!»
چه موذی بود! چه موذی بود! هر وقت ذولقدر به مادرش فکر میکرد، این هم، این فکر هم مثل بال مگس به مغزش میچسبید. تف! اصلاَ چرا باید اینجور فکرها را به مغز راه داد! کی راه میدهد؟ این فکرها خودشان میآیند. میچسبند. سمجاند. ملاحظهی هیچکس را نمیکنند. میآیند، جا میکنند، میچسبند و قایم میشوند، و همین که تو خواستی به چیزی فکر کنی، آنها هم خودشان را قاطی میکنند. مثل ریسمان به دست و پایت میپیچند. چه سمج! چه سمج! تف!
– « حالا چه باید بکنیم؟»
ذولقدر این را از خودش میپرسید. فکر میکرد حالا تکلیفش چیست؟
هوای خانه انگار دم داشت. خفهکننده بود. ذولقدر نتوانست بیش از این برجا نشسته بماند. برخاست. خواهر و برادرش را یکبار دیگر نگاه کرد. هر دو به خواب رفته بودند. ذولقدر رویشان را پوشاند و زیر سرهاشان را هموار کرد. آنها، هردوتاشان از ذولقدر کوچکتر بودند. جمال هنوز پنج شش ساله بود، و ماهرو تازه به مدرسه میرفت. و هر دو حالا روی دست ذولقدر مانده بودند؛ و او حس میکرد هم برادر آنهاس ، هم مادرشان و هم پدرشان.
در را آرام باز کرد، پا به حیاط کاروانسرا گذاشت و همانجا، دمی ایستاد. شب و خاموشی همه جا را پر کرده بودند. کولیها به خواب رفته وبیصدا شده بودند.اما انگار صدای تقتق چکشهایشان بر سندان، صدای چکشکاری انبرهای قندشکن و منقاش و کارد آشپزخانه و سیخهای کباب، در هوا بود و میچرخید. مثل اینکه صداهای روز به آسمان رفته بودند، گم شده بودند، و حالا داشتند پیدا میشدند و پایین میآمدند. صدای آواز« نجات» هم میآمد. او همیشه، وقت کار میخواند. ولایتی میخواند. یکجور دل کندهای میخواند. توی سوراخییی که از حلب و خشت، کنج کاروانسرا برای خودش درست کرده بود، پشت سندان کوچکش مینشست و انبرهایی را که روز پیش از کوره درآورده و روی هم ریخته بود، چکشکاری و پرداخت میکرد. حالا، هم صدایش توی هوا بود و هم ضربههای چکشش. خانوادههای دیگر هم به خواب رفته بودند. هم چراغ شیرهکشخانه علیجان خاموش بود، و هم کبوترهای زاغی از صدا افتاده بودند. تنها سرفههای نفسگیر اوستانیاز، پیرمرد ریش حنایی، گهگاه میآمد. ذولقدر میدانست که او تنگی نفس دارد و شبها را خواب و بیدار به صبح میرساند. اول از او میترسید، اما کمکم آشنا شد. خیلی آشنا شد. آنقدر که وقتی میدیدش سلامش میکرد.
ذولقدر- مثل اینکه از چیزی واهمه داشته باشد- به اینسوی و آنسوی نگاهی کرد- دورتادور کاروانسرا خانههای کوچک کوچک بود. هرکدام مثل یک لانه روباه. ذولقدر همیشه میدید که آدمها وقتی میخواستند تو بروند، خودشان را خم میکردند. و اینجور وقتها مثل چیز دیگری غیر از آدم میشدند. نمیدانست مثل چی؟ اما میفهمید که مثل آدمیزاد نیستند. اصلاَ آدمیزاد چه جور شکل و قیافهای باید داشته باشد؟ ذولقدر این را هم درست نمیدانست. ذولقدر هیچ چیز را درست نمیدانست. اما همیشه وادار میشد که از هر چیز سر دربیاورد. خودش هم اینجورمیخواست. برای همین، دایم هوش و حواسش به دوروبرش بود. به هر چه که دوروبرش میگذشت. گویی میخواست مغز هر چیز، هر پیشآمد و هر موضوعی را بشکافد.میخواست از جزءجزئش سر دربیاورد. بداند. میخواست همه چیز را بداند. اما راه دانستن هر چیز را نمیدانست. برای همین، بیشتر وقتها گیج میشد. شقیقهها و چشمهایش درد میگرفتند. کلافه میشد و از حالی که داشت میگریخت.
میان گودال کاروانسرا از حلبی پاره و آهنهای زنگخورده خرمنی درست شده بود. کنار خرمن آهن و حلبیپاره، درشکهی لکنتهی پدر ذولقدر سیاهی میزد. تا چراغعلی اسب درشکهاش را نفروخته بود، حیوان را توی طویلهی کاروانسرا میبست، درشکه را هم بیرون در، کنار دیوار میگذاشت؛ صبح به صبح اسب را از طویله بیرون میکشید و با کمک ذولقدر، درشکه را به اسب میبست، « بسمالله» میگفت و از در کاروانسرا بیرون میرفت. چه اسبی هم بود! سیاه و لاغر. ذولقدر، حالا که فکرش را میکرد یادش میآمد که این آخریها مثل یک بز شده بود. بزی که موهایش ریخته باشد. استخوان کفلهایش بیرون زده بود. روی تیره پشتش زخم کهنه مانده بود. گردنش تیغ کشیده و خشک شده بود. گوشهایش لق شده بودند. سر زانوهای جلوش از بس سکندری خورده، زخم شده بودند؛ و روی چشمهایش هم غباری کدر نشسته بود.
