این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
رنگِ مرگ درشاهنامه
فلسفهء مرگ از دیدگاه فردوسی
نارون رجایی
چکیده
شاهنامهء فردوسی اثری است انسانی که به بنیادی ترین وپرشورترین دغدغه های انسان میپردازد.انسان همیشه با سرنوشت قهار دست وپنجه نرم میکند تا معنا وچیستی هستی ومرگ را دریابد،فردوسی در شاهنامه همواره به دنبال گشودن راز مرگ هست،اما این راز را هیچ کلیدی نیست وهرگز انسان آن طور که میخواهد بدین راز پی برده نمیتواند.انسان همیشه طالب کمال ورهایی است ودستخوش تن محدود وخاکی و اسیر در چنگال آز. ودراین کشمکش انسانی پیروز است که در بند تن نمانده و با مهرورزی ونیکوکرداری ودادورزی جهان را سپری نموده ،نامی نیک از خود به یادگار بگذارد وروانش را در سرای دیگر جاودانه سازد.
کلید واژگان:آفرینش،مرگ،ناگزیری،فرجام،سرنوشت،انسان،جهان،میرایی،داد،بیداد.
مقدمه
مرگ همواره در طول تاریخ ذهن آدمی را به خود مشغول داشته است.انسان از همان نخستین زمانه ها در پی شناخت وچیستی مرگ بوده وهست ؛عاملی که انگیزهء اصلی برای شناخت مرگ است؛ترسی که همواره با انسان بوده وبه باور بسیاری از فلاسفه اصولا اندیشیدن وفکر کردن با تدقیق در امر مرگ آغاز شده است.(اسلامی ندوشن )ترسی که شوپنهاور آن را سر آغاز فلسفه وعلت غایی ادیان میداند ،سنکا فیلسوف رواقی رومی تنها راه غلبه بر ترس را اندیشیدن در باب مرگ میدانست، سقراط موضوع تمام فلسفه را اندیشیدن در مورد مرگ میداند وسیسرون معتقد است فلسفیدن چیزی جز مهیا شدن برای مردن نیست، لذا اندیشیدن بر مرگ خود شرف اندیشه وذات تفکر است(معتمدی؛مرگ شناسی )اگر چه ترس از مرگ جنبهء عاطفی دارد ولی وجود این عاطفه محرکی است برای تعقل واندیشیدن در موضوع مرگ. حضور مرگ در ذهن انسان از دوران نوزادی آغاز میشود وکودک داراری تخییلات آشکار وپنهان در بارهء مرگ است؛چنانکه اگر کودکی به مرگ نیاندیشد غیر طبیعی است.
(Thanatology) یا مرگ شناسی شاخه ای از روانشناسی نوین است که بیش از چند دهه از عمر آن نمیگذرد این واژه بر گرفته از واژهء Thanatos) (است که نام فرشتهء مرگ در اساطیر یونان است .چنانچه هومر در ایلیاد روایت میکند تاناتوس برادر (Hypnos) رب النوع خواب است وهر دو پسران شب هستند.(معتمدی؛)امافلسفهء مرگ و مرگ اندیشی هسته ی اصلی تعالیم اکثر ادیان بوده ودر ادبیات تمام کشور ها وادیان وجود دارد .تم یا موضوع اصلی اکثریت اسطوره های شناخته شدهء باستانی ونیز اسطوره های اقوام وقبایل بدوی را مرگ اندیشی تشکیل میدهد؛مانند:حماسهء گیلگمش،ایلیاد وادیسهء هومر وشهنامهء فردوسی.
ذهن انسان همواره با مسآله مرگ دست وپنجه نرم کرده است ؛شاید بتوان گفت تلخ ترین حادثه در زنده گی تجربه شده ی هر انسانی تجربه ء مرگ است ؛مرگی که هیچ گریزی ازآن نیست.انسان همیشه به دنبال راه گریزی از مرگ بوده ،چنانچه برخی ها به جستجوی آب حیات بر آمدند،عده ای در جستجوی گیاه جاودان کننده بودند وبعضی هم در آرزوی رویین تنی؛ اما تمامی این تلاش ها همواره مواجه با شکست ونومیدی گریده وانسان را ناچار به بازگشت وقبول این امر محتوم نموده است.(رضایی؛۱۳۸۳ : ۱۴)
همانطور که نگاه وباور انسان در مورد زندگی در فرهنگ های مختلف ،متفاوت است ،باور انسان در مورد مرگ نیز جنبه های مختلف ومتفاوتی دارد که در سایهء قالب فکری وزمینه های اجتماعی فرهنگی انسان ها شکل گرفته است.به باور برخی از انسان ها مرگ واقعیتی محتوم و اجتناب ناپذیردر زندگی است.واقعیتی که هیچ انسانی را توان رویارویی با آن نیست ،مرگ نقطهء پایان زندگی است ،نقطه ای که که به طور طبیعی میان زیستن وشاخص های زندگی منعقد شده است.(ده بزرگی؛۱۳۸۸: ۳۲۹)
گروهی از انسان ها بدون اینکه مرگ را در تقابل با زندگی قرار دهند،آن را همچون آیینه ی تمام نمایی میدانند که زنده گی را منعکس میسازد وبا پذیرش همنوایی آن دو معتقدند «تمام ارزش های زندگی انسان از فنا ناپذیری او ناشی میشود ومعنای مرگ هر کسی از معنایی که در طول حیات به زندگی خود بخشیده است حاصل میشود»(ممحمدی؛۱۳۸۵: ۲۱۱) پس برای خوب زیستن نباید از مرگ غافل شد وبرای خوب مردن باید خوب زیست.
