این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گفتگو مجله پاریس ریویو با جولین بارنز درباره رمان «هیاهوی زمان»
هیاهوی زمان؛ وقتی شوستاکوویچ، استالین را مسخره نمود
هومن قاپوچی
جولین بارنز نویسنده ای است که به مخاطب باج نمی دهد. نثر وی عریان، عمیق و گاهی به شدت متاثرکننده است. این نویسنده انگلیسی متولد ۱۹۴۶ میلادی که سه سال از عمرش را به عنوان فرهنگ نویس واژه نامه آکسفورد و چند صباحی را نیز با نوشتن نقد در آبزرور گذرانده است، در سال ۲۰۱۱ به خاطر کتاب «حس یک پایان» – که در ایران با نام «درک یک پایان» شناخته می شود – جایزه ادبی من بوکر را از آن خود کرد. در همین سال بود که جایزه دیگری نیز نصیبش شد. جایزه ادبی دیوید کوهن که به پاس یک عمر فعالیت و دستاورد ادبی به وی اهدا شد. پیش از آن نیز سه کتاب وی نامزد جایزه من بوکر شده بودند. طوطی فلوبر (۱۹۸۴)، انگلیس، انگلیس (۱۹۹۸) و آرتور و جرج (۲۰۰۵).
در ایران نیز از «درک یک پایان» با ترجمه حسن کامشاد استقبال خوبی شد و ظرف مدت کوتاهی به لیست پرفروش ها راه پیدا کرد. با این وجود بسیاری معتقدند شاهکار هنری بارنز، کتاب «هیاهوی زمان» است. وی در این کتاب به زندگی آهنگساز روس، دیمیتری شوستاکوویچ پرداخته و از منظر راوی در دوران استالین، زیست خویش را با تمامی فراز و نشیب ها، استادانه به تصویر می کشد. مصاحبه ای که در زیر می خوانید حاصل نشستی در منزل وی با شوشا گاپی خبرنگار پاریس ریویو است.
جناب آقای بارنز، شما از نظر نوع نگاه خیلی اروپایی هستید که این برای نویسنده های انگلیسی کمی غیرمعمول به نظر می رسد. در عین حال از نظر فرم و زبان، به انگلیسی خالص پایبندید. همین امر به عنوان مثال باعث شده که در فرانسه شما را به ذات، انگلیسی محض بدانند و بشناسند. شما خود را روی کدام نقطه از نقشه می بینید؟
– فکر می کنم حق با شماست. در بریتانیا گاهی مرا به اروپایی بودن بیش از حد متهم می کنند. در عین حال همان گونه که گفتید فرانسوی ها نیز مرا به تمامی انگلیسی می پندارند و نسبت مرا بیشتر به زادگاهم می دانند. شاید روزی مجبور شوم در مرز بخوابم. (می خندد)
سال ها پیش سارتر، مقاله ای نوشت به نام «ادبیات چیست؟» برای شما ادبیات چیست آقای بارنز؟
– برای این پرسش، پاسخ های بی شماری وجود دارد. کوتاه ترینش این است که ادبیات بهترین راه برای روایت حقیقت است. فرآیند چیدمان کلماتی زیبا، فاخر، اصیل و در عین حال دروغین است که به بهترین شکل حقیقت را بیان می کند. چه بسا بسیار بهتر از کنار هم چیدن سیر توالی وقایع در دنیای روزمره. ورای آن، ادبیات، عالی ترین نحوه استفاده از زبان است برای برقراری ارتباط با کسانی که شاید هیچ گاه آنها را نخواهید دید. علاوه بر همه اینها، ادبیات به شما حس وجود و ماهیتی تاریخی نیز می دهد؛ چیزی که من هرگز در بریتانیای قرن بیست و یکم تجربه نکردم. من امروزه دوران ملکه ویکتوریا و یا جنگ های داخلی را به لطف نویسندگان و شعرای آن دوره می شناسم نه به سیاستمداران و سربازان شان.
منظور شما از روایت حقیقت چیست؟
– به نظر من، یک کتاب خوب فارغ از بین، گفتار، شخصیت، سبک و … کتابی است که جهان را به تصویر بکشد آنگونه که تاکنون کسی به تصویر نکشیده است. خواننده ها از لابلای کلمات تکه های حقیقت را بیرون می کشند و به وسیله راهنمایی های نویسنده در کتاب، پازل ذهنی حقیقت را کامل می کنند. چنین حقیقتی را امکان ندارد بتوان در مستندات دولتی، سخنرانی های سیاستمداران، رادیو، تلویزیون و رسانه ها پیدا کرد. شاید قسمتی از واقعیت باشد اما تمام حقیقت نیست.
