این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگوی پاریسریویو با بریل بینبریج
داستاننویسی را به سبک چارلز دیکنز شروع کردم
سمیه مهرگان
بریل بینبریج یکی از محبوبترین رماننویسان بریتانیا است. دوبار برنده جایزه معتبر کاستا (ویتبرد) برای بهترین رمان سال بریتانیا شده: رمانهای «وقت هرز» (ترجمه فارسی از: آزاده فانی) و «هر کسی به فکر خودش» (ترجمه فارسی از: سلما رضوانجو، نشر شورآفرین) و نامش بارها در فهرست نامزدهای نهایی جایزه بوکر قرار داشته که در آخرین و پنجمین بار برای رمان «استاد جورجی» نامزد این جایزه شده بود. کتابی که شانزدهمین رمان او است. وقتی این کتاب محبوب برنده جایزه بوکر نشد، فریاد دادخواهی از نهادها و محافل ادبی برخاست. رمانهای اول بینبریج عمدتا بر اساس زندگی یا شرححال خانواده خود او و در شهر زادگاهش لیورپول اتفاق میافتادند از جمله رمانهای «خیاط زنانه»، «به قول کویینی»، و «روز گردش کارخانه بطریسازی.» پس از آن در میانه دهه ۵٠سالگیاش، سیروسلوک خلاقانه متفاوتی را آغاز کرد و به کنکاش ذهنی برخی رویدادهای بزرگ تاریخی که در ذهن همگان جاودانه ماندهاند، روی آورد. مثلا «پسران تولد» قصه کاپیتان رابرت فالکون و سفر مرگبارش را به قطب در سال ١٩١٢ شرح میدهد، در حالی که در کتاب «هرکسی به فکر خودش» که در سال ١٩٩۶ نوشته شده بود به بازگویی داستان غرقشدن کشتی تایتانیک، یک ماه بعد از این رویداد و از زبان بازمانده جوان حادثه، مورگان میپردازد. این دو رویداد که هر کدام نماینده پایان دورهای خاص هستند، دورهای تاریخی در فرانسه و دوره ادواری در بریتانیا و در عین حال پیشگویان رویدادهای دردناکتری نیز هستند، جنگ جهانی اول و انقلاب بلشویکی و ظهور نازیسم. با این دو رمان، بینبریج از عرض اقیانوس اطلس گذشت و به امریکا رسید.
یک بار گفته بودید که استعداد شما را ناشرتان مرحوم کالین هیکرافت، صاحب و مدیر شرکت جرالد دوکورث کشف کرده و نقش مهمی در نویسندهشدن شما داشته. جریان دیدار شما چه بود؟
نخستین رمانم را با نام «تعطیلات با کلاود» که نوشتم آن را برای آنچه آن روزها شرکت نیوآترز نام داشت، فرستادم. این یکی از شعبههای ناشران هاچینسون بود و آنها کار من را قبول کردند. اما این انتشارات فقط کار اول نویسندهها را میپذیرفت بنابراین وقتی سال بعد رمان دیگری نوشتم «تکه دیگری از جنگل» من را به شرکت بزرگتری فرستادند که در واقع خود انتشارات هاچینسون بود. فکر میکردم با همین دو رمان همه میفهمند که من نویسندهام. اما کسی توجهی به من نداشت و من هم از نوشتن دست کشیدم. حدود سه سالی پکر بودم. بعد یک روز که پسرم داشت با یکی از دوستانش بازی میکرد، مادر آن بچه با ما تماس گرفت تا سراغ پسرش را بگیرد. همین طور که با هم حرف میزدیم، گفت که صدای تو را میشناسم. اسم شما چیست. من هم اسم بعد از ازدواجم را که بریل دیویس بود گفتم و او پرسید نام قبلی شما چیست؟ وقتی گفتم بینبریج، گفت که هر دو کتاب من را خوانده است و کتابهای خیلی افتضاحی بودهاند و پرسید که اثر دیگری هم دارم یا نه. این خانم آنا هیکرافت بود، همسر کالین هیکرافت که بعدها در انتشارات دوکورث به مدت شش سال ویراستار کارهای من بود. بدون آنا فکر نمیکنم اصلا کالین من را جدی میگرفت، چون او ناشری کاملا دانشگاهی بود و علاقهای به رمان نداشت. اینها برمیگردد به سال ١٩٧١. بعدها خود آنا هم مشغول نوشتن شد و با نام آلیس توماس آلیس رمان مینوشت. آنا و کالین در