این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
زندگی و آثار آندره مالرو
ژان لاکوتور
ترجمهی سیروس ذکاء
مقاله زیر در شماره ۱۶۶۳ مورخ ۲۵ سپتامبر ۱۹۹۶ مجله نوول اوبسر واتور چاپ پاریس منتشر شد. به مناسبت انتقال بقایای جسد آندره مالرو به پانتهئون که مدفن بزرگان تاریخ و فرهنگ فرانسه است، عدهای از نویسندگان معروف فرانسه مقالاتی در این شماره به چاپ رسانیدند. آقای ژان لاکوتور، که کتاب مفصل دیگری هم به نام مردی در قرن راجع به مالرو نوشته است، این مقاله را فرستاد.
در این مقاله، به رویدادهای زندگی مالرو و آثارش و نیز به وقایع سیاسی زمان او اشاره شده که توضیحات مختصری در پایان مقاله توسط مترجم راجع به آنها داده شده است، اما از آنجا که کافی به نظر نمیرسد، از خوانندگان خواهشمند است برای درک بهتر مقاله و آشنایی با تاریخ جنگ جهانی اول و دوم و بخصوص نتایج جنگ دوم که منجر به آزادی فرانسه از اشغال آلمان نازی گردید، و نیز حوادث جنگ داخلی اسپانیا و اوضاع روسیه شوروی در زمان حکومت استالین، منابع مربوط دیگر را نیز مطالعه کنند.
آنچه مالرو برای ما در زمانی که بیست سال داشتیم بود، در آن عصر یأس بزرگ، در ماههایی که سرنوشت استالینگراد و سنگاپور رقم زده میشد، زمانی که لاوال۲ و دارلان۳ بر سر اینکه مارشال پتن از کدامیک حمایت کند مشاجره میکردند، زمانی که دریو لاروشل۴ با تلخی بر سرنوشت بنگاه نشر NRF 5 حکمفرمایی میکرد، هنگامی که فرانسوا موریاک دفترچههای سیاه را علیه اشغالگران آلمانی مینوشت، آری آنچه او در آن زمان بود، به قدری نیرومند و غیرقابل توصیف است که جوانان امروزی را ممکن است به لبخند و یا حسرت وادارد.
برای کسانی که سرنوشت بشر را که هنوز هم مورد انتقاد بود میخواندند و یا امید را که با وقایعی که در آن تشریح شده بود میدرخشید، مالرو شاید «مرد معاصر اساسی» نبود (چیزی که رووِیر۶ درباره ژید میگفت) اما با توجه به موقعیتی که سلین۷ و دریو و به نوعی دیگر ژیونو دچار شده بودند، برای ما کسی بود که از همه مهمتر بود.
او کجا بود؟، کجا مخفی شده بود، و در چه تبعید خشمآلودی به سر میبرد؟ گائتان پیکون۹ که او را در کورّز۱۰ پیدا کرده بود، در راهروهای دانشکده بُردو۱۱ زیر گوشمان میگفت که او نه چندان دور از امانوئل بِرل۱۲ مخفی شده است و مشغول نوشتن دو کتاب، یکی درباره لارنس و دیگری درباره تمدن اروپایی است.
لوسین رباته۱۳ در پاریس، در کتاب خود به نام من همهجا هستم کلمات زشت و ناسزاهای بیشرمانهای نثار مالرو میکرد که برای ما بهانههای تازهای برای تحسین او شمرده میشد. اما رادیویی که در لندن به افتخار موریاک سخن میگفت، درباره او سکوت میکرد. چرا؟ استدلال ما این بود که مرد مبارز «جبهه مردمی اسپانیا» در دسترس مرد نظامی سختگیری که در کارلتون گاردنز۱۴، در تنهایی با خود سخن میگوید نیست. اما هنگامی که در اوایل ۱۹۴۴ در آکیتِن۱۵ شایع شد که فرمانده سابق «گروهان اسپانیا»، فرماندهی دسته مبارز چریک بین برژراک۱۶ و سارلات۱۷ را پذیرفته است، شاهد بودم که کسان بسیاری به طرف دوردونی۱۸ شتافتند تا در این پیکار اندکی به تأخیر افتاده، در این جنبش مالرو شرکت جویند.
خلاصه آنکه او با اقدامات و کارها و کتابهایش، رؤیاها و گاه تصمیمات ما را ساخته بود. بعضیها گمان بردند با پیوستن به حزب کمونیست بهتر میتوانند به خواستههای خود تحقق بخشند، و برخی دیگر ترجیح دادند او را استاد آزادیخواهی بدانند، و بعضی دیگر او را سروانی مثل یکی از «سه تفنگدار» الکساندر دوما دانستند: بعدها بود که مالرو علاقه خود را به الکساندر دوما اظهار داشت و ژنرال دوگل هم در این شیفتگی با او شریک بود. اما این جنبوجوش از مدتها پیش در بین جمعیتها و شورشیها و هواپیماها به وجود آمده بود و نویسنده کتاب سان فلیس۱۹ در ناپل، قبل از او در ۱۸۴۸، به یاری یک ملت یاغی شتافته بود.
اما اینک اوست که، پس از نیم قرن، مرد سالگردها و موضوع سوگنامهها شده است و مجسمهاش را از فلزی که شمعدانها (و مجسمهها…) را با آن میسازند، میریزند، آنچنان که گویی جامعه سردرگم ما قصد دارد از او یک پی و تکیهگاه بسازدــ اویی که جز حرکت، جز خطر کردن، و اگر کلمهای را به کار بریم که خودش دوست داشت باید بگوییم جز دگردیسی نبود. مردم در جستجوی پهلوانی مثل هرکول هستند تا آسایش را نصیب آنها کند، اما به جای او «مرکور» (پیک بادپا) و ساتورن و اِئول۲۰ (خدای بادها) را انتخاب کردهاند.
اما بیهوده نخواهد بود که این داستان، چه خیالی و چه واقعی، یا مکتوب مثل اودیسه و دون کیشوت یا رانسه۲۱ روشنتر گردد و اعمال و آثاری درخشان از مبارزه علیه فاشیسم و امتناع از کمونیسم و از شکست ۱۹۴۰ تا مبارزه برای آزادی فرانسه و از راه شاهی تا لازار و از دعوت به استعمارزدایی تا همگانی کردن فرهنگ، و از نیایش برای استالین تا تقدیس ژنرال دوگل، از غربال انتقادی حافظه گذرانده شود.