به عنوان مثال، تمام کسانی که مادام بواری را محکوم کردند، خود در اصل حقیقت و حقانیت آن زن را در چنان جامعه ای به رسمیت شناخته بودند که اینگونه احساس خطر و ترس می کردند. آنها هر روز صدها نفر چون مادام بواری را در جامعه می دیدند ولی مواجهه با آن در ادبیات برای شان ثقیل بود. به همین دلیل نیز کتاب، خطرناک شناخته شد. چرا که ادبیات خوب، کتاب خوب و نویسنده خوب آینه ای تمام قد در برابر جامعه می نهند. بعید نیست انسان ها به جای اصلاح خود، آینه را بشکنند.
پس شما معتقدید ادبیات تنها به کتاب محدود نمی شود بلکه فعالیت های ژورنالیستی و غیره را نیز در بر می گیرد. شما خود چند صباحی به مقاله نویسی و ژورنالیسم اشتغال داشتید، آیا در آنجا نیز تمام حقیقت را می گفتید؟
– بحث گفتن یا نگفتن من نیست. بحث ظرفیت هاست. به عنوان یک خبرنگار شما نمی توانید تمامی حقیقت را افشا کنید چرا که به شغل، درآمد و امنیت نیاز دارید. اما در کتاب و در تخیل مشترک جهانی میان انسان ها شما اجازه افشای حقیقت بیشتری را دارید و دست تان بازتر است. نکته دیگر این که به عنوان یک ژورنالیست شما باید لقمه را جویده و تحویل خواننده دهید و کلمات را بارها و بارها ساده کنید تا منظور مورد نظرتان توسط آحاد مختلف جامعه درک گردد. در ادبیات این قضیه برعکس است. شما قرار است پیچیدگی های درونی انسان ها را به تصویر بکشید و عالی ترین و پست ترین امیال انسانی را روایت کنید. بنابراین در استفاده از زبان امکان مانور بیشتری دارید. برای رمزگشایی از لایه های زیرین حقیقت، ادبیات به فرزندانش امکان اینگونه استفاده از زبان را می دهد.
آیا از کودکی دل تان می خواست نویسنده شوید؟
– نه. اصلا. مطلقا اینگونه نبود. علاوه بر این که در کودکی، نوشتن یک هنر محسوب نمی شود. در آن زمان بیشتر انسان نقاشی و موسیقی و بازیگری را هنر می پندارد. خانواده نیز بیشتر دل شان می خواست به دنبال علم بروم.
از چه زمانی متوجه شدید که می توانید یک نویسنده باشید؟ آیا هرگز موفق به ایجاد تغییر و یا به قول خودتان روایت حقیقت در جامعه بوده اید؟
– امیدوارم که موفق بوده باشم. از سن ۱۴ سالگی حریص کتاب بودم عطش سیری ناپذیری نسبت به کتاب داشته و هر چه به دستم می رسید می خواندم. از مدرن ترها مانند آمیسر، وائز و آنتونی ترولوپ بگیر تا الیوت و دیکنز و جین آستین را می بلعیدم. تصویری از یک خاطره در ذهنم هست که قسمتی از خوراکی مدرسه ام روی جنایت و مکافات ریخته بود و برخی صفحه های کتاب رنگی شده بود. خواندنم تنها منحصر به انگلستان نبوده و نیست. همواره احترام فراوانی برای رمان نویس های روسی مانند داستایوسکی، پوشکین، تورگنیف و فرانسوی هایی مانند فلوبر و بودلر قائل بوده ام. در عنفوان جوانی فرصتی دست داد تا به عنوان یک واژه شناس و ویراستار در فرهنگ لغات آکسفورد کار کنم.
کار در آنجا در عین لذت، کسالت هایی را نیز در بر داشت. از آنجا بود که تصمیم گرفتم یک راهنما برای استفاده از دیکشنری آکسفورد بنویسم. دست به قلم گرفتن کم کم به مذاقم خوش آمد. گنجینه نویسندگانی که در نوجوانی و جوانی از ایشان خوانده بودم به یاری ام شتافتند. در بیست و پنج سالگی با هزار کش و قوس شروع به نوشتن اولین رمانم کردم که بارها قطع می شد و با خودم برای نوشتنش به بن بست می رسیدم. نهایتا در سن سی و چهار سالگی نخستین رمانم به نام مترولند به چاپ رسید. همانطور که می بینید این فرآیند هشت الی ۹ سال از زندگی مرا تحت تاثیر خویش قرار داد.
