این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی بر رمان «دل تاریکی» اثر جوزف کنراد
فرانکلین واکر
مژده امیری پارسا / تیم ترجمه ی مد و مه
کنراد در دیباچه ی کاکاسیاه کشتی نارسیسوس۱ مینویسد: "هنر، خود به تنهایی میتواند تلاشی باشد مصمم در جهت ارائه ی والاترین نوع عدالت و دوستی، روشن ساختن حقیقت، چند برابر کردن آن و در نهایت به اجرا درآوردن هر کدام از حوزه های خود به دنیای پیش رو". اما، این حقیقت در نظر کنراد چه میباشد؟ آیا او اساسا" شاهدی بر زندگیست یا اخلاقگرایی که صرفا آنرا تفسیر میکند؟ اچ.ال. منکن(H.L. Mencken) به سال ۱۹۱۷ مینویسد:" کنراد سر جنگ با چیزی ندارد؛ به واقع اخلاقگرا نیست. در حقیقت تا حد امکان به دور از طغیان و اخلاق حرکت میکند؛ چرا که هیچگاه خداوند را نکوهش نمیکند". این در حالیست که داگلاس هویت (Douglas Hewitt) به سال ۱۹۵۲ می گوید: " با نگاهی اجمالی به آثار کنراد متقاعد می شویم که خود او در ذاتش انگاره ای از شرارتی غیر طبیعی وجود دارد که در تمام آدمیان هم دیده میشود؛ شرارتی به عظمت آنچه در هر نویسنده ی کاتولیک یا کالوینیست میتوان دید." این داوریها تغییر مسیری رادیکال در روش انتقادی مورد استفاده بازتاب میکند اما، آنقدر نیات کنراد به تنهایی پیچیده اند که بتوان چنین خوانش دوگانه ای را اثبات کند."
تکنیک نوشتن در آثار کنراد دچار سرگردانی و عدم ثبات است. نخستین خوانندگان آثارش این جذبه را در لایه ی سطحی نوشتار وی- شیوه ی بکارگیری پلات، زمینه و شخصیت ها- پیدا کردند. این در حالیست که منتقدان حال حاضر، کاوش عمیق تری در نمادگرایی و اسطوره شناسی این آثر دارند که کنراد هر دو دیدگاه را در توضیح نوشته هایش پوشش میدهد. کنراد گفته است: " هدفی که برای رسیدن به آن تلاش می کنم اینست که قدرت کلماتم باعث شود خواننده آنچه را که می خواهم بگویم به واقع بشنود، احساس کند و مهمتر از همه ببیند". اما، جایی دیگر در جواب خواننده ای که راجع به مفهوم یکی از داستانهایش می پرسد، این چنین می گوید: " قبل از هر چیز مایلم تا قضیه ای کلی را برایتان روشن کنم تا به جواب سوالتان برسید: اینکه اثری هنری تنها به یک معنا محدود نمی شود و لزوما به پایانی معلوم گرایش ندارد. به این خاطر است که اثر هر چه بیشتر به ماهیت اصلی هنر نزدیک می شود، خصلت نمادینش هم بیشتر می شود."
به طور حتم، هیچ شکی در تالیفی بودن ماجراجویی ها و زمینه ی رمانهای "همزاد" و "دل تاریکی" وجود ندارد. این دو همانند بیشتر داستانهای کنراد، ویژگی حسب حال گونه ای دارند که از تجربه ی شخصی نویسنده سرچشمه می گیرند و شخصیتهایی که خود او ملاقات کرده و حوادثی را که درباره شان در سفرهای دور و دراز دریایی شنیده را بازتاب میکند. ملاقات با ناخدای کشتی بنام پناگ(Penag) کنراد را به تحریر رمان "همزاد" واداشت. او یادآور روزهای دریانوردی خود کنراد، بیست سال پیشتر در جزایر مالاکا Malay Archipelago بود؛ یعنی وقتی که هنگامی که برای تنها و نخستین بار عهده دار فرمان دریایی در کشتی دریایی اوتاگو در بانکوک بعد از مرگ کاپیتانش شده بود. این چنین پاگشایی در عهده داری مسئولیت هراس آور فرماندهی کشتی در دل داستان کنراد نمایان است.
