این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گفتوگو با مهدی یزدانیخرم درباره «سرخِ سفید»
من یک رماننویس هستم مستبد و جاهطلب
حسن همایون
گفتوگوی من و مهدی یزدانیخرم، مکتوب انجام شد، پرسشهایی را برایش روانه کردم و سر فرصت پاسخ داد، گر رو در رو هم مینشستیم همین بود، نهایت، بحثمان کمی جدلیتر میشد همین! من فارغ از تعارفهای معمول و نان قرض دادنهای مرسوم – باوجود دوستی و همکاری چند ساله – سؤالهایم را صریح طرح کردم او هم بیمماشات پاسخ داد! لابد کسانی باز فکر خواهند کرد پشت این مصاحبه هم طرح و توطئه یا نمیدانم زد و بندی در کار بوده است؛ اما مدعیان همچنان بر ادعای خویش باشند ما هم کار خویش خواهیم کرد. مهدی یزدانی خرم نویسنده و روزنامه نگار ۳۷ ساله است که پیشتر «به گزارش اداره هواشناسی: فردا این خورشید لعنتی …» و «من منچستریونایتد را دوست دارم» از او منتشر شده است . «سرخِ سفید» هم اثر دیگر اوست که اخیراً از سوی نشر چشمه منتشر شده است. این شما این هم پرسش و پاسخی جاندار و بیتعارف!
فاشیسم و استالینیم به یک اندازه تبهکارند و روی همدیگر را در جنایتهای متعدد سفید کردهاند و هر دو روی یک سکهاند؛ بر سر این موضوع، فکر کنم اتفاق نظر داشته باشیم! درست است؟!
از این بدیهیتر امری وجود ندارد بیتردید. و صدالبته خداوند کسانی که نکتههای من را درباره فاشیسم ادبی نفهمیدند یا مطابق همیشه خودشان را به نفهمیدن زدند، شفای عاجل بدهد!
در روایت«سرخ سفید» با راوی پرگو و مقتدر که مدام قضاوت میکند، راویهای از این دست در مناسبات اجتماعی – سیاسی ایران معاصر را بسیار میتوان سراغ گرفت!
این راوی بیش از اینکه پرگو باشد – که هست و باید باشد- شاهد اتفاقها و هُرم تاریخ و تکهتکهشدگیاش بوده است.برای همین این راوی مداخلهگر است و جنس و هویتاش چنین ایجاب میکند که زنده است و تلاش میکند ذهن مخاطب را به وقایعی جلب کند. چیزی که من از کوندرا یا پاموک آموختم و صدالبته فردینان سلین… سلین عجیب. من نمیدانم از کی در این ادبیات مد شد که راوی خوب و درست، راویایست که مداخلهگر نیست و بیتفاوت و بزرگمنش! مگر متنهای مختلف میتوانند راوی یکسانی داشته باشند؟ مگر میشود با یک استاندارد هویت راوی دانای کل را معین کرد. راوی اصلی رمان «سرخ سفید»، از جهان مدرن آمده است. از تالار خدایان و قطعاً در برخی مواقع قضاوت میکند، داوری و البته پشت دیگران هم پنهان میشود.
راوی نگاه همدلانهای با جریانها و شخصیتهای مذهبی داستان دارد، از آنها به عنوان «مرد خدا» و «مجاهد فیسبیلالله» یاد میکند و از سویی نه تنها دلخوشی از جریان و شخصیتهای چپ ندارد چنانچه در روایت کاکاوند میبینیم به وصفهایی مانند «هرزه»، «ورشکسته» و «خردهپا» و… یاد میشود و از این حیث به نظر «سرخ سفید» با صدای رسمی و غالب گاه تلاقی پیدا میکند، نظر شما چیست؟
من نمیدانم شما کجا این همدلی را در این راوی یافتید! این صفتها برای هرکدام از نمونههایی که ذکر کردید بیش از آنکه قضاوت باشد، برآمده است از گفتمانی که در آن روزگار در نگاه روزمره نسبت به آنها وجود داشته است. گاهی مواقع شوخی راوی است و گاهی هم یک صفت برآمده از واقعیت. دوست من نمیشود چند صفت را از دل یک متن بیرون کشید و بدون در نظر گرفتن تم روایت و فضا و اتمسفر متن و جنس قصه دربارهشان قضاوت کرد. در ضمن من در رمانم سعی کردم چیزی به نام جریان نداشته باشم، بیشتر با آدمها طرف باشیم تا جریانها و طبقات. من تلاش کردهام به این باور همیشه بر حق مارکسیستی پشت کنم که هر فرد الزاماً وابسته به طبقهایست و باید بر اساس منطق طبقاتیاش به او نگاه شود. ما چنان در این گفتمان برحقشده فربه فرو رفتهایم که گمان میکنیم فرد مترادف است با طبقه یا جریان. من در سرخ سفید سعی کردهام از «افراد» بنویسم نه«جریانها» و طبقاتی که تقلیلدهنده هویت انسانی و پارادایمهای آن هستند به اموری کلی و تجمیعکننده.
