این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگوی فیتزجرالد با خودش
اعتراف میکنم سارق ادبی هستم
امیلی امرایی
سال ۱۹۲۰، چند هفته پس از انتشار «این سوی بهشت»، اسکات فیتزجرالد به پیشنهاد جان ویلیام راجرز، مدیر تبلیغات انتشارات اسکریبنرز، با خودش مصاحبهای کرد، مصاحبهای که قرار بود برای تبلیغ کتاب اول این نویسنده جوان پرشروشور استفاده شود. چند روز بعد اسکات فیتزجرالد با مصاحبهای که با مداد و حسابی خطخطی و خشن نوشته شده بود به دفتر ناشرش آمد. این مصاحبه را استفاده نکردند شاید برای اینکه آقای راجرز به این نتیجه رسیده بود که «این مصاحبه خیلی بیپرواست و برای نویسندهای جوان با یک رمان که آیندهی امیدوارکنندهای دارد زیادی است و این مصاحبه که پر از ایدهها و نظریهپردازیهای ادبی است کمکی به او نمیکند».
این مصاحبه را نیم قرن بعد در کنار مقالهای که دربارهی اسکات فیتزجرالد نوشته شد، منتشر کردند، مصاحبهای که نویسندهی بیستوچهارسالهای که بعدها شاهکاری بهنام «گتسبی بزرگ» را خلق کرد با خودش کرده بود و با اعتمادبهنفسی که به آسمان میساید جلوهای از هنرش را به تصویر کشیده است.
***
گیر انداختن اسکات فیتزجرالد کار راحتی نبود، بیخبر خودم را به طبقهی بیستویکم ساختمانی در بالتیمور رساندم بلکه غافلگیرش کنم. مستخدم با اداواطواری شیک در را باز کرد. پا که توی خانه گذاشتم در همان نگاه اول حس عجیبی شبیه سردرگمی یقهام کرد. خانهای پرریختوپاش که انگار کسی زیرورویش کرده باشد، شبیه بازار دستفروشها بود.
مرد جوانی وسط خانه ایستاده بود، هاجوواج از اینطرف به آنطرف میرفت و بعد دوباره برمیگشت.
با همان حواسپرتی گفت: «دنبال کلاهم میگردم. چه کاری از دستم برای شما برمیاد؟ خب خب عالی شد، بیا بنشین روی این نیمکت.»
نویسندهی «این سوی بهشت» خیلی روپا بهنظر میرسید. شانههای پهن و قدوبالای رشیدی دارد. موهای بلوندش با یک چینوشکن عقب رفته، چشمهای هوشیار سبزش گیراست. میتوان رگوریشهی ایرلندی را در چهرهی اسکات فیتزجرالد پیدا کرد، همان چهرهی جذاب ملانژ اروپای شمالی؛ بینی نازک و خوشتراشی دارد و عینکی که نشان از جیب پرپول دارد، روی این بینی خوش نشسته است.
باید مقدمهچینی کنم، برای اینکه دوست دارم مصاحبهی خوبی با این آقا داشته باشم؛ با مردی که فعلاً فقط با یک رمان حسابی برای خودش سروصدا بهپا کرده است. اما این مقدمهچینی یکدفعه حذف میشود. او و خدمتکارش دارند وسط آن شلوغیها دنبال دم و دستگاه سیگار فیتزجرالد میگردند، سیگار و فندک و آن زیرسیگاری فلزی که معلوم نیست کجا گذاشتهاند. در ضمن باید آن کراوات آبی با خالهای سفید را هم پیدا کنند. اما معلوم است که وسط این گیر و دار دوست دارد جواب سؤالهای مرا هم بدهد. با روی گشاده میگوید هر چه دوست داری دربارهی ادبیات بپرس و من هم حرفهایم را دربارهی ادبیات میزنم.
شروع میکنم:«چقدر برای نوشتن «این سوی بهشت» وقت گذاشتید؟»
«برای نوشتن این، اوم م م … سه ماه، درستترش را بگویم سه دقیقه وقت گرفت. خب کار عجیبی نکردم. همهی این ماجراها را از گوشه و کنار زندگیام جمع و جورشان کردم. فکر نوشتن این رمان از اول ژوئیه به کلهام زده بود، فقط کمی وقت لازم داشتم برای اینکه فرم درست و حسابی برای نوشتنش دست و پا کنم.»
از فیتزجرالد پرسیدم: «حالا چه برنامهای برای نوشتن دارید؟»
آه بلندی کشید و شانههای پهنش را بالا انداخت: «لعنت به من اگر برنامهای داشته باشم. تا امروز هیچ وقت برنامهای نداشتم. ببینید معتقدم اگر با دانش یا نوشتن یا هر چیزی خیلی ور بروی خراب میشود. دانش باید به شکل طبیعیاش جلو برود، اینجوری جالبتر میشود. درست مثل همان کاری که جرج برنارد شاو برای رسیدن به بینش و دانش سیاسی و ادبیاش پیدا کرد یا همان جوری که اچ. جی. ولز حریصانه برای رسیدن به علم مدرن سراغش رفت. وقتی بگذاری هر چیزی مسیر طبیعیاش را طی کند و ناخودآگاه هر آنچه به دست میآید همه چیز مطلوب میشود و به دل هم مینشیند. این جوری بهتر است. من اصلاً به این روش، که شروع کنی به خواندن و کار کردن و پژوهش روی یک موضوع و بعد هم با تمرکز بروی سراغش، اعتقادی ندارم. باید بگذاری هر چیزی خودش بروز کند. من شیوهی دیگری دارم. میگذارم ناخودآگاه از یک ماجرایی اشباع بشوم و آنقدر غوطهور باشم و در آن ماجرا شنا کنم که دست آخر یک چیزی از آن دربیاورم و بعد خودبهخود یک جایی نتیجهاش بزند بیرون.»