گروهی دیگر از انسان ها مرگ را ادامهء زنده گی به شکلی بهتر وانتقال به حیاتی کاملتر و دیگر میدانند.اینها مرگ را پذیرفته اند اما نه با واقعیت تلخ نیستی نهفته در مرگ ؛بلکه در حد گذار از یک رودخانه ویا تغییر لباس روح ورسیدن به جهانی فراتر ازین جهان؛جهانی آرمانی که همواره انسان ها در جستجوی آن بوده اند. و چون سازندهء این جهان آرمانی و ماورائی ذهن سیال وخیال پرداز انسان بود تا جایی که در توان داشتند در تزئیی این جهان آرمانی کوشیدند وتصویری زیبا وشاعران ازین جهان به وجود آوردند؛چنانچه ساکنان سرزمین های سرد ویخبندان، جهانی گرم ومطبوع به تصویر کشیدند وساکنان مناطق گرم و کویری باغهای زیبا با درختان سر به فلک کشیده را به تصویرکشیدند که جوی های آب روان وگوارا در ان جاری است.(رضایی؛۱۳۸۳: ۱۵)
باور به جهان پس از مرگ گذشته از چگونگی پیدایش آن ، ریشه در باور های دینی و وحیانی نیز دارد ،باور های دینی که در طول تاریخ باعث خلق آثارادبیی شگرف وبی بدیل شده است.
اصولا ادبیات همانطور که آییینه دار زنده گی انسان است ،مرگ او را هم منعکس میکند ،اما این حضوروانعکاس مرگ درآیینهء ادبیات گاهی مستقیم است وگاهی غیر مستقیم.گاهی تم اصلی و وجه غالب اثر ادبی را مرگ تشکیل میدهد وزمانی مرگ دارای نقش محوری نیست بلکه نشانه هایی از آن رادر جای جای اثر ادبی به وضوح میتوان یافت.
یکی از آثار برجسته وپر ارزشی که حضور مرگ را در جای جای آن میتوان به تماشا نشست ،حماسهء بلند وعمیق زبان وادبیات فارسی است؛شهنامهء فردوسی ازکم شمار آثاری است که فلسفهء مرگ را به زیبایی نمایان کرده است وشاید به قول دکتر قدمعلی سرامی «بزرگترین دلیلی که هنوز به شاهنامه مراجعه میکنیم جنبهء آیینگی آن است »(سرامی ؛۱۳۹۲: ۱۷۵) فرشتهء مرگ در تمامی شهنامه حضور پر رنگ دارد.سراسر شهنامه چیزی نیست جز ستیز بین مرگ وزندگی ، آسمان و زمین، تدبیر وتقدیر و جبر واختیار.البته در تمامی قصه های شهنامه این مرگ است که بر زندگی چیره میشود وتدبیر همیشه در مقابل تقدیر شکست میخورد.این روند محتومی است که در سراسر شهنامه حضوری چشمگیر دارد؛واقعیتی که با واقعیت عالم و زندگی انسان وفق دارد.
در این مقال سعی میشود باور فردوسی در مورد چیستی و چگونگی مرگ از دیدگاه های مختلف به بررسی گرفته شود.