محل یک کارگاه قدیمی پیانوسازی کار میکردند و حتی من را هم به کار گرفته بودند تا خودم کتابهایم را بستهبندی کنم. انتشارات دوکورث آنچنان پول زیادی نداشت، چون کالین اصلا به دنبال پول درآوردن نبود. در نتیجه من هم هیچ پولی درنیاوردم، درواقع اصلا نمیدانستم که میشود از کتاب پولی درآورد. اما هیکرافتها با خیلی از کلهگندههای دنیای ادبیات آشنا بودند و خیلی از این آدمها در میهمانیهایشان حضور داشتند. حضور در انتشارات دوکورث به معنای آشنا شدن با تمام این آدمهای جالب بود و البته من هم حافظه خیلی خوبی داشتم، چون قبلا تئاتر کار کرده بودم و اینطوری بود که نام و مشخصات همه این آدمها یادم میماند. از این جهت بخت با من یار بود چون شرکت دوکورث اصلا بخش روابط عمومی نداشت و حتی مطرحکردن این ایده هم آنها را به خنده میانداخت. تبلیغ و روابط عمومی به عهده خود آدم بود. کالین رماننویس خوبی هم بود و چون دانشگاهی بود، بهشدت درباره وضوح و ظرافت کار سختگیر بود. او نویسندهها را تعلیم میداد و آنا همیشه میگفت که بچسب به قصه زندگی خودت و تمام چیزهایی که میشناسی و البته در آن دوره من هم فقط به همینها علاقه داشتم، فقط کافی بود پیرنگی سر هم شود. بعد، حدود شش سال پیش کالین فوت کرد و به طرز دردناکی درگذشت، او باعث رهایی من هم شد، به من امکان داد تا اعتمادبهنفسی به دست بیاورم تا تحقیق کنم و درباره تاریخ یا موضوعاتی که کالین خیلی بیشتر از من با آنها آشنایی داشت، بنویسم. وقتی هنوز زنده بود من هرگز جرات چنین کاری را نداشتم، چون خیلی آگاه و زیرک بود. حواسم بود که باید به سراغ موضوعات تازهای بروم، چون هرچه درباره زندگی خودم میدانستم تمام شده بود. بنابراین به سراغ نوشتن رمان بر اساس حقایق تاریخی رفتم.
چرا زودتر از اینها از دوکورث بیرون نیامدید یا به قول خودتان رها نشدید؟
اصلا به ذهنم نرسیده بود که کالین و آنا را ترک کنم، با من خوب رفتار میکردند و راضی بودم. مثلا وقتی ناشران امریکایی به خاطر درخواست دستمزد بالا از سوی نویسندههای انگلیسی، دست از چاپ کتابهای انگلیسی کشیده بودند، تمام کتابهای من از طریق دوکورث در امریکا چاپ میشد. نامزد جایزه بوکر شدم و برنده جایزه ویتبرد (کاستا) برای بهترین رمان انگلستان شدم. در شب اعلام جوایز بوکر، میزی که من و دوستانم دورش جمع بودیم شادترین میز بود، چون اصلا انتظار برندهشدن نداشتیم. قرار بود چند جلد اضافه از کتاب آماده داشته باشیم که در صورت برندهشدن همراهمان باشد، اما کالین حتی زحمت این کار را هم به خودش نداده بود. بنابراین در حالی که دیگران نفس در سینه حبس کرده بودند و منتظر اعلام نتایج بودند، ما داشتیم از مراسم لذت میبردیم. فقط یک لحظه بود که گرفتار هیجان شدم. همان لحظهای که دوربینها آماده و منتظر بودند و مجری داشت نام برنده را اعلام میکرد و دوربینها همه باهم به سمت برنده میچرخیدند. در آن لحظه دوربین نزدیک میز ما روی ما زوم کرده بود و همه ما سرجایمان خشک شده بودیم و بعد همه دوربینها به سمت شیموس هینی که جایزه را برد، چرخیدند. ماجرا مربوط به دو سال پیش است. باید اعتراف کنم یک گوشهای مشغول نقشهکشیدن برای این بودم که با پول جایزه چه کار کنم و هرکدام از بچهها چقدر خواهند گرفت.
شما به محافل ادبی هیکرافتها اشاره کردید. چطور میهمانیهایی بودند؟ چه کسانی آنجا حضور داشتند؟
خیلی خوب و شاد بود. فیلسوفها، نویسندهها، سیاستمدارها، استادان دانشگاه و… خلاصه همه بودند.
