این مقاله را به اشتراک بگذارید
خاطراتی از همسفری با محمد علی سپانلو
شاعر تهران، پاییز آمده
ناستین مجابی
با برگرداندن ورق تقویم و مشاهده پنجشنبه اول مهر، یاد رفیق شاعر شفیق و دیرینم، خاطرم را اندوهگین کرد. میخواستم همان روز یادداشتی بنویسم؛ اما جراحی مانع شد. نیمههای شب سوزش جای عمل من را از خواب پراند. دیگر خوابم نبرد نه به دلیل درد که فورا برطرف شد؛ بلکه یاد سپانلو و نوشتن یادداشت. نهفقط من او را شاعر پاییز میدانم که خود نیز پاییز تهران را دوست داشت. به محض شروع فصل، شعر جاری میشد و نمیگذاشت شهر را ترک کند. جدیبودن این موضوع را زمانی درک کردم که از او خواستم به دعوت دوستم (مهری کاشانی)، همراه ما و آقای دولتآبادی به لندن برویم. گفت حتما میآیم به شرطی که پاییز نباشد. تابستان مجابی، من، پوپک و سپانلو از تهران و آقای دولتآبادی از آلمان به لندن رفتیم. مهری، نامی که برازندهاش بود، مقیم انگلستان بود؛ نویسندهای شیرین و زنی تیزهوش و مهربان که طنز را بسیار خوب درک میکرد. احترام زیادی برای اهل هنر قائل بود. سالها بود جلسات ادبی داشت. از من خواست به دلیل گسترش و تنوع جلساتش و پل ارتباطی بین نویسندگان و شعرای ایران و لندن، از سپانلو و دولتآبادی و مجابی دعوت کنم شب شعر و قصهای در لندن داشته باشند و در ضمن استراحتی نیز کرده باشند. فردای روز ورود، به ویلایی در ماربییا که مهری به یاد ایران آن را نیاوران نامگذاری کرده بود، رفتیم. یک هفتهای آنجا بودیم. به مستخدمانش سپرده بود بالا نیایند تا راحت باشیم. مهری، من و پوپک صبح به آشپزخانه میرفتیم تا صبحانه را به بالکن ببریم. روز سوم بود اندام بلند سپانلو را در درگاه آشپزخانه ایستاده دیدم که سرش را تکیه داده بود به چارچوب در و به نظر میرسید مدتی است آنجاست. چشمم که به او افتاد، با آهی حسرتبار گفت: میدانید بچهها من مدتهاست صداهای آشپزخانه را نشنیدهام. سرش را به بالا راست کرد و با لبخند کمرنگی ادامه داد: صبح امروز، این صداهای آشنا من را بیدار کرد و به اینجا کشاند. اینها صدای زندگی است. شاید شما دیگر آن را نشنوید و برایتان عادی شده باشد، اما منی که مدتهاست این صداها را نشنیدهام، قدرش را میدانم. در سکوت جلو آمد سینی را از دستم گرفت و برد.
سه، چهار روز اول ما غذا درست میکردیم. با لحنی شوخی و جدی میگفت: غذاهایتان بیمزه است و ایراد میگرفت. باید ببینید من غذاهایی میپزم که انگشتانتانرا هم با آن میخورید. آبگوشتی درست میکنم که فلان است و بهمان. گفتم خوب همان آبگوشتت را بپز. گفت باشد و دستور خریدش را داد. مهری همهچیز را آماده کرد. صبح فردا به آشپزخانه آمد و شروع کرد به تدارک آبگوشت. تا نزدیکیهای ظهر مدام به قابلمه سرزد و هم زد و چیزهایی اضافه کرد. ظهر همه روی میز بالکن آبگوشتی سپانلوپز تناول کردیم که چرب و بامزه بود. فکر میکنم پیشنهادش دو دلیل داشت: یکی شرکت در احساس بودن و چشیدن طعم آشپزخانه و دیگر آنکه شاید دلش میخواست میهمان نباشد و در انجام کارها سهمی داشته باشد.