«میتوانید کمی سرراستتر توضیح بدهید.»
«خب، اگر «این سوی بهشت» را خوانده باشید و بعد اینجا نشسته باشید حتماً میدانید که چقدر در این رمان در دریاهای مختلف غوطهور هستم و میبینید که چه عیشی با تمایلات خودپرستانهی یک تازهبالغ میکنم. اما آنچه در این رمان روشن است هم خیلی برایم اهمیت دارد، اینکه شما و آنهایی که کتاب را دست میگیرند این مسأله را درک کنند. در این کتاب من هرگز در پی به دست آوردن چیزهای بزرگی نبودهام. از آن طرف اینجا توی این قصه معلوم است که من هنوز چقدر زیاد با خودخواهی و خودبزرگبینی یک مرد تازهبالغ در ارتباط هستم و درکش میکنم. البته بگویم که معنای این حرفم اصلاً این نیست که فکر کنید که به عقاید یک آدم بزرگسال دست پیدا نکردهام و باز معنایش این هم نیست که من برای بزرگ شدن ساخته نشدهام. این مبارزهای آگاهانه است، بله من سر این ماجرا میجنگم، دوست دارم بزرگی را در بیرون پیدا کنم. دوست دارم بزرگی مضمون را جایگزین بزرگی مفهوم کنم، و فکر میکنم این همان حلقهای است که بعدها هم دنبالش میکنم. این مسأله در واقع آنتیتز ادبی من است.»
فیتزجرالد دستهایش را تکان میداد و میگفت: «یک چیز دیگری هم توی ذهنم دارم که دوست دارم عملیاش کنم. ایدهی من همیشه این است که بتوانم به پای نسل خودم برسم. فکر میکنم نویسندهی خردمند همان کسی است که برای جوانان نسل خودش مینویسد، جوانهای نسلش فهمش میکنند، حالا اینکه منتقدان نسل بعد و مدیران دبیرستانها تأییدت کردند یا نه حرف دیگری است. و البته نویسنده کسی است که همهی آنچه از طریق سبک تقلید میکند در تجارب خودش، که از دوروبرش بهدست آورده، تفسیر کند و با نبوغ درجهی اولش آن را تجربه کند.»
خاضعانه سؤال کردم: «آیا انتظار دارید بخشی از سنت ادبی باشید؟»
هیجانزده شد، لبخند باشکوهی روی صورتش نشست، انگار که به جواب این سؤال از قبل فکر کرده باشد. بعد با یک جور ژست اروپایی و یک جور تشر زدنی گفت: «هیچ سنت ادبی بزرگی وجود ندارد، آقا. عاقبت هر سنت ادبی مرگ است. با اطمینان میگویم که فرزند خردمند ادبی پدرش را میکشد.»
بعد از آن بااشتیاق شروع کرد دربارهی سبک حرف زدن: «بله، آقا. سبک یعنی رنگ. دوست دارم هر کاری را هر حسی را با رنگ توی داستانهایم زنده کنم. مثل اچ. جی. ولز توصیفهای آتشین و براق بیاورم، مثل ساموئل باتلر شفاف و روشن از پارادوکسها حرف بزنم و نفس سوزان برنارد شاو را توی داستانهایم زنده کنم. عاشق لحظهای هستم که بشود بهشت پهناور و گرم جوزف کنراد را یک جایی برای خودم، توی دل یکی از داستانهایم، بسازم. یا حتی ذکاوت اسکار وایلد را و غروبهای طلایی و آسمان هیچینز و درست همان جوری که کیپینگ سپیدهدم و دم غروب چسترتون را با رنگ پاستلی شفاف میسازد داشته باشم. همهی اینها را فقط برای مثال گفتم، اینها را گفتم که بدانی من سارق ادبی هستم، اعتراف و افتخار میکنم، من به دنبال بهترین روشهای استادانهی نسل خودم میگردم.»
مصاحبهی من و اسکات فیتزجرالد همین حدودها تمام شده بود، چهار مرد خوشسیما با قیافههای مصمم و کرواتهایی شبیه به تیپ محافظهکاران امریکایی توی سالن ظاهر شدند، وقتی فهمیدند قضیه مصاحبه بوده به هم خندیدند و چشمکی حوالهی هم کردند. همین جا بود که انگار آقای فیتزجرالد دیگر تمرکزش را از دست داد. زیرلبی گفت: «بیشتر دوستان من اینجوریاند دیگر.» در را به من نشان داد و موقع بدرقه کردن گفت: «برای من مراوده با اهل قلم و شخصیتهای ادبی کار سختی است، زیاد هم برایشان اهمیتی قائل نیستم، اینجور آدمها مرا عصبی میکنند. مصاحبهی خوبی بود، نه؟»
شبکه آفتاب