این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با تینا تیرون-گادم پژوهشگر آثار رومن گاری
زندگی دوگانه رومن-آژار
علی مسعودینیا
«رومن گاری» در وهله نخست و مهمتر از هر چیز یک داستاننویس است، یا همانگونه که خودش، در توصیف خویش میگوید: یک افسانه ساز. به هر حال او هرگز استفاده از مواد خامی که برآمده از زندگی شخصیاش بودند را برای تزیین و غنیکردن روایاتش از زندگی شخصی خود-چه در «میعاد در سپیدهدم» و چه در سایر آثارش- کنار نگذاشت. همانگونه که «بونا» خاطرنشان میکند، «میعاد در سپیدهدم» یک بیوگرافی معتبر نیست
دکتر تینا تیرون-گادم استاد زبان و ادبیات فرانسه در دانشگاه آتاباسکای کشور کاناداست. تخصص او رمان قرن بیستم فرانسه است و از سال ۲۰۱۳ در این رشته تدریس میکند. اما در حیطه پژوهش، مدتهاست که روی متونی کار میکند که نویسندگان با نام مستعار تالیف کردهاند. او این فرضیه را محک میزند که آیا میان سبک دیکته شده از ضمیر ناخودآگاه در میان آثاری که با نام اصلی و نام مستعار نوشته شدهاند مشابهتهایی وجود دارد؟ او با به کارگیری شیوههای استاندارد چنین پژوهشی به ارزیابی آن دسته از آثار رومن گاری پرداخته که با نام مستعار تالیف و منتشر شدهاند. چنین تحلیلی نیازمند اشراف بر روشهای سنتی آنالیز ادبی و نیز تسلط بر مبحث سبکشناسی و زیباییشناسی است. همین امر نشان میدهد که تیرون-گادم پژوهشگر معمولی و سادهیی نیست. او به ادبیات قرن نوزدهم، قرون وسطی و قرن هفدهم فرانسه نیز علاقهمند است. او به غیر از تالیف چندین کتاب و مقاله، در چندین کنفرانس بینالمللی نیز حضور داشته است. برخی از آثار او عبارتند از: زندگی و آثار رومن گاری/امیل آژار، زندگی و آثار الکساندر دوما و دو شیوه برای تشخیص مولف. فرصتی دست داد تا پاسخگوی پرسشهای ما درباره رومن گاری (یا امیل آژار) باشد و کوشیدیم در گفتوگو با او وجوه تازهیی از ذهن این نویسنده را برای مخاطبان ایرانی آشکار کنیم.
شما مدت زیادی روی آثار رومن گاری تحقیق کردید و گویا تلاشتان بر این بود که میان آثار رومن گاری و امیل آژار (نام مستعار گاری) پیوندهای سبکشناسانهیی بیابید. پیش از هر چیز میخواستم قدری برای خوانندگان ما از این پژوهش بگویید و توضیح دهید چه انگیزهیی شما را بر آن داشت که چنین مطالعهیی انجام دهید؟
علاقه من به رومن گاری از آن ناشی میشد که توانسته بود ترتیبی دهد تا دوبار جایزه گنکور-که بزرگترین جایزه ادبی فرانسه است- را از آن خود کند، آن هم در حالی که مشهور است گنکور تنها یک بار به یک نویسنده جایزه اعطا میکند. نخستینبار او با نام اصلی خودش به خاطر انتشار رمان «ریشههای آسمان» (Les Racines du ciel) در سال ۱۹۵۶ این جایزه را دریافت کرد و بار دوم در سال ۱۹۵۷ به خاطر رمانی که با نام مستعار «امیل آژار» تالیف و منتشر کرد، یعنی رمان «زندگی در پیش رو» (La Vie devant soi) به دریافت این جایزه نایل شد. در طول دوران زندگیش هیچکس مظنون نشد که «گاری» و «آژار» نویسندگان واحدی هستند. در سال ۱۹۸۰ «گاری» دست به خودکشی زد اما اعترافنامهیی درباره نام مستعار خود بر جای گذاشت و آشکار ساخت که «آژار» خودش بوده و به این ترتیب از شوخی دامنهدار «آژار» پرده برداشت. در حالی که منتقدان شروع