جرم و گریز لگات براساس تجربه های نائب کشتی، سیدنی اسمیت، می باشد که دریانوردی سرکش را به قتل رسانیده بود و فرصتی به او داده شد تا با ناخدای کشتی فرار کند. کنراد در دیباچه ی این اثر متذکر شده که این داستان در شرق دور هم در زمان خود بسیار مشهور بوده و احتمال میدهد وقتیی که در سنگاپور بوده آن را شنیده است. اهداف غایی برای نوشتن این داستان، کنراد را بر آن داشت تا به لگات شخصیتی دلسوزتر از اسمیت قصی القلب و مستبد که فرمانده اش را با میل گردی آهنی به قتل رسانیده بود، ببخشد. اما، دریانورد داستان کنراد مردی جوانتر از پدری انگلیسی می باشد( همانند لرد جیم) که در شرایط دشوار دفاع از خود هنگام محافظت از کشتی اش مرتکب قتل می شود. از این رو، ناخدای جوان داستان "همزاد"، در هیات مسیحی بشر دوست، تاثیرپذیرفته از نگرش سختگیرانه کتاب قانون ناوگان دریایی که توسط فرمانده سفورا Sephora ارائه شده، قرار میگیرد.
تاکید کنراد بر لگات به عنوان همزاد شخصیت اصلی، شمار زیادی از خوانندگان را متحیر کرده و به تفسیرهای اخلاقی یا روانشناختی بی شماری دامن زده است. اتفاق نظر میان آلبرت جی. گوئرارد Albert J. Guerard، شاید تاثیرگذارترین مفسر داستان کنراد، و ژاکلین بینز Jocelyn Baines، که بهترین شرح حال را در مورد کنراد نوشته است، بحث راجع به این عنصر در داستان را به خوبی روشن می سازند. گوئرارد به داستان به عنوان شاهکاری نمادین می نگرد که در آن لگات، " criminally impulsive" کمترین اهمیت را در ماهیت راوی نمایش میدهد و خود عمل، سفری شبانه و روانشناسانه به ناخوداگاه ناخدا تلقی می شود. بینز، از سوی دگر، احساس میکند که این اثر از مفهوم روانشناختی و یا فلسفی کمتری برخوردار میباشد. منتقدی نشانه گرا، لباس خوابی که هر دو شخصیت پوشیدند را نشانه ی " جامه زندگی ناخودآگاه" میداند. دیگری اظهار میکند که کنراد نه تنها بازتابی از داستان ازلی هابیل و قابیل، بلکه افسانه یونس پیغمبر نیز می باشد که لگات در انبار ملوانی به حالت توبه میرسد همانند آنچه یونس پیغمبر در شکم وال تجربه کرد. در نظر نویسنده ی حاضر، مخمصه ای که کاپیتان در آن گیر افتاده است شباهت زیادی به وضع دشوار روحی کاپیتان ور (Vere) در رمان "بیلی باد" اثر هرمان ملویل دارد.
کنراد از منتقدی که لگات را "قاتل جانی" شمرد بسیار آزرده خاطر شد. علاوه بر این، لگات، بر خلاف همزاد در "پو" اثر ویلیام ویلسون "همزادی" معمولی نیست که خیالی و یا همتای انسانی در قید حیات باشد. برعکس، انسانی کاملا حقیقی است. شاید سرنخ اصلی معنای داستان در این جمله ی کنراد نهفته باشد که میگوید: "با چیزی که احتمالا روح رفاقت نامیده میشود، سروکار دارد" نهفته است. اطمینانی که لگات از حمایت همه جانبه ملوان جوان گرفت هم در تواناییش در گرفتن تصمیمهای اخلاقی موثر بود و هم در مهارت درخشان ناوبری اش که در نهایت اطمینان از فرار لگات میدهد. او با برعهده گرفتن مسئولیت لگات شایستگی اش برای فرمانده شدن را ثابت کرد.