از مجرم بودن تا علیه قانون بودن
آندره ژید که مطالعه فاتحان (۱۹۲۸) را تمام کرده و میخواست آن را جزو انتشارات NRF چاپ کند و باعث اعتراض تروتسکی شد، به خانمی از دوستان خود گفته بود: «من در این کتاب بیشتر مرد بزرگی میبینم تا نویسندهای بزرگ». بحث در اینکه آیا زندگانی پرتلاطم مالرو بر آثارش در حالات شکلگیری (حالاتی گذرنده همانطور که میدانیم) تسلط داشته یا نه، و نیز اینکه او دست به کاری نزده است مگر برای اینکه موضوعی برای کتابهایش پیدا کند، و چیزی ننوشته است مگر برای اینکه کمبودهای زندگانی اجتماعیاش را جبران کند، بحثی کاملاً بیهوده به نظر میرسد. یک عمل و یک صفحه نوشتهشده هر دو یک چیزند. او روی دو پایش راه میرود (بدخواهان خواهند گفت روی دو دستش). تجسم و بازگویی اعمال تقریباً تاریخیاش در واقع، همان در هم بافتن عمل و نوشتن است، ولو به این نتیجه برسیم که عرصه کار او «تجربه» و تبدیل عمل به شعر است، با استفاده از چیزی که شاتوبریان، «زیباسازیهای هیجانانگیز» مینامید.
البته احساس میشود که «حفره»هایی در کار او وجود دارد. دیوارهای نیمهخراب، حرکات نمایشی کاذب، و موضوعهایی قلابی. آیا سهم فصاحت آهنگین، با تقلید ناشیانه از سبک بارِّس۲۲ و سبک مابعد اشپنگلر۲۳، در کار او چقدر است؟ شاید بهتر باشد مساله را از سوی دیگر نگاه کنیم و در جستجوی چیزی باشیم که از مجمعالجزایر مالرو که بر اثر طوفان زیر و رو شده، باقی مانده و هنوز در حال شکوفایی است. آنچه مسلماً از مالرو به یادگار خواهد ماند و گواه قرن و خمیرمایه آن است، حادثهجویی و خطر کردن و در صحنه بودن است. چیزی که خودش آن را «واقعیت تخیل» مینامد. یعنی رُبنسون کروزوئه۲۴ و ژیل بلاس۲۵ و کاپیتن اِهَب۲۶ بودن قبل از قصد نوشتن کتابی درباره آنها داشتن. جزو جهان و جزو آسیا و شمال بزرگ بودن و دروازه گفتوگوی فرهنگها را گشودن. «چن۲۷» و «هونگ۲۸» بودن، با آنها سوختن. با قضات استعماری درافتادن، آن هم با ارتکاب سرقت فرهنگی در کامبوج، و به شعلهور ساختن جستوخیزهای ملایم «موران۲۹» و «شادورن۳۰» دست زدن. همه اینها برای ما به منزله باز کردن قفلها بود.
راه شاهی شاید رمان بزرگی نباشد و فلان یا بهمان کتاب کنراد را بتوان بر آن ترجیح داد، اما اگر رمان فاتحان را به این کتاب بپیوندیم، آنوقت باید نویسنده این دو رمان را گشاینده حصار جهانهای مختلف بدانیم. پرکن۳۱ با استی ینگ۳۲های جنگل درمیافتد و گارین۳۳ با سربازان محافظ گاوصندوقهای شرکتهای صاحب امتیاز بینالمللی در چین. بدینسان مواجهه با خطر صورت گرفته و راه باز شده است و ما درمییابیم که زمین گرد است ولو اینکه در آن گم شویم.
اینک همه میدانند که برخلاف آنچه پروفسور پُمپیدو۳۴ (که هیچوقت کسی نبود که برود موضوعی را از نزدیک عمیقاً مطالعه کند) پس از کسان بسیار دیگر، مکرراً به شاگردانش میگفت، مالرو هرگز عامل انقلاب چین نبوده است: او قبل از نوشتن فاتحان، فقط چند روزی در هنگکنگ گذرانده بود و پیش از نوشتن سرنوشت بشر با زنش کلارا چند هفتهای به عنوان جهانگرد در شانگهای به سر برده بود. بنابراین، چه کسی رفته بود از آنجا گزارش تهیه کند؟ آیا لازم بود که او با بازوی مسلح استالین در چین، یعنی بلوخر۳۵ مذاکره کند یا با چوـ آنـ لی جوان در کوچههای شانگهای تیراندازی کند تا به نام چینیهای خنجرخورده و زنجیرشده، فریاد بزرگ اعتراض استثمارشدگان را سر دهد؟
اما او قبل از آشنایی با فقر چین، برای اینکه برجستگی شورانگیزی به آن بدهد، فقر و بینوایی هند و چین مستعمره را از نزدیک دیده بود. اینکه اختلاف او با نظام «حمایتکننده» مستعمره، در ابتدا اختلاف یک مجرم در برابر دادگستری کشور متبوعش بوده (او با اطلاع مقامات صلاحیتدار، چند مجسمه و نقش برجسته سنگی را از معبد «بانتای اسری۳۶» تقریباً متروک، در نزدیکی «آنگکور۳۷» کنده بود.) مانع از آن نشد که اول قضات و سپس مقامات مهم نظامی را در روزنامهای که با زنش کلارا و دوستش پلـ مونن۳۸ راهانداخت و نام آن را «هند و چین در زنجیر» گذاشت، مورد بازخواست قرار دهد.
اما هیچچیز نتوانست این جوان ۲۴ ساله خلاصشده از دست دادگاه سایگون را که به فرانسه بازگشته بود از مراجعت به «محل ارتکاب جرم» باز دارد و با نظامی درافتد که با درجه خشونت آن، قبل از پی بردن به ظلم و ستمی که در زمینههای دیگر روا میداشت، آشنا شده بود. مالرویی که در ۱۹۲۳ نقش برجستههای سنگی معبد را کنده بود یک مجرم بود، اما مالرویی که در ۱۹۲۵ در روزنامهای نه چندان بسامان، با علم به اینکه چه سلاحهایی علیه او در دست دیگران است، حکومت کونیاک۳۹ و مزدورانش را به ستوه آورده بود، یک نفر عاصی علیه قانون و از پیشکسوتان سرسخت مبارزه با استعمار به شمار میرفت.
او ده سال بعد، مقدمهای بر کتاب آندره ویولیس۴۰ (۱۹۳۵) به نام هند و چین S.O.S نوشت که به عنوان یکی از متون بزرگ شورشهای ضداستعماری باقی مانده است. بعداً نیز در کتاب طناب و موشها (۱۹۷۵) نوشت: «من به سوی انقلاب، آنچنانکه آن را در سال ۱۹۲۵ درک میکردند، بر اثر تنفر از استعمار آنچنانکه در هند و چین دیده بودم کشیده شدم.»