ذولقدر بیاختیار به طرف درشکه رفت. درشکه، شکسته، پارهپوره و از قواره افتاده بود. مثل آدمی که به ضرب چماق از پا درش آورده باشند. ذولقدر دور درشکه چرخید، بعد پا روی رکابش گذاشت، از آن بالا رفت و سر جای پدرش نشست. آن وقتها، چراغعلی گاهگاهی ذولقدر را هم کنار دست خودش سوار میکرد و تا میدان میبرد، آنجا پیادهاش میکرد تا به مدرسه برود. ذولقدر، کنار میدان از رکاب پایین میپرید، راهش را کج میکرد و یکبار دیگر برمیگشت و از زیر لبه کلاهش، رفتن درشکه را نگاه میکرد و به صدای سم کوبیدن اسبشان گوش میداد. اما حالا، جای اسب خالی بود. انگار که هیچوقت نبوده است. پیش از این ذولقدر، گاه و بیگاه پدرش را میدید که یکی دو نفر را دنبال سرش راه انداخته و خودش هم مثل آدمهای رعشهگرفته، رو به کاروانسرا میآید. آنها یکراست بالای سر درشکه میآمدند، کمی نگاهش میکردند، با هم چانه میزدند و میرفتند. و باز فردایش چراغعلی آدمهای تازهای را بالای سر درشکه میآورد و با هم مشغول چانهزدن میشدند. اما هنوز هنوز نتوانسته بود درشکه را بفروشد.
ذولقدر همانجا، سر جای پدرش، مثل همو قوز کرده ، نشسته بود و با خودش فکر میکرد. فکرهایی که تا امشب و این ساعت به سرش نزده بود. یکجور پریشانی خاطر داشت. پریشانی خیال. تا حال کمتر اینجور شده بود. تا وقتی مدرسهای بود رو به مدرسه میرفت، از وقتی هم که مدرسه را تمام کرده بود، راه خیابانها را پیش میگرفت و میرفت دوروبر چرخهای طوافیها برای خودش میپلکید و توی میدان بارفروشها کمک این و آن میکرد و به جایش کمی میوه و سبزی میگرفت و به خانه برمیگشت، و اگر احیاناَ پولی گیرش میآمد توی قلک میانداخت تا برای عیدش کفش و پیراهن بخرد. هر چه بود، روز و شب برایش همیشگی و معمولی بود. هیچوقت« فردا» دلش را نمیلرزاند. بودن بابا و مادرش، با همه ناجوریشان، برای او یکجور پشتوانه و تکیهگاه بودند. حس میکرد کسی را دارد. کسانی را دارد. مادری که برایش کرسی را گرم کند، پارگی رختهایش را بدوزد، و نفرینش کند. و پدری که به رویش براق شود، به او چشم غره برود، فحشش بدهد. و گاهی هم یک« دو قرانی» کف دستش بگذارد. اما امشب طور دیگری بود. غیر از شبهای پیش. و « فردا» مثل اینکه چیز تازه و عجیبی بود که باید میآمد. فردا پهن و بزرگتر بود. و او تنها و تنهاتر بود. حس میکرد چیزهایی از او جدا شدهاند. و او هم از چیزهایی جدا شده است. مثل اینکه قبایی را از تن او واگردانده بودند. سرما. سرما. حس میکرد فشار سرما بیشتر شده است و دمبهدم دارد بیشتر میشود. فردا چی میشد؟ فردا چطور بود؟ فردا چی بود؟ رنگ و بویش با همه فرداها، آیا فرق نمیکرد؟ آیا فردا، همین آدمهای دوروبر با چشم دیگری به او نگاه نمیکردند؟ فردا برادر و خواهرش چطور از خواب برمیخاستند؟! چطور چای و نان میخوردند؟ چه میکردند؟! اینها همه برای ذولقدر سوأل بود، و او جوابی برای خودش نمییافت. گویی همه چیز خود را او باید روبهراه میکرد.
صدای بههم خوردن در کاروانسرا، خیالش را برید؛ او را از جا کند و بیاختیار رو به سوی در گرداند. در کوچک آدم رو باز شد و زنی قدم به دالان گذاشت. ذولقدر فکر کرد باید از کولیها باشد. اما نه، مادرش بود. قدی کشیده در چادری سیاه. او ، این وقت شب اینجا چکار میکرد؟ لابد آمده بود سری به ایشان بزند. ذولقدر به نرمی خودش را پشت درشکه قایم کرد تا مادرش او را نبیند، اما آتش هم به درشکه نگاه نکرد؛ یکراست رو به خانهشان رفت، در را باز کرد، پا توی اتاق گذاشت و در را پشت سر خود بست. ذولقدر با خود گفت« حالا او چه میکند؟» و منتظر بود که به صدای مادرش رو به خانه برود و وانمود کند که بیرون بوده.
