این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستانکها ریشه در کجا دارند؟
داستان آبرفتن داستانها
محبوبه قوام
دلم به حال انسانهای اولیه میسوزد. بندگان خدا لابد نصف روز را عاطل و باطل میگذراندهاند. شب مینشستهاند دور آتش و برای همنوع خودشان خاطره میگفتند (خاطره یا تجربهای که در طول روز داشتند) و لابد از این راه زور میزدند تا غروب را به شب برسانند و وقت بگذرانند. تلفنی نبوده که از رفقا خبر بگیرند یا کنتری که بردارند و کانال عوض کنند. بعدها هم این خاطرات و تجربیات، شکل قصه به خود گرفتند و نقالانی پدید آمدند که بهتر میتوانستند سر جماعت را گرم کنند. این رشته (نقالی و قصهگویی را عرض میکنم) البته فوتوفنهای فراوان دارد اما دقت کنید در همه آنها یک مؤلفه مشترک است؛ انسان. یعنی حتی وقتی از دیو و دد هم صحبت میشود، باز مقصود قصهگو انسان است؛ انسان همراه با رذایل و فضایلش. جالب اینجاست وقتی میخواستهاند از فضایل انسانی صحبت کنند و قصه بگویند، دست به دامن رذایل میشدند! باور کنید چیز پیچیدهای نیست. قصه چوپان دروغگو را مرور میکنم: چوپان، گوسفندان را به چرا برده. پای درخت که نشسته با خودش میگوید بهتر نیست محض تفریح هم شده یک سرگرمی جالب برای خودش بتراشد. فکر بدی نیست! بلند میشود، داد و فریادکنان به ده برمیگردد و میگوید گرگ آمده. مردم دواندوان خود را به گله میرسانند اما لحظهای نگذشته میفهمند که مضحکه چوپان شدهاند و گرگی در کار نیست. بار بعد اما وقتی واقعا گرگ به گله میزند و چوپان کمک میخواهد، کسی به دادش نمیرسد. «ولادیمیر ناباکوف» (داستاننویس شهیر روس) اعتقاد دارد اگر چوپان دروغگو، دروغگو نبود، اصولا ادبیات داستانی شکل نمیگرفت. البته به این معنی نیست که چوپانهای راستگو، آدمهای بیارزشی هستند، قضیه اینجاست که اگر چوپان راست میگفت و انسان راستگویی بود، خب همه چیز سر جای خودش بود و دیگر مشکلی نبود. بعدها هم قصه او سر زبانها نمیافتاد و مردم آن را سینهبهسینه برای فرزندانشان نقل نمیکردند. درواقع پایه این قصه براساس یکی از رذایل انسانی یعنی «دروغ» است. چرا؟ برای اینکه مردم درس عبرت بگیرند و دروغ نگویند. هزاران سال بعد از این قصهگوییها، هنوز هم پایه داستان و قصه، رذایل انسانی است، یعنی از رذیلتها بهره میگیرند تا فضیلتهای انسان را پررنگ کنند. باز هم شما را ارجاع میدهم به نخستین داستان مدرن دنیا: مردی سلاح برمیدارد، زین و یراق میبندد، اسب را هی میکند و سپر به دست میرود به جنگ دشمن: آن هم دشمن فرضی! «دن کیشوت» بیچاره فکر میکند آسیاب، دشمن او است و باید آن را تکهپاره کند. اینجا هم رذیلتی مثل «توهم» و «خودبزرگبینی» انسان، دستمایه قرار میگیرد تا نویسنده چیز دیگری بگوید، یعنی به زبان ساده بگوید: هی آدم! آدم باش و خودت را فریب نده! این رمان را نخستین رمان مدرن دنیا میدانند؛ رمانی هزاروچندصد صفحهای که در ایران به همت زندهیاد «محمد قاضی» ترجمه و ماندگار شد. حالا بعد از گذشت قریب به ۴٠٠سال از تألیف «دن کیشوت»، انسان دوباره برگشته به همان قصههای اولیه، البته این بار نه به خاطر اینکه کاری ندارد و ناچار است بیکار بنشیند و شب را بگذراند. نه! انسان امروز آنقدر کار دارد که دیگر گوش شنوایی برایش باقی نمانده. گوش بشر بیچاره امروز پر است از اطلاعات (یا بهتر است بگوییم لاطائلات) و دیگر فرصت شنیدن و خواندن ندارد. بنابراین آن داستانهای حجیم چندصدصفحهای، کوچک و کوچکتر شدهاند و ژانری پیدا شده به اسم «داستانک»؛ ژانری که لابد پاسخگوی بشر پرکار و شلوغ امروز است.
شهروند