این مقاله را به اشتراک بگذارید
سه روایت از «در گذار روزگار» اثر ابراهیم گلستان
تیرانداختن بهسوی سایه
شیما بهرهمند
مجموعهداستان اخیرا منتشرشده «در گذار از روزگار» شامل هشت داستان از ابراهیم گلستان است؛ دو داستان «ظهر گرم تیره» و «لنگ» از مجموعه «شکار سایه» و شش داستان دیگر از مجموعه «جوی و دیوار و تشنه» گردهم آمدند تا در قامت این کتاب درآیند و بهگفته ابراهیم گلستان در مقدمهاش بر این کتاب، «چهبسا از همین تغییر و با همین تغییر نشانهای حاصل آید از زمانه و فضای بعدی، حاضر. و روزگار همچنان در گذار.» او مینویسد «در دو مجموعه قبلی داستانها بهوجهاتفاقی کنار هم نیامده بودهاند. کمکردن از آن یا افزودن بر آن جمع کم میکند، یا بیراه میبرد.»
روایت اول
در هر هشت داستانِ «در گذار روزگار» یک جای کار میلنگد، جز خودِ داستانها که پیکره و ساختار و زبانی درخور و بجا دارند. ازاینرو داستان آخر این مجموعه؛ «لنگ» در همسایگی تازهاش با دیگر داستانها -که «در گذار روزگار» آنها را از دو مجموعه «جوی و دیوار و تشنه» و «شکار سایه» عاریت گرفته- بدل شده است به داستان مرکزی که ایده این مجموعه را در خود دارد، دستکم در تلقی این نوشتار. حسنِ خانهشاگرد در تمام عمر خود تا ایام جوانی، منوچهر پسر ِلنگ آقا یا صاحبخانه و ارباب را به کول گرفته بود و اینطرف و آنطرف کشانده بود تا «چرخ» آمده بود و منوچهر را، خودش را از او گرفته بود و دیگر باید میدانست که «خودش چیز دیگر، چیز کمکندهنده، چیز جدا، چیز تنهایی است.» حسن از همان اوان کودکی نیز نقاشِ روزگار و سرنوشت خودش نبود: «زمستانها هنگامی که منوچهر کنار منقل آتش مشق مینوشت و او با نوک انبر بر دیوارهای خاکستر منقل میفشرد تا بر آنها پل بسازد و آنگاه همه را بر هم میزد و هر نقشی چه آسان بر نرمی خاکستر مینشست و نرمی خاکستر چه آسان هر نقشی را گم میکرد.» نقشِ حسن نیز چه آسان در تمام این سالیان محو شد و او را به «دیگری»، به «خودِ نیمهشده» بدل کرد و بهقول قاسم هاشمینژاد یکجور طلب یگانگی را در پسرک رقم زد، «یک استحاله ناممکن» را. داستان از شبی آغاز میشود که «سیاهتر و خالیتر از هر زمان بود»، شبی که برای حسن شب آخر بود و پیش از فردایی که «پس از سالها زندگی با منوچهر و بردن بار او و کشیدن دردهای او که همان خود او بود» باید میرفت تا در انبار را که با گچ از دیوار ورآمده رویش آدمک کشیده و حالا انگار که خودش است، باز کند نمیداند چهجور، اما باز کند و این چرخ لعنتی را بشکند، از کار بیندازد. و این تقلای نوکربچه تا آخر داستان کش میآید. چرخی را که از «شهر دوردست» فرستاده بودند، نشکسته بود و بعد راه دیگری پیش رویش باز شده بود که خود در بر آن گشوده بود. پس «تا آنجا که بتواند رفت از آن خواهد رفت و خواهد رفت و دور خواهد شد»، اما نرفته بود، کوچهها و دیوارها واپس رفته بودند انگار. شتابان از دالان گذشته و در را بسته بود و قفل هم کرده بود. او دیگر در خانه بود. اندیشههایش از سر