کسی را در عرصه نشر نمی شناختم. تنها بودم و همچنین اعتماد به نفس کافی درباره خودم و قلم ام نداشتم. عنوان نویسنده یا رمان نویس چنان در ذهنم از عظمت والایی برخوردار بود که به خودم جسارت باور خویش را نمی دادم. در دانشگاه هم اوضاع به همین شکل بود. بارها رشته و گرایشم را عوض کردم. شاید این نشانه های روح بی قرارم بود. زبان فرانسه خواندم بعد روسی بعد س . ف. ر (سیاست، فلسفه، روانشناسی) بعد مجددا به فرانسه رجوع کردم.
آقای بارنز، آیا فکر می کنید مطالعه سیاست، فلسفه و روانشناسی نوع نگاه شما به همه چیز را تغییر داد؟ آیا این را وجه تمایز خود می دانید؟
– نه. قضیه از این قرار نبود. راستش را بخواهید در جوانی انسان به دنبال عناوین دهن پر کن است. در آن زمان به نظرم می رسید ادبیات خواندن کار پیرمردهای غرغروی کافه نشین است و جوان ها باید به دنبال کارهای هیجانی تر و با کلاس تر در بطن جامعه مثل سیاست و فلسفه بروند اما این تب آن دوره بود و بعدا که پی به جادوی ادبیات بردم، از آن نوع طرز فکر خام دوران جوانی شرمسار شدم. البته نکته دیگری هم سر کار گذاشته شدن توسط فلسفه بود. یک هفته با شور و شوق بی پایان می خواندید و بعد متوجه می شدید که تمام خوانده های هفته پیش تان به راحتی نقض می شود.
البته در آثار بسیاری از نویسنده های بزرگ مفاهیم فلسفه و روانشناسی دیده می شد. شوپنهاور می گوید از یک کتاب داستایوسکی بیش از تمام آنچه که در کتاب های روانشناسی است، آموخته است.
– دقیقا همین طور است و به همین دلی لاست که «رمان» هرگز نمی میرد چرا که جایگزینی برای آن نداریم. حداقل تاکنون که نبوده است. حتی سینما و تمام مهارت هایش قادر نیستند به خوبی یک رمان واشکافانه، درون انسان ها با تمام پیچیدگی های شان را هویدا سازند. دوست صمیمی من در سیدنی، روانکاو است و یک بار به من گفت تعریف شکسپیر از واژه جنون دقیقا همان چیزی است که آنها به صورت کلنیکال و در بیمارستان ها با آن مواجهند و در بیماران شان به خوبی نشانه هایش را می بیند.
اگر بخواهیم به کار خودتان برگردیم، پس از چاپ اتوبیوگرافی مترولند از اعتماد به نفس بیشتری برخوردار شدید؟
– مسلما همین طور است اما همزمان ترس دیگری نیز به جانم افتاده بود. نکندت من تنها یک قصه دارم و این تمام ظرفیتم بود. بسیاری از نویسندگان می دانند که رمان دوم از رمان اول سخت تر است چرا که شما می ترسید متهم به تکرار شوید اما این نگرانی دائمی نویسنده ها امری طبیعی است. ممکن است ۸ یا ۹ رمان نوشته باشید ولی هنگام نگارش اثر جدید باز دست و دل تان بلرزد.
البته یک رمان خوب داشتن هم کافی است. بسیاری از نویسندگان تنها یک رمان خوب داشته اند که با همان یکی تمام جهان را تحت تاثیر قرار داده اند. مثلا دکتر ژیواگو.
– آفرین. من هم به این معتقدم. ما گاهی بیش از حد نوشتن را برای نوشتن انجام می دهیم. چه ایرادی دارد اگر جولین بارنز دریابد فعلا حرف جدید ندارد و برای مدتی دست به قلم نبرد اما گاهی رمان نویس ها به دلایل نادرست دست از نوشتن می کشند. باربارا پیم یک نمونه اش بود. مگر می شود انسان به خاطر مخالفت ناشر دست از نوشتن بکشد؟ یک ناشر به او گفت کارهایت یکنواخت شده و او دست از نوشتن کشید. آن ناشر یک نفر است، نویسنده باید انبوه خوانندگانش را در نظر بگیرد. البته باز هم در این زمینه نباید از آن طرف بام افتاد. توهم محبوبیت و مردمی بودن در ادبیات نیز به همان میزان چاله بزرگ و خطرناکی است.