کردند به یافتن مشابهتهایی در زمینه ایدهها، شخصیتها، تصاویر، موتیفهای تکرارشونده و سطح زبانی میان رمانهای «گاری» و «آژار»، هیچ منتقدی تلاش نکرد تا با استفاده از روشهای زیباییشناختی به تحلیل تطبیقی سبک نوشتاری «آژار» و «گاری» بپردازد. من تصمیم گرفتم چنین پژوهشی را آغاز کنم. همانند هر فرد خبرهیی در حوزه سبکشناسی ادبی، من هم معتقدم که سبک از ضمیر ناخودآگاه نشات میگیرد و به یک «اثر انگشت ژنتیک» برای آثار نویسنده تبدیل میشود که نمیتوان آن را به طور ارادی تغییر داد. من چنین استدلال کردم که باید ثابت شود کالبد نوشتار «امیل آژار» باید از نظر آماری با کالبد نوشتار «گاری»همانند است. بنا بر این «رومن گاری» نمونهیی بینقص برای مطالعه اسنادی تالیف محسوب میشود. من سبک او را در چهار رمانی که با امضای «گاری» به چاپ رسانده بود و دو رمان که با امضای مستعار «آژار» (که دوران حیاتش تنها چهار سال بوده) نوشته بود را آنالیز کردم.
و نتیجه چه بود؟ آیا تفاوتهای مشهودی از منظر تماتیک و سبکشناسانه میان کارهای «رومن گاری» و «امیل آژار» وجود دارد؟
پژوهش من نشان میدهد که شماری از تفاوتهای مشهود میان آثاری که «گاری» با نام خود منتشر کرد و آثاری که با امضای مستعار «آژار» به چاپ رساند، وجود دارد، خاصه در کتاب «زندگی در پیش رو» که به خاطر آن دومین جایزه گنکور را هم دریافت کرد. «گاری» در «زندگی در پیش رو» سبک کاملا متفاوتی (ساختار زبانی یا اثر انگشت متفاوتی) را ارائه میدهد؛ او در این رمان موفق میشود سطح زبانی خود را تغییر دهد و در سطحی ناخودآگاه به پرسونای «امیل آژار» تبدیل شود. «گاری»-به ویژه در «زندگی در پیش رو» و «گراس-کالین»- نه تنها سبک خود را با سبک نوین رمانهای «آژار» تطبیق میدهد، بلکه در عین حال با تمها و کاراکترهای متفاوتی هم درگیر میشود که با کاراکترهای موجود در آثاری که با نام خود منتشر کرده، مستقیما در تضاد هستند. کاراکترهای «گاریوار» (Garyen) در اکثر مواقع دارای شایستگیهای عظیمی هستند؛ آنها میتوانند اعمال تاریخی انجام دهند و حامل کیفیتهایی باشند که در اکثرقهرمانان سنتی یافت میشوند. آنها در عین حال دارای بیشترین میزان پرهیزگاری، شهرت، شجاعت، عشق، هوش و اراده در میان قهرمانان مشابه داستانی هستند؛ تمام این خصایل در وجود یک کاراکتر آرمانی جمع شدهاند و او را به ارباب تقدیر و سرنوشت خویش بدل کردهاند. برای نمونه، مادر راوی در «میعاد در سپیدهدم» (La Promesse de l’Aube) خودش را قربانی موفقیت پسرش میسازد؛ «مورل» رواقیاندیش در «ریشههای آسمان» علیه فساد سربازان حکومتی در کشور «چاد» میجنگد به این منظور که فیلهای وحشی را نجات دهد؛ «یانک» جوان در «تربیت اروپایی» (L’Education Européene) در سن ۱۷ سالگی قهرمانانه علیه نازیهایی که به جنگلهای «ویلنو» حمله کردهاند، مبارزه میکند. تمام این قهرمانان با مباحثی معنوی و اخلاقی چون مقاومت برابر نازیها، مبارزه با تبعیض نژادی و خشونت و بیرحمی ناشی از جنگ و به خطر افتادن حقوق نوع بشر درگیر هستند. بر عکس در رمانهای «آژار»- از قبیل «گروس-کالین» و «زندگی در پیش رو»- با کاراکترهای اصلی خاصی برخورد میکنیم که کاملا آنتیتز کاراکترهای «گاریوار» هستند. آنها از هر گونه زرق و