پریده و وامانده بود. «خودِ نویافتهاش» را باخته و او را به لبه بام رسانده بود و بعد سقوطی که پای او را گرفته، لنگ کرده یا شکسته بود. چرخ آمده بود، زندگی شتاب گرفته و پیش رفته بود اما حسن که خود به چرخ بدل شده بود توان درک و پذیرش این تغییر را نداشت و بهتعبیر ابراهیم گلستان «خودش را چرخ تلقی کرده بود». در آخر هم این چرخ میشکند نه چرخ منوچهر که آمده است و اگر بشکند باز هست و باز تولید میشود و لابد کسی باز یکی دیگر از آن را میفرستد. حسن خود ابزار، شیء شده است. ابزارِ انسانی دیگر. آنچه در نظر نویسنده دیگر دورانش بهسر آمده. اینجا رابطه و پیوند میان اشخاص بهصورت شیء و درنتیجه بهشکل نوعی «عینیت خیالی» درآمده، عینیت مستقلی که عقلانی و فراگیر، تمام نشانههای ذات اساسی خود -رابطه میان انسانها- را پنهان میکند. لوکاچ معتقد است تسلط صورت کالایی در جامعهای، بر تمام جلوههای زندگی آن تأثیر میگذارد. در «لنگ» نیز وضعیتی پدیدار میشود که انسان خود را شیء میپندارد و تمام هستی و هویتش در پسِ شیء -چرخ- محو میشود و فراتر از آن به خود-شیءپنداری میرسد. نقد چنین وضعیتی در این داستان با تسلط تفکر ابزاری در آن دوران پیوند میخورد، تفکر عقیمِ یک فرد در داستان نماینده این وضعیت است. آخر داستان اما حدیث دیگر دارد، شاید بسیاری شکستن چرخ را پایان باورپذیرتری بدانند یا فرار، رهایی حسن را از بند بندگی. اما گلستان در پی ساخت سرانجام باورپذیر یا شعاری و نخنما نیست. با شکستن یا لنگشدنِ حسن، سرنوشت محتوم و شکستبار این تفکر آشکار میشود؛ لنگشدن دیگری و اگر داستان را در ذهن امتداد دهیم شاید؛ بازتولید تفکری عقیم و باز گرفتاری دیگری با چرخ. پیداست که «لنگ» در زمانهاش اشاره دارد به یکی از دوقطبیهای تفکرِ مسلط و فراگیری که انسان را با ادعای آزادی و رهایی از بند ارباب عینی، به بندِ دیگری کشانده بود: در بندکردن تفکر. اینکه چطور یک تفکر یا ایدئولوژی بهسان نیروی کنترلگر و بهشکل قانون مسلطی درآمده که ناپیداست اما بر همهچیز سیطره دارد و البته هیچکس معنا و مفهومش را درک نمیکند.
آنطور که خانجیدو مینویسد «نیروی کنترلگر همه چیزهایی را که به هزارویک شگرد در خود سرکوب کردهایم برملا میکند… حقیقت پنهانِ کسی که در واقع دیگری بود، به این مفهوم که مجبور نبود که به عمیقترین اعماق خود سقوط بکند… این نیرو حقیقت دیگری را میسازد.» از این مسیر دیگری بهمثابه خود، بر فرد تحمیل میشود و شخصیتی که فرد بهزحمت برای خود ساخته ویران میشود تا همان باشد یا شود که هرگز نمیخواسته است. در داستان «لنگ» نیروی کنترلگر یک گام پیشتر رفته و از ذهن خود فرد نشأت گرفته است. فرد چنان در دیگری استحاله پیدا کرده، که شخصیتی از آنِ خود نساخته تا به عاملی بیرونی برای جعل، دستکاری یا دیگریکردنش نیاز باشد. با آمدن چرخ، زندگی یک لنگ رنگ تازهای میگیرد و زندگی دیگری لنگ میشود. زیرا حسن خود را چرخ پنداشته، بهراه خیال خود رفته و «در جستوجوی شکار سایه» است.
