این مقاله را به اشتراک بگذارید
کارگاه داستان نویسی
فدریکوگارسیا مارکز
ما به اینجا آمدهایم تا داستانسرایی کنیم. آنچه برایمان جالب به نظر میرسد این است که یاد بگیریم چهگونه یک حکایت شکل میگیرد و یک داستان تعریف میشود. با صراحت باید بپرسیم که آیا این امر قابل یاد گیری است؟ در واقع من متقاعد شدهام که مردم دنیا به دو گروه تقسیم میشوند: کسانی که می توانند داستانسرایی کنند، و آنهایی که نمیتوانند. به عبارت دیگر و در مفهومی گستردهتر، کسانی که خوب میفهمند و آنهایی که بد میفهمند. اگر این جمله کمی بیادبانه به نظر میآید، به تعبیر مکزیکیها باید بگویم کسانی که خوب کار میکنند و آنهایی که بد کار میکنند. در واقع میخواهم بگویم که داستانسرا، متولد میشود، ولی ساخته نمیشود. واضح است که این نعمت به تنهایی کافی نیست. کسی که استعداد دارد ولی تخصص ندارد، به چیزهای زیادی نیازمند است: فرهنگ، فن، تجربه… او اصلی را دارد که از والدین به ارث برده؛ هر چند معلوم نیست ازطریق ژن، یا رویدادهای پس از آن … این افراد که استعدادی مادرزادی دارند، بدون این که قصدی داشته باشند، تعریف میکنند؛ شاید به این دلیل که روش دیگری برای بیان کردن نمیشناسند. این موضوع در مورد خود من هم صدق میکند. من نمیتوانم برای این که طفره نروم، به واژههای دشوار بیندیشم. اگر در مصاحبهای از من در مورد موضوع لایه اوزن بپرسند، یا بخواهند نظرم را درباره عواملی بدانند که سیاستهای آمریکای لاتین را رقم میزند، تنها چیزی که از ذهنم خواهد گذشت، داستانسرایی برای آنهاست؛ زیرا علاوه بر استعدادِ ذاتی، تجربه زیادی هم در این مورد دارم که روز به روز به آن میافزایم. نصف داستانهایی که شنیدهام، مادرم برایم تعریف کرده. او اکنون هشتادوهفتساله است. هیچگاه در بحثهای ادبی شرکت نکرد و فنون روایت را نیاموخت، ولی می دانست چهگونه فرد مؤثری باشد؛ یک آس را در آستینش مخفی کند؛ و بسیار بهتر از شعبده بازان؛ پارچه و خرگوش از کلاه در بیاورد. یادم میآید یک بار هنگام تعریف داستان، بحثی در مورد شخصی پیش کشیده شد که هیچ ربطی به موضوع نداشت. او، با خونسردی، داستان را به پایان رساند و بعد به آن شخص پرداخت! "وای! دوباره اون آقا! باید بگویم که…
دهان همه باز مانده بود. من از خودم میپرسیدم : مادرم چه گونه فنونی را که دیگران عمری را صرف یادگیری آن میکنند، آموخته بود؟ … برای من داستانها، همچون بازی… تصور میکنم اگر کودکی را در مقابل یک مشت اسباب بازی متفاوت بگذارند، همه آنها را لمس میکند، ولی سر انجام با یکیشان مشغول میشود. این "یکی"، نشانگر و بیانگر استعداد و قابلیتهای اوست. اگر شرایط مناسب برای پیشرفت و پرورش استعداد در زندگی مهیا شود، یکی از رمز و رازهای ایجاد نشاط و عمر طولانی ، کشف خواهد شد. از روزی که متوجه شدم از تنها چیزی که واقعاً از آن لذت میبرم ، داستانسرایی است، تصمیم گرفتم همه چیزهای لازم برای تامین و تعمیم این لذت را فراهم کنم ، به خودم گفتم : "این مال من است! هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند مرا وادار به پذیرش یا انجام کار دیگری بکند"… شاید باور نکنید، ولی در طول دوران تحصیل، هزاران نیرنگ، حیله، دوز و کلک و دروغ به کار بردم تا نویسنده بشوم؛ چون آنها میخواستند مرا به زور به راه دیگری بکشانند، من تنها به این دلیل دانشجوی نمونه شدم که میخواستم آنها مرا راحت بگذارند تا بتوانم شعر و رمان که برایم بسیار جالب بود، بخوانم. در کارشناسی به موضوعی بسیار مهم پی بردم و آن این بود که اگر کسی در کلاس توجه کافی به درس نشان بدهد، دیگر لزومی ندارد وقت زیادی را صرف درس خواندن کند. در مورد پرسشها و امتحانات، دچار اضطراب شود. در آن سنین، اگر شخصی تمرکز داشته باشد، میتواند همه چیز را هم چون اسفنج به خود جذب کند. وقتی این موضوع را درک کردم، در سالهای چهارم و پنجم معدل بالا آوردم. همه فکر میکردند نابغهام، ولی هیچ کس هنوز فکر نمیکرد این تلاشها را میکنم تا مجبور نباشم درس