این توهم تنها در ادبیات هست؟ در سیاست و فلسفه و موسیقی چطور؟ در کتاب هیاهوی زمان شما تنهایی استالین و تنهایی شوستاکوویچ را به تصویر کشیده اید. آیا نگارش این کتاب در اثر همان مطالعات روسی کودکی بود؟
– البته جنس این تنهایی ها با هم متفاوت است که به آن خواهیم پرداخت اما سال ۱۹۶۱ بود که مدرسه ما یک معلم روس استخدام کرد. ما پیش خودمان گفتیم وای چقدر هیجان انگیز! دانستن ادبیات و زبان روسی برای مان ورود به دنیایی جدید و مه آلود، سرشار از رمز و راز بود. این جرقه ای بود که زبان روسی را نیز در کنار فرانسه بیاموزم. از ۱۸ سالگی نیز شوستاکوویچ گوش می دادم.
موسیقی بی نظیر این مرد مرا به خلسه ای اساطیری می برد. حتی تصویر اولیه جلد هیاهوی زمان را نیز انگار در خواب دیده بودم. شوستاکوویچ ایستاده با چمدانی غمگین در انتظار سفر به مرگ خویش. چگونه ممکن است آهنگسازی که هر لحظه از هنرش، زندگی اش و بودنش فراتر از هزاران سیاستمدار است در دادگاهی بدوی مجرم شناخته و ممنوع الفعالیت شود. نگاه غمگین شوستاکوویچ و تنهایی اش انگار استالین و استالین ها را در طول تاریخ به سخره گرفته است.
در ژانویه ۱۹۳۶ نقدی جنجال برانگیز در روزنامه پراودا، ارگان رسمی حزب کمونیست منتشر شد با تیتر: «هیاهو به جای موسیقی». این مقاله را یا شخص استالین نوشته و یا متن آن را به یکی از ایادی خود دیکته کرده بود. شوستاکوویچ متهم شده بود که به جای «بازتاب احساسات خلق قهرمان شوروی» هنر خود را در خدمت «دشمنان طبقاتی» قرار داده است. اپرای درخشان «لیدی مکبث» سانسور و سپس توقیف شد و دیگر تا سال ۱۹۶۱ اجرا نشد. استالین در سال ۱۹۴۸ شروع به حذف و پاکسازی آهنگسازان کرد. وی به کمیسرهایش دستور داد موسیقی «سوسیالیسم واقع گرایانه» را به آهنگسازان تحمیل کنند و هر کس را که ایده دیگری دارد، به راحتی کنار بگذارند.
او همچنین گزارش داد که مردم «در سراسر اتحاد جماهیر شوروی» به اتفاق آرا به اصطلاح فرمالیست ها را محکوم کردند و خواستند با تمام کسانی که نام شان در لیست سیاه بوده است، مانند وطن فروشان رفتار شود؛ «سمفونی های روشنفکر مآب دیگر کافی است! با دستورهای روشن و صریح حزب، تمام مانیفست های فرمالیست ها را متوقف خواهیم کرد.»
زمان تشکیل نخستین کنگره انجمن آهنگسازان، فهرست کاملی از آهنگسازان «ضد مردم» تهیه کرد. نخستین «ضد سوسیالیست ها» شوستاکوویچ، پروکوفیف، خاچاتوریان و مایاکوفسکی بودند.
شوستاکوویج را بیشتر از همه به خاطر اپرای «لیدی مکبث» آزار دادند. این همان لایه برداری و روایت حقیقت است که عرض کردم وظیفه هر هنرمندی از جمله نویسنده است. هنر، خار چشم سیاست بوده و هست و خواهد بود. در قسمتی از «هیاهوی زمان» به نقل از شوستاکوویچ گفته ام که «موسیقی، جایی درون قلبم محصور مانده است، امید که با مرگ من، این پرنده کوچک پر باز کرده تمام آسمان را درنوردد.» کدام سیاستمدار قادر است پرنده ای که رد قلب شکسپیر، داستایوسکی یا شوستاکوویچ است را در طول تاریخ خاموش کند؟
پس بالاخره کدام تنهاتر بودند؟ شوستاکوویچ یا استالین؟
– هنرمند ممکن است از لحاظ فیزیکی در طول زندگی خود فقر و نداری و ترس و تبعید و شکنجه و مرگ و تنهایی را تجربه کند. با این حال در تاریخ تنها نیست. استالین در آن روزگاران، دورش شلوغ بود ولی امروزه تنهاست. مانند بسیاری از آنان که امروزه نیز هنر اصیل را نمی شناسند و محکوم به فنا هستند. استالین در تاریخ تنهاست مانند تمام کمونیست ها. در هیاهوی زمان شوستاکوویچ ها به جای استالین ها باقی می مانند.
هفته نامه صدا
‘