این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
آنچه می خوانید بریده یکی از رمانهای چارلز بوکفسکی است با عنوان ساندویچ ژامبون و نان چاودار که توسط محسن توحیدیان ترجمه شده است، رمانی که همانند اغلب آثار این نویسنده جذاب و خواندنی است. گفتنی است این بخش از رمان به انتخاب خود مترجم در اختیار مد و مه قرار گرفته است.
***
ساندویچ ژامبون و نان چاودار
چارلز بوکفسکی
ترجمهی محسن توحیدیان
(بخشی از رمان)
یه یکشنبهی دیگهای بود که چپیدیم تو «مدلِ تی» که بریم دنبال عمو جان بگردیم.
بابام گفت: «این مرتیکه هیچ هدفی نداره. من نمیدونم چجوری میتونه اون کلهی صابمردهشو بالا بگیره و تُو چِشِ مردم نگاه کنه.»
مامانم گفت: «آخ کاش اینهمه تنباکو نجُوه. هرجا میرسه تف میکنه.»
«اگه این مملکت پر بشه از آدمایی مث اون، این چینیای نفهم میان همهجا رو میگیرن و ما هم باس بریم کهنهی این و اونو بشوریم…»
مامانم گفت: «جان هیچوقت شانس نداشت. ببین کِی از خونه فرار کرده. باز تو لااقل دبیرستان رفتی.»
بابام گفت: «دانشگاه.»
مامانم گفت: «دانشگاهِ کجا؟»
«ایندیانا.»
«جک گفت تو تا دبیرستان درس خوندی.»
«جک خودش تا دبیرستان درس خونده. به این خاطر الان وضعش اینه.»
من گفتم: «یعنی امروز عمو جانو میبینم؟»
بابام گفت: «بذار حالا ببینم میتونیم پیداش کنیم.»
«چینیا واقعن میخوان مملکت ما رو بگیرن؟»
«اون زردای حرومزاده هزارساله منتظر همچین چیزین. فقط یه چیز میتونه سرشونو گرم کنه اونم اینه که با ژاپنیا همش بزنن تُو سر و کلهی همدیگه.»
«کدومشون زورشون بیشتره؟ ژاپنیا یا چینیا؟»
«ژاپنیا. فقط بدبختی اینه که چینیا زیادن. اگه یه چینیه رو بزنی بکشی، خودشو از وسط نصف میکنه و میشه دو تا چینی.»
«چرا پوستشون زرده؟»
«چون به جای آب شاش خودشونو میخورن.»
«بابا این حرفا چیه به بچه میگی؟»
«اینجوری گفتم که دیگه سوال نکنه.»
تُو یه روز گرم لسانجلس میروندیم. مامانم یکی از لباسای قشنگشو پوشیده بود و یه کلاه بامزه هم سرش گذاشته بود. وقتایی که همچین لباسایی میپوشید، خیلی عصاقورتداده مینشست و گردنشو شق و رق میگرفت.
مامانم گفت: «کاش پول داشتیم تا به جان و زن و بچهش کمک کنیم.»
بابام گفت: «این دیگه تقصیر من نیست که اونا همیشهی خدا شپش تُو جیبشونه.»
مامانم گفت: «بابا جان هم مث تو تُو جنگ بوده. به نظرت نباس یه کم وضعش بهتر باشه؟»
«اون که اصلن درجه نگرفت. من گروهبان ارشد شدم.»
«هِنری، هیچکدوم از داداشات نمیتونن مث تو بشن.»
«اونا هیچ غلطی نمیکنن. فکر میکنن زندگی فقط خوردن و خوابیدنه.»
یه کم دیگه راه اومدیم. عمو جان و خونوادهش تُو یه خونهی کوچیک زندگی میکردن. از چند تا پلهی درب و داغون بالا رفتیم تا برسیم جلوی خونه. بابا زنگ زد. خراب بود. بعدش بلند داد کشید: «پلیس! درو باز کنید!»
مامانم گفت: «بس کن بابا!»
خیلی طول کشید تا یه کم لای در باز شد. بعد یه کم دیگه باز شد و زنعمو آنا رو دیدیم. اون خیلی لاغر بود. گونههاش تو رفته بود و چِشاش مث دو تا کیسهی آویزون بودن. دو تا کیسهیِ آویزونِ تاریک. صداشم لاغر بود.
«اِ هِنری… کاترین… بفرمایین تُو…»
دنبالش رفتیم تُو خونه. اسباب اثاثیهی خیلی کمی داشتن. یه میز غذاخوری با چارتا صندلی و دو تا تختخواب. مامان بابا رُو صندلیا نشستن. دوتا دختر، کاترین و بستی (اسماشونو بعدن فهمیدم) داشتن کنار ظرفشویی آشپزخونه زور میزدن تا از تُو یه شیشهی خالی، کرهی بادام زمینی دربیارن. شیشه هیچی توش نبود.
زنعمو آنا گفت: «ما داشتیم ناهار میخوردیم.»
دخترا بالاخره تونستن یه کم کره از تُو شیشه در بیارن و بمالن رُو یه تیکه نون خشک. بعد بازم چاقوشونو کردن تُو شیشه که یه کم دیگه در بیارن.