روایت دوم
داستان «لنگِ» گلستان و «انتری که لوطیاش مرده بود» چوبک رسیدن به آستانه درک همین درماندن است. رستن از بندها رهایی نیست و هنوز آزادی سرودش را نخوانده یا بهگوش آدمهای این داستانها نرسانده است. بر پیشانی داستان «لنگ» آمده: برای صادق چوبک. این تقدیم شاید دو حکایت دارد: یکی که از آنِ نویسنده است و دیگری را میتوان در پیوند این دو داستان با هم روایت کرد. گلستان «لنگ» را طی یک سال مینویسد و در سال ١٣٢٨ تمام میکند. «یادم میآید یک روز پاییز بود و اتفاقا با چوبک با اتوبوس میآمدیم خانهمان که پهلوی هم بود. سرِ راه مدرسه فیروزکوهی تعطیل شده بود، یک پسری یک بچه را کول کرده بود، قیافه نوکربچهها را داشت. همانوقت به فکر یکچنین وضعیتی افتادم و دو سه روز بعد شروع کردم به نوشتن قصه.» شاید همین روایتِ گلستان از ایده داستانش، هنگام نوشتن او را بهیاد همراهیاش با چوبک انداخته و داستانش را به او تقدیم کرده باشد، شاید هم از ارتباطی بینامتنی حکایت کند. «انتری که لوطیاش مرده بود» داستان انتری است بهنام مخمل که نمیتواند با مرگِ لوطی یا همان اربابش کنار بیاید، «هیچوقت خودش را بیلوطی ندیده بود. لوطی برایش همزادی بود که بیاو وجودش ناقص بود.» لوطی مرده و جز نعشی از او نمانده و انتر که میدید تمام نیرویی که از لوطی بیرون میزد و او را تسخیر کرده بود، بهکلی از میان رفته، درمانده بود. حالا او متصل به زنجیری مانده بود که با میخطویله در زمین سخت کوفته شده بود. «مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود.» او نه آدم آدم بود و نه میمون میمون. میان این دو مسخ شده بود. مسخشدگی که خانجیدو معتقد است کافکا در آثارش آن را در مفهوم «عدالت» بازشناسی کرد. عدالتی که خود به کنترلگری و مسخشدن بدل شده، درست مانند آزادی که اینجا بهجای رهایی، کارکرد مسخکردن مییابد.
از خودِ «لنگ» که بگذریم، مفهوم «لنگزدن» را میتوان در داستانهای دیگر این مجموعه نیز پی گرفت. در «ظهر گرم تیر» مردی بار سنگینی را بر ارابهای میبرد درست زیر آفتابِ تیر. بار، یخچال است که تازه آمده و مقصد بنابر نشانی خانهای است که دروپنجرهاش هنوز رنگ نخورده، شیشه ندارد و انگار ساختمانش بهپایان نرسیده. مردی که در را باز میکند بار را نمیپذیرد و میگوید اینجا هنوز خالی است و کسی نیامده. تمام داستان مرد پی مقصد میرود و مخاطب پی میبرد مقصد جز آن خانه نیست، خانه اما آماده پذیرش دستگاه تازهای نیست که بهقول مرد باربر تازه آمده و با برق کار میکند. مسئله اینجا «باری است که پیش از وقت به نشانی برده شده» درنتیجه شناخته نمیشود تا قبول شود چهبرسد به آنکه بهکار انداخته شود. اینجا یکدرجه از پیشرفت جایی ندارد، چنانکه مرد را به شک میاندازد که مقصد درست نیست. مرد البته برگشته بود اما باز واپسخورده و در همین سردرگمی داستان تمام شده بود.
در هر دو داستان «لنگ» و «ظهر گرم تیر» زندگی شتاب گرفته و ابزاری جدید آمده تا انسان آن را بهکار گیرد اما انسان یا تفکر عقیم برخی انسانها در کار رد و انکار این تحول است.