به سال ۱۸۸۹، هنگامی که کنراد سی و یک ساله بود استعفای خود را از فرماندهی اوتاگو در استرالیا به دلایلی نامعلوم اعلام کرد و به انگلیس بازگشت. چند ماه بعد برای فرماندهی ناو کوچک شرکتی بلژیکی برای تجارت در شمال کونگو به آفریقا سفر کرد. انگیزه هایش برای این کار کم نبود: پس انداز خود را خرج کرده و بیکار بود، فرمانده دریایی دیگری پیدا نمیکرد، با کسانی در ارتباط بود که همراه با روسای شرکت بروکسل میتوانستند به او کمک کنند و مهمتر از همه اینکه از بچگی خیال سفر به مرکز اکتشافی کوچک قاره ی سیاه را در سر داشت. دو ماه از مدت شش ماهه اقامتش در کنگو را به بلد شدن رودخانه به عنوان نائب کشتی بخاری کوچکی که تا آبشارهای استنلی میرفت، گذراند. آنجا در قرار گاه شرکت،مامور مریض حالی به نام کلین (Klein) فرماندهی کشتی را به عهده میگیرد که در سفر بازگشت میمیرد، سفری که کنراد چند روز فرماندهی آن کشتی را عهده دار میشود چرا که کاپیتان مرده بود. پس از بازگشت به کینشاسا (Kinshasa)و مطلع شدن از اینکه هیچ پولی از کشتی بخار عایدش نمیشود، بیمار و پریشان حال و دلزده از استعمارگری احمقانه بلژیکی ها به کشور خود بازمیگردد. در راه به بروکسل میرود و در آنجا عمه اش را میبیند و احتمالا سری هم به نامزد کلین میزند.
گرچه بیماری کنراد هیچگاه کاملا جامه ی عافیت به تن نکرد، هنوز قادر بود به دوستش بگوید:" قبل از سفر به کنگو حیوانی بیش نبودم".هیچ مسئله ای باقی نماد جز اینکه تجربه ی سفر تاثیر زیادی بر او گذاشت تا حدی که در دو داستان معروفش از آن بهره جست. نخست "پایگاه مرزی سفر" است که درباره ی دو نخاله میان "زائران" و یا ماموران می باشد، و پس از آن، هشت سال پس از بازگشت به لندن، "دل تاریکی" که با رودخانه ی کونگو که هیچگاه نامش برده نمیشود، سروکار دارد. "دل تاریکی" همانند "لرد جیم" که هنگام شروع قرار بود بیست هزار کلمه ای باشد و با صدو چهل هزار کلمه به پایان رسید، آغاز شد. قبل از نوشتن "دل تاریکی" سه رمان و یک مجموعه داستان از کنراد به چاپ رسیده بود؛ این یعنی کنراد به وقت نوشتن "دل تاریکی" نویسنده ای خام و تازه کار نبود.
جایی کنراد توضیح میدهد:" برای نوشتن `دل تاریکی` به کمترین حد ممکن از تجربیاتم بهره بردم". شاید این همان دلیل حس بدیهی است که بیشتر خوانندگان را با اف. آر. لویز F. R. Leavis هم عقیده میکند. او می گوید: " جزییات و شرایط سفر به شمال کنگو طوری در نظرمان حاضر است که گویی خودمان مسافر آن کشتی هستیم". همچنین لحن اربابی به مضمون غم انگیز داستان، نوایی شیطانی و لرزشی دائم می دهد، همچنان که تی. اس. الیوت میگوید:" دائما یادآور قدرت و وحشت طبیعت، انزوا و ضعف بشر میباشد."
اما کنراد چه کار دیگری در داستان انجام میدهد؟ فرض پیش پاافتاده این بود که برخلاف کیپلینگ Kipling، کنراد به استعمارگری حمله میکند. قطعا بدترین شکل استعمارگری، غارت کنگو توسط لئونارد دوم میباشد، کسی که میراثش هنوز هم باقیست. خود داستان به طور کلی تمثیلی از "رقص شادمانی مرگ و تجارت" میباشد. همانطور که کنراد در جایی مینویسد، سوداگری در کنگو" فاسدترین تلاش برای چپاول میباشد که همواره پیشینه ی وجدان آدمی و کاوش جغرافیایی را خدشه دار میکند". همچنین مثال از هم گسیختگی درونی کرتز مضمونی مرتبط است میان کنراد و دیگر نویسندگان معاصر او.
اخیرا در بیشتر تفسیرها از این داستان تاکید بر نقش مارلو است. مارلو خود کنراد است، هر چند که مارلو شخصیتی مجزا برای خود دارد. مارلو به عنوان نقش اصلی داستان *جوانی* ظاهر شده و گوینده ی بخش عمده ای از داستانهای "لرد جیم" و "شانس" است. احتمالا راوی داستان "همزاد" هم خود او میباشد اگرچه در آنجا معرفی نمیشود. استفاده از مارلو به عنوان راوی داستان به نویسنده این اجازه را میدهد تا راجع به داستانش بدون بهره گیری ازابزارهای قدیمی همانند "خواننده عزیزمداری" تاکری Thackery جداگانه اظهار نظر کند. این خصلت کنراد را قادر میسازد تا وقت را آزادانه همانند تمرین کنندگان بعدی تکنیک جریان سیال ذهن، اداره کند. مهمتر از همه، استفاده از شخصیت مارلو سبب کنترل کردن زیبایی شناختی "زاویه ی دید" رمان می شود.