بابام پرسید: «جان کجاست؟»
زنعمو آنا با ناراحتی نشست. خیلی ضعیف به نظر میرسید. خیلی رنگپریده. خسته، ناراحت، با لباسای کثیف و موهای شلخته.
«میشینیم تا بیاد. خیلی وقته ندیدیمش.»
«کجا رفته؟»
«نمیدونم. سوار موتورش شد و رفت.»
بابام گفت: «فقط همینو بلده. با اون موتورش.»
«این هِنری کوچیکهس؟…»
«آره.»
«فقط نگاه میکنه. چه آرومه.»
«همینجوری خوبه.»
«آب زیر کاهیه واسه خودش.»
«نه اینیکی اینجوری نیست. سوراخای گوشش از زیر کاه معلومه.»
دخترا اومدن بیرون و یه گوشه نشستن و نونکرههاشونو سق زدن. هیچم با ما حرف نزدن. به نظرم خیلی خوشگل میاومدن. مث مامانشون لاغر بودن اما خوشگل بودن.
مامانم پرسید: «حالت چطوره آنا؟»
«خوبم.»
«فکر نکنم خوب باشی. انگار خیلی وقته چیزی نخوردی.»
«پسرت چرا نمیشینه؟ بشین هِنری.»
بابام گفت: «اون دوس داره سر پا وایسه. داره خودشو قوی میکنه تا با چینیای نفهم بجنگه.»
زنعمو از من پرسید: «تو از چینیا خوشت نمیاد؟»
من جواب دادم: «نه.»
بابام گفت: «خب آنا، اوضاع چجوره؟»
«واقعن افتضاحه… صابخونه گیر داده و کرایهشو میخواد. آدم خیلی کثیفیه. منو تهدید میکنه. منم نمیدونم باس چیکار کنم.»
بابام گفت: «شنیدم پلیسا دنبال جانن.»
«والا چیبگم. خیلی از این کارا نمیکرد.»
«از کدوم کارا؟»
«سکهی تقلبی درست کرده.»
«سکهی تقلبی؟! یا پیغمبر! واسه چی همچین کاری کرده؟!»
«جان واقعن نمیخواد آدم بدی باشه.»
«به نظر من اون نمیخواد هیچ پُخی باشه.»
«اگه میخواست، میتونست.»
«آرره، به جون خودم قورباغه بال درمیاره اما جان هیچ پُخی نمیشه.»
بعد همه ساکت شدن. بیرونو نگاه کردم. دخترا رفتن تُو ایوون و بعد یهو غیب شدن.
زنعمو آنا گفت: «بیا هِنری، بیا بشین.»
من همونجوری وایساده بودم.
«ممنون. همینجوری خوبه.»
مامانم پرسید: «آنا تو مطمئنی جان برمیگرده؟»
بابام گفت: «آره، وقتی از مرغا خسته بشه برمیگرده.»
آنا گفت: «جان بچههاشو دوس داره.»
«من شنیدم پلیس واسه یه کارای دیگهای دنبال جانه.»
«چه کاری؟»
«تجاوز.»
«تجاوز؟»
«آره آنا، من اینجوری شنیدم. اون یه روز داشته با موتورش میرفته، یه دختره رو میبینه و سوارش میکنه. همینجوری که داشته میرفته یه گاراژ خالی میبینه، دختره رو میبره تُو گاراژ، درو میبنده و بهش تجاوز میکنه.»
«تو اینو از کجا فهمیدی؟»
«از کجا فهمیدم؟ پلیسا اومدن بهم گفتن. اونا هرجا که فکر کنی دنبالش میگردن.»
«تو که بهشون نگفتی؟»
«چیو بهشون بگم؟ بهشون بگم تا بگیرن بندازنش هلفدونی تا خرج زن و بچهشو نده؟ اونم همینو میخواد.»
«فکر این یکیو نکرده بودم.»
«فکر چی؟ من میگم…»
«مردا بعضی وقتا نمیتونن جلوی خودشونو بگیرن.»
«چی؟»
«منظورم اینه که بعدِ اینکه آدم بچهدار میشه، با این وضع زندگی، با استرس و باقی چیزا… از این بهتر نمیشه. اون یه دختر خوشگل دیده و ازش خوشش اومده… بعد سوار موتورش کرده، میدونی… بعد بغلش کرده و…»
بابام داد زد: «چی داری میگی؟! یعنی کار درستی کرده؟»
«من حدس میزنم. نه نمیگم کار درستی کرده.»
«من مطمئنم که یه دختر جوون دوس نداره که بهش تجاوز بشه.»
یه مگسه اومد تُو و دور میز شروع کرد به چرخیدن. ما هم نگاش میکردیم.
بابام گفت: «اینجا هیچی واسه خوردن پیدا نمیشه. این مگسه هم اشتباهی اومده.»
مگسه هی دور زد و دور زد و وِزوِز کرد. وقتیم نزدیکتر میشد وِزوِزش بلندتر میشد.
زنعمو آنا از بابام پرسید: «تو که نمیری به پلیسا بگی که جان ممکنه بیاد خونه؟»
بابام گفت: «من نمیرم چیزی به کسی بگم، ولی اونا مث آب خوردن گیرش میارن.»