داستانهای دیگر که همه از مجموعه «جوی و دیوار و تشنه» آمدهاند نیز در همسایگی تازهشان، بر مدار همان لنگبودن چیزی میگردند. «چرخفلک» از ماجرای قهروتهر یک زنوشوهر آغاز میشود که بهخواست دختربچهشان به گردش میروند و بعد فضای نارضایتی و اندوهبار حاکم بر زندگی از خلال گفتوگوهای زن و مرد ساخته میشود. اندوه از فضای پیرامون -همانجا که بچه سوار بر چرخفلک به خطر میافتد- به زندگی آنها تحمیل شده و مرد شاید بیشتر آن را به خلوت خود برده است. «دلمردگی حاصل ظلم جامعه و ظلم روحیات ناخوش جامعه ناخوش است.» آنها درست مانند چرخفلکی که مردِ «ریشنتراشیده زردرو» میچرخاندش، چرخانده میشوند، پس «درحقیقت گردانده میشوند نه آنکه بگردند.»
اینجا نیز سرِ انسان عاریتی است، همانطور که در «لنگ» کوله بهجای بار به سر بدل شد و کولکننده به چرخ. اینجا چرخفلک تمثیلی است از وضعیتِ زندگی زنومرد که دستکم مرد نمیتواند از آن سر دربیاورد و زن هم که معتقد است مرد بیخودوبیجهت میخواهد بوفکور باشد، در این گنگی با او شریک است.
«صبح یک روز خوش» نیز لنگزدنِ مواجهه مرد با واقعیت زندگی است. مردی که از پسِ بدخوابی شب و جهنمی که پشهها برایش ساخته بودند، بیدار میشود و میگوید امروز حال من خوب است. بعد میرود به تماشا در شهر و اینجا قرابتی هم با داستانِ کلیدی «بیگانهای که به تماشا رفته بود» در «شکار سایه» -داستانِ غایب این مجموعه- پیدا میکند. او فقط تماشا میکند، پسزمینه و عمق را نمیبیند، چشمهایش بیشتر از سرش کار میکنند، پس سرنوشتی جز سربهسنگخوردن نمییابد. او از کنار معرکه مردی میگذرد که ادعای اختراع لکهبر دارد، لکهبری که لکه را میبرد اما در جای آن یک پریدهرنگی بهجا میگذارد، یک لکه دیگر. اما مرد این تقلب را نمیبیند و به راه خود، به خوشباشی الکی خود ادامه میدهد تا اینکه واقعیت چون تیر سیمانی در برابرش ظاهر میشود. «مرد همچنان که میرفت ناگاه پیشانیاش به تیری خورد… برق از کلهاش پرید.» حالا همهچیز را جور دیگر میدید، نهچنان زیبا و رویایی که چندی پیش میدید. در «ماهی و جفتش» مرد به تماشای آبگیر ماهیها رفته است، دو ماهی نظرش را جلب میکنند. دو ماهی که از بس با هم بودند همسان شده بودند انگار. اینجا نیز گلستان بهطرزی تمثیلی از جفتهای جعلی میگوید، باز یک جای کار میلنگد. مسئله اما پیداکردن شبهظلها، چیزهای پنهان در زیر ظاهر است. اینجا کودکی به مرد میگوید که این ماهیها دو تا نیستند و یکی عکسِ دیگری است در شیشه. «با پسرم روی راه» هم حکایت مردی است که با وضعیت خود مواجه است، او با پسر نُهسالهاش به طعن و زخمزبان از تپهها و تلهایی میگوید که بر خانه مردمانی فروریختند و آدمهایی رفتهاند، مرد میگوید آدمها که بروند دهها، روستاها، کشورها خراب میشوند و معتقد است همیشه اول آدمها میروند و بعد خالی که شد مکان از «آدم» رفتهرفته خراب میشود، آوار میشود بر سر ماندگان. تهِ ماجرا هم که مرد میرود تا پنچری بگیرد و بازگردد، پسر میماند تا نمایش معرکهگیری را ببیند، همه پولهایش را هم میریزد روی گلیم، اما معرکهگیر فقط میدود و خسته میشود و مینشیند، از نمایش خبری نیست. «درختها» تمثیلیترین داستان در این میان است که از خلال گفتوگوهای مرد با باغبان ساخته میشود. باغبان میخواهد کاج کوچک را جای دیگر بکارد تا خود ریشه بدواند، مرد معتقد است ریشه کاج زخم برمیدارد. گودی که باغبان کنده، گود میماند و سرآخر بچه همسایه می افتد در گود و دست میبرد تا به شاخه کاج بیاویزد که درخت میشکند و میافتد کنار گود. وضعیت درهمشکسته و شکننده مرد در همین داستان چهارصفحهای بهطرزی فیگوراتیو بیان میشود، میماند لایههای زیر برگههای داستان که مخاطب پس بزند و سرنوشت آدمی را در آن تماشا کند. «بعد از صعود» هم تمثیلِ رویی است خاصه اینکه به خاک اشاره دارد همانطور که «درختها» به ریشه. تا قله چیزی نمانده که توفان درمیگیرد. قله –صعود- اینجا تنها راهسپردن نیست، «بودن» است: «هویتِ بودن». اما اشکال در مسافت نبود، در «جنس خاک» بود. سرآخر توفان حتی یقین بهقلهرسیدن را هم گرفته و شک مانده بود.
