اشتراک گذاری
‘
زندگی و آثار آندره مالرو
ژان لاکوتور
ترجمهی سیروس ذکاء
مقاله زير در شماره 1663 مورخ 25 سپتامبر 1996 مجله نوول اوبسر واتور چاپ پاريس منتشر شد. به مناسبت انتقال بقاياي جسد آندره مالرو به پانتهئون که مدفن بزرگان تاريخ و فرهنگ فرانسه است، عدهاي از نويسندگان معروف فرانسه مقالاتي در اين شماره به چاپ رسانيدند. آقاي ژان لاکوتور، که کتاب مفصل ديگري هم به نام مردي در قرن راجع به مالرو نوشته است، اين مقاله را فرستاد.
در اين مقاله، به رويدادهاي زندگي مالرو و آثارش و نيز به وقايع سياسي زمان او اشاره شده که توضيحات مختصري در پايان مقاله توسط مترجم راجع به آنها داده شده است، اما از آنجا که کافي به نظر نميرسد، از خوانندگان خواهشمند است براي درک بهتر مقاله و آشنايي با تاريخ جنگ جهاني اول و دوم و بخصوص نتايج جنگ دوم که منجر به آزادي فرانسه از اشغال آلمان نازي گرديد، و نيز حوادث جنگ داخلي اسپانيا و اوضاع روسيه شوروي در زمان حکومت استالين، منابع مربوط ديگر را نيز مطالعه کنند.
آنچه مالرو براي ما در زماني که بيست سال داشتيم بود، در آن عصر يأس بزرگ، در ماههايي که سرنوشت استالينگراد و سنگاپور رقم زده ميشد، زماني که لاوال2 و دارلان3 بر سر اينکه مارشال پتن از کداميک حمايت کند مشاجره ميکردند، زماني که دريو لاروشل4 با تلخي بر سرنوشت بنگاه نشر NRF 5 حکمفرمايي ميکرد، هنگامي که فرانسوا مورياک دفترچههاي سياه را عليه اشغالگران آلماني مينوشت، آري آنچه او در آن زمان بود، به قدري نيرومند و غيرقابل توصيف است که جوانان امروزي را ممكن است به لبخند و يا حسرت وادارد.
براي کساني که سرنوشت بشر را که هنوز هم مورد انتقاد بود ميخواندند و يا اميد را که با وقايعي که در آن تشريح شده بود ميدرخشيد، مالرو شايد «مرد معاصر اساسي» نبود (چيزي که رووِير6 درباره ژيد ميگفت) اما با توجه به موقعيتي که سلين7 و دريو و به نوعي ديگر ژيونو دچار شده بودند، براي ما کسي بود که از همه مهمتر بود.
او کجا بود؟، کجا مخفي شده بود، و در چه تبعيد خشمآلودي به سر ميبرد؟ گائتان پيکون9 که او را در کورّز10 پيدا کرده بود، در راهروهاي دانشکده بُردو11 زير گوشمان ميگفت که او نه چندان دور از امانوئل بِرل12 مخفي شده است و مشغول نوشتن دو کتاب، يکي درباره لارنس و ديگري درباره تمدن اروپايي است.
لوسين رباته13 در پاريس، در کتاب خود به نام من همهجا هستم کلمات زشت و ناسزاهاي بيشرمانهاي نثار مالرو ميکرد که براي ما بهانههاي تازهاي براي تحسين او شمرده ميشد. اما راديويي که در لندن به افتخار مورياک سخن ميگفت، درباره او سکوت ميکرد. چرا؟ استدلال ما اين بود که مرد مبارز «جبهه مردمي اسپانيا» در دسترس مرد نظامي سختگيري که در کارلتون گاردنز14، در تنهايي با خود سخن ميگويد نيست. اما هنگامي که در اوايل 1944 در آکيتِن15 شايع شد که فرمانده سابق «گروهان اسپانيا»، فرماندهي دسته مبارز چريک بين برژراک16 و سارلات17 را پذيرفته است، شاهد بودم که کسان بسياري به طرف دوردوني18 شتافتند تا در اين پيکار اندکي به تأخير افتاده، در اين جنبش مالرو شرکت جويند.
خلاصه آنکه او با اقدامات و کارها و کتابهايش، رؤياها و گاه تصميمات ما را ساخته بود. بعضيها گمان بردند با پيوستن به حزب کمونيست بهتر ميتوانند به خواستههاي خود تحقق بخشند، و برخي ديگر ترجيح دادند او را استاد آزاديخواهي بدانند، و بعضي ديگر او را سرواني مثل يکي از «سه تفنگدار» الکساندر دوما دانستند: بعدها بود که مالرو علاقه خود را به الکساندر دوما اظهار داشت و ژنرال دوگل هم در اين شيفتگي با او شريک بود. اما اين جنبوجوش از مدتها پيش در بين جمعيتها و شورشيها و هواپيماها به وجود آمده بود و نويسنده کتاب سان فليس19 در ناپل، قبل از او در 1848، به ياري يک ملت ياغي شتافته بود.