امروزه روز، به طور گسترده نظر بر این است که مارلو شخصیت اصلی است نه کرتز و "دل تاریکی" با بالندگی او میان پاگشایی پر التهاب و خودکاوانه سروکار دارد، زیرا مشهود است که کنراد درباره ی آنچه در آفریقا بر او تاثیر پذیرفت، مینوشت. همچنین اهمیت مارلو است که گفتگو را به سمت "چارچوب"مداری اثر سوق داده است. در اینجا کنراد با بازی نور و تاریکی اول بر لندن سپس بر بیرون از دریا تاکید میکند و شرایط در آفریقا را با اظهاراتی که مارلو بر روزهایی که رومی ها به بریتانیای پیشین تاخت و تاز میکردند، پیش بینی میکند. همانطور که منتقدی اظهار کرده است کرجی با جزر و مد میان ابتدا و انتهای داستان میچرخد؛ بنابراین، مارلو نخست به بالارود به سوی تیرگی ماتم دار شهری غول پیکر (لندن) و بعدا، به پایین دهانه ی رود تایمز به " پایین دستهای زمین- به دل تاریکی ای بیکران" برخورد میکند.
جریان "دل تاریکی" به نظریات روانشناختی فروید و یونگ مرتبط شده است، گرچه بعید بنظر میرسد کنراد نظریات این دو روانشناس را خوانده باشد. نامانوس ترینِ عقاید درباره ی "دل تاریکی" اینست که کرتز در جایگاه id، مدیر در جایگاه superego و مارلو هم ego تلقی می شود. قابل قبولترین نظریه مربوط میشود به آلبرت. جی. گوئرارد که میگوید: "کنراد، دانسته یا ندانسته، "سفری شبانه" و یا اکتشافی به لایه ی زیرین هوشیاری فطرت شیطانی آدمی را نوشت". مفهومی این چنینی تا حدودی به نظریه ی مورد قبول کلی که نویسندگان بیشتر از آنچه را که درک میکنند میگویند، دلالت دارد. نتیجه ی این نظریه، عقاید گوناگونی است که باور بر این دارد که "دل تاریکی" بازتابی از اساطیر خلقتی میباشد که برخی ریشه در فرهنگ قومی و مذهبی دارند و برخی در آثار ادبی که بر اساس آنها ساخته شده اند. بدینگونه، سفر مارلو به هبوط به جهنم تبدیل میشود. مسئله ی اصلی اینجاست که مارلو این سفر کامیک را تکرار میکند. همچنین شباهتهایی مطابق کتاب مقدس هم در این اثر دیده می شود: داستان، افسانه هبوط را بازتاب میکند؛ کرتز از بهشت عدن رانده شده؛ کرتز شیطان مسیحی است؛ داستان بازگویی سربسته ی هفته ی مقدس است؛ و یا به عقیده ی جویس، داستانی از " ظهور و تجلی عیسی" و یا اکتشافی میباشد. خوانندگان علاقمند به ادبیات قرون وسطی اظهار کرده اند که "دل تاریکی" با جستجو برای دست یافتن به جام مقدس (Holy Grain) برابری میکند و آن پژواکی Arthurian است که بر سر میز گرد مدیر در قرارگاه مرکزی وجود دارد. هارولد. آر. کولینز باتوجه به علم انسان شناسی، دلایل قانع کننده ای ارائه داده که با توجه به آن، عنصر اصلی در این داستان "جدایی از قبیله" توسط مرد سکان دار و کرتز است؛ هردوی آنها از پای درآمدند چرا که رسوم و عقاید قبیله ای را ترک گفته اند.