فردوسی ومرگ اندیشی
شهنامهء فردوسی اثری است پر از رمز ورازهای ژرف وپیچ در پیچ،رمز وراز هایی که همواره اندیشهء انسان را به خود واداشته است وتهداب اندیشه ورزی در روان آدمی را بنا نهاده است.یکی ازین رمز های پیچیده وسر به مهر برای فردوسی، راز مرگ ،چیستی وچگونگی مرگ است،این پرسش که مرگ چیست وچرا«همه مرگ رائیم»درسراسر شهنامه موج میزند ؛فردوسی از همان آغاز سرایش شهنامه که آغاز پادشاهی کیومرث وبه نحوی آغاز افرینش انسان است تا مرگ یزد گرد شهریار که پایان شهنامه است همه جا پس از مرگ پهلوان ویا تاجداری بزرگ به سوگواری وغم مینشیندو در مورد فناپذیری جهان ومحکوم به مرگ بودن تمام پدیده های هستی داد سخم میراند.(یقین؛۱۳۹۱: ۶۵)
فردوسی در شهنامه دنیا را با مفاهیم مختلفی چون« گیتی»،«زمانه»،«سرای کهن»،«روزگار» «دهر»،«دور زمان»،«چرخ بلند»و…توصیف میکند؛او جهان را سراسر فسوس وفسانه میخواند،جهانی ناپایدار وپر از مکر وفریب که هیچ رازش برای انسان قابل شناخت نیست،جهانی که نه دادش پیداست ونه بی دادش.این جهان همواره درپی فریب انسان است هم با انسان از در صلح وارد میشود ،تاج وتخت وبلندی را برایش هدیه میکندو هم تیره گی ونژندی را برای انسان به ارمغان میآورد:
اگر باتو گردون نشیند به راز
نیابی هم از گردش او جواز
همی تاج وتخت وبلندی دهد
هم او تیره گی ونژندی دهد
به دشمن همی ماند وهم به دوست
ازو مغز یابی گهی،گاه پوست
که گیتی یکی نغز بازیگر است
که هر دم ورا بازی دیگراست
سرت گر بساید بر ابر سیاه
سرانجام خاک است ازو جایگاه (فردوسی؛۱۳۸۶: ۱۶۹)
این جهان چیزی نیست جز بازیگری بد مهر وبدگوهر،بازیگری که هم میپروراند وهم میشکرد،سپنجی سرایی که آغاز وانجامش چیزی جز رنج نیست ونباید به آن تکیه نمود:
جهانا چه بدمهر وبد گوهری
که خود پرورانی وخود بشکری
چه جویی همی زین سرای سپنج
که آغاز رنجست وفرجام رنج (فردوسی؛۱۳۸۶: ۸۴)
این جهان سراسر فسوس است وفسانه ،پس نباید بدان دل بست؛چه بسایر شاهانی که با تمام بزرگی وشوکت شان مدتهای طولانی زیسته وسرانجام اسیر چنگال مرگ شدند چنانچه در سوگ مرگ کیومرث وانوشروان عادل چنین میسراید:
جهان سربه سر چون فسانه ست وبس
نماند بدو نیک بر هیچکس
زمانه چواورا زشاهی ببرد
جهان،تاج دیگر کسی را سپرد
چنان دان که یکسر وفریبست وبس
بلندی وپستی نماند به کس(فردوسی؛۱۳۸۶: ۳۲)
وباز در جایی دیگر در مورد تباه شدن روزگارجمشیدچنین میسراید:
گذشته برو سالیان هفتصد
پدید آوریدش بسی نیک وبد
چه باید همی زنده گی دراز
که گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهدونوش
جزآواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چوگویی که گسترد مهر
نخواهدنمودن به بد نیز چهر
بدوشادباشی ونازی بدوی
همه راز دل برگشادی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندر از درد خون آورد
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان زرنج (فردوسی؛۱۳۸۶: ۴۹)
فردوسی ناپایداری وزودگذری جهان را همچون شمالی کوتاه و زود گذر میداند،بادی که آنقدر زود میگذرد که انسان نه راز از جهان را درمیابد و نه داد را از بیداد میشناسد؛انسان دراین جهان همچون پرنده ای است که نه دلیل آمدنش به این دنیا را میداند ونه راز رفتن ازین دنیا را در مییابد؛پرنده ای که در بند دو راز سربه مهر است واسیر چنگالهای آز؛ابیات زیر که در هنگام سرنگونی هرمز فرزند کسرا ازتخت پادشاهی سروده شده مظهر تفکر فلسفی فردوسی در مورد مرگ وناپایداری دنیاست:
زبادآمدی ،رفت خواهی زگرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
زباد آمده، باز گردد به دم
یکی درد خواندش ودیگر ستم
به بند دو رازیم ودر چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
ندانیم سرانجام وفرجام چیست
برین رفتن اکنون بباید گریست
چه جوییم زین گنبد تیز گرد
که هرگز نیاساید از کار کرد
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد
یکی را برهنه سر وپای لخت
نه آرام خواب ونه جای نهفت
یکی را دهد توشه شهد وشیر
بپوشد زدیبا وخز حریر
سرانجام هردو به خاک اندرند
به تارک به دام هلاک اندرند
اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی زگیتی چنین گرم وسرد
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
چون از گردش روز برگشت سیر
که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهربلند از سرم
اگرچرخ گردون کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو
اگرعمر باشد هزار ودویست
به جز خاک تیر ترا جای نیست (ثاقب فر؛۱۳۷۷: ۲۰۶)
قضاوقدر
مرگ ازدید فردوسی امری است حتمی وشدنی،حادثه ای که حتمن با ید اتفاق بیفتد،مرگ نه پیر وجوان میشناسد ونه تاجدار وبی تاج برایش ارزش دارد؛وقتی مرگ براسپ قضا تنگ میکشد باید همگان نزدش سرتسلیم خم کنند؛چه این دنیا جای رفتن است نه جای درنگ:
دم مرگ چون آتشی هولناک
ندارد زبرنا وفرتوت باک
جوان را چه باید به گیتی طرب
که نه مرگ راهست پیری سبب
دراین جای رفتن نه جای درنگ
براسپ قضاگرکشدمرگ تنگ
چنان دان که داداست وبیداد نیست
چو داد آمده است جای فریاد چیست(فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۴۹)
وقتی مهلت زیستن انسان دراین جهان تمام میشود ،همه چیز میتواند بهانه ای برای تمام شدن زندگی وفرارسیدن مرگ باشد،حتی کشتن پسر به دست پدر. درداستان پرآب چشم رستم وسهراب کشته شدن پسر به دست پدرنیز امری محتوم ونوشته شده از قبل بوده، چنانچه سهراب درلحظات مرگ وپس از شناختن پدر،تمامی تقصیر رابرگردن سرنوشت میاندازد وحکم بیگناهی پدر را صادر میکند:
بدوگفت کین برمن از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
توزین بیگناهی که این گوژپشت
مرابرکشید وبه زودی بکشت (فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۸۱)
ویا:
چنین نوشته بد اختر به سر
که من کشته گردم به دست پدر
چوبرق آمدم،رفتم اکنون چو باد
به مینو،مگر بینمت باز شاد(فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۸۲)
وباز وقتی رستم بعداز دریدن «برِپوربیدار دل» نوحه وزاری میکند،سهراب اینگونه قصد آرام کردنش را داردو مرگ را«بودنی کار» میداند که از ان گریزی نیست:
همی گفت سهراب کین چاره نیست
به آب دو دیده بباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود(فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۸۲)
وگودرز اینگونه رستم را در مرگ فرزند بی تقصیر میداند:
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
گر از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی صد گزند
چه آسانی آید بدان ارجمند
اگرهیچ ماندش به گیتی زمان
بماند به گیتی تو با او بمان
وگرزین جهان آن جوان رفتنی است
به گیتی نگه کن جاوید کیست
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سرزیر تاج وسر زیر ترگ
چوآیدش هنگام بیرون کند
وزان پس ندانیم تا چون کند
زمرگ ای سپهبد بی انده کیست
همی خویشتن را بباید گریست
درازست راهش وگر کوته است
پراکنده باشیم چون همره است (فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۸۳-۲۸۴)
اسفندیار رویین تن هنگام تحمل زخم تیر گز در چشم ودست وپنجه نرم کردن با مرگ گرچه گناه کشته شدنش را به خاطر حرص و آز پدر میداند ولی باز هم به نحوی خطاب به رستم اینگونه همه را بیگناه میخواند ومرگش را بودنی کاری میداند که باید میبود:
چنین گفت با رستم اسفندیار
بریزد سرآید براو روزگار
زمانه چنین بود وبود آنچه بود
سخن هرچه گویم بباید شنود
بهانه تو بدی،پدر بد زمان
نه سیمرغ ورستم ونه تیر وکمان(فردوسی؛۱۳۸۶: ۹۰۵)
مرگ امری محتوم وگریز ناپذیر
چنین است هرچند مانیم دیر
نه پیل سرفراز ماند نه شیر
دل سنگ وسندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد ازو بار وبرگ(فردوسی؛۱۳۸۶: ۴۴۱)
به باور فردوسی مرگ حقیقتی بی کتمان،جایگهی ابدی و پایان تمامی رنجهاست . مرگ بدون شک در یک قدمی ماست هرلحظه ممکن هست سروش مرگ فرابرسد وبا بهانه ای زنده گی این جهانی مان را تمام کند؛برای تمامی کار های مان ممکن است دری برای گشایش بیابیم مگر مرگ،که هیچ چاره ودر مانی ندارد:
همه کارهای جهان را در است
مگر مرگ , که آنرا دری دیگر است
با این که نفیر مرگ هرلحظه در گوش مان صدا میزند ولی باز هم ازآن غافلیم، در راهی قدم می گذاریم که گویی برای ابد زندگی خواهیم کرد و در طول حیات باعث ایجاد نفرت در بین اطرافیانمان می شویم . حکیم نامدار طوس در نکوهش سرای سپنج یا همان دنیای زودگذر کنونی سخنهایی بس فراوان دارد؛در جای جای شاهنامه وبا هر بهانه ای فردوسی بزرگ از نیکی ها , سختی ها ورنجهای این زندگی میگوید واینکه نباید از مرگ غافل ماند.
بانگاهی کوتاه به زندگی پهلوانان وشاهان در شهنامه به زودی درمییابیم که تمامی آنانیکه نامی نیک ازایشان برجای مانده است همیشه به یاد مرگ بوده وخدای را سپاسگزار اند وهر لحظه دعای شان از پروردگار این است که مباد روزی بر ضعیفان و قشر پایین جامعه ستم کنند.