مادر بیرون آمد، ذولقدر را صدا کرد. ذولقدر خواست رو به او برود؛ اما نتوانست. پایش پیش نمیرفت. ماند. بیجواب ماند و خودش را بیشتر قایم کرد. آتش، باز هم او را صدا کرد. یکبار، دوبار، چندبار. اما هربار ذولقدر خودش را قایمتر کرد تا این که مادرش خاموش به خانه برگشت و در را بست.
حالا چه میکرد؟ لابد میرفت کنار بچهها مینشست و نوازششان میکرد؟ دستش را روی موهایشان میکشید، نگاهشان میکرد، غمشان را میخورد، لبهایش به پرپر میافتادند و چشمهایش تر میشدند. لابد زیرزبانی، با آنها که خواب بودند حرف میزد. درددل میکرد. میگفت چارهای ندارم. باید تا حالا بیرون میماندم. کار دیگری نمیتوانستم بکنم. باید میماندم. و بعد، لابد لبهایش را به دندان میگزید و از گریهای خاموش، بالهای بینیاش پرپر میزد. و بعد، لابد سیگاری برای خودش روشن میکرد، میان انگشتهای بلندش میگرفت، پاشنه سرش را به دیوار تکیه میداد و بالای سرش را از حلقههای دود پرمیکرد و بیآنکه بداند چی میبیند به گوشهای نگاه میکرد. اما نه. نه. او دیگر نباید توی غم برادر و خواهر ذولقدر باشد. نباید به سر و گوش آنها دست بکشد. نباید با مهر نگاهشان کند. نباید. نباید. گریههایش را هم ببرد سر گور پدرش! دیگر چشمهای او پاک نیستند، دستهایش پاک نیستند، نفسش پاک نیست، گریههایش پاک نیستند. او نباید دستش را روی گونه ماهرو بکشد. زلفهای جمال را از روی پیشانیش نباید پس بزند. روی چشمهای آنها را نباید ببوسد. ران ماهرو را نباید نیشگون بگیرد. توی سر جمال نباید تپ بزند. نفسش را نباید روی گوش و گردن بچهها بدمد. دستهای او بوی خون تازه سلاخخانه را میدهند، بوی عرق تن غریبه. بوی تن مردی که پشمهای سینهاش پیچ در پیچ و خاکستری رنگست. نفسش بوی نفس او را میدهد. بوی جگر سوخته، بوی پشم ناشوی، بوی سلاخخانه میدهد. نگاهش هم همینطور. دیگر نگاه نیست. مثل دو تکه گوشت است. گوشت خام. از آنها که اگر زیر دندان بگیریشان چندشت میشود. موهای تنت سیخسیخ میشود. و لبهایش… اووف…. لابد یک ساعتی مکیده شدهاند. تا همین یک دم پیش ، تنش بو میدهد. بوی عرق تن مردها را میدهد. نه، نه. او دیگر نباید پای کرسی این خانه بنشیند. باید برود. باید برود و گم بشود. مایه سرشکستگیست. ننگ است. آخ… کاش همین الآن از در بیرون بیاید و برود گورش را گم کند.
ذولقدر چه کینهای در دلش به مادر خود حس میکرد. دیگر نمیخواست او را ببیند. نمیخواست که او را همین یک دم پیش، دیده بود. خیال کن شرمش هم میآمد که چشمش به مادرش بیفتد. حتی فکر مادرش او را میآزرد. بیزارش میکرد. میخواست که دیگر هیچوقت روی آتش را نبیند. با این همه ته دلش به حال او میسوخت. از فکر او غصهاش میگرفت، حتی حس میکرد دلش میخواهد برای او بگرید. اما در ذولقدر این دو حال جمع شده بودند. هم بیزاری، هم مهر. هم خواستن، هم نفرت. انگار با یک چشمش برای مادر میگریست و با یک چشمش خشم داشت. همین بیشتر مایه آزارش میشد. قلبش پر از سوزن بود.
باید آتش به خواب رفته باشد. ذولقدر پاورچین پاورچین به پشت در آمد و گوش داد. هیچ سروصدایی نبود. فکر کرد آن خیالاتش هم شاید راست نبوده، چون اینطور پیدا بود که مادرش خوابیده است. خواست به خانه برود. اما نرفت. دلش نیامد. سرما اذیتش میکرد. رو به در کاروانسرا به راه افتاد. در را آرام باز کرد و بیرون رفت. صدای سرفه پیرمرد ریش حنایی کولی پشت سرش میآمد. کوچه خالی و خلوت بود. همه جا شب بود. چراغهای کدر برق هم از پاشیدن نور دریغ میکردند. ذولقدر لحظهای ماند و بعد به راه افتاد.