هر روز یک کتاب از کتابخانه برمیداشت و زیر آفتاب، در بالکن مینشست و تا آن را تمام نمیکرد، نمیخوابید. با چه سرعت غبطهبرانگیزی میخواند. میدانستیم خواندن برایش امری ناگزیر است. شبها تا دیروقت شعر و قصه میخواندیم. خاطراتمان را ردوبدل میکردیم. چقدر خندیدیم. هرگز آن شادی و صفا را دیگربار، تجربه نکردم. در یکی از شبها، تئاتری سهنفره و ابداعی را فیالبداهه اجرا کردند و من که از شدت خنده بیتاب شده بودم، از آن فیلم گرفتم. سفری خاطرهانگیز بود. چند روز هم در لندن با میزبانی و مهربانیهای مهری عزیز -که خیلی زود از دستش دادیم- ادامه یافت. در جلسه ادبی خانهاش، از دستاندرکاران ادبیات دعوت کرد و شعر و قصه خواندند. پایانبخش سفر، شب جلسهای بود در هتلی مجلل و میزگردی با حضور سه نفر. از سالهای دور که جوان بودیم و دستهجمعی به کافهها میرفتیم تا آخرین لحظات، ستایش زندگی برایش اصل بود. از شبهای شعر خانه پوپک در ایران، شبی را به او اختصاص دادیم. هنوز بیمار نشده بود. صدایش رسا بود و یک ساعت و نیم شعر خواند. وقتی زنگ میزدم حالش را بپرسم یا دعوت کنم به جلسه بیاید، خوشحال میشد و میگفت آسیه طنین صدای شاد تو مثل بعضیها حال آدم را نمیگیرد. تنها کسی بود که من را با نام شناسنامهایام صدا میکرد میگفت اسم خوبی داری.
وقتی اولینبار بیمارستان رفت، من و همسرم به دیدارش رفتیم. از درز در نگاهی انداختم. دستانش را گذاشته بود پشت سرش و توی تخت دراز کشیده بود. نتوانستم دیدارش را در شلوغی ملاقاتیها، سهیم باشم. مرا دید و به اشاره گفت: چرا نمیآیی تو؟ تلفن اتاقش را گرفتم و گفتم خانه میبینمت و بازگشتم که نمیتوانستم بر تخت ببینمش. حالش خوب شد و آمد خانه. جلسات شعر ادامه یافت. اما صدای رسا و خوشطنینش هنگام خواندن ضعیف شده بود.
هرکس برای کمکگرفتن از او به سراغش میرفت؛ بدون خساست هر آنچه را که سالها در ذهن و در خانه جمع کرده بود، بیدریغ در اختیارش میگذاشت. او نیز همچون رفیق قدیمیاش، کیارستمی که گفته بود اگر خودم نباشم آثارم به چه درد میخورد، گفت من که نباشم جای این عکسها و یادداشتها در جوی آب خواهد بود. مانند اغلب روشنفکران و هنرمندان متولدان آن دهه، از نسلی آرمانخواه و عاشق زندگی بود. روزمرگی و شادیهای هر روزه را جدا از هنر نمیدانست.