اما اينک اوست که، پس از نيم قرن، مرد سالگردها و موضوع سوگنامهها شده است و مجسمهاش را از فلزي که شمعدانها (و مجسمهها…) را با آن ميسازند، ميريزند، آنچنان که گويي جامعه سردرگم ما قصد دارد از او يک پي و تکيهگاه بسازدــ اويي که جز حرکت، جز خطر کردن، و اگر کلمهاي را به کار بريم که خودش دوست داشت بايد بگوييم جز دگرديسي نبود. مردم در جستجوي پهلواني مثل هرکول هستند تا آسايش را نصيب آنها کند، اما به جاي او «مرکور» (پيک بادپا) و ساتورن و اِئول20 (خداي بادها) را انتخاب کردهاند.
اما بيهوده نخواهد بود که اين داستان، چه خيالي و چه واقعي، يا مکتوب مثل اوديسه و دون کيشوت يا رانسه21 روشنتر گردد و اعمال و آثاري درخشان از مبارزه عليه فاشيسم و امتناع از کمونيسم و از شکست 1940 تا مبارزه براي آزادي فرانسه و از راه شاهي تا لازار و از دعوت به استعمارزدايي تا همگاني کردن فرهنگ، و از نيايش براي استالين تا تقديس ژنرال دوگل، از غربال انتقادي حافظه گذرانده شود.
از مجرم بودن تا عليه قانون بودن
آندره ژيد که مطالعه فاتحان (1928) را تمام کرده و ميخواست آن را جزو انتشارات NRF چاپ کند و باعث اعتراض تروتسکي شد، به خانمي از دوستان خود گفته بود: «من در اين کتاب بيشتر مرد بزرگي ميبينم تا نويسندهاي بزرگ». بحث در اينکه آيا زندگاني پرتلاطم مالرو بر آثارش در حالات شکلگيري (حالاتي گذرنده همانطور که ميدانيم) تسلط داشته يا نه، و نيز اينکه او دست به کاري نزده است مگر براي اينکه موضوعي براي کتابهايش پيدا کند، و چيزي ننوشته است مگر براي اينکه کمبودهاي زندگاني اجتماعياش را جبران کند، بحثي کاملاً بيهوده به نظر ميرسد. يک عمل و يک صفحه نوشتهشده هر دو يک چيزند. او روي دو پايش راه ميرود (بدخواهان خواهند گفت روي دو دستش). تجسم و بازگويي اعمال تقريباً تاريخياش در واقع، همان در هم بافتن عمل و نوشتن است، ولو به اين نتيجه برسيم که عرصه کار او «تجربه» و تبديل عمل به شعر است، با استفاده از چيزي که شاتوبريان، «زيباسازيهاي هيجانانگيز» ميناميد.
البته احساس ميشود که «حفره»هايي در کار او وجود دارد. ديوارهاي نيمهخراب، حرکات نمايشي کاذب، و موضوعهايي قلابي. آيا سهم فصاحت آهنگين، با تقليد ناشيانه از سبک بارِّس22 و سبک مابعد اشپنگلر23، در کار او چقدر است؟ شايد بهتر باشد مساله را از سوي ديگر نگاه کنيم و در جستجوي چيزي باشيم که از مجمعالجزاير مالرو که بر اثر طوفان زير و رو شده، باقي مانده و هنوز در حال شکوفايي است. آنچه مسلماً از مالرو به يادگار خواهد ماند و گواه قرن و خميرمايه آن است، حادثهجويي و خطر کردن و در صحنه بودن است. چيزي که خودش آن را «واقعيت تخيل» مينامد. يعني رُبنسون کروزوئه24 و ژيل بلاس25 و کاپيتن اِهَب26 بودن قبل از قصد نوشتن کتابي درباره آنها داشتن. جزو جهان و جزو آسيا و شمال بزرگ بودن و دروازه گفتوگوي فرهنگها را گشودن. «چن27» و «هونگ28» بودن، با آنها سوختن. با قضات استعماري درافتادن، آن هم با ارتکاب سرقت فرهنگي در کامبوج، و به شعلهور ساختن جستوخيزهاي ملايم «موران29» و «شادورن30» دست زدن. همه اينها براي ما به منزله باز کردن قفلها بود.
راه شاهي شايد رمان بزرگي نباشد و فلان يا بهمان کتاب کنراد را بتوان بر آن ترجيح داد، اما اگر رمان فاتحان را به اين کتاب بپيونديم، آنوقت بايد نويسنده اين دو رمان را گشاينده حصار جهانهاي مختلف بدانيم. پرکن31 با استي ينگ32هاي جنگل درميافتد و گارين33 با سربازان محافظ گاوصندوقهاي شرکتهاي صاحب امتياز بينالمللي در چين. بدينسان مواجهه با خطر صورت گرفته و راه باز شده است و ما درمييابيم که زمين گرد است ولو اينکه در آن گم شويم.