کنار دیوار میدان، بارفروشها آتش درست کرده بودند. توی یک چلیک خالی آتش درست کرده بودند: ذولقدر میشناختشان. آنها هم ذولقدر را میشناختند. ذولقدر پیش آنها رفت و کنار آتش نشست. دو نفر بودند که شب را به نوبت پاس میدادند. آنکه خواب رفته بود عمو تقی بود، و آنکه خواب و بیدار روی چارپایه ، کنار آتش نشسته و پالتو نیمداری روی شانهها انداخته بود، « علی گر» بود. اما « علی آقا » صدایش میکردند. خیلی وقتها ذولقدر میآمد و کمک علی آقا، بار از ماشین پایین میداد. علی گر خیلی هم جوشی بود و یک دم زبانش بیفحش قرار نمیگرفت. ذولقدر هم وقت کار به فحشهای او خو داشت. از او دلگیر نبود. چون به کارش میزد.
– چطور این وقت شب از خانه زدهای بیرون؟
ذولقدر کنار حلبی آتش نشست و دستهایش را روی هرم شعله گرفت. علی آقا چشمهایش را با پشت دست مالید و به ذولقدر نگاه کرد:
– ها؟
ذولقدر همچنان خاموش و نگاه در آتش ماند. علیآقا با تکه تختهای آتش را جلا داد و گفت:
– سرشبی بابات را دیدم که لول میخورد و سرپایینی میرفت!
ذولقدر باز هم بیجواب ماند. علی آقا گفت:
– ننهتم حالا دیدم که داشت میآمد. همینجا، تو میدان از ماشین پیادهاش… شد!
هر چه را که علی آقا میخواست بگوید، ذولقدر میدانست. بیشترش را هم نمیخواست که او بداند. علی آقا یک استکان چای مانده برای ذولقدر ریخت و جلوی او گذاشت و پلکهای سنگینش را برهم گذاشت. ذولقدر گفت:
– بخواب. من بیدار میمانم.
علی آقا خودش را گرد کرد و کنار چلیک آتش خوابید. ذولقدر چایش را خورد و به نزدیگ گرما خزید. دیگر خواب از سرش پریده بود. به خیابان خالی چشم گرداند. پاسبانی و سگی آنطرف میدان، در سایه روشن دیوار پرسه میزدند. ذولقدر روگرداند. شب خیلی گود بود و خیالات ذولقدر خیلی سمج بودند. دیگر داشت از دستشان ذله و عصبانی میشد. اما چارهای هم نمیدید تا بتواند از گیرشان رها شود. مثل مگس دورهاش کرده بودند. اما مگر این شب تا کی میخواست طول بکشد؟ تا قیامت؟ نه، آخرش تمام میشد. باید تمام میشد. مثل دوده سیاه بود و مثل چرکی که به پشت دست بچسبد، به روح ذولقدر چسبیده بود. باید آن را میشست. باید از خودش دور میکرد. دیگر تاب این را نداشت که زیر این دیگ سیاه یکبار دیگر هم فکر و خیالات گزندهاش را دوره کند. نه، حاصلی نداشت. که چی بشود؟ مثل اینکه آدم با دست خودش صد تا بچه کژدم را به جان خودش بیندازد. برای چی؟ که خودش را بچزاند؟ نه. باید شب را تمام کرد. باید شب را بهسر آورد. به سرآمد. اما پرعمرترین شبهای عمر ذولقدر بود. چه طولانی و دراز بود! یک دالان سیاه و بیسروته. اما روزنهای در آن پیدا شد. سحر پیشانی خود را گشود. میدان به جنبش درآمد. علی آقا برخاست و ذولقدر را دید که همچنان روی خاکسترهای گرم چلیک ، خم مانده است. علی آقا پس سرش را خاراند و گفت:
– حالا تو بگیر بخواب. جا گرمه.
ذولقدر برخاست. حس میکرد استخوانهایش تیر میکشند. تنش را کش داد و گفت:
– نه، من میروم خانه. کار دارم.
علی آقا چند تا پرتقال وسیب مانده توی یک پاکت ریخت و به دست ذولقدر داد. ذولقدر پاکت را گرفت و رو به کاروانسرا به راه افتاد. سنگتراشها هنوز دست به کار نشده بودند. گل و لای کف کوچه یخ بسته و سفت شده بود. کولیها تک و توکی از خواب بیدار شده و یک لت در کاروانسرا را باز گذاشته بودند. ذولقدر پا به دالان گذاشت و رو به در خانهشان رفت. در را که باز کرد، مادرش را دید که بقچه بندیلش را بسته، چادر به سر کرده و میخواهد از خانه بیرون برود. آتش، پسرش را که دید ایستاد، به او براق شد و گفت:
– شب کجا بودی؟
ذولقدر به حرف او التفاتی نکرد. حتی به مادرش نگاه هم نکرد. از کنارش گذشت و به کنار کرسی رفت، بغل دست خواهر و برادرش نشست. آتش به او برگشت. از چشمهایش خون میبارید. دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت:
– هر جهنم که بودی خوبه! حالا من میرم و دیگر برنمیگردم که شکل نحس شماها را ببینم.
این را گفت و بیرون رفت و لت در را پشت سرش به هم زد. ماهرو صورت خود را در لحاف پوشاند و جمال گریه را سرداد. ذولقدر برخاست، در را محکم بست و به برادرش تشر زد:
– بی گریه!