مامان دستشو تو هوا پرت کرد و بست، بعد گذاشتش رُو میز.
«گرفتمش.»
بابام گفت: «چیو گرفتی؟»
مامانم خندید: «مگسو.»
«آره جون خودت.»
«نگرفتم؟ ببین این دور و بر مگس میبینی؟»
«نه نیست، چون در رفته.»
«نه، در نرفته. تُو دست منه.»
«الکی نگو. هیچکی نمیتونه اینقد سریع باشه که…»
«الان تُو دستمه!»
«چرت نگو.»
«فکر میکنی دروغ میگم؟»
«آره.»
«پس دروغ میگم دیگه؟ دهنتو باز کن.»
«باشه.»
بابام دهنشو باز کرد و مامانم دستشو برد درِ دهنش. بعد بابام مث برق از جا پرید و دستشو گذاشت رو گلوش.
«یا پیغمبر!»
مگسه از دهن بابام اومد بیرون و شروع کرد دور میز دور زدن.
بابام گفت: «خب دیگه بسه. پاشین بریم خونه.»
بعد شلتاق کرد سمت در و چپید تو مدل تی. مث سنگ شده بود و جور ترسناکی بهمون نگاه میکرد.
مامانم به زنعمو گفت: «براتون چندتا کنسرو آوردم. ببخش که پول نمیدم، هِنری میترسه اگه پول بهتون بدیم، جان از چنگتون دربیاره و ببره خرج مشروب یا بنزین واسه موتورش بکنه. چیزیم نیست. سوپ و نخود فرنگی و …»
«ممنون کاترین…ممنون از دوتاتون…»
مامانم پا شد و منم دنبالش راه افتادم سمت ماشین. تُو ماشین سه تا کارتون کنسرو داشتیم. بابا جوری پشت فرمون نشسته بود که آدم ازش میترسید. بدجور عصبانی بود.
مامانم دو تا کارتون کوچولوی کنسرو داد دست من و بزرگه رو خودش برداشت. بعد دنبالش راه افتادم و رفتیم تُو خونه. کارتونا رو گذاشتیم رُو میز غذاخوری. زنعمو آنا اومد و یکی از قوطیا رو برداشت. کنسرو نخود فرنگی بود. دورتا دورشم عکس نخودفرنگیای ریزهپیزه بود.
زنعمو گفت: «خیلی خوبه.»
مامانم گفت: «ما دیگه بریم. هِنری بدجور ناراحته.»
زنعمو مامانمو بغل کرد. باورش نمیشد. «همهچی خیلی گنده، ولی این مث خواب میمونه. منتظر میشم دخترا بیان. منتظر میشم که بیان و این کنسروای غذا رو ببینن.»
مامانم زنعمو رو محکم بغل کرد و بعد از هم جدا شدن.
زنعمو گفت: «جان آدم بدی نیست.»
مامانم گفت: «میدونم آنا. خداحافظ.»
«خداحافظ کاترین، خداحافظ هِنری.»
مامان رفت بیرون و راه افتاد سمت ماشین. منم دنبالش رفتم. بعد سوار ماشین شدیم و بابا ماشینو روشن کرد.
همینجوری که داشتیم میرفتیم، زنعمو جلوِ درِ خونه وایساده بود و دست تکون میداد. مامانم براش دست تکون میداد. بابام دست تکون نداد. منم دست تکون ندادم.
***
دیگه داشت از بابام بدم میاومد. همیشه از یه چیزی عصبانی بود. هرجا میرفتیم با این و اون دعوا مرافه میکرد. هیچکیم ازش نمیترسید؛ خیلی آروم و خونسرد نگاش میکردن و اون کفریتر میشد. اگه میرفتیم بیرون غذا بخوریم، اونم چی میشد که بریم، یه ایرادی از غذا میگرفت که پولشو نده. «این مگس کثافت تُو این خامه چی میگه؟ این چه خرابشدهایه که ما اومدیم؟!»
«خیلی شرمنده آقا، نمیخواد پولشو بدید، فقط تشریف ببرید.»
«آره، میرم! اما برمیگردم و این خرخونه رو آتیش میزنم!»
یه بار تُو یه داروخونه، که من و مامانم یه گوشه وایساده بودیم، بابام سر یه نسخهپیچه داد زد. یه نسخهپیچ دیگه از مامانم پرسید: «این خل و چل کیه؟ همیشه میاد اینجا دعوا مرافه میکنه.»