اينک همه ميدانند که برخلاف آنچه پروفسور پُمپيدو34 (که هيچوقت کسي نبود که برود موضوعي را از نزديک عميقاً مطالعه کند) پس از کسان بسيار ديگر، مکرراً به شاگردانش ميگفت، مالرو هرگز عامل انقلاب چين نبوده است: او قبل از نوشتن فاتحان، فقط چند روزي در هنگکنگ گذرانده بود و پيش از نوشتن سرنوشت بشر با زنش کلارا چند هفتهاي به عنوان جهانگرد در شانگهاي به سر برده بود. بنابراين، چه کسي رفته بود از آنجا گزارش تهيه کند؟ آيا لازم بود که او با بازوي مسلح استالين در چين، يعني بلوخر35 مذاکره کند يا با چوـ آنـ لي جوان در کوچههاي شانگهاي تيراندازي کند تا به نام چينيهاي خنجرخورده و زنجيرشده، فرياد بزرگ اعتراض استثمارشدگان را سر دهد؟
اما او قبل از آشنايي با فقر چين، براي اينکه برجستگي شورانگيزي به آن بدهد، فقر و بينوايي هند و چين مستعمره را از نزديک ديده بود. اينکه اختلاف او با نظام «حمايتکننده» مستعمره، در ابتدا اختلاف يک مجرم در برابر دادگستري کشور متبوعش بوده (او با اطلاع مقامات صلاحيتدار، چند مجسمه و نقش برجسته سنگي را از معبد «بانتاي اسري36» تقريباً متروک، در نزديکي «آنگکور37» کنده بود.) مانع از آن نشد که اول قضات و سپس مقامات مهم نظامي را در روزنامهاي که با زنش کلارا و دوستش پلـ مونن38 راهانداخت و نام آن را «هند و چين در زنجير» گذاشت، مورد بازخواست قرار دهد.
اما هيچچيز نتوانست اين جوان 24 سالة خلاصشده از دست دادگاه سايگون را که به فرانسه بازگشته بود از مراجعت به «محل ارتکاب جرم» باز دارد و با نظامي درافتد که با درجه خشونت آن، قبل از پي بردن به ظلم و ستمي که در زمينههاي ديگر روا ميداشت، آشنا شده بود. مالرويي که در 1923 نقش برجستههاي سنگي معبد را کنده بود يک مجرم بود، اما مالرويي که در 1925 در روزنامهاي نه چندان بسامان، با علم به اينکه چه سلاحهايي عليه او در دست ديگران است، حکومت کونياک39 و مزدورانش را به ستوه آورده بود، يک نفر عاصي عليه قانون و از پيشکسوتان سرسخت مبارزه با استعمار به شمار ميرفت.
او ده سال بعد، مقدمهاي بر کتاب آندره ويوليس40 (1935) به نام هند و چين S.O.S نوشت که به عنوان يکي از متون بزرگ شورشهاي ضداستعماري باقي مانده است. بعداً نيز در کتاب طناب و موشها (1975) نوشت: «من به سوي انقلاب، آنچنانکه آن را در سال 1925 درک ميکردند، بر اثر تنفر از استعمار آنچنانکه در هند و چين ديده بودم کشيده شدم.»
مالرو قبل از آنکه عليه فاشيسم اروپايي قيام کند و شخصيت افسانهاي خود را در اين باره شکل دهد، پيکار عليه استعمار را شروع کرده بود، نه تنها براي اينکه اين نظام اصول عدالت را نقض ميکرد، بلکه به اين جهت که شخصيت ملتي شجاع و پرشور را زير پا ميگذاشت. البته اين چند صفحهاي که او در سال 1935 نوشته است نبود که ويتنام نوين را بيدار ساخت ولي ميتوان باور کرد که بسياري از ويتناميهاي جوان خشمناک و تحقيرشده، طغيان خود را با اين متن آتشين تقويت کردند. بنابراين اگر يک اروپايي قادر بود وجود چنين نيرويي را در ميان آنها تشخيص دهد، آيا وقت آن نرسيده بود که آنها را به حرکت واداشت؟ بدين گونه بود که در 1941 ويتمين وارد صحنه شد و چهار سال بعد، هوـ شيـ مين استقلال ويتنام را اعلام کرد.
چاقو در مقابل چاقو و خون در مقابل خون
طغياني که مالرو در آسيا به شعلهور ساختن يا روشن کردن آن ياري داد، همان را در اروپا براي تحريک طغيان عليه فاشيسم انجام داد. فاشيسمي که روح و فرهنگ غرب را فاسد ميساخت. در همان سالي که شهرت و افتخار با انتشار کتاب سرنوشت بشر به او لبخند ميزد (1933) نازيها در برلن، يازده سال پس از حمله فاشيستها به رُم، قدرت را به دست گرفتند. البته او تنها کسي نبود که هيتلريسم و جنايات آن را افشا ميکرد، ولي اين رماننويس 32 ساله با سابقه مبهمي که داشت، و هنوز اقتدار روشنفکري را به دست نياورده بود، ولي به زودي آن را کسب کرد، با شور و حرارتي بينظير وارد صحنه مبارزه با رايش سوم شد.
