این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به آرا و آثار دومنیکو لوسوردو
سویههای تاریک مدرنیته
دومنیکو لوسوردو، فیلسوف سیاسی، تاریخنگار و روشنفکر مارکسیست ایتالیایی، متولد ١٩۴١ است. او در سال ١٩۶٣ دکترای خود را از دانشگاه اوربینو ایتالیا دریافت کرد و هماکنون استاد فلسفه این دانشگاه و نویسنده کتابهای زیادی در زبانهای ایتالیایی، آلمانی، فرانسوی و اسپانیایی است. از آن میان میتوان به «امانوئل کانت؛ آزادی، حقوق و انقلاب» (١٩٨٧)، «هگل و میراث آلمانی، فلسفه و مسائل ملی انقلاب و ارتجاع» (١٩٨١)، «هگل و بیسمارک، انقلاب ۴٨ و بحران فرهنگ آلمانی» (١٩٩٣) و «استالین؛ تاریخ و نقد یک افسانه سیاه» اشاره کرد. برخی آثار مهم او مثل «هایدگر و ایدئولوژی جنگ»، «هگل و آزادی مدرن»، «لیبرالیسم؛ یک ضدتاریخ» و کتاب اخیرش «جنگ و انقلاب؛ بازاندیشی قرن بیستم» به انگلیسی ترجمه شدهاند. او همچنین در رسانهها در مورد وقایع سیاسی روز مثل رشد بنیادگرایی، جنگ سوریه و… تحلیل مینویسد. عمده تمرکز لوسوردو توتالیتاریسم و ارتباط آن با تاریخ استعمار است. لوسوردو ریشههای فاشیسم و ناسیونالسوسیالیسم را نتیجه سیاستهای استعماری و امپریالیستی میداند و برای اثبات این ادعا آرای فیلسوفان بزرگ مدرنیته، کانت و هگل و بزرگترین منتقد آن، نیچه، را در کتابهایی جداگانه بررسی میکند.
در کتاب «هایدگر و ایدئولوژی جنگ»، او سیر فلسفه هایدگر را در زمینهای تاریخی بررسی و مشخصههای مفهوم مرموز «ایدئولوژی جنگ» را که اولینبار در آلمان در ابتدای جنگ جهانی اول رایج شده بود تجزیه و تحلیل میکند. در قرن بیستم تنش بین دولتها برای اولینبار شکل یک جنگ سراسری را به خود گرفت که نیاز به بسیج همگانی جامعه داشت. این بسیج ایدئولوژیک همگانی شریک نظامیگری و رشد بالای صنعت شد که تا آن زمان در جهان بیسابقه بود. از یک طرف، در میان ملتهای متحد، ایدئولوژی جنگ در مرکز اصول «مداخلههای دموکراتیک» و ایده ویلسونی جنگ مقدس قرار گرفت (اصول ١۴گانه ویلسون، رئیسجمهور آمریکا، به نوع خاصی از نقطهنظرات ایدئولوژیک در سیاست خارجی اطلاق میشود که از نظر واضعان آن در صورت اجرا به ایجاد صلح جهانی کمک میکند، اصولی مثل جهانشمولی دموکراسی، مخالفت با عدم مداخله و انزواگرایی، حمایت از امپریالیسم به سود مداخلهگرایی به منظور پیشبرد منافع ملی و…). نتیجه این عوامل در بطن تضادهای امپریالیستی به ایده «پاکسازی» تمدنهای غیرقابلتطبیق، دین، جهانبینی و نژادهای پست منجر شد. لوسوردو بهاینترتیب به فلسفه هایدگر و نظر او درباره انحطاط فرهنگی و حکومت تودهای در جامعه صنعتی غرب میپردازد. هایدگر در مواجههای تند با کل سنت فلسفی غرب که از زمان یونان باستان آغاز شده بود، نهایتا اساس مفهومی عمارت جهان مدرن را بهعنوان شکلی از افلاطونگرایی رو به انحطاط که در انقلابهای لیبرالی، ایدههای مارکسیستی و حتی فلسفه نیچه گرفتار شده محکوم میکند. برخلاف اکثر شارحان هایدگر، لوسوردو در این کتاب بُعد سیاسی هایدگر را احیا و تأثیر نیروهای اجتماعی و تاریخی را بر گسترش ایدههای او بررسی میکند. مفهوم توتالیتاریسم نیز یکی از محورهای کار فکری لوسوردو است. او در بخش پایانی کتاب «لیبرالیسم؛ یک ضدتاریخ» به توضیح ریشههای توتالیتاریسم در قرن بیستم میپردازد. او توتالیتاریسم را مفهوم متکثری میداند که ریشه آن در الهیات مسیحی است و بهکاربردن آن در حوزه سیاسی نیازمند استفاده از نوعی کلیگرایی تجریدی است که از عناصر کندهشده از واقعیت تاریخی برای قراردادن