خبر را که شنیدیم. مجابی، من و پوپک اولین نفراتی بودیم که صبح زود به خانهاش رفتیم. هر بار که به دیدنش میرفتیم، میآمد دم در و با صدای بلند سلاموعلیک میکرد. اما امروز خانه ساکت بود و همخانهاش تنها بود. نشستیم روبهروی کاناپهای که سپانلو آخرین ایستگاهش بود و از آنجا همین چند روز پیش رفته بود بیمارستان. خسته که میشد، از پشت میز برمیخاست و روی کاناپه دراز میکشید تا آخرین دستنوشتههایش را اصلاح کند. میدانست وقت زیادی ندارد. به دکتر گفته بود اگر یک سال فرصت داشته باشم کارهای ناتمامم را سامان خواهم داد. چند روز پیش خودکار را گذاشته بود روی دستنوشته آخرین شعری که تصحیح میکرد. حالش خراب شده و بیمارستان برده بودند. در تاکسی از حال رفت و دیگر بههوش نیامد. یک سال تمام شده بود. خانه همانطور بود که چند روز پیش آن را ترک کرده بود. میز جلو کاناپه خاک گرفته، آخرین تصحیح شعرهایش، روی میز بود و خودکارش روی آن. مثل اینکه همین الان قلم رها کرده تا برود آشپزخانه چای بریزد و برگردد و ادامه دهد. در طبقه پایین میز، برس مو و تیوپ و شانه کوچکی برای خاکستریکردن موهای سپید سبیلش، دمدست قرار داشت. کفشهای بندی سیاهش جفتشده و غبارگرفته زیر کاناپه بود. آیا با دمپایی به بیمارستان رفته بود؟ نگاهم از میز رفت به اشیایی که سالیان دراز برایم آشنا بود. از زمانی که پرتو خانه را ترک کرده بود بیتغییر مانده بود. عکس بزرگ سیاه و سپید پرتره زنی بالای پلهها و میز کارش که بخشی از آن اشغال شده بود. از دلم گذشت کاش دوربین فیلمبرداری آورده بودم تا زمان ترک خانه دوستم را ثبت کنم. دلم را تسلی دادم که حتما کسانی به این فکرها هستند. کوچکی و امرایی آمدند. کاغذ و خودکاری آوردم تا طبق رسم همیشگی برنامه چگونگی انجام مراسم را یادداشت کنیم. شوهرم گفت باید برنامهای درخور شأن شاعر تدارک ببینیم. موارد اولیه را نوشتیم. از همخانه سالیانش خواستیم تا نظر دهد و بگوید خواست شاعر چه بود. گفت نمیدانم به من حرفی دراینباره نزده. پرسیدیم با توجه با نزدیکی روابطتتان چه فکر میکنید و چهکار کنیم. گفت من حرفی ندارم. نمیدانم. حالا صبر کنید بچهها بیایند تا ببینیم چهکار باید کرد. وقتی دو، سه بار از بچههایی که ما نمیدانستیم کیستند، حرف زد، به بهانه پیداکردن کیفش به طبقه بالا رفت و برنگشت. در سکوت سنگین، شوهرم اشاره کرد برویم. قلم و کاغذ را در کیفم گذاشتم. آماده رفتن شده بودیم که آن بچهها که ذکرشان رفته بود و سه، چهار نفری میشدند، آمدند. بدون سلاموعلیک. مثل اینکه ما را نمیشناختند. ما نیز آنان را واقعا نمیشناختیم. یکی از آنها به پوپک گفت من شما را هرگز ندیدهام. شما چه کسی هستید. پوپک بغض کرده بود و نمیتوانست جواب دهد. بعدا به من گفت میخواستم بگویم در در این سالها هم من تو را ندیدهام، اما عمویم مرا از کودکی میشناخت. آنها با عجلهای غیرلازم، دواندوان شروع به برچیدن اشیا از زمین و زمان و طاقچه کردند. ما مبهوت ایستادیم و دیدیم زندگی جاری خانه شاعر درهم شد درون کیسههای پلاستیکی بزرگی و برده شد طبقه بالا. به بهانه اینکه از دسترس کسانی که میآیند، دور باشد. کفش با شانه مو و کاغذ و شعر قاطی شد. ما به منظرهای مینگریستیم که در عرض نیم ساعت از حضور شاعر تهی شد. منظره آشنای همیشگی به طرفهالعینی پاک شد. میزها تمیز شد. زمین جارو شد.