فردوسی بزرگ براین باور است که این جهان بر هیچکسی باقی نمیماند،این سرای سپنجی که همچون دانه های اسپند زودگذر وفانی شدنی است وسه _پنج روزی بیش نیست جاودانه نیست ؛مرگ برای همگان یکسان است ؛دانا ونادان ،پیر وجوان ؛پادشاه وگدا و…همگان از برای مرگ اند وسرانجام شان چیزی نیست جز خشت لحد.پس باید جهان را همچون دشمنی مکار وفریبکار بدانند که لحظه ای از فریب دادن شان غافل نمیماند:
چنین است رسم سرای سپنج
نمانی درو جاودانه مرنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ
اگر شاه باشی و گر زرتشت
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
چنان دان که گیتی ترا دشمن است
زمین بستر و گور پیراهن است
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو
دلت را به تیمار چندین مبند
پس ایمن مشو از سپهر بلند
تو بیجان شوی او بماند دراز
حدیثی دراز است چندین مناز (فردوسی؛۱۳۸۶: ۳۳۴ )
از دیدگاه فردوسی مرگ امری طبیعی ونیازی کلی وارزشمند انسانی است ,چه بودن مرگ است که باعث بودن زندگی میشود؛درواقع مرگ وزندگی همچون دو روی سکه لازم وملزوم همدیگرندوبودن یکی ،بقای دیگری را سبب میشود،مرگ باید باشد تا بقای نسل بشر ممکن گردد،اگر مرگ نبود دیگر زندگی هم ممکن نبود.وازینجاست که فردوسی اندیشمند برخلاف این سخن دقیقی :
بهشتی بودی گیتی از رنگ وبوی
اگر مرگ وپیری نبودی دراوی
مرگ را ضرورت اساسی برای بقای بشریت میداند وداد میزند که:
اگر مرگ کس را نیوباردی
ز پیر وجوان خاک بسپاردی
چه هرقدر که انسان عمر طولانی داشته باشد وبا بهترین شرایط وامکانات هم زندگی کند،بازهم سرانجام با توجه به نیاز تن آدمی برای مرگ و اینکه تن انسان فقط تا زمانی محدود او را همراهی خواهد کرد از رنج تن خسته میشود وچیزی جز مرگ نمیخواهد:
اگر خود بمانی به گیتی دراز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز (فردوسی؛۱۳۸۶: ۶۰۳)
فردوسی در سراسر شهنامه نشان داده است که زندگی پررنج،زودگذر وفانی است،پایانی جز مرگ ندارد،پس نباید دل بدان ببندیم،در آرزوی زندگی طولانی باشیم وآزمند وگیتی خواه باشیم. پس چه بهتر که همواره نیکو کار بوده وزندگی را با شادمانی،نیک نامی،جوانمردی ودادگری سپری کنیم:
یکی پندگویم ترا من درست
دل از مهر گیتی بباید شست
چه باید همی زندگی دراز
چوگیتی نخواهد گشادنت راز
بخور آنچه خواهی وبیشی مجوی
که از آز کاهی همی آبروی
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سری(فردوسی؛۱۳۸۶: ۱۰۰۲)
وبا دوری جستن از افزونه خواهی و آز سرای جاودان را به دست آورده وخوشبختی دارین را نصیب خواهیم شد:
جوانی وپیری به نزد اجل
یکی دان چو دین را نخواهی خلل
دل ازگنج ایمان پراگنده ای
تراخامشی به که تو بنده ای
پرستش همان پیشه کن با نیاز
همان کار روز پسین را بساز
براین کار یزدان ترا کار نیست
گردیو با جانت انباز نیست
به گیتی دراین کوش چون بگذری
که انجام اسلام باخودبری (فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۴۹)
ویا:
جهان یادگارست و ما رفتنی
به گیتی نماند به جز مردمی
به نام نیکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
کجا شد فریدون و هوشنگ شاه ؟
که بودند با گنج و تخت و کلاه
برفتند و ما را سپردند جای
جهان را چنین است آئین و رای
مرگ؛داد یا بیداد
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ وفریاد چیست
یکی از بخش های زیبا وپرِآبِ چشم شاهنامه، تراژدی رستم وسهراب است ،داستانی که یکی از زیباترین ودر عین حال پرشورترین وغمناکترین صحنه ءنمایشی را در خود جای داده است.صحنهء کشته شدن پسری برومند وجوان به دست پدری پیر وپهلوان.فردوسی از همان آغاز،این داستان را داستانی میداند «پرِ آبِ چشم»داستانی که دل نازک را بر رستم میشوراند وبه خشم میآورد.
شایدبتوان اوج باورفلسفی فردوسی در مورد مرگ را درپیش درآمد این داستان یافت.