جمال خاموش شد و ذولقدر روی کرسی نشست، آرنجهایش را روی زانوها گذاشت، و سرش را پایین انداخت. لحظهای همه خاموش بودند. ذولقدر ناگهان، مثل ببری برخاست و میانه خانه ایستاد. بعد شروع کرد به قدم زدن. خودش چنین خواستی نداشت، اما احساس میکرد قدمهایش را دارد بزرگتر از همیشه برمیدارد. کنار دیوار را گرفته بود، میرفت و برمیگشت و دندان برهم میسایید. راه سه ساله را باید یکشبه میپیمود. همین شب باید از میان هزار شب میگذشت. فشرده. فشرده. تا مرد شدن او هزار شب راه بود.
روبرو، چشمش به کلیجه پوستین کهنه پدرش افتاد که به میخ آویزان بود. این نیمپوستین کهنه را، پدرش وقتی میپوشید و بالای درشکهاش مینشست که برف میآمد. اما حالا دیگر خیلی پارهپاره شده بود. به تن نمیماند. ذولقدر کلیجه را از میخ واگرفت و آن را بیاختیار روی دوشش انداخت. کنار در، آئینه شکستهای به دیوار بود. جلو آئینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. چه بزرگ شده بود! حس میکرد شانههایش پهن شده، قدش کشیده شده و پشت لبش مو درآورده است. نه، سبیل باریکی زیر بینی خود حس میکرد. حتی میتوانست دستی رویش بکشد. خیال نمیکرد. اصلاَ خیال نبود. نباید خیال باشد! برگشت، به دوروبر خود نگاه کرد. خواهر و برادرش کوچکتر از همیشه به نظرش میآمدند. خیلی کوچکتر. انگار بچههایش بودند. و او، خودش را مثل تنه درختی میدید. درختی که در جنگلی، کنار همه درختهای دیگر روییده باشد. و این بچهها را مثل دو تا جوجه، دو تا پرنده کوچک میدید که روی شاخهاش نشسته بودند. یکباره حس کرد ، سر جای بابایش- مثل وقتهایی که سالم و محکم بود- ایستاده است. خودش را از آنچه بود، بزرگتر دید. خیال کرد به جلد پدرش فرو رفته است، و حالا باری را که زمین مانده او باید بردارد. رو به در رفت.
– چرا پوستین بابا را پوشیدی؟
ماهرو این را پرسید. ذولقدر رو به او برگشت و گفت:
– دیگر بابا نیست.
– او که هنوز از پیش ما نرفته.
– رفته. او هم خیلی وقته که رفته.
– پس ما حالا چکار باید بکنیم؟
ذولقدر گفت:
– این نزدیکیها، پایین تر از مسجد یک کارخانه بلورسازی هست. من میروم آنجا. میچسبم تا کاری گیر بیاورم. تو هم میروی به مدرسهت.
ماهرو گویی جان گرفت، از زیر کرسی بیرون آمد و به جای هر حرفی گفت:
– چای و نان نمیخوری برات درست کنم؟
– امروز نه. باید زودتر بروم. اما فردا چرا.
ذولقدر کلیجه پوستین را خوب به شانههایش کشید و از در بیرون رفت. ماهرو جویده جویده گفت:
– من چی؟
برادر، شانهاش را گرداند و به او گفت:
– مگر یک حرف را چند بار میزنند؟
خواهر خاموش شد. ذولقدر پا از در بیرون گذاشت و رو به در کاروانسرا به راه افتاد. اوستانیاز، پیرمرد کولی، از در خانهاش بیرون خزیده بود و داشت وضو میگرفت، و چراغعلی باز هم دو نفر را دنبال سر خود به راه انداخته بود و داشت به طرف درشکه شکستهاش میبرد. چراغعلی، ذولقدر را که دید التفاتش نکرد. ذولقدر هم بابایش را نگاه نکرد، به پیرمرد کولی سلام داد و از در کاروانسرا بیرون رفت، توی کوچه به راه افتاد و کوشید تا قدمهایش را بلندتر از همیشه بردارد. قدمهایی مثل قدمهای یک مرد.
زمستان پنجاه و دو
****
مروری بر زندگی محمود دولت آبادی
«برادرانم را تا کشتزارها و تاکستان ها دنبال کردند. من دیروز دیده بودمشان که بوسه بر تفنگ هایشان زده بودند و تفنگ هایشان را به دشمن واگذاشته بودند.
من می گریستم و عمویم می گریست وقتی که بی سلاح از کنار خرمن تفنگ هایمان بازمی گشتیم. برادرانم را اکنون می دیدم که در لابه لای تاکستان پربرف سکندری می رفتند و هر یک کاردی نشانیده شده در ستون فقرات خود داشتند. به خدا سوگند که این خود من بودم، خود من بودم که به جای یکایک ایشان کشته می شدم. آخ… تیرۀ پشتم!»
کلیدر، جلد ۱۰، بخش ۲۸
محمود دولت آبادی، داستان نویس بزرگ ایرانی در دهم ماه مرداد سال ۱۳۱۹ به دنیا آمد. محل تولد او روستای دولت آباد در سبزوار خراسان بود. همان محلی که بعدها، بستر اتفاقات مهم ترین رمان دولت آبادی شد. او در خانواده ای پرجمعیت بزرگ شد و همانطور که قاعده تمام فرزندان روستا است با داستان های مربوط به منطقه و زمانه اش.