مامانم به نسخهپیچه گفت: «شوهرمه.» یکی دیگه از کاراشم یادمه. یه زمانی شیرفروشی میکرد و باید شیرا رو صُب زود تحویل میداد. یه روز صُب منو بیدار کرد و بهم گفت: «بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم.» پاشدم دنبالش راه افتادم و از خونه رفتیم بیرون. همینجوری با زیرشلواری و دمپایی. هوا هنوز تاریک بود و ماه داشت از یه گوشه میاومد بالا. رفتیم سمت واگن شیرفروشی که یه اسبه میکشیدش. اسبه عین مجسمه وایساده بود. بابام گفت: «ببین». یه حبه قند کف دستش گذاشت و گرفت جلو دهن اسبه. اسبه هم با دهنش قنده رو از کف دست بابام برداشت. «خب حالا تو امتحان کن…»
یه حبه قند کف دستم گذاشت. اسب خیلی گندهای بود. «جلوتر! دستتو ببر بالا…» میترسیدم اسبه دستمو گاز بزنه. سرشو آورد پایین. سوراخای گندهی دماغش معلوم شد. لب و لوچه و دندوناش با زبونش. بعد دیگه قندی در کار نبود. «بیا یکی دیگه بهش بده…» یکی دیگه هم بهش دادم. اسبه اونم خورد و سرشو تکون داد. بعد بابام گفت: «خب، حالا بدو برو تُو خونه تا اسبه نشاشیده رُوت.»
من اجازه نداشتم با هیچ بچهای بازی کنم. بابام میگفت: «اونا بچههای ناجورین. یه مشت بچه فقیرن.» مامانم تاییدش میکرد «دقیقن.» مامان بابای من دلشون میخواست پولدار بشن، واسه همین فکر میکردن پولدارن.
اولین بچههای همسن خودمو تُو مهد کودک دیدم. اونا خیلی عجیب غریب بودن. خوشحال بودن، با همدیگه حرف میزدن، میخندیدن. ازشون خوشم نمیاومد. هوای اونجا جور غریبی بود. همیشه فکر میکردم الان حالم بد میشه و بالا میارم. با آبرنگ نقاشی میکشیدیم. تُو باغچه تخم تربچه میکاشتیم و چند هفته بعد همونا رو نمک میزدیم و میخوردیم. من خانمی رو که تُو مهد کودک درسمون میداد خیلی دوس داشتم. از بابا مامانم بیشتر. یه بدبختی همیشگی، دستشویی رفتن بود. همیشه دستشویی داشتم، اما خجالت میکشیدم بقیه بفهمن. واسه همین نگهش میداشتم و واقعن از این که نگهش میداشتم زجر میکشیدم. هوای اونجا خیلی خفه بود. دلم میخواست بالا بیارم، برم دستشویی، اما لام تا کام چیزی نمیگفتم. هرکدومشونم از دستشویی میاومدن، من فکر میکردم رفتن کثیفکاری کردن و یه گندی زدن… حتا دختر کوچولوای تر و تمیز با لباسای کوتاه و قشنگ و موهای بلند، وقتی از دستشویی میاومدن من مطمئن بودم کثیفکاری کردن و به روی خودشون نمیارن. مهد کودک هواش خیلی خفه بود…
اما ابتدایی فرق میکرد. از کلاس اول تا کلاس شیشم، بعضی وقتا بچههای دوازدهساله هم داشتیم. همهمونم از یه محلهی فقیر اومده بودیم. من دیگه دستشویی میرفتم. فقطم واسه جیش. یه بار که از دستشویی اومدم بیرون، یه پسره رو دیدم که دهنشو چسبونده بود به شیر و آب میخورد. یه پسر بزرگتره از پشت سرشو گرفت و کوبوند به شیر آب. وقتی پسر کوچیکتره برگشت، دیدم چندتا از دندوناش شکسته و دهنش پُرِ خون شده. خون همینجوری رُو شیر آب میریخت. پسر بزرگتره بهش گفت: «چیزی به کسی نمیگی وگرنه باباتو در میارم.» پسره یه دستمال کاغذی پیدا کرد و گذاشت رُو دهنش. من برگشتم سر کلاس. خانم معلم داشت دربارهی جورج واشینگتن و درهی فورج حرف میزد. یه کلاهگیس سفید سرش گذاشته بود که آدم اصلن فکر نمیکرد قلابیه. هروقتم فکر میکرد که ما بدقلقی میکنیم، با خطکش میزد کف دستمون. به گمونم هیچوقت دستشویی نمیرفت. چقد ازش بدم میاومد.
همیشهی خدا بعدازظهرا وقتی زنگ آخر میخورد، دو تا از سالبالاییا کتککاری داشتن. همیشه هم پشت فَنسیایِ اونورِ مدرسه که خبری از معلم و ناظم نبود. هیچوقتم دعواها منصفانه نبود؛ همیشه یه پسر بزرگ با یه پسر کوچیکتر از خودش دعوا میکرد. پسر بزرگه هم با مشت میزد طرفو ناکار میکرد و میچسبوندش به فَنسیا. بعد پسر کوچیکه خیلی زور میزد که جوابشو بده ولی دیگه فایده نداشت. صورتش پُرِ خون میشد، خون میریخت رو پیرهنش. اما التماس نمیکرد و کوتاه نمیاومد و باز میخواست کتککاری کنه. تهشم پسر بزرگه بیخیالش میشد و دعوا تموم میشد. بعد بقیه دنبال اونکه برنده شده بود راه میافتادن و میرفتن خونه. من تنها میرفتم خونه. مث برق میرفتم چون تُو کل ساعتای مدرسه و تُو کل اون دعواها، دستشوییبزرگه رو نگه داشته بودم. بیشتر وقتا هم وقتی میرسیدم خونه، دیگه دلم نمیخواست برم دستشویی. کلن با این اوضاع حال میکردم.