زاویه دید رمان سوم شخص محدود به ذهن شخصیت اصلی داستان نیست بلکه دانای کل مقتدریست که اصلاً تن به جهانی چند صدایی نمیدهد! آیا میتوان این نوع روایت را بازتولید نوعی استبداد دانست؟!
جهان چندصدایی؟! چه کسی گفته که باید الزاماً راوی مدافع همه صداها باشد و نماینده آنها؟ بارها نوشتهام که من از این انگاره پسامدرن بینهایت دور هستم و نسبت به آن بیعلاقه و نامعتقد. در ضمن تن دادن به جهان چند صدایی مگر روایت این همه فرد مختلف در رمان نیست؟ من گمان میکنم هر رمانی باید با منطق خودش خوانده شود نه منطق مورد علاقه ما. درباره استبداد هم نظر من با شما بشدت متفاوت است. وقتی ساختار چنین درگیر رفتوآمدهای زمانی و مکانی است و عملاً در حال گریز از محدود بودن، حداقل من در آن استبدادی نمیبینم. هرچند من به عنوان نویسنده میخواهم داستانم مخاطب را میخکوب کند و او را درگیر با خودش و موقع نوشتن به چنین وضعیتی فکر نمیکنم واقعاً. شاید این هم تعریفی از استبداد باشد که اگر این طور است من بیتردید یک رماننویس مستبد و جاهطلب هستم.
دو روایت موازی یکی روایت حال در دهه نود خورشیدی است و مبارزه شخصیت اصلی داستان، دیگری هم خرده روایتهایی از بهمن ۵۸ اما این دو روایت به خوبی به هم لولا نمیشوند! مگر مبارزه اول که متوجه میشویم آن جوان پسر منصور کدخدایی است دیگر روایتها به هم ربطی ندارند.
به هر حال این نظر شماست و من نمیتوانم توضیحی بیشتر بدهم دوست نازنینم. فقط این را بگویم که هیچ الزامی ندارد که آدمهای یک متن ارتباط نسبی یا معمایی با هم داشته باشند که البته در این رمان حتی این هم وجود دارد. ارتباطها بیشتر از دل مکان بیرون آمده و رابط تمام این آدمها مکان است، نه روابط خونی.هرچه در رمان قبلیام خون عامل پیونددهنده بود در این رمان مکان و تکههای بیجان اشیا آدمهایی را که حتی گاهی خودشان هم خبر ندارند به هم وصل میکند. این را دوسپاسوس به ما آموخت شاید که مکان میتواند عامل ارتباطی باشد بین انبوه آدمهایی که گاه در یک زمان هم ممکن است نباشند.
به لحاظ روایی برای جوان ۳۳ ساله کیوکوشین کای که برای جبران شکستهای زندگی شخصی و کاری و نویسندگیاش پی کسب کمربند مشکی است چه اهمیتی دارد که حریف او کیست و گذشته آن چیست و اینکه مثلاً پدرخانوم یا دوست و رفیقش چه کسی بوده است؟!
احتمالاً این بزرگترین اشتباه شماست در خواندن رمان…کیوکوشینکای 33 ساله هیچ ارتباط خاصی با گذشته وآینده شخصیتها ندارد. او بهانهای است برای روایت شبی که در آن مکان میگذرد. دوست من او راوی نیست، او فقط یکی از چند شخصیت است منتها وسط میدان و بواسطه این وسط بودن اوست که نوری بر جنبههای دیگر تابانده میشود! بنابراین او هیچ دخل و ارتباطی با سایر شخصیتها ندارد و معلوم است که قضایای تاریخی مطرح شده در رمان اصلاً به او مربوط نیست! او آمده کمربندش را بگیرد و برود…همین.