دولت آبادی از دوران نوجوانی شغل های بسیاری را تجربه کرد. در روستا، مانند هر پسر روستایی ابتدا کار روی زمین پدری و چوپانی را آزمود. در سبزوار شاگرد دوچرخه ساز شد و سپس به سراغ آرایشگری رفت. این شغل ها دستمایه بسیاری از آثار او شدند و در آنها نمود یافتند، اما دامنه تجربیاتش به همین جا ختم نشد. پس از ترک سبز وار راهی مشهد و سپس تهران شد و در این شهر هم کارهای جدیدی را تجربه کرد. ابتدا حروفچین چاپخانه شد و بعد با رکلامتوری برنامه های تئاتر و سوفلوری و کنترلچی گری راه خود را به سینما و تئاتر باز کرد. تمام این شغل ها برای دولت آبادی راهی بودند برای شناخت جامعه و مردم و زمانه اش. این شناخت عینی و عمیق، داستان های او را به آثاری واقع گرا که دوره ای از تاریخ ایران را پوشش می دهند تبدیل کرد و آنها را در رده آثار ماندگار قرار داد.
او در سن ۱۸ سالگی به مشهد رفت تا گروهبان ارتش شود، اما نشد و به کارگری رفت. در همین دوران بود که به طور اتفاقی با تئاتر آشنا شد و آنقدر علاقه مند شد که به تهران رفت تا تئاتر بخواند. سال ۱۳۴۰ بود که در تهران نزد مصطفی اسکویی دوره بازیگری را گذراند. او این دوره را با موفقیت و به عنوان هنرپیشه اول پشت سر گذاشت و سال بعد، در نمایش «شب های سفید» نوشته داستایوفسکی بازی کرد. بازی بعدی او در نمایش «قرعه برای مرگ» اثر واهه کاچا و سپس نمایش های «اینس مندو»، «تانیا»، «نگاهی از پل» اثر آرتور میلر بود و بعد از آن شروع به کار در اداره برنامه های تئاتر کرد. در همین زمان به گروه هنر ملی پیوست و دوره طلایی تئاتر او آغاز شد.
دولت آبادی در همان سال نخست حضور در تئاتر کار نمایشنامه نویسی را هم آغاز کرد و نخستین نمایشنامه اش به نام «ته شب» در سال ۱۳۴۱ به رشته تحریر درآمد. پس از «ته شب»، دولت آبادی «ادبار» را به همراه داستان های «بند»، «پای گلدسته امامزاده»، در مجموعه «لایه های بیابانی» در سال ۱۳۴۷ منتشر کرد. از دیگر آثار او در آن دوران می توان به داستان های «هجرت سلیمان» و «سایه های خسته»، اشاره کردکه از نظر ساختار با آثار قبلی او متفاوتند. اثر بعدی دولت آبادی «بیابانی» است که منتقدان ادبی آن را نقطه عصیان آثار دولت آبادی به شمار می آورند، داستانی درباره ناکارآمدی ساخت نوین اجتماعی.
دولت آبادی در این سال ها با بازی در نمایش های «شهر طلایی» نوشته عباس جوانمرد، «قصه طلسم و حریر و ماهیگیر» نوشته علی حاتمی، «ضیافت و عروسک ها» نوشته بهرام بیضایی، سه نمایشنامه پیوسته «مرگ در پاییز» نوشته اکبر رادی و «تامارزوها» نوشته نصرت نویدی تجربیات بسیاری اندوخت و پس از آن در نمایش «راشومون» به کارگردانی خودش نیز نقشی بازی کرد. کارهای بعدی اش مشارکت در انجمن تئاتر، بازی در نمایشنامه «حادثه درویشی» نوشته آرتور میلر با کارگردانی ناصر رحمانی نژاد و «چهره های سیمون ماشار» اثر برشت با کارگردانی مشترک محسن یلفانی و سلطان پور بود. در سال ۱۳۵۳ مهین اسکویی، کارگردان تئاتر از او دعوت کرد که در نمایشنامه «در اعماق» اثر ماکسیم گورکی ایفای نقش کند و سپس نقشی کوتاه در فیلم گاو داریوش مهرجویی بازی کرد.
بازی در نمایش «شهر طلایی» تدوین «عباس جوانمرد» قصه طلسم و حریر و ماهیگیر «نوشته علی حاتمی» ضیافت و عروسکها نوشته بهرام بیضایی، سه نمایشنامه پیوسته «مرگ در پاییز» نوشته اکبر رادی و «تمام آرزوهاً نوشته» نصرت نویدی و پس از آن بازی در نمایش«راشومون»که کارگردانی آن را بعدها خود به عهده گرفت. بعدها مشارکت در انجمن تئاتر، بازی در نمایشنامه«حادثه درویشی»نوشته آرتور میلر با کارگردانی ناصر رحمانینژاد چهرههای سیمون ماشار اثر برشت با کارگردانی مشترک محسن یلفانی و سعید سلطانپور.