مالرو قبل از آنکه علیه فاشیسم اروپایی قیام کند و شخصیت افسانهای خود را در این باره شکل دهد، پیکار علیه استعمار را شروع کرده بود، نه تنها برای اینکه این نظام اصول عدالت را نقض میکرد، بلکه به این جهت که شخصیت ملتی شجاع و پرشور را زیر پا میگذاشت. البته این چند صفحهای که او در سال ۱۹۳۵ نوشته است نبود که ویتنام نوین را بیدار ساخت ولی میتوان باور کرد که بسیاری از ویتنامیهای جوان خشمناک و تحقیرشده، طغیان خود را با این متن آتشین تقویت کردند. بنابراین اگر یک اروپایی قادر بود وجود چنین نیرویی را در میان آنها تشخیص دهد، آیا وقت آن نرسیده بود که آنها را به حرکت واداشت؟ بدین گونه بود که در ۱۹۴۱ ویتمین وارد صحنه شد و چهار سال بعد، هوـ شیـ مین استقلال ویتنام را اعلام کرد.
چاقو در مقابل چاقو و خون در مقابل خون
طغیانی که مالرو در آسیا به شعلهور ساختن یا روشن کردن آن یاری داد، همان را در اروپا برای تحریک طغیان علیه فاشیسم انجام داد. فاشیسمی که روح و فرهنگ غرب را فاسد میساخت. در همان سالی که شهرت و افتخار با انتشار کتاب سرنوشت بشر به او لبخند میزد (۱۹۳۳) نازیها در برلن، یازده سال پس از حمله فاشیستها به رُم، قدرت را به دست گرفتند. البته او تنها کسی نبود که هیتلریسم و جنایات آن را افشا میکرد، ولی این رماننویس ۳۲ ساله با سابقه مبهمی که داشت، و هنوز اقتدار روشنفکری را به دست نیاورده بود، ولی به زودی آن را کسب کرد، با شور و حرارتی بینظیر وارد صحنه مبارزه با رایش سوم شد.
حکومت نازیها، برخلاف نظام موسولینی که قویاً در بین روشنفکران باب شده بود، از همان ابتدا موجودیتش را با کشتار و شکنجه و آزارهای نژادی و کتابسوزانیها اعلام داشت و از سوی افکار عمومی فرانسویان، به مثابه نیرویی تهدیدکننده تلقی گردید. اما حکومت نازی در برابر حمله دشمنان طبیعی خود، از سه سپر استفاده میکرد: نخست مبهم بودن موضع استالینیسم در قبال نازیها که در سال ۱۹۳۳، در این زمینه پیروز شد زیرا حزب کمونیست آلمان گمان کرد موظف است با سوسیالدموکراتها مبارزه کند. دوم موضع طرفداران صلح که الهامبخش نهضت معروف به «آمستردامـ پلهیل۴۱» بود، ولی مأموران اتحاد جماهیر شوروی در آن نفوذ کرده بودند و به زودی از اینکهاندیشهای را رهبری کرده که منتهی به پیمان مونیخ شده است پشیمان گردیدند. سوم برنامهای که از زمان جمهوری وایمار باقی مانده بود و یکی از عناصر تشکیلدهنده روح اروپایی در آن عصر بود: تا آنجا که بسیاری از کورذهنان سعی کردند در زمان قدرت هیتلر، نوعی از رابطه ایجادشده بین «اشتر زمان۴۲» و «برونینگ۴۳» را ادامه دهند.
اما مالرو به چنین کاری دست نزد! نازیها هنوز در حکومت خود مستقر نشده بودند که او در مجله ماریان۴۴ افکار عمومی را دعوت به طغیان علیه آنها کرد و اظهار داشت که با «پیراهن سیاه»ها با شعار چاقو در برابر چاقو، و خون در برابر خون روبرو خواهیم شد. این یک جنگ واقعی در جبهه است که آغاز میشود و محل خاصی ندارد و باید در همه جا با آن مبارزه کردــ و قبل از همه با شورویها، در واقع سرباز چریک کتاب فاتحان، به صورت قهرمان «ضد فاشیست» درآمده بود.
کلمه «ضد فاشیست» امروزه رونقی ندارد و اوضاع چنان است که گویی باید از سوی مالرو و انعطافپذیرترین قهرمانان مقاومت در برابر هیتلر، معذرت خواست از اینکه در آن زمان هر کسی را به عنوان متحد خود پذیرفته بودند و یا در جستجوی چنین متحدانی برآمده بودند. مقایسهای که در این مورد به عمل میآورند عبارت است از اتحاد سلطان عثمانی با فرانسوای اول پادشاه فرانسه و اتحاد تزار روسیه با پوانکاره رئیس جمهور فرانسه. اما این مقایسه مسخره است، زیرا هیچچیز نمیتواند با فشردگی و شدت تهدید رایش سوم بر اروپا در اواسط سالهای ۱۹۳۰ قابل مقایسه باشد. نه چرچیل، نه لئون بلوم۴۵، نه دوگل، نه مندس فرانس۴۶ در این مورد اشتباه نکردند.
آیا باید برای توجیه کار مسوولان جبهه «وسیع» یا «همگانی» یا «مردمی» فرانسه، این قاعده طلایی را یادآوری کرد که تاریخها در این عرصه نقش اساسی دارند و غلطهای زمانی موجب فریبخوردگی میشود؟ بدیهی است که نمیتوان درباره تعهدی که در ۱۹۳۳ یا ۱۹۳۴ به عمل آمده و یا درباره تصفیهها و محاکمات سالهای ۱۹۳۵ـ۱۹۳۶ مسکو، و یا پیمان ۱۹۳۹ بین هیتلر و استالین و اعمال زشت و پلید زمان افول استالین قضاوت کرد.
البته سووارین۴۷ و سیلیگا۴۸ شروع به پس زدن پردهها کرده بودندــ و هنگامی که مالرو در ژوئیه ۱۹۳۴ مهمان گرامی کنگره نویسندگان مسکو بود و دست یاگودا۴۹ را میفشرد، میدانست که این دست همانقدر به خون آلوده است که دست کالتِن برونر۵۰ اِساِس و طولی نخواهد کشید که مردانی چون آندره ژید و مانس اسپِربِر۵۱ که مورد اعتماد نویسنده سرنوشت بشر بودند، این افشاگریها را تکمیل خواهند کرد.
اما مالرو در برابر این موضوع که میدانست و کاری کرد که میزبانهایش هم بدانند که میداند، مساله را مطرح ساخت که ممکن است یک فیلسوف آن را سفسطه بنامد ولی یک سیاستمدار آن را امری اجتنابناپذیر میشمارد: هرگونه افشاگری درباره جنایات استالین یک پیروزی برای گوبلز محسوب خواهد شد. بر اساس همین استدلال بود که چرچیل در مورد کشتار هزاران افسر لهستانی به دست کارشناسان گهـ پهـ ئو در کاتین۵۲ سکوت کرد.
