این مقاله را به اشتراک بگذارید
«لم یزرع» اثر محمدرضا بایرامی به روایت نویسنده
روایت سرزمین نفرینشده
همهی نوشتههای من به نوعی پای در خاطره دارند. یعنی باید از خاطره شروع بشوند، اما در مورد «لم یزرع» ـ که نام اولیهی آن «تقدیر سعد» بود با نگاهی طنزآمیز به زندگی سراسر تلخ و نحس سعدون ـ هیچ خاطرهای نداشتم و این باعث شده بود انگار در خلاء سرگردان بشوم سالیان سال. وضعیت عراق و شخص صدام حسین ـ به عنوان عصارهی دیکتاتورهای موجود و ماضی ـ نه تنها برای امثال من که گمانم برای تکتک ابناء بشر موضوعیت و جذابیت داشت. شک نداشتم که دلم میخواهد در اینباره داستانی بنویسم. مطالعات وسیع تاریح معاصر عراق هم این وسوسه را تشدید میکرد. اما طرحی که در ذهنم شکل گرفته بود، چنان عجیب و غریب بود که اصلاً پیش نمیرفت. برای اولین بار تو عمرم بود که آن را به طور شفاهی برای مردم عادی تعریف میکردم و نظر میپرسیدم و آنها ابراز تعجب میکردند که چه طور ممکن است چنین داستانی نوشته شود و درست شکل بگیرد.
و چنین بود، تا این که بدون مقدمه گویی طلبیده شدم به عراق، آن هم درست وسط تعطیلات عید نوروز. وقتی دوست عزیزی پرسید حاضری برای شرکت در جشنوارهی بینالمللی «مهرجان» به حله بروی، بلافاصله گفتم بله. به چند بازیگر مشهور هم پیشنهاد شرکت در جشنواره و تقدیر مالی فراوان داده بودند اما گویا آنها ترسیده و نیامده بودند. به هرحال از نظر امنیتی نمیشد از چیزی مطمئن بود و حق هم داشتند. ما اما بدون ویزا و فقط با رسیدن بلیت بلافاصله راه افتادیم. البته گفتند ویزا ایمیل شده و در فرودگاه قابل دریافت است ولی چنین نبود، برای همین ساعتها و ساعتها در نجف معطل شدیم و آخرش هم ۸۰ دلار جریمه دادیم تا آن دیدار لازم شکل بگیرد که هرچند طمعی بهش نبسته بودم، اما در چندجا خیلی برایم کارآمد و دستکم هیجانانگیز بود. اولی در مواجهه با «ابن طاووس» بود. من و دوست نویسندهام هر دو در مورد صدر اسلام هم کار کرده بودیم. برای همین فکر میکردیم به رسم ادب هم شده باید سری به او بزنیم. اما برنامهها فشرده بود و هر روز باید چندین ساعت در جشنواره شرکت میکردیم و کسی هم نبود ما را همراهی کند برای چنین دیداری. به خودمان هم توصیه کرده بودند که به هیچ وجه به تنهایی جایی نرویم. اما ظهر یکی از روزها، به هوای ایستادن در جلوی هتل درب و داغانمان ـ که معلوم بود زمانی بروبیایی داشته ـ یواش یواش از نگهبانها مسلح دور شدیم و از بیراه زدیم و رفتیم به طرف مقبرهی ابن طاووس که جلویش را با گاردهای پلاستیکی و سیمانی پوشانده بودند تا ماشینی نزدیکش نشود. در حالی که در کوچههای پرت و خاک گرفته جلو میرفتیم و زیر چشمی دوروبرمان را میپاییدیم تا مبادا تهدیدی غافلگیرمان کند یا لولهی اسحلهای ازماشینی بیرون زده و نشانهمان گرفته باشد، به رمان ناکامم فکر میکردم و به اینکه آیا روح عراق معاصر، همین ناامنی و ترسی است که در ما هم هیجانی این چنین ایجاد کرده بود؟ وحشتی که بزرگترین میراث دیکتاتور بود و زمان خودش، به اوج شگفت انگیز و بینظیری رسیده بود طوری که برخی، کتابهایی مثل «جمهوری وحشت» را در بارهاش نوشته بودند.
در روزهای بعد با سایر شرکت کنندگان در جشنواره، به دیدار ویرانههای بابل رفتیم. در جمع ما روزنامهنگاری عراقی هم بود که مسئولیت نشریهی روزانهی جشنواره را به عهده داشت. اسمش محمد جعفر صادق بود. روز اول وقتی کارت الصاق شده بر سینهاش را دیدم، گفتم فقط یک علیهالسلام کم داری تا اسمت امام شود. متوجه منظورم نشد. کارتش را گرفتم و ته اسمش با رواننویس اضافه کردم علیه السلام. خواند و خندید و بعد استغفار کرد. آدم خوش اخلاق و خندانی بود و بیآنکه زبان هم را کامل بفهمیم، دوست شدیم. وقتی کنار ویرانههای بابل قدم میزدیم، دوست نویسندهام سفال نوشتهای را پیدا کرد. فکر کردیم خوش شانس بوده، اما بعد دیدم دوروبر پر از سنگ و سفال و چیزهایی قدیمی است و تعجب کردیم. مگر ممکن بود در این بی حفاظی، کسی آنها را با خودش نبرده باشد؟ سوال کردیم.