تا سال ۱۳۵۳، دولت آبادی نقش آفرینی های بسیاری بر صحنه تئاتر کرد که آخرین آن «در اعماق» نوشته ماکسیم گورکی بود، اما محمود دولت آبادی نتوانست نقش خود را در آخرین شب نمایش در سنگرود قزوین روی صحنه اجرا کند؛ او درست یک شب پیش از آخرین اجرای نمایش بدون آنکه اتهامی روشن متوجهش باشد از سوی ساواک بازداشت و زندانی شد. او تا این زمان علاوه بر فعالیت هایش روی صحنه، ده مجموعه داستان، رمان و نمایشنامه نیز منتشر کرد. از جمله این نمایشنامه ها می توان به لایه های بیابانی، سفر، آوسنه بابا سبحان، گاواره بان و عقیل عقیل اشاره کرد، اما گویا دستگیری و بازداشتش نقطه پایانی بر دوران نقش آفرینی او در تئاتر بود.
از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۳ تئاتر و داستان نویسی، دوشادوش هم، ذهن دولتآبادی را تسخیر کرده بود.او در همین سال تئاتر را برای همیشه کنار گذاشت، اگر انتشار نمایشنامه ققنوس و یا فعالیت دولت آبادی را برای تشکیل سندیکای تئاتر در یکی دو سال بعد از انقلاب مستثنی بدانیم، دولتآبادی، کار منظم داستان نویسی را با انتشار «ته شب» در سال ۱۳۴۱ آغاز میکند که در آثار او از همان نخستین اثر تا آخرین آنها سلوک خطوط تفکری کلی نگر و نشانههایی مشخص وجود دارد، همچنین تسلطهای رشک آمیز او در فضاسازی و دیالوگ نویسی از همان آغاز کار پیداست.
مشخصه دیگر آثار او عشق به پدر یا خاطره پدری است، ارادت به صادق هدایت، همدلی او با هدایت به رغم تفاوت نگاهشان که به خوبی در رمان سلوک وجه روشنتری به خود میگیرد، از دیگر مشخصههای آثار دولت آبادی است.
مشخصه دیگر آثار او، ندای امیدواری در عین کلافگی است و نگاه تلخ او به زندگی که این امیدواری از تربیت و آموزش روستایی او ناشی میشود که قناعت و صبوری ویژگی آن است و کاملاً با نگاه شهری صادق هدایت متفاوت است. مشخصه دیگری که در کارهای دولتآبادی بارز بود، این است که او به شرح بیرونی آدمها بیشتر رغبت نشان میدهد تا شرح درونی آنها، گاه به نظر میرسد که این آدمها درون ندارند، از بس که نویسنده به شرح بیرونی آنها پرداخته است، به قد و قامتشان به شکل و شمایلشان و خلق و خوی آنها بیش از آنکه نشان داده شود، به وصف در می آیند و از صافی ذهن و زبان راوی نویسنده عبور میکنند تا ماجرا سرانجام پس از آن آغاز شود. تم اصلی داستانهای او بر دو مدار در حرکت است: روستا و شهر.
پس از «تهشب»، دولتآبادی «ادبار» را به همراه داستانهای «بند»، «پای گلدسته امامزاده»، «هجرت سلیمان» و «سایههای خسته»، در مجموعه «لایههای بیابانی» در سال ۱۳۴۷ منتشر کرد.
داستان بعدی او «هجرت سلیمان» و «سایههای خسته» است که از نظر ساختار با آثاری که تا به آن روز منتشر کرده بسیار متفاوت است. در این اثر، دخالت نویسنده بسیار ناچیز است، دیالوگ و عمل داستانی ماجرا را به پیش میبرد که نقش تأثر در آن غیر قابل انکار است. اثر بعدی دولتآبادی «بیابانی» است که نقطه عصیان آثار دولتآبادی نیز به شمار میرود، داستان دیگری از ناکارآمدی ساخت و ساز نوین اجتماعی. پس از آن، دولتآبادی اولین رمانش را تحت عنوان «سفر» به چاپ رساند. این رمان از طرح داستان محکمی برخوردار نبود.
سفر» داستان یک گره، یک بنبست است، داستان با یک بحران آغاز میشود؛ از بیکار شدن مختار و طلیعه دنیای جدید و ورود ماشین که این گرفتاریها را آغاز کردهاست. پس از آن دولتآبادی رمان «اوسنه بابا سبحان» را منتشر کرد که از ساخت خوبی برخوردار است. رمان با باباسبحان آغاز میشود و بعد عروسش شوکت و آنگاه پسرها صالح و مصیب و دیگر شخصیتها، در شبکهای منطقی از روابط اجتماعی روستا و تعاملی معقول و ناگزیر، یکییکی پا به صحنه داستان میگذارند.
رمان بعدی دولتآبادی «باشبیرو» است که این اثر با آثار قبلی دولتآبادی تفاوت فاحشی دارد.
دولتآبادی داستانهایی دارد که پرده داستان به روی یک زن باز میشود. «جای خالی سلوچ» و «کلیدر» و نیز «باشبیرو» از آن جملهاست.