حکومت نازيها، برخلاف نظام موسوليني که قوياً در بين روشنفکران باب شده بود، از همان ابتدا موجوديتش را با کشتار و شکنجه و آزارهاي نژادي و کتابسوزانيها اعلام داشت و از سوي افکار عمومي فرانسويان، به مثابه نيرويي تهديدکننده تلقي گرديد. اما حکومت نازي در برابر حمله دشمنان طبيعي خود، از سه سپر استفاده ميکرد: نخست مبهم بودن موضع استالينيسم در قبال نازيها که در سال 1933، در اين زمينه پيروز شد زيرا حزب کمونيست آلمان گمان کرد موظف است با سوسيالدموکراتها مبارزه کند. دوم موضع طرفداران صلح که الهامبخش نهضت معروف به «آمستردامـ پلهيل41» بود، ولي مأموران اتحاد جماهير شوروي در آن نفوذ کرده بودند و به زودي از اينکهانديشهاي را رهبري کرده که منتهي به پيمان مونيخ شده است پشيمان گرديدند. سوم برنامهاي که از زمان جمهوري وايمار باقي مانده بود و يکي از عناصر تشکيلدهنده روح اروپايي در آن عصر بود: تا آنجا که بسياري از کورذهنان سعي کردند در زمان قدرت هيتلر، نوعي از رابطه ايجادشده بين «اشتر زمان42» و «برونينگ43» را ادامه دهند.
اما مالرو به چنين کاري دست نزد! نازيها هنوز در حکومت خود مستقر نشده بودند که او در مجله ماريان44 افکار عمومي را دعوت به طغيان عليه آنها کرد و اظهار داشت که با «پيراهن سياه»ها با شعار چاقو در برابر چاقو، و خون در برابر خون روبرو خواهيم شد. اين يک جنگ واقعي در جبهه است که آغاز ميشود و محل خاصي ندارد و بايد در همه جا با آن مبارزه کردــ و قبل از همه با شورويها، در واقع سرباز چريک کتاب فاتحان، به صورت قهرمان «ضد فاشيست» درآمده بود.
کلمه «ضد فاشيست» امروزه رونقي ندارد و اوضاع چنان است که گويي بايد از سوي مالرو و انعطافپذيرترين قهرمانان مقاومت در برابر هيتلر، معذرت خواست از اينکه در آن زمان هر کسي را به عنوان متحد خود پذيرفته بودند و يا در جستجوي چنين متحداني برآمده بودند. مقايسهاي که در اين مورد به عمل ميآورند عبارت است از اتحاد سلطان عثماني با فرانسواي اول پادشاه فرانسه و اتحاد تزار روسيه با پوانکاره رئيس جمهور فرانسه. اما اين مقايسه مسخره است، زيرا هيچچيز نميتواند با فشردگي و شدت تهديد رايش سوم بر اروپا در اواسط سالهاي 1930 قابل مقايسه باشد. نه چرچيل، نه لئون بلوم45، نه دوگل، نه مندس فرانس46 در اين مورد اشتباه نکردند.
آيا بايد براي توجيه کار مسوولان جبهه «وسيع» يا «همگاني» يا «مردمي» فرانسه، اين قاعده طلايي را يادآوري کرد که تاريخها در اين عرصه نقش اساسي دارند و غلطهاي زماني موجب فريبخوردگي ميشود؟ بديهي است که نميتوان درباره تعهدي که در 1933 يا 1934 به عمل آمده و يا درباره تصفيهها و محاکمات سالهاي 1935ـ1936 مسکو، و يا پيمان 1939 بين هيتلر و استالين و اعمال زشت و پليد زمان افول استالين قضاوت کرد.
البته سووارين47 و سيليگا48 شروع به پس زدن پردهها کرده بودندــ و هنگامي که مالرو در ژوئيه 1934 مهمان گرامي کنگره نويسندگان مسکو بود و دست ياگودا49 را ميفشرد، ميدانست که اين دست همانقدر به خون آلوده است که دست کالتِن برونر50 اِساِس و طولي نخواهد کشيد که مرداني چون آندره ژيد و مانس اسپِربِر51 که مورد اعتماد نويسنده سرنوشت بشر بودند، اين افشاگريها را تکميل خواهند کرد.
اما مالرو در برابر اين موضوع که ميدانست و کاري کرد که ميزبانهايش هم بدانند که ميداند، مساله را مطرح ساخت که ممکن است يک فيلسوف آن را سفسطه بنامد ولي يک سياستمدار آن را امري اجتنابناپذير ميشمارد: هرگونه افشاگري درباره جنايات استالين يک پيروزي براي گوبلز محسوب خواهد شد. بر اساس همين استدلال بود که چرچيل در مورد کشتار هزاران افسر لهستاني به دست کارشناسان گهـ پهـ ئو در کاتين52 سکوت کرد.