فردوسی بعد ازاینکه مرگ را همچون تندبادی میداند که ترنج نارسیده را به خاک میافگند،سخنش را در مورد مرگ با قید شرط «اگر»آغاز میکند ومیپرسد :
اگر مرگ داداست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ وفریاد چیست
باخواندن این بیت دوپرسش در ذهن هر خواننده ی اندیشمند شکل میگیرد،نخست اینکه فردوسی مرگ را داد میداند وهیچ شکی در داد بودن مرگ ندارد؟و پرسش دومی که قید«اگر»بیشتر آن را قوت میبخشد این است که آیا باید مرگ را داد بدانیم؟ وچون داد است وبیدادنیست دیگر بانگ وفریادی نداشته باشیم؟
شاید با درنظر داشت باور های دینی وعقیدتی فردوسی واینکه در تمام شهنامه اش همه جا بانگ تسلیم شدن در مقابل پروردگار را میشنویم،بهتر باشد مرگ را همان داد خداوندبخوانیم ،دادی که در مقابلش باید سر تسلیم فرودآریم وهیچ بانگ وفریادی نداشته باشیم؛امابا خواندن بیت های بعدی باز دوباره همان پرسش دوم شکل مینمایاند،مگر این خود فردوسی نیست که مرگ را رازی میداند که هیچ انسانی بدان پی برده نمیتواند واورا هیچ راهی به درون پردهء مرگ نیست؟ همه گان تادر آز فراز رفته اند اما این درآز بر هیچکسی باز نشده است.پس چگونه میشود رازی را که هیچگا نه میشوددید ونه میشود شناخت داد قبول کرد؟ وباز این خود فردوسی است که چند بیت بعد مرگ را داد میخواند ودستور داد خواندن مرگ را صادر میکند:
چنان دان که داد است وبی داد نیست
چو داد آمده است جای فریاد چیست (فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۴۹)
اینکه این پرسش را همچون هزاران پرسش دیگر انسان هیچ جوابی نیست،فردوسی اندیشمند با اندیشمندی درک کرده است و از همانجاست که با تمام پیچیده گی ها وغموض این پرسش ها،آدمی را به قبول بدون چون وچرای آن فرامیخواند؛چه انسان ناگزیر است پذیرد وخاموش شود.وظیفهء انسان پرستش واظهار نیاز وعجز به پروردگار است،باید مرگ را داد بخواند وبدینوسیله از خلل در دین دوری جوید وسرانجام نام نیکو با خود ببرد. نکته ای که آن را در جای جای شهنامه میتوان یافت وشاید یکی از راز های بزرگی است که جهان شاهنامه را پر از راز ورمز وغموض وپیچیده گی نموده است.
چه بهتر که آغازاین داستان پر از رازو رمز را با زبان خود فردوسی بخوانیم:
کنون رزم سهراب ورستم شنو
دگرهاشنیدستی این هم شنو
یکی داستانی است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم
اگر تند بادی برآید ز گنج
به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمگاره خوانیمش ار داد گر
هنر مند خوانیمش ار بی هنر
اگر مرگ داداست بی داد چیست
زداد این همه بانگ وفریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز
به کس وا نشد این در آز باز
به رفتن اگر بهتر آیدت جای
که آرام گیری به دگر سرای
نخستین به دل مرگ بستایدی
دلیر وجوان خاک نپساودی
اگرآتشی آگاه افروختن
بسوزد عجب نیست از سوختن
بسوزد چو در سوزش آید دراست
چو شاخ نو از بیخ کهن براست
دم مرگ چون آتشی هولناک
ندارد ز برنا وفرتوت باک
جوتن را چه باید به گیتی طرب
که نی مرگ را هست پیری سبب
دراین جای رفتن نه جای درنگ
براسپ قضاگر کشد مرگ تنگ
چنان دان که داد است بی داد نیست
چو داد آمده است جای فریاد چیست
جوانی وپیری به نزد اجل
یکی دان چو دین را نخواهی خلل
دل از گنج ایمان برآگنده ای
ترا خامشی به تو بنده ای
پرستش همی پیشه کن بانیاز
همان کار روز پسین را بساز
به این کار یزدان ترا کار نیست
اگر دیو با جانت انباز نیست
به گیتی در این کوش چون بگذردی
که انجام اسلام با خود بری (فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۴۹)
راز مرگ بر کسی پدید نمیشود واین در بسته بر هیچکسی گشوده نمیشود ،پس همان بهتر که برقضا تسلیم شد وعمر را بر باد نداد:
چنین گفت بهرام نیکو سخن
که با مرده گان آشنایی مکن
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیچیده باش ودرنگی مساز
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گرتورا نوبت آید به سر
چنین است رازش نیاید پدید
نیابی به خیره جویی کلید
دربسته را کس نشاید گشاد
درین رنج عمر تو گردد به باد
ولیکن که اندر گذشت از قضا
چنین بد قضا از خداوند ما
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی نبتشد بسی سودمند. (فزدوسی؛۱۳۸۶: ۲۹۰)
آیین مرگ
مراسم وآیین مربوط به مرده گان همیشه باعث ایجادباور های اساطیری شده اند؛تمامی مردم باستان به جسد مرده گان با این دید گاه مینگریستند که اجساد آلوده اند وموجب گندیده گی وفساد وتعفن برای زنده گان میشوند؛پس هر چه زود تر باید آنها را از بین برد.این برداشت کاملا طبیعی و حاصل تجربهء بشر از مرگ واجساد مرده گان بود.بناءًدر آغاز اندیشه از بین بردن اجساد روی کار آمد وبعد ها با به وجود آمدن باورهای گوناگون به جهان پس از مرگ واینکه زندگی بعد از مرگ هم به شکلی دیگر ادامه دارد،مراسم وآیین های مختلفی دربین مردمان جوامع مختلف به وجودآمده است. (رضایی؛۱۳۸۳: ۲۴۲)
درجهان شهنامه نیز با تو جه به آیین ها وباورهای ایرانیان باستان نسبت به مرگ وجهان پس از مرگ،در هنگام مرگ هر یک از شهریاران وپهلوانان مراسمی خاص انجام میپذیرد،که به شکل نمونه به به آیین مرگ دو شخصیت میپردازیم.