برق سنتی و مهارت خاص عاری هستند؛ در حقیقت در اکثر مواقع آنها آدمهایی ناسازگار، دمدمی مزاج و خارق عرفی هستند که خارج از دایره افراد نرمال زندگی میکنند. به عنوان نمونه در نخستین رمان «آژار»-یعنی «گروس-کالین»- تمام روایت متمرکز شده روی زندگی کاراکتر اصلی-به نام «میشل کوزین»- که در حاشیه هنجارهای عادی زندگی میکند. دومین رمان «آژار»-یعنی «زندگی در پیش رو»-جنبه دیگری از زندگی را تصویر میکند؛ آن هم از دریچه ذهن گروه مخالفخوان قلیلی که مقیم پاریس هستند. اعضای این گروه همگی آدمهایی مطرود هستند که در فضای فیزیکال به خوبی توصیف شدهیی –که میتوان گفت پستترین و کثیفترین بخش «بلویل» است- در پانسیونی واقع در یک گتوی حاشیه شهر زندگی میکنند. «بلویل» تا مدتهای مدیدی به عنوان یک محله «کارگرنشین» تلقی میشد که مهاجران فقیر تمام نژادها در آن گرد هم آمده بودند. «بلویل» همواره محلی بود که مهاجران الجزایری، یهودی، کشورهای جنوبی صحرای آفریقا و ویتنامیها را در آنجا اقامت میدادند. به همین خاطر، در دهه ۱۹۷۰ که زمان وقوع داستان هم هست، به علت نیاز فرانسه به نیروی کار، «بلویل» بدل شد به خانه بسیاری از کارگران آفریقای شمالی مهاجرت کرده به این کشور. در «زندگی در پیش رو» آنها به شکل مهاجرانی که در حاشیه جامعه زندگیمیکنند، تصویر شدهاند.
نکتهیی که در برخورد با آثار «گاری» به چشم میآید علاقه او به دقتهای فلسفی درباره جهان است. با این حال میدانیم که او فیلسوف نبوده. حال و هوای فلسفی آثار او را به کدام نحلههای فکری نزدیکتر میدانید؟
حق با شماست. «گاری» به طور مثال همانند «کامو» یا «سارتر» -که هر دو نفرشان به فلسفهیی مبتنی بر آرای «هگل» و «مارکس» «اشتغال» داشتند- فیلسوف محسوب نمیشود. فلسفه زندگی «گاری» چنین تاثیری را نپذیرفته است؛ فلسفه او بر مبنای زندگی و تجربه شخصی خودش استوار است. چیزی نیست که از تعمق و ممارست شاخه خاصی از تفکر حاصل شده باشد. «گاری» به ویژگی وجود متعالی و اصیل انسان هم قایل نیست؛ او هیچ گونه باور مذهبیای از خود بروز نمیدهد و هر چند که یک یهودی روس است، خودش را «کاتولیکی غیرمعتقد» توصیف میکند. او معتقد است که شر در وجود انسان ذاتی است و برای توصیف خیر و شر از کلمه « Totoche» استفاده میکند. من بر این باورم که «گاری» خودش را بیشتر در مقام یک روایتگر داستان میبیند. در حقیقت «دیوید بلوس» در کتاب «رومن گاری: یک داستان بلند» او را به عنوان یک قصهگوی نخبه، یک هنرمند والا و یکی از اصیلترین نویسندگان فرانسه معرفی میکند. «بلوس» نشان میدهد که چگونه «گاری» به عنوان یک «دوگلیست» جهان را با منظری کهنگرایانه میدید. او قربانی جنگ بوده و نسبت به فرانسه حسی شووینیستی داشته؛ اما هرگز به واقع خود را قربانی نمیانگارد؛ در حقیقت او به تمامی قربانیان بیاعتماد است (خواه سیاه پوست باشند یا یهودی یا سفید یا فقیر یا غنی و غیره)، چون از منظر او آنها به سادگی میتوانند خود به قربانیکننده تبدیل شوند. برای او ستمدیدگی رفتاری مختص یک گروه منکوبشده خاص نیست؛ بلکه به معنای آن است که هر گروهی میتواند به بدی سایر گروهها عمل کند. اما به عنوان یک رماننویس، او میتوانست دنیای بهتری را در تخیل خود ببیند و بدل به شخصی دیگر شود.