مالرو ممکن است در فضاي زهرآلود لذات و خوشيهاي طبقه روشنفکر پاريس، در بنگاه نشر NRF، و در مجله ماريان، و در خانه هالويها53 غلت بزند، ولي در اينجاها خود را تنها کسي ميدانست که «سياست سرش ميشود». کسي که به نظرش اولويت با اصل اثرگذاري است. يک اقدام عمومي به نظر لنين و ريشيليو هم فقط با معيار بازدهي آن سنجيده ميشود. آيا اين کار به سود دولت يا انقلاب هست يا نه؟
اگر نويسندهاي با پيوستن به سنت قضيه دريفوس54 وارد صحنه شود، ديگر نميتواند اين کار را تا نيمه انجام دهد. در صورتي که هدف معلوم و دشمن مشخص باشد يک انضباط جنگي ضرورت دارد. تا وقتي که «کارتاژ» تسخير و ويران نشده، بايد در مورد جنايات رُم سکوت کرد. بدينسان بود که مالرو سعي کرد آندره ژيد را در انتشار کتاب بازگشت از شوروي، در گرماگرم جنگ اسپانيا منصرف کند و درخواست رمون آرون55 را مبني بر افشاي امضاي پيمان آلمان و شوروي در پايان اوت 1939 (که خود نيز مثل دوستش نابجا و ويرانکننده ميدانست) تا وقتي که کمونيستهاي فرانسوي در زندان بودند و هيتلر بر سر پا بود، رد کند. اين همان منطقي است که قهرمانان او گارين و گارسيا نيز کاملاً با آن آشنا بودند.
در اينجا پرسشي مطرح ميشود: آيا مالرو پيرو و شاگرد اين قهرمانهاست؟ آيا او تابع مبارزاتي است که از تخيل و افسانهپردازيهاي او بيرون آمدهاند؟ آيا رماننويس در وجود او، بر مرد سياسي مسلط است، همانطور که دوستويفسکي با توضيحات «بازرس ارشد» در کتاب جنايت و مکافات مجاب ميشود و برنانوس56 با قدرت شيطاني که خود آفريده است کور و زمينگير ميگردد؟
خلاصه آنکه مالرو پيرو نيچه و دوستدار کتاب برادران کارامازوف و کلودل، طوفان و تلاطمهاي سالهاي 1930 را در کنار پيروان استالين ميگذراند و اظهار ميدارد با آنها وقتي قطع رابطه خواهد کرد که نازيسم از پا درآمده باشد. اينکه او اين روش را پس از مباحثات داخلي که باعث از هم پاشيدن جمهوري اسپانيا در سالهاي 1937 و 1938 شد، ادامه داد، چنانکه گفتيم از منطقي ناشي ميشد که اصوليترين افراد، آن را به طور کامل، و برخي ديگر به طور ناکامل پذيرفتهاند. آيا شتافتن به کمک يک دولت جمهوري در ژوئيه 1936، و يک جبهه مردمي که به طور قانوني انتخاب شده و مورد تهديد بخشي از ارتش واقع شده بود کاري ستايشانگيز نبود؟ آن هم در زماني که جبهه ملي فرانسه خود را از اين اختلاف کنار ميکشيد تا مبادا جنگ وارد منطقه شمال جبال «پي رِنه» شود و اتحاد با انگلستان را حفظ ميکرد.
زنده کردن و بر پا داشتن يک گردان هوايي متشکل از پانزده هواپيما، به مدت يک سال که تنها نيروي هوايي جمهوريخواهان بود، با استفاده از نرمزباني و مردمداري و روابط و شهامتي که در آن موقع بينظير بود، چيزي است قابل تحسين، ترازنامه هفت ماه نبرد او در ماوراء «پي رِنه» هر چه باشد.
کوشيدهاند جنگ اسپانيايي مالرو را به مرتبه رجزخواني تقليل دهند و يا از او يک «لارنس» اسپانيايي درست کنند. همه اين حرفها پوچ و بيهوده است. نويسنده کتاب اميد همچنانکه همه ميدانند جريان جنگ اسپانيا را برخلاف سرمشق او «لارنس» که جنگ حجاز را هدايت کرد، رهبري نکرده است. بلکه با تشکيل گروهان هوايي اسپانيا که بعداً «آندره مالرو» ناميده شد، قبل از ايجاد بريگادهاي بينالمللي، با هواپيماهايي که از کارخانههاي پوتز57 و دِوُي تين58 و بلوک59 (که بعداً داسو60 ناميده شدند) درخواست شده بود و توسط خلبانهاي داوطلب «چريک مزدور» هدايت ميشدند به جنگ اسپانيا جاني تازه و انضباط بخشيد و در ده جنگ شرکت کرد که يکي از آنها بمباران جاده مدلين61 به مادريد بود که پايتخت جمهوريخواهان را به مدت چندين ماه، با متوقف کردن ستون ياگوئه62 که از اندلس آمده بود، نجات داد.
