این مقاله را به اشتراک بگذارید
وقتی ولادیمیر ناباکوف در دانشگاه کرنل ادبیات تدریس میکرد از دانشجویان میخواست بر اساس اطلاعات موجود در رمانی که در کلاس میخواندند، نقشه هر طبقه از ساختمان را ترسیم کنند. بر اساس فرضیه ناباکوف، نویسندهای که دادههای متضاد در رمان میآورد، ضعیف محسوب میشد؛ فرشی که در یک صفحه قرمز است و در صفحه بعد، یکباره آبی میشود. قدرت نویسنده هنگامی نمایان میشد که دانشجویان با خواندن رمان بتوانند با توجه به دادهها نقشه منزل را ترسیم و برای هر صحنه دیاگرامی از حرکات شخصیتها تهیه کنند. من بین این نظریه و تعلیمات کلاسهای نمایشنامهنویسی یا فیلمنامهنویسی شباهتهایی میبینم؛ اینکه نویسنده باید بتواند یادداشتی درباره زندگی خصوصی هر یک از شخصیتهای داستانش تهیه کند، ولو برای کمک به بازیگر و حتی اگر مضمون این یادداشتها هرگز در خود نمایش یا فیلم پدیدار نشود. اگر معیار نویسندگی همین باشد، من مردود میشوم. چون در مورد هیچ یک از کاراکترهای بزرگسال کتابهایم فرضا نمیدانم بچگیشان چکونه گذشته، همانطور که هیچ نمیدانم پس از صفحههای آخر بر آنها چه خواهد گذشت…