آنچه می خوانید بریده یکی از رمانهای چارلز بوکفسکی است با عنوان ساندویچ ژامبون و نان چاودار که توسط محسن توحیدیان ترجمه شده است، رمانی که همانند اغلب آثار این نویسنده جذاب و خواندنی است. گفتنی است این بخش از رمان به انتخاب خود مترجم در اختیار مد و مه قرار گرفته است.
ساندویچ ژامبون و نان چاودار
چارلز بوکفسکی
ترجمهی محسن توحیدیان
(بخشی از رمان)
یه یکشنبهی دیگهای بود که چپیدیم تو «مدلِ تی» که بریم دنبال عمو جان بگردیم.
بابام گفت: «این مرتیکه هیچ هدفی نداره. من نمیدونم چجوری میتونه اون کلهی صابمردهشو بالا بگیره و تُو چِشِ مردم نگاه کنه.»
مامانم گفت: «آخ کاش اینهمه تنباکو نجُوه. هرجا میرسه تف میکنه.»
«اگه این مملکت پر بشه از آدمایی مث اون، این چینیای نفهم میان همهجا رو میگیرن و ما هم باس بریم کهنهی این و اونو بشوریم…»
مامانم گفت: «جان هیچوقت شانس نداشت. ببین کِی از خونه فرار کرده. باز تو لااقل دبیرستان رفتی.»
بابام گفت: «دانشگاه.»
مامانم گفت: «دانشگاهِ کجا؟»
«ایندیانا.»
«جک گفت تو تا دبیرستان درس خوندی.»
«جک خودش تا دبیرستان درس خونده. به این خاطر الان وضعش اینه.»
من گفتم: «یعنی امروز عمو جانو میبینم؟»
بابام گفت: «بذار حالا ببینم میتونیم پیداش کنیم.»
«چینیا واقعن میخوان مملکت ما رو بگیرن؟»
«اون زردای حرومزاده هزارساله منتظر همچین چیزین. فقط یه چیز میتونه سرشونو گرم کنه اونم اینه که با ژاپنیا همش بزنن تُو سر و کلهی همدیگه.»
«کدومشون زورشون بیشتره؟ ژاپنیا یا چینیا؟»
«ژاپنیا. فقط بدبختی اینه که چینیا زیادن. اگه یه چینیه رو بزنی بکشی، خودشو از وسط نصف میکنه و میشه دو تا چینی.»
«چرا پوستشون زرده؟»
«چون به جای آب شاش خودشونو میخورن.»
«بابا این حرفا چیه به بچه میگی؟»
«اینجوری گفتم که دیگه سوال نکنه.»
تُو یه روز گرم لسانجلس میروندیم. مامانم یکی از لباسای قشنگشو پوشیده بود و یه کلاه بامزه هم سرش گذاشته بود. وقتایی که همچین لباسایی میپوشید، خیلی عصاقورتداده مینشست و گردنشو شق و رق میگرفت.
مامانم گفت: «کاش پول داشتیم تا به جان و زن و بچهش کمک کنیم.»
بابام گفت: «این دیگه تقصیر من نیست که اونا همیشهی خدا شپش تُو جیبشونه.»
مامانم گفت: «بابا جان هم مث تو تُو جنگ بوده. به نظرت نباس یه کم وضعش بهتر باشه؟»
«اون که اصلن درجه نگرفت. من گروهبان ارشد شدم.»
«هِنری، هیچکدوم از داداشات نمیتونن مث تو بشن.»
«اونا هیچ غلطی نمیکنن. فکر میکنن زندگی فقط خوردن و خوابیدنه.»
یه کم دیگه راه اومدیم. عمو جان و خونوادهش تُو یه خونهی کوچیک زندگی میکردن. از چند تا پلهی درب و داغون بالا رفتیم تا برسیم جلوی خونه. بابا زنگ زد. خراب بود. بعدش بلند داد کشید: «پلیس! درو باز کنید!»
مامانم گفت: «بس کن بابا!»
خیلی طول کشید تا یه کم لای در باز شد. بعد یه کم دیگه باز شد و زنعمو آنا رو دیدیم. اون خیلی لاغر بود. گونههاش تو رفته بود و چِشاش مث دو تا کیسهی آویزون بودن. دو تا کیسهیِ آویزونِ تاریک. صداشم لاغر بود.
«اِ هِنری… کاترین… بفرمایین تُو…»
دنبالش رفتیم تُو خونه. اسباب اثاثیهی خیلی کمی داشتن. یه میز غذاخوری با چارتا صندلی و دو تا تختخواب. مامان بابا رُو صندلیا نشستن. دوتا دختر، کاترین و بستی (اسماشونو بعدن فهمیدم) داشتن کنار ظرفشویی آشپزخونه زور میزدن تا از تُو یه شیشهی خالی، کرهی بادام زمینی دربیارن. شیشه هیچی توش نبود.
زنعمو آنا گفت: «ما داشتیم ناهار میخوردیم.»
دخترا بالاخره تونستن یه کم کره از تُو شیشه در بیارن و بمالن رُو یه تیکه نون خشک. بعد بازم چاقوشونو کردن تُو شیشه که یه کم دیگه در بیارن.