به پوپک گفتم شعری از عمو سپانت بخوان. به صدای بلند میخواند تا بشنویم، چراکه صدای جارو بلند بود و ما اشک در چشم میگرداندیم. شعر که تمام شد، ما نیز همراه شاعر برای آخرینبار خانهاش را ترک کردیم. آمدیم خانه تا کتاب شعرش را برداریم و بهیادش با دلی خون بخوانیم:
خانه را که رها کردید/ پردهها فرو ریختند/ تابلوها افتادند/ کتابها را فروختند/ (قفسه به گرو موریانهها رفت) / اما چه خرتوپرتی/ از چیزهای متروک/ کنج اتاق و گوشه رفها ماند/ نظیر استکان ترکخوردهای/ که دیگر همراه شما نمیآمد/ و بوی ارتباط/ که نمیخواست خانه را بگذارد/ (از نام کهنهاش در منزل جدید خجل میشد) / و حفرههای پونز و میخ/ غیبت را عمیقتر میکرد/ با رفتن شما، رختآویز/ آرام چرخ زد و/ از چینخوردگی سکوت/ لبخند شرمناکی برخاست/ تا صبح روز بعد که نوبت نظافتچی شد/ تا خانه را بروبد از لحظههای اسقاط/ و رنگرز رسید/ با رنگدان خاکستر/ که مثل روز اول خلقت، نو بود و بیگذشته / اما کسی نمیدید/ گلمیخ را که ریشه در فراموشی داشت/ و نور دوردستش/ الهامبخش قاب غیبت میشد/ حسرت ادامه داشت / در هر بهار آتش میکوشید روشن شود/ و چوبها صدا میکردند/ تا عاقبت سکوت/ سرریز کرد و خلوت کامل شد/ با ظاهر بیآزارش/ گلمیخ سالهای سال به دیوار ماند/ روزی که عشق (با کرایهنشین جدیدش) میخواست/ چیزی برآن بیاویزد/ دیوار صاف بود!
همزمان با هم ازدواج کرده بودیم. او با پرتو و من با مجابی. سال ١٣۴۵ من پوپک و پرتو سندی را به دنیا آورد وقتی پرتو شاعر، خانه را ترک کرد، نتوانستم تا چند سال به آن خانه قدم بگذارم. اما دلم به بودنش و شعرش خوش بود. در جاهای مختلف یکدیگر را میدیدیم. رفاقتمان از حد گفتن احساساتمان به یکدیگر گذشته بود. گرچه گاهی لازم است به دوستانمان بگوییم چقدر دوستشان داریم و حفرهای که در دل و روحمان ایجاد میشود، از نبود هرکدام از این عزیزان: شاملو، اخوان، آتشی، مختاری، حقوقی، سیمین، سپانلو و… سیاهتر و عمیقتر میشود: که گفتهاند «با رفتن هر شاعر یکی از رنگهای جهان کم میشود».
مطمئن هستم دوستان شاعر با آمدن فصل پاییز به یاد او جلو کتابخانههایشان میروند و دست دراز میکنند و کتاب پاییز در بزرگراه را برمیدارند و میخوانند. خاطر خوش میداریم که در نبودش زندگی رفیقانه ۵٠سالهمان را در شعرهایش امتداد دهیم.
حرفهایم را راجع به شعرش هر بار که شعر تازهای خوانده بود، گفته بودم. وقتی گفتم از «گاو سبز» تحولی در شعرت پدید آمد، همان وقت مرا شنونده جدی شعر دانست. شعرش را دوست داشتم. جزء معدود شاعران باسواد دوره ما بود که خوب خوانده بود و از دانش کلاسیکش در شعرهایش بهدرستی بهره میگرفت. شعر همه حیاتش بود. این یادداشتهای ناکافی، اشکهای نریخته من به یاد اوست تا بگویم شاعر دوستت داریم.
اما آن روز که دوباره آن خانه را ترک کردم به چه امیدی باید دلم را خوش کنم که دیگر نمیتوانم به خانهاش بروم و او را ببینم چه در آنجا و چه در جاهای دیگر و شعرهای تازهاش را بشنوم؛ شاعری که دیگر نیست تا زندگی را همتراز شعر دوست بدارد و ادامه دهد.
شرق