بگذارید برگردیم به اول ماجرا. شما در سال ١٩٣۴ به دنیا آمدید و در لیورپول بزرگ شدید. دورهای پیش از دهه چهل و پنجاه میلادی، پیش از اینکه بیتلها باعث شهرت این شهر بشوند.
همسر من، آستین دیویس معلم جان لنون در لیورپول بود، در مدرسه هنر. درواقع شبی که از هم جدا شدیم شوهرم در خانه ما میهمانیای برگزار کرده بود که بیتلها و جان لنون و استوارت ساتکلیف که مرده (١٩۶٢) و خیلیهای دیگری که نامشان یادم نیست در آن حضور داشتند. میهمانیاش سه روز و سه شب ادامه داشت. من با بچهها به خانه یکی از دوستانم در همان خیابان رفتم و بعد هم دوستانه از هم جدا شدیم. بعد از آن دیگر هرگز بیتلها را ندیدم.
در کتابهای اول شما فضای اجتماعیای که تصویر میشود مربوط به طبقات متوسط رو به پایین جامعه است، در حالی که خانواده خود شما خیلی هم متمول بود. این تفاوتها را چطور تفسیر میکنید؟
این چیزی است که جامعه بریتانیایی درکش نمیکند، منظورم این است که آنچه در آن دوران طبقه متوسط در نظر گرفته میشد، امروزه لزوما به چشم طبقه متوسط دیده نمیشود. برای مثال در «یک ماجراجویی بسیار بزرگ» دختر ماجرا میخواهد حمام کند و سر این موضوع کلی غرغر میکند. یکی، دو تا از منتقدان نوشته بودند که قصه پایه و اساس ضعیفی دارد، درحالی که درک نمیکردند که در آن زمان هیچ سیستم گرمایش مرکزی وجود نداشت و اگر پیش از گرمکردن کل خانه حمام میکردید قطعا ذاتالریه میگرفتید. مساله این نیست که مردم آن دوران آدمهای کثیفی بودند، بلکه در دنیای متفاوتی زندگی میکردند. در لیورپول خیلی از خانههای طبقه متوسط دستشوییهایی در حیاط داشتند. مثلا عمههای من دستشویی خانهشان در حیاط بود، در حالی که آدمهای باسوادی بودند و در کتابخانه محلی عضو بودند.
خانواده خودتان چطور بودند؟
پدرم آدم بسیار باهوشی بود، خواننده و نویسنده خوبی هم بود، اگرچه در سن ده سالگی مدرسه را رها کرده بود. در صنعت حملونقل و املاک یکی از پیشتازان موفق بود. بعد با سقوط طلا و رکود اقتصادی همهچیز را از دست داد. تا مدتی مقاومت کرد، اما بالاخره ورشکسته شد. مادرم از طبقه اجتماعی متفاوتی بود، در بلژیک مدرسه عالی رفته بود و پدرش مدیر یک شرکت رنگسازی بود و در واقع پدربزرگم بیشتر در قالب طبقه متوسط قرار میگرفت تا پدر من که مردی خودساخته از طبقه کارگر بود. اما در آن دوران طبقه کارگر متفاوت بود. آنها آدمهای مغروری بودند، کتاب میخواندند، زندگی مرتبی داشتند و مثلا هرگز شیشه سس را همانطوری سر میز نمیآوردند، درحالی که ما این کار را میکردیم. بنابراین خانواده من ترکیب عجیب و غریبی بود. وقتی پدر من ورشکسته شد، پدربزرگ مادریام برای ما خانهای به مبلغ ششصد پوند در فورمبی خرید که چند مایلی از ساحل لیورپول پایینتر بود. من شش ماهه بودم و برادرم چند سالی از من بزرگتر بود و ما در همان خانه بزرگ شدیم. والدین من میخواستند که ما از طریق تحصیلات در دنیا پیشرفت کنیم. من را به مدرسه خصوصی بسیار خوبی میفرستادند که در آن درس آداب معاشرت و پیانو و رقص هم آموزش داده میشد و برادرم هم درسهای لاتین را یاد میگرفت. خدا میداند پدرم چطور هزینه آن را میپرداخت، آن هم در آن وضعیت ورشکستگیاش. در آن زمان درست صحبتکردن خیلی اهمیت داشت. اما امروزه در همین شهر کمدن جوانهای زیبایی را میبینی که موها و پوست خوبی دارند و به آخرین مدل لباس پوشیدهاند، ولی وقتی دهان باز میکنند و حرف میزنند افتضاح است. مادرم وقتی از خانه بیرون میرفت آنقدر موقر بود که او را دوشس صدا میزدند، اما در خانه کفش روفرشی کهنهای میپوشید، در حالی که پدرم کت و کلاه قدیمی دوران جنگ میپوشید و من و برادرم در خانه لباس کهنه میپوشیدیم، چون باید لباسهای خوبمان را نگه میداشتیم.