روایت سوم
ابراهیم گلستان در تمام این داستانها بیش از آنکه روایتی از شکست آدمها بهدست بدهد یا گرفتارآمدن در وضعیتهایی ناگزیر، به روایت تفکری میپردازد که ناگزیر از شکست است. افکارِ جاافتاده عقیم که گلستان آن را در سر آدمهای قصه جاگذاری کرده تا مخاطب را به دیدار سرانجامش ببرد. از اینرو شاید رئالیسمِ گلستان در قیاس با نویسندگانِ هممسلک و همدورهاش تکین و متفاوت است. او چه به راهِ تمثیل رفته باشد چه سمبلیکنوشتن، رئالیسم قاعدهمند دورانش را پس زده و بهطرز دیگر نوشته است. اگر وجه غالب ادبیات رئالیستی ما در دوران سیاستزدگی در کارِ بازنمایی یا بازتولید رنج بود، گلستان به نوشتنِ صرف از رنجها یا زیباییشناسیکردنِ فلاکت تن نداد و تلاش کرد تا شیوهای نو در انحلال رنج در اندازد. شاید شیوه او را بتوان در مفهومی سردستی «رئالیسم معکوس» خواند.
رئالیسم آن دوران از وضعیت موجود آغاز میکرد و به طرف بازنمایی آن میرفت، گلستان اما مسیر معکوس را انتخاب کرد: او از «بازنمایی»، وضعیت ساخت و آن را در برابر ما نشاند. از این است که مخاطب بیش از آنکه با آدمهای گلستان همپیمان و همدرد باشد، به یکیشدن آنها با وضعیتِ تحمیلی پی میبرد، اینجا شکست و درماندگی آدمهای داستان -نوکر در داستان «لنگ»، مرد در «ماهی و جفتش»، مرد در «بعد از صعود» و «صبح یک روز خوش»- رهایی مخاطب از تفکر عقیم را نوید میدهد. ابراهیم گلستان دستکم در داستانهای اخیر، روایتی از شکست بهدست نمیدهد، بلکه به «بازنمایی شکست» میتازد و نشان میدهد تفکر پسرو و ناپرورده جز به راه شکار سایهرفتن نیست. پس نشاندن شعری از مولوی ابتدای «شکار سایه» بیدلیل نبود: «مرغ بر بالا و زیر آن سایهاش/ میدود بر خاک پران مرغوش/ ابلهی صیاد آن سایه شود/ میدود چندانکه بیمایه شود/ تیر اندازد بهسوی سایه او/ ترکشش خالی شود از جستوجو/ ترکش عمرش تهی شد عمر رفت/ از دویدن در شکار سایه تفت».
* در متن از این آثار استفاده شده است:
١. شکار سایه، ابراهیم گلستان، نشر روزن
٢. جوی و دیوار و تشنه، ابراهیم گلستان، نشر روزن
٣.گفتهها، ابراهیم گلستان، نشر بازتابنگار
۴. ادبیات و جهان، مقاله «وحشت و حقیقت» خانجیدو، ترجمه شاپور اعتماد، نشر آگه
۵. تاریخ و آگاهی طبقاتی، جورج لوکاچ، ترجمه محمدجعفر پوینده، نشر تجربه
شرق