مالرو ممکن است در فضای زهرآلود لذات و خوشیهای طبقه روشنفکر پاریس، در بنگاه نشر NRF، و در مجله ماریان، و در خانه هالویها۵۳ غلت بزند، ولی در اینجاها خود را تنها کسی میدانست که «سیاست سرش میشود». کسی که به نظرش اولویت با اصل اثرگذاری است. یک اقدام عمومی به نظر لنین و ریشیلیو هم فقط با معیار بازدهی آن سنجیده میشود. آیا این کار به سود دولت یا انقلاب هست یا نه؟
اگر نویسندهای با پیوستن به سنت قضیه دریفوس۵۴ وارد صحنه شود، دیگر نمیتواند این کار را تا نیمه انجام دهد. در صورتی که هدف معلوم و دشمن مشخص باشد یک انضباط جنگی ضرورت دارد. تا وقتی که «کارتاژ» تسخیر و ویران نشده، باید در مورد جنایات رُم سکوت کرد. بدینسان بود که مالرو سعی کرد آندره ژید را در انتشار کتاب بازگشت از شوروی، در گرماگرم جنگ اسپانیا منصرف کند و درخواست رمون آرون۵۵ را مبنی بر افشای امضای پیمان آلمان و شوروی در پایان اوت ۱۹۳۹ (که خود نیز مثل دوستش نابجا و ویرانکننده میدانست) تا وقتی که کمونیستهای فرانسوی در زندان بودند و هیتلر بر سر پا بود، رد کند. این همان منطقی است که قهرمانان او گارین و گارسیا نیز کاملاً با آن آشنا بودند.
در اینجا پرسشی مطرح میشود: آیا مالرو پیرو و شاگرد این قهرمانهاست؟ آیا او تابع مبارزاتی است که از تخیل و افسانهپردازیهای او بیرون آمدهاند؟ آیا رماننویس در وجود او، بر مرد سیاسی مسلط است، همانطور که دوستویفسکی با توضیحات «بازرس ارشد» در کتاب جنایت و مکافات مجاب میشود و برنانوس۵۶ با قدرت شیطانی که خود آفریده است کور و زمینگیر میگردد؟
خلاصه آنکه مالرو پیرو نیچه و دوستدار کتاب برادران کارامازوف و کلودل، طوفان و تلاطمهای سالهای ۱۹۳۰ را در کنار پیروان استالین میگذراند و اظهار میدارد با آنها وقتی قطع رابطه خواهد کرد که نازیسم از پا درآمده باشد. اینکه او این روش را پس از مباحثات داخلی که باعث از هم پاشیدن جمهوری اسپانیا در سالهای ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ شد، ادامه داد، چنانکه گفتیم از منطقی ناشی میشد که اصولیترین افراد، آن را به طور کامل، و برخی دیگر به طور ناکامل پذیرفتهاند. آیا شتافتن به کمک یک دولت جمهوری در ژوئیه ۱۹۳۶، و یک جبهه مردمی که به طور قانونی انتخاب شده و مورد تهدید بخشی از ارتش واقع شده بود کاری ستایشانگیز نبود؟ آن هم در زمانی که جبهه ملی فرانسه خود را از این اختلاف کنار میکشید تا مبادا جنگ وارد منطقه شمال جبال «پی رِنه» شود و اتحاد با انگلستان را حفظ میکرد.
زنده کردن و بر پا داشتن یک گردان هوایی متشکل از پانزده هواپیما، به مدت یک سال که تنها نیروی هوایی جمهوریخواهان بود، با استفاده از نرمزبانی و مردمداری و روابط و شهامتی که در آن موقع بینظیر بود، چیزی است قابل تحسین، ترازنامه هفت ماه نبرد او در ماوراء «پی رِنه» هر چه باشد.
کوشیدهاند جنگ اسپانیایی مالرو را به مرتبه رجزخوانی تقلیل دهند و یا از او یک «لارنس» اسپانیایی درست کنند. همه این حرفها پوچ و بیهوده است. نویسنده کتاب امید همچنانکه همه میدانند جریان جنگ اسپانیا را برخلاف سرمشق او «لارنس» که جنگ حجاز را هدایت کرد، رهبری نکرده است. بلکه با تشکیل گروهان هوایی اسپانیا که بعداً «آندره مالرو» نامیده شد، قبل از ایجاد بریگادهای بینالمللی، با هواپیماهایی که از کارخانههای پوتز۵۷ و دِوُی تین۵۸ و بلوک۵۹ (که بعداً داسو۶۰ نامیده شدند) درخواست شده بود و توسط خلبانهای داوطلب «چریک مزدور» هدایت میشدند به جنگ اسپانیا جانی تازه و انضباط بخشید و در ده جنگ شرکت کرد که یکی از آنها بمباران جاده مدلین۶۱ به مادرید بود که پایتخت جمهوریخواهان را به مدت چندین ماه، با متوقف کردن ستون یاگوئه۶۲ که از اندلس آمده بود، نجات داد.
مالرو به منزله رزمنده قابل ستایش است اما به عنوان مبارز تبلیغاتکننده به نفع «مساله اسپانیا» در فرانسه و ایالات متحده آمریکا، در معرض انتقاد یا سؤال قرار میگیرد. آیا میبایست، آنچنانکه او عمل کرد، حمایت و توجه جهانی را روی اقداماتی که از سوی «انترناسیونال سوم» انجام میگرفت، متمرکز ساخت؟ جنبش ۶۳POUM متشکل از آنارشیستها و تروتسکیستها و نیروهای آزادیخواه، دارای فعالیتهای خاص خود بود. آیا اول جنگ و بعداً النقلاب که طرفداران استالین دائماً تکرار میکردند، آخرین حرف استراتژی جمهوریخواهان بود؟ نویسنده امید عنوان بخش اول کتاب خود را «خیال خوش» گذاشته است.
آیا واقعاً فقط «خیال خوش»؟ جنبه شورانگیز و شاعرانه جنبش خلقی برای تملک اراضی، یا اشتراکی کردن آنها، گاهی قدرتی سیلآسا به خود گرفته است. قدرتی که لنین در ۱۹۱۸، با وجود اینکه طغیان عظیم «موژیک»ها را وارد انقلاب او کرد، از آن صرفنظر نکرده بود. مالرو از کسانی بود که گمان میکردند فقط با انضباط استالینی میتوان جلو حملات فاشیستها را گرفت. امروزه هیچچیز اجازه نمیدهد تأیید کنیم که هر نوع استراتژی دیگر، به جز توسعه آزادیخواهی در پیرامون کانون شوروی، ممکن بود خطری برای فرانکو و متحدانش باشد.