بخوانم. من به کارهای مورد علاقهام میپرداختم و خیلی خوب میدانستم چه میکنم. با فروتنی اعلام میکنم آزادهترین مرد روی زمین هستم و به هیچ کس تعهدی ندارم. این را مدیون تلاشهایی هستم که در طول زندگی انجام دادهام. تنها خواسته و هدفم، داستانسرایی بوده و هست. اگر به ملاقات دوستانم بروم، بدون تردید برایشان داستانی تعریف میکنم. به خانه باز میگردم و داستان تعریف میکنم؛ شاید در مورد همان موضوعی که از دوستانم شنیدهام . زیر دوش میروم و در حالی که به بدنم صابون میمالم، موضوعی را که در ذهن دارم، برای خودم تعریف میکنم. به نظرم میآید که دچار جنونی مقدس هستم. از خودم میپرسم که آیا این جنون قابل انتفال یا آموختنی است؟ هر کسی میتواند تجربهها، مسایل و راهحلها و تصمیمات اتخاذ شده خود را تعریف کند و بگوید چرا این کار را کرده و آن کار را نکرده. چرا بخشهای ویژهای را از داستان حذف و پرسوناژ دیگری را وارد کرده. مگر این همان کاری نیست که نویسندگان پس از خواندن آثار دیگران میکنند؟ ما رماننویسها رمانها را نمیخوانیم تا موضوع آن را بدانیم، فقط میخواهیم چگونگی نوشتن آن را بدانیم. یک نفر داستان را میگرداند؛ پیچ آن را شل میکند؛ قطعات را به نظم در میآورد، یک پاراگراف را حذف میکند؛ به مطالعه میپردازد و آنگاه لحظهای فرا میرسد که میتوان گفت:"آه بله، کاری که این یکی کرد، گذاشتن پرسوناژ در "اینجا" بود و انتقال دادن موقعیت، به "آنجا" چون ضرورت داشت که "آنطرف" … به عبارت دیگر، یک نفر چشمانش را به خوبی باز میکند، اجازه نمیدهد او را هیپنوتیزم کنند؛ و در تلاش است تا کلک جادوگر را کشف کند. تکنیک، فن، کلک و… چیزهایی هستند که میتوان آنها راتعلیم داد و یک طلبه میتواند ازشان بهره بگیرد. همه آن چیزی که میخواهیم در میز گرد انجام بدهیم، این است: مبادله تجربهها، بازی برای ساختن داستان، و در عین حال، پیروی دقیق از قوانینِ بازی. این جا محل مناسبی برای انجام این کار است. در یک محفلِ ادبی، با حضور آقایی که در صدر مجلس نشسته و طوماری از نظرات خود را با خونسردی کامل ابراز میکند، چیزی از رمز و راز نویسنده درک نمیشود، تنها راه درک اسرار، خواندن و کار کردن همراه با گروه است. اینجا با چشمانت میبینی که چه گونه یک داستان خلق میشود؛ از حالت سطحی بیرون میآید و بنبست سر راهش را باز میکند. به این ترتیب، نباید تلاش شما در این جهت باشد که داستانهای پیچیده و خیلی پیشرفته را مطرح کنید. لطف کار در این است که یک پیشنهاد ساده و اتفاق افتاده مورد بررسی قرار گیرد و ببینیم آیا این شایستگی را داریم که بتوانیم آن را به نوبه خود به داستانی تبدیل کنیم که اساس یک سناریو را برای تلویزیون یا سینما تشکیل دهد، یا که نه. برای فیلمهای بلند، مسلماً نیاز به دقت زیادی داریم که در حال حاضر موجود نیست. تجربه به ما میگوید که داستانهای ساده برای فیلم کوتاه – یا متوسط – بسیار مناسب است؛ لطف خاصی به کار میبخشد و یکی از خطرات بزرگی را که در کمین است و خستگی و رکود نام دارد، دور میکند. باید تلاش کنیم که جلسات ما ثمر بخش باشد. گاهی زیاد صحبت میشود و کاری صورت نمیگیرد. ما فرصت اندکی داریم و وقت برایمان ارزشمندتر از آن است که با حرفهای بیهوده از دست برود. البته منظورم این نیست که نیروی تخیل خود را خفه کنیم، بلکه بر عکس باید به مبانی فوران تخیل پایبند باشیم؛ حتا همه مهملاتی که از ذهن خطور میکند، باید مورد توجه قرار بگیرد. چه بسا با یک حرف ساده، بتوانیم به راه کارهای باور نکردنی دست یابیم. انتقاد ناپذیری، برای یک شرکت کننده در میز گرد، صفت شایستهای نیست… در واقع جمع شدن دور یک میز گرد، نوعی بده و بستان به شمار میرود. همه باید آماده برای ضربه زدن و ضربه خوردن باشند. اما این که مرز این ضربهها کجاست، کسی نمیداند؛ آدم خودش باید متوجه شود. در عین حال، هر کس باید تصویر روشنی از آن چه میخواهد تعریف کند، داشته باشد و بتواند از آن با چنگ و دندان دفاع کند؛ یا در صورت لزوم، انعطاف پذیر باشد و بداند که مثلاً داستان او به گونهای که تصور میکرد، لااقل ازجنبه سمعی و بصری، جای پیشرفت ندارد. این حالتِ تغییر ناپذیری، همراه با انعطاف پذیری، معمولاً در همه جا جلوهگری خواهد داشت، هر چند به ندرت میتواند حالت متمایز به خود بگیرد. من فکر میکنم که رماننویسی با داستاننویسی تفاوت زیادی دارد. موقعی که من رمانی را مینویسم، در دنیای خودم سنگربندی میکنم و در هیچ چیز با دیگران شریک نمیشوم. در واقع بر مسند غرور و استبداد مینشینم، چرا؟ چون تصورمیکنم این کار، تنها راه حفاظت از جنین است؛ تنها راه پیشرفت است؛ آن هم منحصراً به صورتی که من فکر میکنم. بعد از تمام شدن رمان یا بخشی از آن، به شنیدن نظرات دیگران احساس نیاز میکنم. به همین دلیل، آن را به تعدادی از دوستان صمیمی نشان میدهم؛ دوستانی که به انتقادات آنها اعتماد دارم. به این ترتیب از آنها میخواهم که نخستین خوانندگانِ رمان من باشند؛ نه برای این که بگویند: چقدر خوب! چه قدر عالی! "بر عکس، دلم میخواهد با صراحت معایب و کاستیهای آن را برایم توضیح بدهند؛ چون از این طریق آنها کمک شایانی به من میکنند. خوب، دوستانی که فقط خوبیهای مرا میبینند، میتوانند پس از چاپ کتاب، با خیال راحت از محاسن آن برایم صحبت کنند ولی آنهایی که معایب و کاستیها را هم میبینند، میتوانند نیازهای من را بر آورده سازند. بدون تردید، حق پذیرش یا رد انتقادات آنها برای من محفوظ است، ولی در عین حال کاملاً بدیهی است که نمیتوانم آن انتقادات رانادیده بگیرم. این تصویری از یک رمان نویس، در برابر انتقاد است، ولی در مورد فیلمنامهنویس، موضوع کاملاً تفاوت دارد. هیچ کاری به اندازه درست انجام ندادن کارهای مربوط به حرفه فیلمنامهنویسی، تحقیر و سرزنش به دنبال ندارد.
حالا در مورد یک کار خلاق و توابع آن حرف میزنیم. فیلمنامهنویس از موقع شروع نوشتن، میداند که این داستان لااقل یک بار به رشته تحریر در آمده یک بار هم روی پرده رفته و یا این حساب، داستان متعلق به او نیست. نخستین کسی که از او تقاضای همکاری میشود، کارگردان است تازه، این در هنگامی است که اعضای گروه قبلاً مشکلات مقدماتی را حل کردهاند… در عین حال نخستین ـ آدمخوار، خود کارگردان است. او که وظیفه تطبیق فیلمنامه را با اثرِ ارئه شده بر عهده داره، همه توان و استعداد خود را به کار میگیرد تا فیلمی بسازد که باعث کسب اعتبار برای همکاران شود. در نهایت، او نقطه نظرِ نهایی را به دیگران تحمیل میکند. من تصور میکنم کسی که رمانی را میخواند، آزادتر از کسی است که فیلمی را میبیند. خواننده رمان همه چیز را همان گونه که میخواهد، به تصویر میکشد، چهرهها، محیط، مناظر و … در حالی که تماشاگرِ سینما یا تلویزیون، چارهای جز پذیرش آن چه بر پرده میبیند، ندارد. این نوعی ارتباط تحمیلی است که جایی برای اختیارات فرد باقی نمیگذارد. میدانید چرا اجازه نمیدهم صد سال تنهایی بر پرده سینماها و روی صحنه برود؟ چون به تخیل خواننده احترام میگذارم. حقِ مطلقِ او، تخیل و تصور چهره عمه اورسولا یا سرهنگ آئورلیانوبوئندیا به طریقی است که دلش میخواهد.
انگار زیاد از موضوع اصلی دور افتادیم. بحث ما مربوط به فیلمنامهنویسی نبود، ما در پی یافتن راهی برای تغذیه جنون داستانسرایی یا تعریف حکایت بودیم. با این حساب، محبوریم انرژی خودمان را در بحثهای میز گرد متمرکز کنیم. شخصی به من گفت بهتر است با یک سنگ دو پرنده بزنیم. صبحها در کارگاهِ عکاسی یا فیلم برداری جمع شویم و عصرها، در یک میزگرد. به او پاسخ دادم که این عقیده درست نیست. اگر کسی میخواهد نویسنده شود، باید در بیست و چهار ساعتِ شبانه روز و سیصد و شصت و پنج روزِ سال، آماده باشد. چه کسی میگفت هرگاه به من الهام شود، مینویسم؟ او میدانست چه میگوید. کسانی که از روی تفریح و علاقه به هنر روی می آورند و از شاخهای به شاخه دیگر میپرند، به چیزی پایبند نمیشوند؛ ولی ما نه … ما نه تنها به این حرفه علاقه داریم، بلکه همانند محکومان به اعمال شاقه، در این کار گرفتار شدهایم.