وقتیی فریدون فرخ بعد از سالها شهریاری بانیک نامی وراستی ازین دنیا میرود؛ منوچهر تاج کیانی را از سر نهاده وبا بستن زنار خونین در کمر مراسم عزاداری فریدون را آغاز میکند؛ بنا به آیین شاهان، دخمه (گوری) آکنده شده بازر سرخ ولاجورد میسازند،تختی از عاج را برزیرش میگذارند وبر روی تخت عاج،تاج را میآویزند وبعد با گریه وزاری در دخمه را میبندند.منوچهر وبزرگان وتمامی مردم یک هفته عزاداری میکندوشهر وبازار هاسوگوار مرگ فریدون اند:
فریدون بشد نام ازوی ماند باز
برآمد چنین روزگاری دراز
همه نیکنامی بد وراستی
که کرد ای پسر سود از کاستی
منوچهر بنهاد تاج کیان
ببستش به زنار خونین میان
به آیین شاهان یکی دخمه کرد
چه از زر سرخ و چه از لاژورد
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج ، تاج
به پدرود کردنش رفتند پیش
چنان چون بود رسم و آیین وکیش
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان خوار وزار
منوچهر یک هفته با درد بود
دوچشمش پرآب ودو رخ زرد بود
یکی هفته با سوگ شد شهریار
ازوشهر وبازار ها سوگوار
جهان سراسر فسوسی وباد
به تو نیست مرد خردمند شاد… (فردوسی؛۱۳۸۶: ۹۹)
وباز در هنگام کشته شدن سهراب توسط رستم، بعد از نوحه وزاری رستم،رستم دستور میدهد تا دیبای خسروانی را بر روی پور جوانش بکشندوبا نهادن سهراب در تابوت تنگ،به سوی پرده سرای سهراب حرکت میکنند وآتش بر سراپردهء سهراب میزنند وتمامی خیمه های هفت رنگ ابریشمینوتخت زرین پلندسهراب در آتش میافگننند وفغان تمامی لشکریان بلند میشود .همگان خاک بر سر میزنند:
بفرمود تا دیبهء خسروان
کشیدند بر روی پور جوان
همی آرزو گاه وشهر آمدش
یکی تنگ تابوت بهر آمدش
ازآن دشت برداشت تابوت اوی
سوی خیمهء خویش بنهاد روی
به پرده سرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند
همه خیمه از دیبهء فهت رنگ
همان تخت پرمایه زرین پلنگ(پلند)
برآتش نهادند وبرخاست غو
همی کرد زاری جهاندار گو… (فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۸۵)
و سر انجامرستم جسد پسر را در دیبای زرد پوشانده ودر تابوتی تنگ وبسته که از عود خام تراشیده بند زرین ستام دارد گذاشته وتابوت را در دخمه ایتنگ چون سم ستور میگذارد وجهانی را به زاری کور میکند.هر چند مرگ پسر ،پدر را زار وناتوان نموده است ولی بعد از گذشت زمان رستم شکیبایی پیش میگیرد که هوشیار را چاره ایجز ایننیست . و هنجار دیگری جز این نمیشناسد.
بپوشید بازش به دیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
زمشک سیه گردش آگین کنم
چومن رفته با شم نماند به جای
وگرنه مرا خود جز این نیست رای
یکی دخمه کردش چو سم ستور
جهانی به زاری همی گشت کور
تراشید تابوتش از عود خام
بروبر زده بند زرین ستام
به گیتی همه پر شد این داستان
که چون کشت فرزند را پهلوان
به رستم از آن روز چندی گذشت
به گرد دلش شادمانی نگشت
به آخر شکیبایی آورد پیش
که جز آن نمیدید هنجار خویش
جهان را بسی هست از ان سان به یاد
بسی داغ بر جان هر کس نهاد
که را در جهان هست هوش وخرد
کجا او فریب زمانه خورد(فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۸۸)
جهان جاودان پس از مرگ
باور به جهانی جاودانی پس از مرگ ،همواره یکی از مباحث جنجال آفرین در دنیای کهن بوده است.جهان پس از مرگ در اندیشهء آدمی از دیر باز حجم وسیعی از باور ها وبر داشت های متنوع و متفاوت را به خود اختصاص داده است وچون این جهان،قابل لمس وشناخت نیست بدیهی است که دگرگونی ها وتفاوتهایی زیادی را باید در این باور ها جستجو کرد.(رضایی؛۱۳۸۳: ۱۷۷)
بانگاهی گذرا به اسطوره های دوران باستان به راحتی میتوانیم تنوع وگوناگونی عقاید ومراسم را نسبت به جهان پس از مرگ بیابیم.