بر اساس کتابهای اولیه شما اینطور برداشت میشود که فضای خانوادگیتان اصلا شاد نبوده. درست است؟
وای خدای من، بله. فاجعه بود. مادرم وقتی با پدرم ازدواج کرده بود که او تاجر موفقی بود و میتوانستند خانهای بزرگ و خدمتکاری در خانه داشته باشند. بعد از یک سال همه اینها از دست رفته بود و مادرم احساس میکرد سرش کلاه رفته. پدرم خیلی زیاد عصبانی میشد، البته هرگز دست روی کسی بلند نمیکرد، اما زبان خیلی تندی داشت. شیزوفرنیایی بود، در حالت عادی آدمی معمولی و دوستداشتنی بود، ولی وقتی عصبانی میشد به هیولایی تبدیل میشد. وقتی از مدرسه میآمدم نخستین کاری که باید میکردم این بود که رادیو را روشن کنم تا همسایهها سروصداها را نشنوند. حملههای عصبانیتش دو سه روزی طول میکشیدند و بعد دو سه ماه در خودش فرو میرفت و طی این مدت من هر شنبه باید از او پول میخواستم تا بتوانم غذا بخرم. غذایش را در کاسهای پشت در اتاقش میگذاشتیم. مثل یک حیوان. خیلی عجیب و غریب بود. خانهمان کوچک و نیمهویلایی بود، باغچه بزرگی پشت خانه و یک باغچه کوچک جلوی خانه داشتیم. دو اتاق خواب بزرگ و دو انباری کوچک داشت که به من و برادرم تعلق داشتند. اما برای اینکه پدر و مادرم را از هم جدا نگه داریم برادرم در یک اتاق با پدرم میخوابید و من در اتاق دیگر در کنار مادرم. دلیل دیگرش هم این بود که دو انباری کوچک رطوبت داشتند و در واقع علتش این بود که مردم حرفی نزنند. بعدها کمکم همهچیز بهتر شد و من یک روز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم که مادر کنار پدرم نشسته… این نشانه خوبی بود، روز بعد از آن با هم به لیورپول رفتند تا تفریح کنند و مادرم یک تکه جواهر هدیه گرفت.
و تو بچه حساسی بودی، همه اینها را تحمل میکردی؟
همه اینها را تحمل میکردم. برای همین هم به محض اینکه توانستم خانه را ترک کردم. اول، کاری کردم که از مدرسه اخراج شوم. مادرم یک شعر مبتذل را در جیبم پیدا کرده بود و مستقیما به مدیر مدرسه گفت. او نمیخواست من اخراج بشوم، اما احساس میکرد که در خطر قرار دارم و دچار انحراف شدهام و آدمهای تحصیلکرده بهتر میدانند که چطور باید با این قضیه روبهرو شوند. اما به جای این حرفها در مدرسه جلسهای گذاشتند و نتیجه گرفتند که من عنصر خرابی هستم و باید اخراج شوم. نکته خندهدار اینجا بود که آن شعر را من ننوشته بودم. این شعری بود که دهها سال بود بین بچهمدرسهایها دست به دست میشد و امروز اگر بود شاید برایش مدالی یا بورس تحصیلیای به من میدادند.
نقش ادبیات در دوران جوانی شما چطور بود؟ وقتی در خانه بودید زیاد مطالعه میکردید؟ اصلا فکرش را میکردید که نویسنده بشوید؟
بله. وقتی هشت ساله بودم میدانستم که میخواهم نویسنده بشوم و وقتی یازده ساله بودم هم کتابی نوشتم که انتشارات دوکورث با نقاشیهای اصلی خود من منتشرش کرد. اسمش «لوکری کثیف» بود.