بابام پرسید: «جان کجاست؟»
زنعمو آنا با ناراحتی نشست. خیلی ضعیف به نظر میرسید. خیلی رنگپریده. خسته، ناراحت، با لباسای کثیف و موهای شلخته.
«میشینیم تا بیاد. خیلی وقته ندیدیمش.»
«کجا رفته؟»
«نمیدونم. سوار موتورش شد و رفت.»
بابام گفت: «فقط همینو بلده. با اون موتورش.»
«این هِنری کوچیکهس؟…»
«آره.»
«فقط نگاه میکنه. چه آرومه.»
«همینجوری خوبه.»
«آب زیر کاهیه واسه خودش.»
«نه اینیکی اینجوری نیست. سوراخای گوشش از زیر کاه معلومه.»
دخترا اومدن بیرون و یه گوشه نشستن و نونکرههاشونو سق زدن. هیچم با ما حرف نزدن. به نظرم خیلی خوشگل میاومدن. مث مامانشون لاغر بودن اما خوشگل بودن.
مامانم پرسید: «حالت چطوره آنا؟»
«خوبم.»
«فکر نکنم خوب باشی. انگار خیلی وقته چیزی نخوردی.»
«پسرت چرا نمیشینه؟ بشین هِنری.»
بابام گفت: «اون دوس داره سر پا وایسه. داره خودشو قوی میکنه تا با چینیای نفهم بجنگه.»
زنعمو از من پرسید: «تو از چینیا خوشت نمیاد؟»
من جواب دادم: «نه.»
بابام گفت: «خب آنا، اوضاع چجوره؟»
«واقعن افتضاحه… صابخونه گیر داده و کرایهشو میخواد. آدم خیلی کثیفیه. منو تهدید میکنه. منم نمیدونم باس چیکار کنم.»
بابام گفت: «شنیدم پلیسا دنبال جانن.»
«والا چیبگم. خیلی از این کارا نمیکرد.»
«از کدوم کارا؟»
«سکهی تقلبی درست کرده.»
«سکهی تقلبی؟! یا پیغمبر! واسه چی همچین کاری کرده؟!»
«جان واقعن نمیخواد آدم بدی باشه.»
«به نظر من اون نمیخواد هیچ پُخی باشه.»
«اگه میخواست، میتونست.»
«آرره، به جون خودم قورباغه بال درمیاره اما جان هیچ پُخی نمیشه.»
بعد همه ساکت شدن. بیرونو نگاه کردم. دخترا رفتن تُو ایوون و بعد یهو غیب شدن.
زنعمو آنا گفت: «بیا هِنری، بیا بشین.»
من همونجوری وایساده بودم.
«ممنون. همینجوری خوبه.»
مامانم پرسید: «آنا تو مطمئنی جان برمیگرده؟»
بابام گفت: «آره، وقتی از مرغا خسته بشه برمیگرده.»
آنا گفت: «جان بچههاشو دوس داره.»
«من شنیدم پلیس واسه یه کارای دیگهای دنبال جانه.»
«چه کاری؟»
«تجاوز.»
«تجاوز؟»
«آره آنا، من اینجوری شنیدم. اون یه روز داشته با موتورش میرفته، یه دختره رو میبینه و سوارش میکنه. همینجوری که داشته میرفته یه گاراژ خالی میبینه، دختره رو میبره تُو گاراژ، درو میبنده و بهش تجاوز میکنه.»
«تو اینو از کجا فهمیدی؟»
«از کجا فهمیدم؟ پلیسا اومدن بهم گفتن. اونا هرجا که فکر کنی دنبالش میگردن.»
«تو که بهشون نگفتی؟»
«چیو بهشون بگم؟ بهشون بگم تا بگیرن بندازنش هلفدونی تا خرج زن و بچهشو نده؟ اونم همینو میخواد.»
«فکر این یکیو نکرده بودم.»
«فکر چی؟ من میگم…»
«مردا بعضی وقتا نمیتونن جلوی خودشونو بگیرن.»
«چی؟»
«منظورم اینه که بعدِ اینکه آدم بچهدار میشه، با این وضع زندگی، با استرس و باقی چیزا… از این بهتر نمیشه. اون یه دختر خوشگل دیده و ازش خوشش اومده… بعد سوار موتورش کرده، میدونی… بعد بغلش کرده و…»
بابام داد زد: «چی داری میگی؟! یعنی کار درستی کرده؟»
«من حدس میزنم. نه نمیگم کار درستی کرده.»
«من مطمئنم که یه دختر جوون دوس نداره که بهش تجاوز بشه.»
یه مگسه اومد تُو و دور میز شروع کرد به چرخیدن. ما هم نگاش میکردیم.
بابام گفت: «اینجا هیچی واسه خوردن پیدا نمیشه. این مگسه هم اشتباهی اومده.»
مگسه هی دور زد و دور زد و وِزوِز کرد. وقتیم نزدیکتر میشد وِزوِزش بلندتر میشد.
زنعمو آنا از بابام پرسید: «تو که نمیری به پلیسا بگی که جان ممکنه بیاد خونه؟»
بابام گفت: «من نمیرم چیزی به کسی بگم، ولی اونا مث آب خوردن گیرش میارن.»