نظامهای فاشیستی و اتحاد شوروی در کنار هم در جایگاه متهم استفاده میکند و بهجای آنکه تحقیقی بیطرفانه باشد، به روشنفکران ضدشوروی و طرفدار جنگ سرد خدمت میکند. لوسوردو منشا فاشیسم و ناسیونالسوسیالیسم را در خطمشیهای استعمارگرانه و امپریالیستی غرب میجوید و در پایان نتیجه میگیرد که بدون تردید جنایت هولناک دههامیلیونی فاشیستها و تخریب و نابودی گسترده ناشی از آن، بسیار پیش از انقلاب اکتبر روسیه شروع شده بود و درواقع ریشه در سنت استعمار و رفتاری داشت که استعمارگران در مستعمرات با استعمارشوندگان و به بیان استعمارگران وحشیها داشتند؛ رفتاری که نهتنها در مستعمرات، بلکه حتی در کلانشهرهایی نیز مشاهده میشد که نمایندگان انحصاری استعمارگر بر آنها حاکم بودند. از نظر لوسوردو این نگاه ریشه در واقعیتی بنیادی داشت. او ذکر میکند که گروسیوس یکی از پدران آموزه لیبرال در قرن هفدهم، نهاد بردگی را بدون تردید مشروع اعلام کرد و با ارجاع به ارسطو نوشت: «مردمانی هستند که برای خدمت پا به دنیا گذاشتهاند». اتباع، مستعمرات هلند را حیوانات وحشی مینامیدند و مذهب آنها را شورش علیه خدا میدانستند و از قبل آنها را مستحق بیرحمانهترین مجازات گناهکاران میدانستند. سطح آگاهی مردم و روشنفکران پس از جنگ جهانی دوم چنان افزایش یافته بود که فاشیسم را سلطه استعمار بر کشورهای سنتی استعمارگر میدانستند. هانا آرنت که در کتاب «ریشههای توتالیتاریسم»، اتحاد شوروی را پیش از جنگ جهانی دوم بدتر از فاشیسم میدانست، پس از جنگ گفت نازیسم مخوفترین امپریالیستی است که جهان تاکنون به خود دیده است. چراکه فاشیسم درواقع نهتنها بالاترین مرحله امپریالیسم بود، بلکه این باور را تبلیغ میکرد که حق با قویتر است و این نظریه ادامه سنت استعمار بود که میخواست بهاصطلاح نژادهای پست را نابود کند و دستاوردهایشان را بهزور به چنگ آورد. لوسوردو، بدون پرداختن به تاریخ اخیر نئولیبرالیسم، در پایان سؤالاتی در مورد مسئولیت لیبرالیسم در فجایع قرن بیستم مطرح میکند و با اشاره به نظریه هانا آرنت، از مستعمرات امپراتوری بریتانیا برای توضیح پیدایش توتالیتاریسم قرن بیستم بهره میگیرد. او یادآور میشود که اردوگاههای کار اجباری و دیگر نهادهای غیردموکراتیک قبل از پایان بهاصطلاح دوران طلایی برپا شدند؛ بهعنوانمثال به اخراج و جابهجاکردن خونین و مکرر سرخپوستان آمریکای اندرو جاکسون – که توکویل آن را مدلی دموکراتیک مینامد – استناد میکند.
«جنگ و انقلاب؛ بازاندیشی قرن بیستم» آخرین کتاب لوسوردو است که در سال ٢٠١۵ منتشر شده. این کتاب روند ارتجاعی تاریخ معاصر را که به صورتی آشکار در سالهای اخیر رشد کرده بررسی میکند. او نظر متفکران «تجدیدنظرطلبی» همچون ارنست نولت و فرانکو فورت را نقد میکند که انگیزه پشت هولوکاست را مازادی مربوط به انقلاب اکتبر یا تصفیههای استالینی را نوعی «بیماری» میدانستند که از انقلاب کبیر فرانسه ریشه میگیرد. از منظر لوسوردو، قصد این تجدیدنظرطلبان ریشهکنکردن هر نوع سنت انقلابی است و انگیزههای درست آنها بر ضدخشونت در فهم عمیق گذشته کاری از پیش نمیبرد؛ بهخصوص در اوضاعواحوال امروز و نیاز ایدئولوژیک طبقات سیاسی مسلط که در آثار هواداران امپراتوری انگلیسیزبان مثل پل جانسون و نیل فرگوسن دیده میشود. لوسوردو در پاسخ به روایتهایی که تاریخ مبارزات رهاییبخش را لکهدار میکنند، خواننده خود را مجذوب روایت برهههای انقلابی مدرن میکند و چشمانداز جدیدی در برابر انقلابهای انگلیسی، آمریکایی و فرانسوی قرن بیستم میگشاید.
شرق