من یکی، دو سال پیش این پرسش را از «دیوید بلوس» هم پرسیدم و حالا میخواهم نظر شما را هم بدانم. «دومینیک بونا» در کتاب «اعجوبه قرن» مدعی میشود که بخش عمدهیی از زندگینامه خودنوشت «رومن گاری»-یعنی «میعاد در سپیدهدم» دروغین و اغراقشده است. به ویژه آن بخشهایی که از مادرش سخن میگوید. روی هم رفته با آدم بسیار مرموزی طرف هستیم. او چگونه شخصیتی داشت؟ یک دروغگو؟ یک نابغه دیوانه؟ یا یک آنارشیست/نهیلیست که تصمیم داشت خلقی را به شوخی بگیرد؟
همانطور که پیشتر هم اشاره کردم، «رومن گاری» در وهله نخست و مهمتر از هر چیز یک داستاننویس است، یا همانگونه که خودش، در توصیف خویش میگوید: یک افسانه ساز. به هر حال او هرگز استفاده از مواد خامی که برآمده از زندگی شخصیاش بودند را برای تزیین و غنیکردن روایاتش از زندگی شخصی خود-چه در «میعاد در سپیدهدم» و چه در سایر آثارش- کنار نگذاشت. همانگونه که «بونا» خاطرنشان میکند، «میعاد در سپیدهدم» یک بیوگرافی معتبر نیست، بلکه داستانی است با فرم زندگینامه خودنوشت با افسانههایی زیبا درباره حیات مادر نویسنده. او قادر بود که تجربههای زندگی خود و مادرش را رمانتیکتر، قابل ستایشتر و داستانیتر جلوه دهد. اما با خلق نسخهیی رمانتیکتر و آرمانیتر از واقعیت، او در عین حال به دنبال چیزی است که آن را «پایان خوش» مینامند و باز به دنبال نوعی متعالی از ادبیات است. پس شاید من با «بونا» همعقیده باشم که «میعاد در سپیدهدم» یک بیوگرافی معتبر نیست، چون بیوگرافی معتبر باید با حقایق مستند، تاریخمند، مبتنی بر مدارک و شواهد و رویدادهای واقعی همراه باشد. درست است که او داستانش را در برهه و چارچوب تاریخی خاصی روایت میکند، اما جزییات آن مخدوش و نامعتبر هستند، و این امر به او امکان میدهد که آنها را تحریف کند. او جایی از پدری نامی میبرد و بعد بلافاصله از داستان حذفش میکند. وقتی به سفرهایی که همراه مادرش به سمت غرب داشته و شهرهای «ویلنو»، «ورشو»، «مسکو» و غیره اشاره میکند، هرگز توضیح نمیدهد که چرا به این شهرها رفتند و چگونه به آنجا رسیدند. او همچنین هرگز توضیح نمیدهد که چرا به «نیس» رفتند و چگونه به آنجا رسیدند. از این گذشته تصویری که از مادرش ارائه میدهد تا حد یک کاریکاتور اغراقشده است. کتابهای بسیاری بعد از کتاب «بونا» درباره زندگی او منتشر شدهاند: من شخصا علاقه زیادی دارم به کتاب «ژان ماری کاتونه» که نسبت به «بونا» نگاه مستندتری به زندگی «گاری» داشته است. اما اثر محبوب من کتابی است که در سال ۲۰۰۶ «مریام آسیموف» منتشر ساخت و نامش «گاری، کاملئون» (Gary, le caméléon) است. کتابی است که بیشتر بر حقایق مبتنی است و نسبت به کتاب «بونا» اندیشهورزانهتر جلوه میکند. اما آیا «گاری» نهیلیست/آنارشیست بود؟ فکر نمیکنم اینطور باشد. او شاید اصالتا شهروندی از ناکجا بود اما همواره به دنبال هویت خود میگشت و نیازی نداشت که بفهمد روس است یا یهودی یا لهستانی یا فرانسوی. «گاری» نمونه مطلوبی است از حیات چندملیتی ما در عصر حاضر.
اعتماد