مالرو به منزله رزمنده قابل ستايش است اما به عنوان مبارز تبليغاتکننده به نفع «مساله اسپانيا» در فرانسه و ايالات متحده آمريکا، در معرض انتقاد يا سؤال قرار ميگيرد. آيا ميبايست، آنچنانکه او عمل کرد، حمايت و توجه جهاني را روي اقداماتي که از سوي «انترناسيونال سوم» انجام ميگرفت، متمرکز ساخت؟ جنبش 63POUM متشکل از آنارشيستها و تروتسکيستها و نيروهاي آزاديخواه، داراي فعاليتهاي خاص خود بود. آيا اول جنگ و بعداً النقلاب که طرفداران استالين دائماً تکرار ميکردند، آخرين حرف استراتژي جمهوريخواهان بود؟ نويسنده اميد عنوان بخش اول کتاب خود را «خيال خوش» گذاشته است.
آيا واقعاً فقط «خيال خوش»؟ جنبه شورانگيز و شاعرانه جنبش خلقي براي تملک اراضي، يا اشتراکي کردن آنها، گاهي قدرتي سيلآسا به خود گرفته است. قدرتي که لنين در 1918، با وجود اينکه طغيان عظيم «موژيک»ها را وارد انقلاب او کرد، از آن صرفنظر نکرده بود. مالرو از کساني بود که گمان ميکردند فقط با انضباط استاليني ميتوان جلو حملات فاشيستها را گرفت. امروزه هيچچيز اجازه نميدهد تأييد کنيم که هر نوع استراتژي ديگر، به جز توسعه آزاديخواهي در پيرامون کانون شوروي، ممکن بود خطري براي فرانکو و متحدانش باشد.
واقعيت آن است که ميشد آرزو داشت مالرو نسبت به سرنوشت آندره ئونن64 رهبر نهضت POUM که از سوي گهـ پهـ ئو به قتل رسيد و همچنين نسبت به سرنوشت ويکتور سرژ65، اسير استالين که سه سال قبل از او کشته شد، توجه بيشتري داشته باشد. اما هنگامي که پس از نيم قرن بحث و افشاگري، به اين درس اخلاقي و روشنبيني نويسنده اميد به مضمون زير اشاره کردند: «مهم مؤثر بودن است دوست من، مؤثر بودن…» لازم است كاري را که اين جوان محبوب و ممدوحِ تنها محيطي که به نظر او شأن و اعتباري داشت و آدم مدبّر و متيني مثل ژان پولان66 بر آن نظارت ميکرد، انجام داد و خود را با يک ضربه به آتشدان اسپانيا انداخت به ياد آورد. کاري که نهتنها عالي بود بلکه مفيد بود، بسيار مفيد.
درست است که در همان موقع سيمون وِي67 و جورج اورول68 در مبارزاتي کمتر زرق و برقدار، در کنار چريکهاي کاتالان و آراگون شرکت داشتند اما مالرو براي اينگونه مبارزات ساخته نشده بود. گمنامي چيزي نبود که مثل لارنس که چند سال قبل از آن، تبديل به سرباز ساده شاو69 شده بود، مورد علاقهاش باشد و يا غرورش آن شکل را داشته باشد. (گرچه سه سال بعد، سرهنگ اسپانيا، با درجهاي بسيار کمتر در پرووَن70، تحت فرمان سرجوخه بوره71 در تانکي بدون موتور استخدام شد و با همين عنوان توسط دو پانزر72 روبرو بازداشت گرديد.)
نه، شوخي و مسخرهبازي در رفتار اين مبارز رماننويس و کارگردان فيلم اميد، محلي از اعراب ندارد. او خطر بزرگ را، خطري که نشانه کامل يک تعهد است، خطر مواجه شدن با مرگ را انتخاب کرده بود. شاهد اين مدعا رمان اميد اوست که همان عنوانش بسيار فراتر از وقايع (بيشک مهم) اسپانيا و حاکي از همه مبارزاتي است که در نيمه قرن براي تغيير سرنوشت انساني صورت گرفته است. مگر اين همان نويسنده نيست که سي سال بعد، به کلود سانتلّي73 ميگفت حتي اگر هيتلر در جنگ پيروز بود، اميد کساني که مبارزه کردند بيهوده نميبود؟
ظاهراً کتاب اميد امروزه چندان مورد توجه نيست، چون يک «گزارش» تلقي ميشود، اما با چنين تمهيداتي نميتوان ما را به وحشت انداخت. کتاب مشاهدات، شاهکار ويکتور هوگو است و مرد شورشي والِس اثر بزرگي است (تازه مگر يک رمان يعني چه؟)
سرهنگ و ژنرال
به هر حال، تاريخ بيرحم آنجاست و از افشاگري استالينيسم (محاکمات مسکو، تصفيه «منحرفان» اسپانيا، امضاي پيمان اتحاد با هيتلر، تقسيم لهستان) گرفته تا از پا درآمدن فرانسه چه به عنوان ارتش و چه به عنوان دولت و نيز به عنوان جامعه و نظامي از ارزشها، سخن ميگويد. و در اين هنگام است که مالروي اسير در پاي ديوار کليساي جامع سانس74، در اثنايي که ژنرال دوگل اميد ظاهراً باورنکردني خود را از لندن اعلام داشت، ميهن خود را در ژوئن 1940 کشف کرد، همانگونه که در گذشته طبقه کارگر (پرولتاريا) را در کلبههاي موّاج شولون و هنگکنگ کشف کرده بود.