پس از آن «گاوارهبان» را مینویسد که رمانی کوتاهتر از «باشبیرو» و نه به خوبی «اوسنه بابا سبحان» است، «گاوارهبان» نیز چون همیشه با یک بحران آغاز میشود.
داستان بعدی دولتآبادی، «مرد» است که در سال ۵۱ نوشته میشود ولی در سال ۵۳ به دست مخاطبان میرسد. داستان کوتاه نسبتاً بلندی راجع به مرد شدن یک پسر نوجوان، این نوشته مثل بقیه آثار دولتآبادی داستان فقر است اما داستان نکبت نیست و این درست در جهت عکس نوشتههای نویسندهای مثل چوبک است که در آنها میتوان بوی چرک و کثافت را فهمید، ولی تفاوت دولتآبادی با چوبک در این است که وقتی دولتآبادی از مردم عادی یا فرودست جامعه صحبت میکند نگاه او نگاهی آرمانی و حتی حماسی است. اثر بعدی او «عقیل عقیل» است. این اثر دیگر با بحران شروع نمیشود بلکه داستان با فاجعه آغاز میشود؛ زلزله! در مرکز فاجعه عقیل قرار دارد که همه کساش مردهاند جز دخترش شهربانو، که با او به صحرا رفته بودهاست و جز پسرش تیمور که در گناباد به سربازی رفتهاست. در «عقیل عقیل» این پدر است که پسر را گم کردهاست اما در واقع تیمور تنها پسر عقیل نیست که همه کس و کار اوست؛ پس باز هم عقیل پدر گم کردهای بیش نیست.
پس از آن «از خم چنبر» را منتشر میکند که بسیاری معتقدند موضوع یا ماجرا در این داستان اهمیت ندارد. اثر دیگری که از دولتآبادی منتشر میشود «دیدار بلوچ» سفرنامه کوتاهی است که شرح سفری است که دولتآبادی به زاهدان و آن حدود داشتهاست. سفرنامه از مشاهدات وی از زاهدان آغاز شده و بعد همراه راوی به میرجاوه و زابل هم سری میزنیم. در این اثر برخی افکار و روحیاتی که دولتآبادی در جابهجای آثارش به عنوان تفکری محوری در داستانهایش بروز دادهاست، در این اثر نمودی آشکار و مستقیم پیدا میکند. اثر بعدی او «جای خالی سلوچ» است. این داستان با غیبت سلوچ با جای خالی او آغاز میشود، پدر نقطه اتکا و اطمینان خانواده ناگهان نیست شده یا از بین رفتهاست.
اثر بعدی دولتآبادی «کلیدر» است، رمانی در ستایش کار و زندگی و طبیعت، که خود دولتآبادی بارها گفتهاست "دیگر گمان نکنم که نیرو و قدرت و دل و دماغم اجازه بدهد که کاری کاملتر از کلیدر بکنم. کلیدر از جهت کمی و کیفی، کاملترین کاری است که من تصور میکردهام که بتوانم و شاید بشود، گفت در برخی جهات از تصور خودم هم زیادتر است.
کلیدر، یک رمان عظیم روستایی است در ۱۰ جلد و بالغ بر سه هزار صفحه که او بیش از ۱۵ سال عمرش را صرف نگارش آن کردهاست و حجیمترین رمان فارسی به شمار میرود ؛ البته گمان نمیرود که دوباره چنین حادثهایی تکرار شود، با زبانی فخیم و حماسی و بیش از شصت شخصیت که جملگی تمام و کمال پرداخته شدهاند.
دولتآبادی، در ادامه جلد دوم روزگار سپری شده مردم سالخورده را مینویسد که زندگی همه آدمهایی است که چون راوی دردمند این اثر زخمها را از این زمانه بیرحم بر جان خود احساس میکند؛ فقر، فقر، فقر.
اثر بعدی او سلوک است که جنجالهای بسیاری را به پا کرد. دولتآبادی، در سال ۱۳۸۲ در نخستین دوره جایزه ادبی یلدا جایزه یک عمر فعالیت فرهنگی را دریافت کرد.
آثار دولت آبادی
• جای خالی سلوچ (رمان)
• کلیدر (رمان)
• روزگار سپری شده مردم سالخورده
• تنگنا (نمایشنامه)
• هجرت سلیمان
• از خم چنبر
• مرد
• آهوی بخت من گزل (داستان)
• روز و شب یوسف
• ما نیز مردمی هستیم (گفت و گو)
• سلوک
• لایههای بیابانی
• عقیل، عقیل
• گاوارهبان
• ناگریزی و گزینش هنرمند (مجموعه مقاله)
• سفر (رمان)
• اتوبوس (رمان)
• آن مادیان سرخیال
• کارنامه سپنج (مجموعه داستان و نمایشنامه)
• ققنوس
• باشبیرو (نمایشنامه)
• دیدار بلوچ (سفرنامه)
• ته شب (داستان)
• آوسنه بابا سبحان (داستان بلند)
• موقعیت کلی هنر و ادبیات کنونی
• رد، گفت و گزار سپنج
• صحرای مشر (طنز
نون نوشتن
زوال کلنل
بنی آدم
و….