مامان دستشو تو هوا پرت کرد و بست، بعد گذاشتش رُو میز.
«گرفتمش.»
بابام گفت: «چیو گرفتی؟»
مامانم خندید: «مگسو.»
«آره جون خودت.»
«نگرفتم؟ ببین این دور و بر مگس میبینی؟»
«نه نیست، چون در رفته.»
«نه، در نرفته. تُو دست منه.»
«الکی نگو. هیچکی نمیتونه اینقد سریع باشه که…»
«الان تُو دستمه!»
«چرت نگو.»
«فکر میکنی دروغ میگم؟»
«آره.»
«پس دروغ میگم دیگه؟ دهنتو باز کن.»
«باشه.»
بابام دهنشو باز کرد و مامانم دستشو برد درِ دهنش. بعد بابام مث برق از جا پرید و دستشو گذاشت رو گلوش.
«یا پیغمبر!»
مگسه از دهن بابام اومد بیرون و شروع کرد دور میز دور زدن.
بابام گفت: «خب دیگه بسه. پاشین بریم خونه.»
بعد شلتاق کرد سمت در و چپید تو مدل تی. مث سنگ شده بود و جور ترسناکی بهمون نگاه میکرد.
مامانم به زنعمو گفت: «براتون چندتا کنسرو آوردم. ببخش که پول نمیدم، هِنری میترسه اگه پول بهتون بدیم، جان از چنگتون دربیاره و ببره خرج مشروب یا بنزین واسه موتورش بکنه. چیزیم نیست. سوپ و نخود فرنگی و …»
«ممنون کاترین…ممنون از دوتاتون…»
مامانم پا شد و منم دنبالش راه افتادم سمت ماشین. تُو ماشین سه تا کارتون کنسرو داشتیم. بابا جوری پشت فرمون نشسته بود که آدم ازش میترسید. بدجور عصبانی بود.
مامانم دو تا کارتون کوچولوی کنسرو داد دست من و بزرگه رو خودش برداشت. بعد دنبالش راه افتادم و رفتیم تُو خونه. کارتونا رو گذاشتیم رُو میز غذاخوری. زنعمو آنا اومد و یکی از قوطیا رو برداشت. کنسرو نخود فرنگی بود. دورتا دورشم عکس نخودفرنگیای ریزهپیزه بود.
زنعمو گفت: «خیلی خوبه.»
مامانم گفت: «ما دیگه بریم. هِنری بدجور ناراحته.»
زنعمو مامانمو بغل کرد. باورش نمیشد. «همهچی خیلی گنده، ولی این مث خواب میمونه. منتظر میشم دخترا بیان. منتظر میشم که بیان و این کنسروای غذا رو ببینن.»
مامانم زنعمو رو محکم بغل کرد و بعد از هم جدا شدن.
زنعمو گفت: «جان آدم بدی نیست.»
مامانم گفت: «میدونم آنا. خداحافظ.»
«خداحافظ کاترین، خداحافظ هِنری.»
مامان رفت بیرون و راه افتاد سمت ماشین. منم دنبالش رفتم. بعد سوار ماشین شدیم و بابا ماشینو روشن کرد.
همینجوری که داشتیم میرفتیم، زنعمو جلوِ درِ خونه وایساده بود و دست تکون میداد. مامانم براش دست تکون میداد. بابام دست تکون نداد. منم دست تکون ندادم.
***
دیگه داشت از بابام بدم میاومد. همیشه از یه چیزی عصبانی بود. هرجا میرفتیم با این و اون دعوا مرافه میکرد. هیچکیم ازش نمیترسید؛ خیلی آروم و خونسرد نگاش میکردن و اون کفریتر میشد. اگه میرفتیم بیرون غذا بخوریم، اونم چی میشد که بریم، یه ایرادی از غذا میگرفت که پولشو نده. «این مگس کثافت تُو این خامه چی میگه؟ این چه خرابشدهایه که ما اومدیم؟!»
«خیلی شرمنده آقا، نمیخواد پولشو بدید، فقط تشریف ببرید.»
«آره، میرم! اما برمیگردم و این خرخونه رو آتیش میزنم!»
یه بار تُو یه داروخونه، که من و مامانم یه گوشه وایساده بودیم، بابام سر یه نسخهپیچه داد زد. یه نسخهپیچ دیگه از مامانم پرسید: «این خل و چل کیه؟ همیشه میاد اینجا دعوا مرافه میکنه.»