پيوند او با دوگل از يک سوءتفاهم طولاني که پنج سال بعد، علاقهاي برقآسا و دوطرفه به دنبال داشت، حاصل شده است. در اين فاصله اشغال فرانسه توسط آلمان پيش آمد که براي مالرو شامل يک ماه عسل و دو فرزند و دو کتاب و گفتوگوهاي پنهاني با کساني بود که اين بار، شجاعتر از او بودند و نيز پنج ماه مبارزه شجاعانه ميان کورِّز و پريگور و سرانجام پانزده روز اسارت در دست نازيها در تولوز.
رفتار مالرو شجاع در اين سالها در مقابل انتقاد چندان مقاومتي ندارد، به خصوص انتقاد کساني که در اينگونه موارد فقط به نوشتن روزنامه شخصي اکتفا ميکنند. البته پاسخهاي مالرو به بورده75 و داستيه76 و سارتر و استفان که پيدرپي با او ملاقات و تشويق به مبارزهاش ميکردند وجود دارد و خلاصه آن اين است: «شما نه پول داريد و نه اسلحه، برنامههاي شما چه فايده دارد وقتي که ميدانيم نازيها مغلوب خواهند شد و ما توسط تانکهاي روسي و هواپيماهاي آمريکايي نجات خواهيم يافت؟»
چرا بايد در برابر واقعگرايي، افسانههاي مربوط به خلقکننده «گليسم» را قرار دهيم؟ بهتر نيست به دنبال چيزي بگرديم که از مالرو به مدت سه سال، يک فرانسوي ميانهحال درست کرده بود… کمي استراحت پس از آنهمه کشمکش و جنبوجوش، اندکي بچهداري در کنار ژوزت کلوتيس77 زيبا و کوچولوهايش. خشم زياد از فريبخوردگي از استالينيسم که زير نقاب «جبهه ملي» و ساير برچسبهاي بيطرف ديگر، تبديل به چيزي ضروري و متّفقي اجتنابناپذير شده بودند. مالروي 1940، که از شکست بزرگ اسپانيا برگشته و از بيحالي فرانسويان دچار حيرت شده بود، به حاشيه رانده شده و در وضعي نامعلوم که فقط سايهها و افسانهها و شاهکارهاي مجسمهسازي در آن حرکت ميکردند فرورفته بود.
عقايد او براي همه روشن بود. هنگامي که در 1943 دريو لاروشل را در پاريس ملاقات کرد، شنيد که او را سرزنش ميکنند از اينکه «ديگر حتي بلشويک هم نيست» و در افکار آمريکايي و گُليستي غرق شده است. اما براي بيرون آوردن او از اين خواب تاريخي، چيزي بالاتر از فصاحت يک مأمور بريتانيايي و يا فرستاده حزب کمونيست فرانسه لازم بود و آن، مرگ دو برادرش کلود و رولان در اوايل 1944 بود. با اين ضربه، او خود را دوباره فراخوانده حس کرد و از همان دم، با تخيلي شعلهور و شجاعتآميز، بيدرنگ تحت نام «برژه» قهرمان رمان گردوبنان آلتن بورگ که در حال اتمامش بود، و ميبايست جلد اول کتابي باشد به نام پيکار با فرشته، به رؤساي چريکهاي دوردني و لوت78 پيوست.
چريکي با لباس نظامي که پنج يراق (يادگار اسپانيا؟) روي دوشهايش دوخته شده بود، اين بار صدها نفر از اهالي پريگور و آلزاسيها و لورنيها را که از 1940 به دوردني پناه برده بودند، مسحور کرد و با ترغيب آنها، بريگارد «آلزاسـ لورن» را در همانجا تشکيل داد که فرماندهياش با خود او بود. در اجراي اين وظيفه، شخص بسيار صلاحيتدار و حرفهاي به نام ژاکو79 به او ياري داد و به مقتضاي جنگ عزم کرد به آلزاس برود و به نبردهاي چريکي بپردازد. در ژانويه 1945، وارد استراسبورگ و کولمار80 شد که به سختي از آن دفاع ميشد.
مالرو که مثل هميشه پر سر و صدا و فعال و گاه در حرکت دادن سر و دست افراط ميکرد، اما مضحک نبود، با استفاده از نبوغ يک مديوم در هر کسي که «عظمتي را که خود از وجود آن غافل است» کشف ميکرد، توانست حق محسوب شدن در رديف آزاديبخشان را کسب کند (نه تنها به عنوان آزاديبخش محلي بلکه به عنوان يکي از آزاديبخشان نهضت مقاومت.) در کنگره MLN (نهضت آزاديبخش ملي) در ژانويه 1945، او بود که از اقدام حزب کمونيست فرانسه مبني بر گرد آوردن کليه سازمانهاي مقاومت تحت لواي اين حزب جلوگيري کرد و اين عمل او يکي از بزرگترين اقدامهاي سياسياش به شمار ميرود.