درباره چه بود؟
ترکیبی بود از رمانهای «جزیره گنج» و «اولیور توییست.» تقدیم نامه اول کتاب به کسانی بود که گرفتار جنگ مواد بودند، گرچه آن موقع اصلا نمیدانستم چه بود. من به سبک «دیکنزی» داستان را در لندن شروع کرده بودم و آخر داستان به چیزی مثل «جزیره گنج» رسیدم و بیشتر شخصیتها تا پایان داستان میمردند. اگر چیزی هم بود تحتتاثیر چارلز دیکنز بود. اما درباره کتابها، مادرم عضو کتابخانه محلی بود و گاهی کتابی امانت میگرفت. اکثرشان داستانهای معمایی بودند و برخی هم ای.جی. کرونین بودند. در اتاق جلویی قفسه کتابخانهای داشتیم، اما کلید قفسه گم شده بود و مادرم هم فکر میکرد کتابها چیزهای اضافهای هستند.
پس چه کسی شما را به خواندن تشویق کرد؟
والدینم و معلم انگلیسیام. خیلی چارلز دیکنز میخواندم و مثلا «پسران و عشاق» اثر دی.اچ.لارنس، «استالکی و همکاران» اثر رودیارد کیپلینگ، «راسته کنسروسازی» اثر جان اشتاینبک. از ویرجینیا وولف هم خوشم نمیآمد.
کدام کتابها قطعا روی شما تاثیرگذار بودند؟
من «پسران و عشاق» را خیلی دوست داشتم. با پسزمینه زندگی آقای مورل همذاتپنداری میکردم، گرچه پدرم هرگز معدنچی نبود. دنتون ولچ (نویسنده و نقاش انگلیسی: ١٩١۵-١٩۴٨) و جان اشتاینبک هم برایم اهمیت داشتند.
تا پیش از اخراج شدن از مدرسه دانشآموز خوبی بودید؟
نه، اگرچه ادبیاتم خوب بود. بیرون از مدرسه برای هنرهای دراماتیک سه مدال گرفته بودم. البته مدالها را واقعا نگرفتم، چون دوران جنگ بود و مدال نمیساختند و از فلز آنها برای مهمات استفاده میکردند. بعدها، بعد از اینکه از مدرسه اخراج شدم مادرم نامهای به آکادمی سلطنتی هنرهای دراماتیک نوشت و آنها گفتند که برای اینکه دانشجویشان شوم باید در اتاقهای اجارهای اقامت کنم، اما آن موقع من خیلی بچه بودم. بنابراین مادرم من را به مدرسه باله فرستاد، اما متاسفانه من در باله هیچ استعدادی نداشتم. در میانترم وقتی والدینم برای دیدنم میآمدند پدرم به خاطر اینکه مثلا دکمه لباسش کنده شده بود یا هرچه، بهشدت عصبانی میشد و من با احساس خیلی بدی تنها میماندم. بنابراین تصمیم گرفتم که به خانه برگردم تا از مادرم مواظبت کنم.
درنهایت به بازیگری رسیدید، چطور این اتفاق افتاد؟
پدر من در سالن تئاتر لیورپول آشناهایی داشت و من را به عنوان دستیار منشی صحنه وارد کار کرد. یک روز یک نفر از کار بازی کنار کشید و من جایش را گرفتم. نمایش درباره یک بچه کوچک بود که نابغه ریاضی به حساب میآمد، اما پسری که قرار بود نقش را بازی کند زیادی کوچک بود و نمیتوانست از پس کار بربیاید. بنابراین من را به آرایشگاه بردند و موهایم را کوتاه کردند. استقبال خوبی از کارم شد و بعد از آن من را برای ایفای نقش استفاده میکردند.
نظرتان درباره زندگی به عنوان بازیگر چه بود؟
عجیب بود، ولی دوستش داشتم.