مامانم به نسخهپیچه گفت: «شوهرمه.» یکی دیگه از کاراشم یادمه. یه زمانی شیرفروشی میکرد و باید شیرا رو صُب زود تحویل میداد. یه روز صُب منو بیدار کرد و بهم گفت: «بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم.» پاشدم دنبالش راه افتادم و از خونه رفتیم بیرون. همینجوری با زیرشلواری و دمپایی. هوا هنوز تاریک بود و ماه داشت از یه گوشه میاومد بالا. رفتیم سمت واگن شیرفروشی که یه اسبه میکشیدش. اسبه عین مجسمه وایساده بود. بابام گفت: «ببین». یه حبه قند کف دستش گذاشت و گرفت جلو دهن اسبه. اسبه هم با دهنش قنده رو از کف دست بابام برداشت. «خب حالا تو امتحان کن…»
یه حبه قند کف دستم گذاشت. اسب خیلی گندهای بود. «جلوتر! دستتو ببر بالا…» میترسیدم اسبه دستمو گاز بزنه. سرشو آورد پایین. سوراخای گندهی دماغش معلوم شد. لب و لوچه و دندوناش با زبونش. بعد دیگه قندی در کار نبود. «بیا یکی دیگه بهش بده…» یکی دیگه هم بهش دادم. اسبه اونم خورد و سرشو تکون داد. بعد بابام گفت: «خب، حالا بدو برو تُو خونه تا اسبه نشاشیده رُوت.»
من اجازه نداشتم با هیچ بچهای بازی کنم. بابام میگفت: «اونا بچههای ناجورین. یه مشت بچه فقیرن.» مامانم تاییدش میکرد «دقیقن.» مامان بابای من دلشون میخواست پولدار بشن، واسه همین فکر میکردن پولدارن.
اولین بچههای همسن خودمو تُو مهد کودک دیدم. اونا خیلی عجیب غریب بودن. خوشحال بودن، با همدیگه حرف میزدن، میخندیدن. ازشون خوشم نمیاومد. هوای اونجا جور غریبی بود. همیشه فکر میکردم الان حالم بد میشه و بالا میارم. با آبرنگ نقاشی میکشیدیم. تُو باغچه تخم تربچه میکاشتیم و چند هفته بعد همونا رو نمک میزدیم و میخوردیم. من خانمی رو که تُو مهد کودک درسمون میداد خیلی دوس داشتم. از بابا مامانم بیشتر. یه بدبختی همیشگی، دستشویی رفتن بود. همیشه دستشویی داشتم، اما خجالت میکشیدم بقیه بفهمن. واسه همین نگهش میداشتم و واقعن از این که نگهش میداشتم زجر میکشیدم. هوای اونجا خیلی خفه بود. دلم میخواست بالا بیارم، برم دستشویی، اما لام تا کام چیزی نمیگفتم. هرکدومشونم از دستشویی میاومدن، من فکر میکردم رفتن کثیفکاری کردن و یه گندی زدن… حتا دختر کوچولوای تر و تمیز با لباسای کوتاه و قشنگ و موهای بلند، وقتی از دستشویی میاومدن من مطمئن بودم کثیفکاری کردن و به روی خودشون نمیارن. مهد کودک هواش خیلی خفه بود…
اما ابتدایی فرق میکرد. از کلاس اول تا کلاس شیشم، بعضی وقتا بچههای دوازدهساله هم داشتیم. همهمونم از یه محلهی فقیر اومده بودیم. من دیگه دستشویی میرفتم. فقطم واسه جیش. یه بار که از دستشویی اومدم بیرون، یه پسره رو دیدم که دهنشو چسبونده بود به شیر و آب میخورد. یه پسر بزرگتره از پشت سرشو گرفت و کوبوند به شیر آب. وقتی پسر کوچیکتره برگشت، دیدم چندتا از دندوناش شکسته و دهنش پُرِ خون شده. خون همینجوری رُو شیر آب میریخت. پسر بزرگتره بهش گفت: «چیزی به کسی نمیگی وگرنه باباتو در میارم.» پسره یه دستمال کاغذی پیدا کرد و گذاشت رُو دهنش. من برگشتم سر کلاس. خانم معلم داشت دربارهی جورج واشینگتن و درهی فورج حرف میزد. یه کلاهگیس سفید سرش گذاشته بود که آدم اصلن فکر نمیکرد قلابیه. هروقتم فکر میکرد که ما بدقلقی میکنیم، با خطکش میزد کف دستمون. به گمونم هیچوقت دستشویی نمیرفت. چقد ازش بدم میاومد.
همیشهی خدا بعدازظهرا وقتی زنگ آخر میخورد، دو تا از سالبالاییا کتککاری داشتن. همیشه هم پشت فَنسیایِ اونورِ مدرسه که خبری از معلم و ناظم نبود. هیچوقتم دعواها منصفانه نبود؛ همیشه یه پسر بزرگ با یه پسر کوچیکتر از خودش دعوا میکرد. پسر بزرگه هم با مشت میزد طرفو ناکار میکرد و میچسبوندش به فَنسیا. بعد پسر کوچیکه خیلی زور میزد که جوابشو بده ولی دیگه فایده نداشت. صورتش پُرِ خون میشد، خون میریخت رو پیرهنش. اما التماس نمیکرد و کوتاه نمیاومد و باز میخواست کتککاری کنه. تهشم پسر بزرگه بیخیالش میشد و دعوا تموم میشد. بعد بقیه دنبال اونکه برنده شده بود راه میافتادن و میرفتن خونه. من تنها میرفتم خونه. مث برق میرفتم چون تُو کل ساعتای مدرسه و تُو کل اون دعواها، دستشوییبزرگه رو نگه داشته بودم. بیشتر وقتا هم وقتی میرسیدم خونه، دیگه دلم نمیخواست برم دستشویی. کلن با این اوضاع حال میکردم.
‘