اشتراک گذاری
نگاهی به قربانگاه سهراب اثر حسن اصغری
قالیچه و تابوت
نسیم آصف
«پدرم به كلاردشت آمده بود تا فرش بخرد، اما هدف من كوهپیمایی و صعود به قله علمكوه بود. صعود به قله و نقشزدن چند طرح برای رنگ و روغن چند تابلو. من در جریان صعود به قله، قالیچه خودم را نقش هزار سال پیش رستم و سهراب در یك خانه با بنای سنگچین را كشف كردم. واسطه این كشف، پیرمردی بود كه تمام جزئیات شكل و شمایل پدرم با او یكسان بود. من در چهره و حركات پیرمرد، چهره و حركات پدر گمكردهام را بازیافتم…». «قربانگاه سهراب» حسن اصغری با این جملات شروع میشود. «قربانگاه سهراب»، رمان یا داستان بلندی است كه در پنج بخش نوشته شده و كار نوشتنش در اردیبهشت ٩٢ به پایان رسیده است. «قربانگاه سهراب» به روایت اولشخص نوشته شده و راوی در ابتدای داستان، توجهاش به پیرمردی جلب شده كه شباهتی عجیب به پدرش دارد. راوی كه نقاش است، وقتی در بنگاه خرید و فروش فرش نشسته است، از پشت شیشه این پیرمرد را میبیند و ظاهر او و نیز حالات و رفتارش چنان توجه راوی را جلب میكند كه فورا كاغذ و مدادش را برمیدارد و چهره پیرمرد را روی كاغذ میآورد. پیرمرد در پیادهرو ایستاده و تندتند به خود میپیچد. او زیر سایه بید مجنونی ایستاده اما آرام و قرار ندارد و سر و شانههایش تكان میخورند و زیر لب با خودش حرف میزند. راوی هرچه بیشتر در این پیرمرد دقیق میشود او را شبیهتر به پدرش مییابد. تصمیم میگیرد تا او پدرش را در یكجا طراحی كند و باهم بیامیزدشان: «با چند خط، چهره و اندام پیرمرد میان سایه درخت و نهر آب جلویش را كشیدم. اسكلت چهره و سر و گردن پدر را كنار اسكلت چهره و سر و گردن پیرمرد طراحی كردم تا دوتا را در یك شكل بیامیزم یا كنار هم با رنگ و روغن روی بوم تصویر كنم. طرح اندام پیرمرد میان خوشههای آویخته بید مجنون محاصره شده بود و او مثل یك گنجشك لای شاخهها و خوشهها افتاده بود. به نظرم طرح اندام پیرمرد لای دهها خوشه آبشاروار بید مجنون گم شده بود. زیرپاش آب، توی نهر میغلتید و میجهید و در پیچ و خم جاده پرنشیب ناپدید میشد. وقتی با دقت به طرح دو چهره خیره نگاه كردم، به خود گفتم: اینهمه شباهت!». حركات پیرمرد در نظر راوی عجیب میآید. او گاه به درازای جاده پرپیچوخم نگاه میكند و گاه نگاهش را از بام خانهها به قله برفپوش علمكوه میدوزد و چند لحظه خیره میماند. زیر لب چیزی میگوید و به سنگفرش پیادهرو پاشنه میكوبد. كوبشی همراه با خشمی كه معلوم نیست از چیست و از كجاست. همه اینها این آدم عجیب را در نگاه راوی جالبتر میكند. «من نقش قامت بلند و شانهها و سینه ستبر و بازوان پرعضله و زمختش را در ذهنم حك كرده بودم تا شباهت را موبهمو با هیكل پدر مقایسه كنم. نمیدانستم بیقراری پیرمرد از چیست و ذهنم بیشتر به شباهت او با پدر مشغول بود. موی سر او مثل موی پدر، سفید و پنبهگونه بود با چند شاخه سبیل آویخته كه تا زیر چانهاش فروافتاده بود. صورتش هم مثل صورت پدر، استخوانی و پرچاله بود با چشمهای در گودی سایهنشسته. از مردمك چشمهاش مثل مردمك چشمهای پدر، ذرات جرقهگون بیرون میجهید…». در حالی كه راوی در شمایل پیرمرد غرق است، پدرش با فروشنده فرش درباره قالیچهای با نقش رستم و سهراب حرف میزند. قالیچهای كه حكایتی عجیب دارد.
قربانگاه سهراب/ حسن اصغری/ نشر ثالث