واقعیت آن است که میشد آرزو داشت مالرو نسبت به سرنوشت آندره ئونن۶۴ رهبر نهضت POUM که از سوی گهـ پهـ ئو به قتل رسید و همچنین نسبت به سرنوشت ویکتور سرژ۶۵، اسیر استالین که سه سال قبل از او کشته شد، توجه بیشتری داشته باشد. اما هنگامی که پس از نیم قرن بحث و افشاگری، به این درس اخلاقی و روشنبینی نویسنده امید به مضمون زیر اشاره کردند: «مهم مؤثر بودن است دوست من، مؤثر بودن…» لازم است کاری را که این جوان محبوب و ممدوحِ تنها محیطی که به نظر او شأن و اعتباری داشت و آدم مدبّر و متینی مثل ژان پولان۶۶ بر آن نظارت میکرد، انجام داد و خود را با یک ضربه به آتشدان اسپانیا انداخت به یاد آورد. کاری که نهتنها عالی بود بلکه مفید بود، بسیار مفید.
درست است که در همان موقع سیمون وِی۶۷ و جورج اورول۶۸ در مبارزاتی کمتر زرق و برقدار، در کنار چریکهای کاتالان و آراگون شرکت داشتند اما مالرو برای اینگونه مبارزات ساخته نشده بود. گمنامی چیزی نبود که مثل لارنس که چند سال قبل از آن، تبدیل به سرباز ساده شاو۶۹ شده بود، مورد علاقهاش باشد و یا غرورش آن شکل را داشته باشد. (گرچه سه سال بعد، سرهنگ اسپانیا، با درجهای بسیار کمتر در پرووَن۷۰، تحت فرمان سرجوخه بوره۷۱ در تانکی بدون موتور استخدام شد و با همین عنوان توسط دو پانزر۷۲ روبرو بازداشت گردید.)
نه، شوخی و مسخرهبازی در رفتار این مبارز رماننویس و کارگردان فیلم امید، محلی از اعراب ندارد. او خطر بزرگ را، خطری که نشانه کامل یک تعهد است، خطر مواجه شدن با مرگ را انتخاب کرده بود. شاهد این مدعا رمان امید اوست که همان عنوانش بسیار فراتر از وقایع (بیشک مهم) اسپانیا و حاکی از همه مبارزاتی است که در نیمه قرن برای تغییر سرنوشت انسانی صورت گرفته است. مگر این همان نویسنده نیست که سی سال بعد، به کلود سانتلّی۷۳ میگفت حتی اگر هیتلر در جنگ پیروز بود، امید کسانی که مبارزه کردند بیهوده نمیبود؟
ظاهراً کتاب امید امروزه چندان مورد توجه نیست، چون یک «گزارش» تلقی میشود، اما با چنین تمهیداتی نمیتوان ما را به وحشت انداخت. کتاب مشاهدات، شاهکار ویکتور هوگو است و مرد شورشی والِس اثر بزرگی است (تازه مگر یک رمان یعنی چه؟)
سرهنگ و ژنرال
به هر حال، تاریخ بیرحم آنجاست و از افشاگری استالینیسم (محاکمات مسکو، تصفیه «منحرفان» اسپانیا، امضای پیمان اتحاد با هیتلر، تقسیم لهستان) گرفته تا از پا درآمدن فرانسه چه به عنوان ارتش و چه به عنوان دولت و نیز به عنوان جامعه و نظامی از ارزشها، سخن میگوید. و در این هنگام است که مالروی اسیر در پای دیوار کلیسای جامع سانس۷۴، در اثنایی که ژنرال دوگل امید ظاهراً باورنکردنی خود را از لندن اعلام داشت، میهن خود را در ژوئن ۱۹۴۰ کشف کرد، همانگونه که در گذشته طبقه کارگر (پرولتاریا) را در کلبههای موّاج شولون و هنگکنگ کشف کرده بود.
پیوند او با دوگل از یک سوءتفاهم طولانی که پنج سال بعد، علاقهای برقآسا و دوطرفه به دنبال داشت، حاصل شده است. در این فاصله اشغال فرانسه توسط آلمان پیش آمد که برای مالرو شامل یک ماه عسل و دو فرزند و دو کتاب و گفتوگوهای پنهانی با کسانی بود که این بار، شجاعتر از او بودند و نیز پنج ماه مبارزه شجاعانه میان کورِّز و پریگور و سرانجام پانزده روز اسارت در دست نازیها در تولوز.
رفتار مالرو شجاع در این سالها در مقابل انتقاد چندان مقاومتی ندارد، به خصوص انتقاد کسانی که در اینگونه موارد فقط به نوشتن روزنامه شخصی اکتفا میکنند. البته پاسخهای مالرو به بورده۷۵ و داستیه۷۶ و سارتر و استفان که پیدرپی با او ملاقات و تشویق به مبارزهاش میکردند وجود دارد و خلاصه آن این است: «شما نه پول دارید و نه اسلحه، برنامههای شما چه فایده دارد وقتی که میدانیم نازیها مغلوب خواهند شد و ما توسط تانکهای روسی و هواپیماهای آمریکایی نجات خواهیم یافت؟»
چرا باید در برابر واقعگرایی، افسانههای مربوط به خلقکننده «گلیسم» را قرار دهیم؟ بهتر نیست به دنبال چیزی بگردیم که از مالرو به مدت سه سال، یک فرانسوی میانهحال درست کرده بود… کمی استراحت پس از آنهمه کشمکش و جنبوجوش، اندکی بچهداری در کنار ژوزت کلوتیس۷۷ زیبا و کوچولوهایش. خشم زیاد از فریبخوردگی از استالینیسم که زیر نقاب «جبهه ملی» و سایر برچسبهای بیطرف دیگر، تبدیل به چیزی ضروری و متّفقی اجتنابناپذیر شده بودند. مالروی ۱۹۴۰، که از شکست بزرگ اسپانیا برگشته و از بیحالی فرانسویان دچار حیرت شده بود، به حاشیه رانده شده و در وضعی نامعلوم که فقط سایهها و افسانهها و شاهکارهای مجسمهسازی در آن حرکت میکردند فرورفته بود.
عقاید او برای همه روشن بود. هنگامی که در ۱۹۴۳ دریو لاروشل را در پاریس ملاقات کرد، شنید که او را سرزنش میکنند از اینکه «دیگر حتی بلشویک هم نیست» و در افکار آمریکایی و گُلیستی غرق شده است. اما برای بیرون آوردن او از این خواب تاریخی، چیزی بالاتر از فصاحت یک مأمور بریتانیایی و یا فرستاده حزب کمونیست فرانسه لازم بود و آن، مرگ دو برادرش کلود و رولان در اوایل ۱۹۴۴ بود. با این ضربه، او خود را دوباره فراخوانده حس کرد و از همان دم، با تخیلی شعلهور و شجاعتآمیز، بیدرنگ تحت نام «برژه» قهرمان رمان گردوبنان آلتن بورگ که در حال اتمامش بود، و میبایست جلد اول کتابی باشد به نام پیکار با فرشته، به رؤسای چریکهای دوردنی و لوت۷۸ پیوست.