نه تنها تجربه ی مارلو، بلکه عکس العملش به آن هم روی بسوی تنوع گسترده ای از تفاسیر گشوده است. هنگامی که مارلو داستان را روایت میکند، آیا هنوز هم از بحران روانی رنج میبرد، یا با نگاهی به طبیعت شیطان، آرامش خود را بازیافته است؟ یا نشان میدهد که اصلا عوض نشده و بطور عجیبی تاثیرناپذیر از سفرش به دل تاریکی است؟ دیدار مرموزش با نامزد کرتز چطور؟ آیا مارلو بخاطر حفظ یاد کرتز، به نامزدش دروغ میگوید، چرا که همیشه زنها را فراتر از ایده آل دانسته است، یا اینکه قصد دارد میان خیر و شر ترازی برقرار کند علی رغم میل باطنیش که از دروغ متنفر است؟ آیا در نظر هستی گرایان فردی گوشه نشین است که با خیال پردازیهایش زندگی میکند- تنها؟ آیا آمده است تا دریابد که در دنیایی نامعقول زندگی می کند یا به واقع با تبعیت از رسوم مقابله کرده است؟ این ممکن است نظریه ی طعنه آمیزش از زندگی را شرح دهد.
به عقیده ی من، گرچه تاکید بر مارلو باعث غفلت از شخصیت کرتز و تحریف در تفسیر شخصیت وی شده است، به طور قطع او بیش از شیطان درونی مارلو یا همزاد فاسدش می باشد: وی همانند لگات، برای خودش کسی است. یادآوری تعریف خود کنراد از داستان بعنوان " داستان ماجراجویانه ی روزنامه نگارانه ای که مهم ترین عضو در قرارگاه میشود و توسط قبیله ای وحشی مورد ستایش قرار میگیرد". از نخستین مرتبه ای که مارلو از حسابدار راجع به کرتز می شنود تا هنگامی که با نامزد کرتز دیدار می کند نام او را مدام زیر لب ورد می کند. کرتز نقطه ی پرگار "دل تاریکی" باقی میماند.
توجیه بیشتر منقدان بر این است که کرتز کاملا فاسد و تباه شده و حتی کنراد او را "میان تهی" می نامد. بی شک کرتز فردی خودمختار و پلید است و از کظم غیض که بیشتر چپاولگران در داستان برخوردار بودند، بی نصیب مانده بود. اما، همانطور که مارلو اشاره میکند" هر چه بود آدمی معمولی نبود"، آنگونه که دیگر تاجران افرادی معمولی بودند. نکته ی شاخص اینست که مارلو به" کابوس انتخابش" وفادار میماند. حتی پس از اینکه از اعمال وحشیانه کرتز مطلع شد، هنوز به او است، جانش را برای کرتز به خطر می اندازد، حتی بخاطرش دروغ هم میگوید گویی همزاد خود را پیدا کرده است.
کرتز" مامور همدردی، دانش، پیشرفت و خیلی چیزهای دیگر است که فقط شیطان می داند"، شخصی آرمانگرا است. گرچه آرمانهایش در جنگل به کمکش نمی آید. در این وضعیت، کرتز هم مثل باقی اشخاص با ماموران فرصت طلب و خونسرد که مارلو(و کنراد) از آنها به شدت متنفرند، مقایسه میشود. مبتکر و نترس است و از موهبت فن بیان برخوردار. حتی تا آخر داستان صدایش حفظ میشود، اما قابل ستودنی ترین ویژگی کرتز، خلاق و ازین رو بی اندازه کنجکاو بودن او است. دیگر ماموران که بیشتر به نمایش بدترین کابوسها میپرداختند، "آنقدر کسل کننده بودند و حتی نمیدانستند که توسط دل تاریکی مورد هجوم قرار میگیرید".
کنراد همیشه به تاثیر تخیل بر بشر علاقمند بود. درباره ی رمان "لرد جیم" مینویسد: " انسانهای خلاق در هر مسیری پیش قدم می شوند؛ گویی زنجیر قلمرو طولانی تری در لنگرگاه پریشان زندگی نصیبشان شده است". قطعا کرتز به سمت و سویی غایی حرکت میکرد: در انتهای نوشته ی آرمانگرای خود" سرکوبی رسوم وحشی" یادداشتی با خطی لرزان اضافه میکند:" بی خردان را نابود کنید". اینها همان هدفهای بصیرت و راه خدمت کرتز، از سنتهای روشنفکرترین انگلیسی ها گرفته تا ابتدایی ترین غرایز انسانی است که به این داستان وسعتی بی اندازه و طنینی پابرجا همانند شاهکاری هنری میدهد.
‘