رفیق روزنامهنگارمان توضیح داد که مردم این مکان را به شدت نفرین شده میدانند و هرگز کسی چیزی از آنجا برنمیدارد. بعد زمین شوره بستهی اطراف برج را نشانمان داد که تا «مقام ابراهیم» همین طور یکسره سفیدک زده بود. و گفت که حتی علف هم در اینجا نمیروید. آن وقت بود که فکر کردم آیا روح حاکم بر این سرزمین، همان نفرین است؟ نفرین بیحد و حصر حاصل از ستمگری؟ عجیب این بود که «بیحاصلی»، اصل موضوع داستانم بود، از جهات مختلف. وقتی دیکتاتور در دجیل ترور میشود؛ دستور میدهد خانهها را بر سر شیعیان خراب کنند و در زمینهای حاصلخیز، اجازهی هیچ نوع کشتی را ندهند تا همه چیز ویران و نابود بشود. این نفرین ستمگری بود که گویی میخواست در جایگاه خدایی گونه بنشیند تا هرچه میگوید همان شود.
عقوبت هم بود البته ـ همچون یک وعدهی تخلف ناپذیر وعده الهی ـ و به زودی میآمد و در غفلت غافلگیرشان میکرد. مضامینی که بهشان فکر کرده بودم، میآمد جلوی چشمم.
شام آخر را در یکی از انبوه کاخهای فوقالعاده زیبای صدام در حله بودیم. کنار دجله. همانطور که غذا میخوردیم، چشمم به شعرهایی بود که دورتادور بر سقف سالون غذاخوری نقش بسته و دیکتاتور را تا مقام خدایی رسانده بود. با خود میگفتم آیا صدام حتی میتوانست تصور کند روزی کسانی در کاخش مشغول شام خوردن باشند که رودررو با او جنگیدهاند و سرباز بودهاند یک وقتی؟ و به نظرم میآمد عبرتهای عجیبی دارد روزگار.
باری در حال شام خوردن بودیم و میزبان مهربان ما دکتر شلاه ـ که یک وقتی از ترس صدام به سوئیس گریخته و در آنجا تحصیل کرده و بعد سقوط به کشورش بازگشته بود ـ بعد تشکر و خسته نباشید، گفت که شما فردا به نجف و ایران باز خواهید گشت. میدانستیم اما پرسیدیم پس کربلا را کی میرویم؟ گفت اصلاً کربلا در برنامهی شما نیست. جا خوردیم و قاشق در دستهامان خشکید. مگر میشود؟ گفت فرصتی ندارید. گفتیم خب صبح زود میرویم. گفت نمیرسید. ساعت دو بعدازظهر پرواز دارید. و آن وقت بود که دلمان شکست. اعتراف کردیم که ما نه آنقدر روشنفکریم که آمدن به جمعی بینالمللی از نویسندگان و سخنرانی در آن برایمان جذابیت داشته باشد و نه اینکه تحقیقات من و اشارهای که به نوشتن رمانی در بارهی عراق کرده بودم، خیلی جدی است. گفتیم درست است که ما نویسندهایم اما خیلی عوامیم و اگر زیارت کربلا نرویم، همه چیز کوفتمان میشود، چون به عشق آن آمدهایم و نه چیز دیگر. آن وقت بود که دکتر نگاهی به وردستش کرد و گویی همه چیز دستش آمد. گفت پس همین الان باید راه بیفتید. گفتیم باشد. گفت حتی نمیرسیم برگردید هتل و لباس عوض کنید. گفتیم باشد. گفت حتی دیگرشام خوردن را هم نمیتوانیم ادامه بدهیم. گفتیم باشد و سوار لندکروز او و فیات دوستش شدیم در حالی که چیزی زیادی به حکومت نظامی نمانده بود. البته در عراق همیشه حکومت نظامی بود و نفربرهای زره پوش شده و سربازان به شدت مسلح، همه جا حرکت میکردند اما شبها همه چیز تشدید میشد. راه افتادیم در حالی که ایستهای متعدد بازرسی، راه را سد میکردند و با دستگاههای بمب یاب جلو میآمدند اما تا دکتر را میدیدند، خوشوبشی کرده و سریع راه را باز میکردند و تازه در محوطهی حرم بود و وقتی که جوانهای مختلف با دیدن دکتر، جلو آمده و تقاضای عکس گرفتن میکردند که علت را فهمیدیم. دکتر شلاه در کشور خیلی محبوب و مشهور بود. حسابی شانس آورده بودیم. حالا میتوانستیم بعد از نیمه شب هم با خیال راحت به حله برگردیم.
حضور پررنگ دینی هم بیشک یکی از ویژگیهای عراق بود. حضوری که گاهی به سوی تندرویی هم میتوانست برود، در مواجههی مذاهب. پس در چنین جو تقابلی که از سوی عدهای در حال شعلهور شدن هم بود، تعامل هم میتوانست یک اصل مهم برای داستانم باشد.
برگشتم به کشور و بارها و بارها چیزهایی را که در طول سالیان نوشته بودم، خواندم. هنوز هم گاهی به همه چیز شک میکردم و گاهی به نظرم میآمد داستان هیچ مشکلی ندارد. سرانجام در ۱۸ تیرماه ۹۴ برای دلداری به خودم بود که بالای صفحه نوشتم بیشک این داستان به سرانجام خواهد رسید و هیچ مشکلی ندارد. اما هنوز یک مشکل اساسی از بین نرفته بود. قرار بود داستان بین «تقدیر» و «تصادف» در نوسان باشد و هنوز نمیدانستم به لحاظ فرمی، این اتفاق چگونه روی خواهد داد تا اینکه به جمله معترضههایی رسیدم که گاهی روال داستان را تکمیل و تایید و گاهی هم به کلی تکذیب میکرد و به لحاظ بیان، همان حالتی را داشت که در فیلم به آن «نریشن» میگویند و این گونه بود که داستان کامل شکل گرفت.
نقل از الف کتاب
«لم یزرع»
نویسنده: محمدرضا بایرامی
ناشر: نیستان، چاپ اول ۱۳۹۵
۳۵۲ صفحه، ۲۱۰۰۰ تومان