چریکی با لباس نظامی که پنج یراق (یادگار اسپانیا؟) روی دوشهایش دوخته شده بود، این بار صدها نفر از اهالی پریگور و آلزاسیها و لورنیها را که از ۱۹۴۰ به دوردنی پناه برده بودند، مسحور کرد و با ترغیب آنها، بریگارد «آلزاسـ لورن» را در همانجا تشکیل داد که فرماندهیاش با خود او بود. در اجرای این وظیفه، شخص بسیار صلاحیتدار و حرفهای به نام ژاکو۷۹ به او یاری داد و به مقتضای جنگ عزم کرد به آلزاس برود و به نبردهای چریکی بپردازد. در ژانویه ۱۹۴۵، وارد استراسبورگ و کولمار۸۰ شد که به سختی از آن دفاع میشد.
مالرو که مثل همیشه پر سر و صدا و فعال و گاه در حرکت دادن سر و دست افراط میکرد، اما مضحک نبود، با استفاده از نبوغ یک مدیوم در هر کسی که «عظمتی را که خود از وجود آن غافل است» کشف میکرد، توانست حق محسوب شدن در ردیف آزادیبخشان را کسب کند (نه تنها به عنوان آزادیبخش محلی بلکه به عنوان یکی از آزادیبخشان نهضت مقاومت.) در کنگره MLN (نهضت آزادیبخش ملی) در ژانویه ۱۹۴۵، او بود که از اقدام حزب کمونیست فرانسه مبنی بر گرد آوردن کلیه سازمانهای مقاومت تحت لوای این حزب جلوگیری کرد و این عمل او یکی از بزرگترین اقدامهای سیاسیاش به شمار میرود.
از زمان ژان مولن۸۱ و اتحاد سازمانهای مقاومت تحت ریاست او، چه کسی چنین خدمتی به دوگل کرده بود؟ باز باید شش ماه دیگر سپری میشد و توطئهای توسط اطرافیان او صورت میگرفت تا ژنرال، سرهنگ بِره سیاه بر سر را بپذیرد. اما گذشتهها چه میشود؟… لکن یک گفتوگوی دو نفره از میشله۸۲ و کارنو و فرانسهای که یکی آن را نجات داده و دیگری در ژوئن ۱۹۴۰ با آن ازدواج کرده بود و اشارههایی به کلازویتس۸۳ و بوناپارت و برنانوس کافی بود که میثاق بین این دو نفر بسته شود و سرهنگ با درجههای خودساخته، از طرف ژنرال به عنوان موقت پذیرفته گردد.
مالرو که برای خدمت به جمهوری آماده شده بود، با توجه به تغییر شکلهای فراوان این «خدمت» که همواره آن را مفید میدانست دیگر «رمان» نخواهد نوشت. کسی که هر یک از ماجراهای بزرگ آسیا و اسپانیا، کتابی به او الهام کرده بود، دیگر نخواهد کوشید با قوه تخیل خود این سال مبارزه و درختهای بلوط کوتوله «کورّز» را به درختان عظیم ناحیه وُژ تبدیل کند. البته کتاب ضدخاطرات را خواهد نوشت که گاهی آن را کاری ضد پروست۸۴ تعریف خواهد کرد و این خاطرهنویسی حماسی را با استفاده از ابهام عجیب، حاصل خیالپروری خواهد دانست که هم، آن را القا و هم، آن را انکار میکند.
وزیر کمرو؟
و حالا دوگلــ مالرو میشود وزیر اطلاعاتش با معاونت رمون آرون۸۵ و ژاک شابان دلماس۸۶ به مدت هفت هفته. بعد کنارهگیری ژنرال دوگل پیش میآید (ژانویه ۱۹۴۸). در حزب RPF (اجتماع ملت فرانسه) که مالرو مسلماً ژنرال دوگل را وادار به تأسیس آن نکرده است، امور تبلیغات را به عهده میگیرد. (آیا چگونه حاضر شد این عنوان را درست شش سال پس از پایان رایش بپذیرد؟) و چنان با نبوغ و صحنهسازیهایش کار میکند که مرد عاقلی مثل آلبر بگن۸۷ در مجله اسپری۸۸ به خود اجازه میدهد که او را «تنها فاشیست واقعی فرانسه» بنامد. پس از موفقیتهای اولیه اواخر سالهای ۱۹۴۰، از سال ۱۹۵۱ دوره انحطاط با «عبور از صحرا» شروع میشود (ابداع این عبارت را مثل بسیاری چیزهای دیگر به او نسبت دادهاند). حالا زمان خاطرهنویسی هر دو نفر و زمان تحقیقات عمیق هنری فرا رسیده بود.
به هر تقدیر، هیچکس بهاندازه مالرو که در مسافرت ونیز بود از رستاخیز سیاسی ژنرال دوگل در ماه مه ۱۹۵۸ شگفتزده نشد: آیا وزیر کشور الجزایر خواهد شد؟ (گفته میشود که مایل بود این مقام به او داده شود) و یا دوباره وزیر اطلاعات؟ آری وزیر اطلاعات شد. اما چون بلافاصله اعلام داشت «دیگر کسی شکنجه نخواهد شد» ارتش از ژنرال دوگل درخواست کرد کار او به امور فرهنگی تغییر داده شود و در این مأموریت موفق شد با اجازه دادن به نمایش «تجیرها» اثر ژان ژنه۸۹ در تماشاخانه «اودئون۹۰» پاریس، علیه «چتربازان۹۱» اعلام جنگ کند.
مالرو وزیر؟ ما او را در انجام وظایف بهتری دیده بودیم. با اینهمه، کارش مفید بود، به این معنی که پایهگذار «میراث فرهنگی» و «محلههای حفاظتشده» و اصلاح نحوه آموزش هنرها و تشکیل نمایشگاههای بزرگ و «خانههای فرهنگ» شد. موزه «اورسه۹۲» و «لوور بزرگ» را مرهون جانشین او هستیم. آیا میشود این مرد پر سر و صدا و جنجالی را وزیر کمرو نامید؟ در مورد اقدامات بزرگ آری و با در نظر گرفتن قدر و اعتباری که در نزد دوگل و پُمپیدو داشت.
البته کنارهگیری دوگل کنارهگیری او هم محسوب میشد. اما او مالرو نمیبود اگر در سنی که تولستوی رمان رستاخیز را مینوشت امر نوعدوستانه بزرگی را کشف نمیکرد که حیثیت و به هر حال زندگی خود را در گرو آن گذاشت. بنگال شرقی میکوشید استقلال خود را از پاکستان به دست آورد و در حالی که از پا درآمده بود ایندیرا گاندی را به کمک میطلبید. خانم گاندی در تردید بود که آیا هندوستان را درگیر جنگ کند یا نه. «سرهنگ پیر» (مالرو) از این مساله به هیجان درآمد و رهسپار داکار شد. در آنجا به دوستان خود پیشنهاد کرد دستهای از داوطلبان تشکیل دهند و بنگالیها را تشجیع کرد. خانم گاندی به سربازان خود فرمان حرکت داد و بدینسان کشور بنگلادش به وجود آمد.