در ادامه پرسش قبلی تلقی من این است که انگیزه این روایت لنگ میزند و واقعاً دانستن گذشته حریفان و بستگان و دوستانش برای جوان ۳۳ ساله کیوکوشین کای چه اهمیتی دارد و چه تأثیری بر مبارزه او و زندگیاش میگذارد تا بخواهد آنها را بداند؟!
من هم به جواب بالا ارجاعتان میدهم…این کیوکوشینکا اصلاً چیزی از آنها نمیداند. برایم عجیب بود که این اشتباه را بکنی حسن جان…
اگر مخاطب مبارزه اول را بخواند و یکباره به مبارزه پانزدهم برود و باقی مبارزهها را نخواند به نظر شما چه چیزی را از دست میدهد؟!
رمان را…
به اعتقاد من روایت «سرخ سفید» به نسبت «منچستریونایتد را دوست دارم» گامی به پیش است اگر در آن روایت داستان میتوانست تا ابد ادامه پیدا کند، اما در داستان «سرخ سفید» با پایان یافتن مبارزه پانزدهم داستان بسته میشود، از این حیث گامی است به جلو.
ببین دوست عزیزم این سبک من است و نگاهم. نه آن رمان میتوانست تا ابد ادامه پیدا کند نه این یکی تا اَلست! شاید من کوتاهیهایی داشتهام در روایت و شاید باید بیشتر نور بتابانم بر برخی چیزها. اما فارغ از این مسائل من در اهمیت این چند تکهگی بارها تحقیق کردهام. بارها نگاه کردهام تا دریابم چطور میشود جلوی آدم و سد سوراخ شده تاریخ ایستاد. من پطروس نیستم که بخواهم سد را نگه دارم و یخ بزنم. من دوست دارم این سد فرو ریزد و انبوهی قصه و آدم و وهم و لزجی هوار شود روی سر شخصیتهایم. برای همین است که گمان میکنم تاریخ ایران باید با بازخوانیای سیاسی وارد این ادبیات شود و روایت. در این نگاه من همه مؤلفهها را در اختیارم دارم. از خشونت و اشک تا جعل و وهم. فقط تدوین و تخیل است که مهم است در این بین. من در سرخ سفید دهها آدم و ماجرای درونمتنی ساختهام. یکی از لذتبخشترین توفیقهای این رمان برای من تعجب برخی خوانندههای کلاسیک است که دنبال حقیقت قصهها در بایگانی آن سال میگردند و چنین چیزهایی پیدا نمیکنند. یک رماننویس از نظر من باید بتواند چنان در دل واقعیت تاریخی خود را جا کند و در آن بخزد که نظم آن ساختار را به هم بریزد و من همیشه دنبال چنین روندی بودهام و خواهم بود.
فلاشفورواردها یا اشارههایی به آینده شخصیتها – عموماً هم اشاره به مرگشان است – در این روایتها چه کارکردی دارد، در حالی که راوی جاهایی صراحتاً هم میگوید کاری به آن آینده ندارد از آن جمله در روایت «مبارزه سوم» که درباره پاسدار جوان میگوید«…ما با آن روز کاری نداریم با شب سردی کار داریم در خیابان انقلاب و…» اگر به آینده برخی شخصیتها کاری ندارید چرا در روایت به آن اشاره میشود؟
در سؤال دوم عملاً اشاره کردم که این جنس راوی من است. آگاه آگاه. این یک تکنیک است حسن جان. اجازه همذاتپنداری نمیدهد و در عین حال ممکن است کذب محض هم باشد. کارکرد مهم فلاشفوروارد دست انداختن مفهومی انتزاعی و مضحک است به نام آینده… چیزی که عملاً نمیتواند وجود داشته باشد. راوی من سعی میکند امید به آینده را از برخی شخصیتها سلب کند. و این احتمالاً بزرگترین ضربهایست که به برخیشان وارد میشود. آیندهباوریای که دود میشود و به هوا میرود… همین و تمام.
ایران
‘