حکیم توس در سراسر شهنامه اش بعد از سوگوای ونو حه خوانی بر مرگ شهریاران و دلاوران وپس از کوتاه وبی ارزش دانستن دنیا؛ اسنان را به نیکی وداد فرامیخواند ،چه با همین نیکی وداد است که نامی نیک در این جهان به جای گذاشته وشادمانی وعاقبت به خیری جهان پس از مرگش را تضمین میکند:
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یاد گار
همه نیکویی باید و مردمی
جوان مردی خوردن وخرمی
تو گردادگر باشی ونیک رای
همی مزد یابی به هر دوسرای (فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۹۸)
چه مرگ امری است مقدر شده وگریز ناپذیر،امری که هیچ راهی برآن نیست وهیچ رفته ای را بازِ جای نمیتوان آورد؛پس همان به که با گوش جان سپردن بر خردمندان مرگ را پذیرفته وّاآغوش باز به استقبالش برویم وبا نیکی ومهر ورزی روان مان را در هر دوسرای جاودانه بسازیم.
دل وجان ازین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خرمند کن
اگر آسمان بر زمین برزدی
وگرآتش اندر جهان در زدی
نیابی همان رفته را باز جای
روانش کهن دان به دیگر سرای.( فردوسی؛۱۳۸۶: ۲۸۲)
نتیجه
مرگ ومرگ اندیشی همواره یکی از دغدغه های مهم وارزشمند انسان ها در مسیر تاریخ بوده وهر انسانی را به نحوی با خود در گیر کرده است.
شهنامهء حکیم ابوالقاسم فردوسی جهانی است پر از راز ورمز وغموض وپیچیده گی ،که یکی ازین راز های سر به مهر مرگ است.
مرگ از دیگاه فردوسی امری حتمی وسرنوشتی گریز ناپذیر است؛فرجامی که هیچ انسان ازآن
رهایی ندارد وهمگان اسیر چنگال مرگ میشوند.
بافرارسیدن فرشتهء مرگ همه چیز میتواند دلیلی برای مردن شود و زندگی را خاتمه ببخشد.
به باور فردوسی مرگ رازی است نهانی که هیچکسی را بدان راه نیست،داد خداوند است وهمگان ناچار از پذیرش آن.
زندگی فانی وناپایدار است،پس نباید بدان دل بدان بست؛انسان باید با گوش سپردن به پیام سروش خرد،مرگ را همواره در نظر داشته وبکوشد مهرورزی ونیکوکاری ودادورزی را پیشه اش سازد تا هم درین دنیا نامی نیک از خود به یاد کار بگذارد وهم کامیابی وپیروزی را در سرای جودان نصیب شود.
سرچشمه ها:
1.ثاقب فر،مرتضی.(۱۳۷۷).شاهنامهء فردوسی وفلسفهء تاریخ.تهران.چاپ مهارت.
2.ده بزرگی، ژیلا. (۱۳۸۸).مضامین حماسی درمتن های ایران باستان ومقایسهء آن با شاهنامهء فردوسی.تهران:موسسهء انتشارات امیر کبیر:چاپ اول.
3.رضایی، مهدی.(۱۳۸۳).آفرینش ومرگ در اساطیر.تهران:انتشارات اساطیر:چاپ اول.
4.سرامی،دکتر قدمعلی.(۱۳۹۲).برستیغ های حماسه.تهران:نشر ترفند:چاپ نخست.
5.فردوسی، حکیم ابوالقاسم .(۱۳۸۶).شاهنامه ی فردوسی.(بر اساس نسخهء ژول مُل).به کوشش :اکبریان راد،عبدالله.تهران:انتشارات الهام.چاپ دوم.
6.محمدی، مظفر.(۱۳۸۵).صحنه های اسطوره ای وافسانه ای دربخش تاریخی شاهنامهء فردوسی.شاهنامه پژوهی،مشهد: دانشگاه فردوسی مشهد.دفتر نخست.
7.یقین، غلام نبی.(۱۳۹۱).اندیشه های فلسفی، اخلاقی وعرفانی فردوسی.هرات: مجتمع چاپ وجعبه سازی مهر حبیب.چاپ دوم.
۸٫ اسلامی ندوشن، دکتر محمد علی .زنده گی ومرگ پهلوانان در شاهنامه http//www.iranboom.ir
http//www.ravanpajoh.com9.معتمدی، دکترغلام حسین.مرگ شناسی
‘
1 Comment
بهرام
محتوا پربار و ارزشمند بود . بهره بردم . با سپاس از نویسنده محترم .