اینک نوبت آخرین ماجرا بود. ژان پل سارتر که مرگ «پرکن» در رمان راه شاهی را یکی از متنهای بنیادین اگزیستانسیالیسم میداند، مالرو را به مثابه «موجودی برای مرگ» توصیف میکند. مالرو در خطاب به گائتان پیکون به این عقیده اعتراض کرده و گفته است: «آیا بهتر نبود بگوییم «موجودی برای زندگی» چون این دو چیز فقط به ظاهر مثل هم نیستند!» اما به هر حال این توصیف وجود دارد.
مالرو در سال ۱۹۷۲ دچار سرگیجه شد و زمین خورد. اما توانست خودش را نگه دارد. او را به بیمارستان «سال پتری یر۹۳» بردند و تحت مراقبتهای ویژه دکتر برتانیا۹۴ توانست یادداشتهای روزانهاش را بنویسد. این نوشتهها بازگوکننده احتضاری سرشار از سربازان سال دوم انقلاب کبیر فرانسه، «آپسارای۹۵» خِمِرها، و نظراتی کموبیش عارفانه است. مالرو در اعماق این گردابها، با تسلط و مهارت حرفهای عجیبی کتابی فراهم کرد که نام آن را لازار گذاشت و پیروانش معتقدند که در ردیف آثار بزرگ او مثل امید و ساتورن است.
حال چهار سال برای این مرد دوباره زندهشده باقی مانده بود که به اقدامات و صحنهسازیها و اندیشهها و مدح و ثنایش از اسکندر مقدونی (در کتاب مهمانهای گذرنده) و پیکاسو (در کتاب سری از سنگ آسمانی) و از ادبیات (در کتاب انسان موقتی) و از خودش در پینوشتی بر کتاب مالرو چون بودن و گفتن تنوع بخشد. فراوانی کار و اثرهای این مبارز خسته و فرسوده که اینک با مرگ خودمانی شده بود باورنکردنی است. مرگی که هم از آن بیزار است و هم برایش ثناخوانی میکند. به نزدیکان خود گفته بود: «یک بیگاری پایانناپذیر.»
فردای روز مرگ مالرو (۲۳ نوامبر ۱۹۷۶) فرانسوا موریاک که در نوجوانی از او استقبال کرده و مسحور «این کوچولوی حریص با چشمهای بسیار زیبا» شده بود و بعداً او را بزرگترین و به هر حال شگفتآورترین نویسنده زنده فرانسوی نامیده بود، با این جمله به او درود فرستاد: «عظمتی که بیشتر به زندگیش مربوط است تا به آثارش.» بیشتر؟
خطّ خطر
ونسان برژه۹۶ قهرمان و همزاد مالرو که کتاب خاطرات سنت هلن را خوانده بود ادعا میکرد که باید: «اثری روی نقشه جهان گذاشت». دو نفر از نزدیکان مالرو یعنی دوگل و پیکاسو این پیشنهاد هذیانآمیز را بهتر از او تحقق بخشیدهاند. آنچه ما از دنیا توسط مالرو میدانیم بیشتر نحوه نگرشی به جهان است تا خراشیدن زمین تا سر حد ریختن خون خود. کیست در میان ما که روزی چند از این انساندوستی پویا و قاطع به هیجان درنیامده باشد؟ کدام است از دوستان جوان ما که دیر یا زود با میانجیگری این برآشوبنده کلمات و شکلها، در وجود خویشتن، عظمت و شهامت و نبوغ رویایی ناشناخته را کشف نکرده باشد؟
او در نظر ما، نه به عنوان استاد، بلکه به عنوان وسوسهکننده مهم بود. برای ما اهمیت داشت برای اینکه همه «سینماها»، همه شعبدهبازیها و همه کارهای فریبدهنده نمیتوانند این معنی را از بین ببرند که او، در زندگی خود، کسی بوده است که کلمات توسط او همه معنی خود را بازیافتهاند، زیرا که گوینده آنها آماده برای پذیرفتن همه ضربات بود، او شاهدی بود که حتی حلقآویز شدن را به جان میخرید. او خطّ خطر را برگزیده بود
* مترجم برجسته آثار آندره مالرو به فارسی
پینوشتها
۱٫ Jean La Couture / 2. Laval مرد سیاسی فرانسوی (۱۸۸۳ـ۱۹۴۵) که رئیس حکومت ویشی در ۱۹۴۲ بود. او سیاست همکاری با آلمان را انتخاب کرده بود و پس از آزادی فرانسه محکوم به اعدام و تیرباران شد./ ۳٫ Darlan دریاسالار فرانسوی و همکار نزدیک مارشال پتن. او برای جانشینی پتن تعیین شده بود. پس از پیاده شدن متفقین در آفریقا، قدرت را به دست گرفت (۱۹۴۲) ولی در الجزیره به قتل رسید./ ۴٫ Drieu la Rochelle نویسنده فرانسوی (۱۸۹۳-۱۹۴۵). او در پاریس خودکشی کرد./ ۵٫ NRF (مجله جدید فرانسوی) که در سال ۱۹۰۸ تأسیس شد و به طور ماهانه انتشار یافت. بیشتر نویسندگان بزرگ فرانسه با این مجله همکاری داشتهاند. این مجله از سال ۱۹۴۳ تا ۱۹۵۳ تعطیل گردید و سپس انتشارش ادامه یافت./ ۶٫ Rouveyre/ 7. Celine نویسنده فرانسوی (۱۸۹۴-۱۹۶۱) کتاب معروف او سفر به انتهای شب به زبان فارسی ترجمه شده است./ ۸٫ Jean Giono نویسنده فرانسوی (۱۸۹۵-۱۹۷۰)/ ۹٫ Gaetan Picon/ 10. Correze از ایالات مرکزی فرانسه./ ۱۱٫ از شهرهای معروف جنوب فرانسه./ ۱۲٫ Emmanuel Berl/ 13. Lucien Rebatet/ 14. Carlton Gardens/ 15. Aquitaine / 16. Bergerac/ 17. Sarlat/ 18. Dordogne/ 19. San Felice/ 20. Eole/ 21. Rancé مرد روحانی فرانسوی (۱۶۲۶ـ ۱۷۰۶) که از دیر فرقه «سیس ترسیَن»ها بیرون آمد و اصلاحاتی در مبانی عقیدتی این فرقه به عمل آورد./ ۲۲٫ Barrés نویسنده فرانسوی (۱۸۶۲ـ ۱۹۲۳) دارای سبک ظریفی بود و رمانهای معروفی نوشته است.