کی از خانه فرار کردید؟
وقتی ١۵ ساله بودم از خانه فرار کردم و در لیورپول اتاقی کرایه کردم، اما پدرم دنبالم آمد و من را به خانه برد. وقتی ١٧ ساله شدم با قطار شب به لندن رفتم. والدینم نگران رفتنم بودند و ممکن بود جلویم را بگیرند، اما این کار را نکردند و من هم خیلی بیرحمانه به آنها بیتوجهی کردم. پدرم هفتهای دو پوند و پنجاه پنس برایم میفرستاد که کافی بود و به علاوه آشناهایی هم داشتم. بعد از مدتی جرالد کراش که مدیر تئاتر لیورپول بود به داندی رپ نقلمکان کرد و من هم با او رفتم. اما آنها خیلی نمایشهای خارجی اجرا میکردند که هیچکس نمیفهمیدشان و بنابراین اخراج شد. او به جوآن وایت، ستاره نمایش و من گفت که بروید و اعتراض کنید و بگویید اگر او برود ما هم از اینجا میرویم. ما هم همین کار را کردیم و آنها هم گفتند شرتان کم. به این ترتیب هر سه نفر ما در کلبه کوچکی زیر پلی در کنار رودخانه تای بدبخت و بیچاره ماندیم. چیزی نمیتوانستیم بگوییم چون که با قیافه حق به جانب و به شغل شما نیاز نداریم از آنجا بیرون آمده بودیم. هوا آنقدر سرد بود که با کت و پالتو میخوابیدیم و با نان و کاکائو روزگار میگذراندیم و منتظر اتحادیه بازیگران بودیم که حق ما را بگیرند. اما در تمام این مدت میخندیدیم و شاد بودیم اگرچه من کمی پکر بودم، چون قرار بود نقش اول نمایش بعدی من باشم. در نهایت کمی پول از جایی به دستمان رسید تا به لیورپول برگردیم. چون چمدان نداشتم، با ١۵ کیسه از وسایلم به خانه برگشتم. مادرم خیلی عصبانی بود، چون آبروی خانواده را برده بودم، اما در دوران بعد از جنگ، جو امیدواری برقرار بود که همه فکر میکردند همهچیز ختم به خیر میشود.
همان موقع بود که با آستین دیویس ازدواج کردید؟
بله. او را قبلا در تئاتر لیورپول دیده بودم، نقاش صحنه بود و سالها بود که عاشقش بودم. در سال ١٩۵۴ ازدواج کردیم من تئاتر را رها کردم و بعد بچهدار شدیم. وقتی آستین ما را ترک کرد بچه اولم ١٨ ماهه بود و بچه دومم شش هفته داشت. او the Outsider اثر کالین ویلسون (نویسنده پرکار بریتانیایی) را خوانده بود و میگفت که هنرمند باید آزاد باشد. این اتفاق در سال ١٩۵٩ افتاد. اما از نظر مالی وضعش خوب بود و از این نظر ما را تامین میکرد. وقتی پسرم آرون پنج یا ششساله بود در مدرسه آزارش دادند. ما فکر میکردیم مدرسههای لندن بهتر باشند برای همین به اینجا آمدیم. درنهایت آستین خانهای در اینجا برایمان خرید. دورانی بود که خانههای این منطقه خیلی ارزان بودند و شورای شهر هزینه بازسازی خانه را میداد. آستین در زیرزمین زندگی میکرد و ما در طبقه بالا. بعدها او دوباره ازدواج کرد و کمکم ورشکسته شد. بنابراین در ١٩٧١ او به نیوزیلند مهاجرت کرد. من به مقامات دروغ گفتم و ادعا کردم که درآمدم کفاف زندگیام را میدهد تا شوهر سابقم اجازه پیدا کند که کشور را ترک کند.
بعد از رفتن او بود که نوشتن را شروع کردید؟
من نخستین کتابم را در سال ١٩۶١ نوشته بودم. هیچکس نمیخواست چاپش کند، میگفتند وقیحانه و عجیب و غریب است.
با این حال وقتی چاپ شد خیلی از کتاب تعریف کردند. درست است؟
بله. داستان کتاب یک رابطه خاص میان دو دختر بود که توجهم را جلب کرده بود. این همان کتابی بود که وقتی آنا هیکرافت پرسید اثر دیگری هم داری برایش فرستادم و او گفت همین. اسمش «هریت گفت» بود، نخستین کتابم بود که توسط دوکورث چاپ شد.
بعد از آن شما «خیاط زنانه» را نوشتید، که داستان خانواده خودتان در لیورپول بود.
درست است. درباره دو تا از عمههایم به نام مارگارت و نلی است که قصهای خیالی دارد. بعد از آن «روز گردش کارخانه بطریسازی» بود، چون که تا مدتی در چنین کارخانهای کار میکردم و داستان هم به جز ماجرای قتل کاملا حقیقت دارد. ما روی بطریها برچسب میزدیم و ساعتی چهار شلینگ و شش پنس حقوق میگرفتیم. من نیمه وقت کار میکردم. این تنها شغلی بود که غیر از کار بستهبندی کتاب در دوکورث داشتم. بعد از آن کمکم از راه نوشتن درآمدی به دست آوردم که مکمل پولی باشد که آستین برایمان میفرستاد.
اعتماد