به عضویت فرهنگستان فرانسه انتخاب شد./ ۲۳٫ Spengler فیلسوف آلمانی (۱۸۸۰ـ ۱۹۳۶) مؤلف کتاب معروف انحطاط غرب./ ۲۴٫ Robinson Crusoe داستان معروف دانیل دفو نویسنده انگلیسی./ ۲۵٫ Gil Blas رمان معروف لوساژ نویسنده فرانسوی (۱۶۶۸ـ۱۷۴۷) و آن شرح واقعبینانه ماجراهایی است که بر سر «ژیل بلاس» میآید. ترجمه این کتاب توسط میرزاحبیب اصفهانی یکی از نخستین ترجمههایی است که از ادبیات فرانسوی به زبان فارسی صورت گرفته است. میرزاحبیب مترجم کتاب حاجیبابا نیز هست./ ۲۶٫ Capitaine Aehab شخصیت اصلی رمان معروف نویسنده آمریکایی هرمان مرویل به نام موبیدیک./ ۲۷٫ Tchen از شخصیتهای مهم رمان سرنوشت بشر نوشته آندره مالرو./ ۲۸٫ Hong از شخصیتهای مهم رمان فاتحان نوشتهاندره مالرو./ ۲۹٫ Morand نویسنده فرانسوی (۱۸۸۸ـ۱۹۷۶) که رمان و داستان کوتاه و یادداشتهای سفر از او باقی است./ ۳۰٫ Chadourne/ 31. Perken شخصیت اصلی رمان مالرو به نام راه شاهی./ ۳۲٫ Stiengs/ 33. Garine شخصیت اصلی رمان فاتحان نوشته مالرو./ ۳۴٫ Pompidou نخستوزیر دولت ژنرال دوگل که پس از او به ریاست جمهوری انتخاب شد. قبلاً معلم ادبیات بود./ ۳۵٫ Blucher نماینده استالین در چین./ ۳۶٫ Banteuy Srei از معابد کامبوج./ ۳۷٫ Angkor پایتخت کشور کامبوج./ ۳۸٫ Paul Monin دوست مالرو و همکار او در انتشار روزنامه «هند و چین در زنجیر»./ 39. Kognac فرماندار فرانسوی در مستعمره هند و چین./ ۴۰٫ André Viellis/ 41. Amesterdam- Pleyel/ 42. Steresmann مرد سیاسی آلمانی (۱۸۷۸ـ۱۹۲۹) وزیر خارجه آلمان در سالهای ۱۹۲۳ تا ۱۹۲۹٫/ ۴۳٫ Bruning مرد سیاسی آلمانی. رهبر میانهروهای کاتولیک و صدراعظم آلمان از ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۲٫/ ۴۴٫ Marianne/ 45. Leon Blum مرد سیاسی فرانسوی (۱۸۷۲- ۱۹۵۰) رهبر حزب سوسیالیست فرانسه که در سالهای ۱۹۳۸ کابینه معروف به «جبهه ملی» را تشکیل داد.
در سال ۱۹۴۳ به آلمان تبعید شد و پس از مراجعت به فرانسه در سال ۱۹۴۶ نخستوزیر از طرف حزب سوسیالیست فرانسه شد./ ۴۶٫ Mendes- France مرد سیاسی فرانسوی متولد ۱۹۰۷ و یکی از رهبران حزب رادیکال. وی از ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۵ نخستوزیر فرانسه بود./ ۴۷٫ Souvarine/ 48. Ciliga/ 49. Yagoda/ 50. S. S. Kaltenbrunner/ 51. Manes Sperber/ 52. Katyn/ 53. Halevy/ 54. Dreyfus/ 55. Raymond Aron/ 56. Bernanos/ 57. Potez/ 58. Dewoitine/ 59. Bloch/ 60. Dassault/ 61. Medelline/ 62. Yague/ 63. Poum حزب اتحادیه کمونیستها، مرکب از کمونیستهای غیراستالینی و انشعابی از حزب کمونیست اسپانیا که طرفدار تروتسکی بودند./ ۶۴٫ Andreu Nin/ 65. Victor Serge/ 66. Jean Paulhan/ 67. Simon Weil/ 68. G. Orwell/ 69. Shaw/ 70. Provins/ 71. Beuret/ 72. Panzer کلمه آلمانی به معنی تانک./ ۷۳٫ Claude Santelli/ 74. Sens از شهرهای فرانسه./ ۷۵٫ Bourdet/ 76. Dastier/ 77. Josette Clotis زن دوم آندره مالرو./ ۷۸٫ Lot/ 79. Jacquot/ 80. Colmar/ 81. Jean Moulin میهنپرست فرانسوی و بنیانگذار شورای ملی مقاومت که به دست آلمانیها بازداشت و شکنجه شد و به هنگام انتقالش به آلمان درگذشت.
جسد او در سال ۱۹۶۵ به پانتئون، مدفن بزرگان تاریخ فرانسه، انتقال یافت./ ۸۲٫ Michelet مورخ فرانسوی (۱۷۹۸- ۱۸۷۴) وی از سال ۱۸۴۰ به بعد مخالف حکومت وقت بود و از سال ۱۸۵۱ از کار خود که استادی کُلزّ دو فرانس بود برکنار شد. آثار معروف او تاریخ فرانسه و تاریخ انقلاب فرانسه است./ ۸۳٫ Clausewitz ژنرال اهل پروس (۱۷۸۰ـ۱۸۳۱) او پس از جنگ با ناپلئون آکادمی نظامی برلین را تأسیس کرد. رساله او درباره جنگ مشهور است./ ۸۴٫ Anti- Proust/ 85. Raymond Aron (1905ـ۱۹۸۳) جامعهشناس و مورخ و مفسر سیاسی فرانسوی. استاد جامعهشناسی در سوربن، صاحب تألیفات متعدد در مباحث جامعهشناسی و اجتماعی و سیاسی./ ۸۶٫ Jaequce Chaban- Delmas مرد سیاسی فرانسوی متولد ۱۹۱۵٫ چند بار وزیر و نخستوزیر فرانسه بود./ ۸۷٫ Albert Beguin سردبیر مجله اسپری./ ۸۸٫ Esprit مجله نیمهمذهبی فرانسه./ ۸۹٫ Jean Genet نویسنده فرانسوی./ ۹۰٫ Odeon از تماشاخانههای معروف پاریس./ ۹۱٫ Parachutistes منظور فرانسویان الجزیرهای مخالف استقلال این کشور است که با دولت مرکزی مخالفت میکردند./ ۹۲٫ Orsay ایستگاه راهآهن قدیمی شهر پاریس که در زمان ریاست جمهوری میتران تبدیل به موزه شد./ ۹۳٫ Salpetriére از بیمارستانهای مهم و بزرگ پاریس./ ۹۴٫ Bertagna/ 95. Apsaras در اساطیر هند قدیم به خدایان درونی اطلاق میشود./ ۹۶٫ Vincent Berger
ماهنامه تجربه
‘