از زمان ژان مولن81 و اتحاد سازمانهاي مقاومت تحت رياست او، چه کسي چنين خدمتي به دوگل کرده بود؟ باز بايد شش ماه ديگر سپري ميشد و توطئهاي توسط اطرافيان او صورت ميگرفت تا ژنرال، سرهنگ بِره سياه بر سر را بپذيرد. اما گذشتهها چه ميشود؟… لکن يک گفتوگوي دو نفره از ميشله82 و کارنو و فرانسهاي که يکي آن را نجات داده و ديگري در ژوئن 1940 با آن ازدواج کرده بود و اشارههايي به کلازويتس83 و بوناپارت و برنانوس کافي بود که ميثاق بين اين دو نفر بسته شود و سرهنگ با درجههاي خودساخته، از طرف ژنرال به عنوان موقت پذيرفته گردد.
مالرو که براي خدمت به جمهوري آماده شده بود، با توجه به تغيير شکلهاي فراوان اين «خدمت» که همواره آن را مفيد ميدانست ديگر «رمان» نخواهد نوشت. کسي که هر يک از ماجراهاي بزرگ آسيا و اسپانيا، کتابي به او الهام کرده بود، ديگر نخواهد کوشيد با قوه تخيل خود اين سال مبارزه و درختهاي بلوط کوتوله «کورّز» را به درختان عظيم ناحيه وُژ تبديل کند. البته کتاب ضدخاطرات را خواهد نوشت که گاهي آن را کاري ضد پروست84 تعريف خواهد کرد و اين خاطرهنويسي حماسي را با استفاده از ابهام عجيب، حاصل خيالپروري خواهد دانست که هم، آن را القا و هم، آن را انکار ميکند.
وزير کمرو؟
و حالا دوگلــ مالرو ميشود وزير اطلاعاتش با معاونت رمون آرون85 و ژاک شابان دلماس86 به مدت هفت هفته. بعد کنارهگيري ژنرال دوگل پيش ميآيد (ژانويه 1948). در حزب RPF (اجتماع ملت فرانسه) که مالرو مسلماً ژنرال دوگل را وادار به تأسيس آن نکرده است، امور تبليغات را به عهده ميگيرد. (آيا چگونه حاضر شد اين عنوان را درست شش سال پس از پايان رايش بپذيرد؟) و چنان با نبوغ و صحنهسازيهايش کار ميکند که مرد عاقلي مثل آلبر بگن87 در مجله اسپري88 به خود اجازه ميدهد که او را «تنها فاشيست واقعي فرانسه» بنامد. پس از موفقيتهاي اوليه اواخر سالهاي 1940، از سال 1951 دوره انحطاط با «عبور از صحرا» شروع ميشود (ابداع اين عبارت را مثل بسياري چيزهاي ديگر به او نسبت دادهاند). حالا زمان خاطرهنويسي هر دو نفر و زمان تحقيقات عميق هنري فرا رسيده بود.
به هر تقدير، هيچکس بهاندازه مالرو که در مسافرت ونيز بود از رستاخيز سياسي ژنرال دوگل در ماه مه 1958 شگفتزده نشد: آيا وزير کشور الجزاير خواهد شد؟ (گفته ميشود که مايل بود اين مقام به او داده شود) و يا دوباره وزير اطلاعات؟ آري وزير اطلاعات شد. اما چون بلافاصله اعلام داشت «ديگر کسي شکنجه نخواهد شد» ارتش از ژنرال دوگل درخواست کرد کار او به امور فرهنگي تغيير داده شود و در اين مأموريت موفق شد با اجازه دادن به نمايش «تجيرها» اثر ژان ژنه89 در تماشاخانه «اودئون90» پاريس، عليه «چتربازان91» اعلام جنگ کند.
مالرو وزير؟ ما او را در انجام وظايف بهتري ديده بوديم. با اينهمه، کارش مفيد بود، به اين معني که پايهگذار «ميراث فرهنگي» و «محلههاي حفاظتشده» و اصلاح نحوه آموزش هنرها و تشکيل نمايشگاههاي بزرگ و «خانههاي فرهنگ» شد. موزه «اورسه92» و «لوور بزرگ» را مرهون جانشين او هستيم. آيا ميشود اين مرد پر سر و صدا و جنجالي را وزير کمرو ناميد؟ در مورد اقدامات بزرگ آري و با در نظر گرفتن قدر و اعتباري که در نزد دوگل و پُمپيدو داشت.
البته کنارهگيري دوگل کنارهگيري او هم محسوب ميشد. اما او مالرو نميبود اگر در سني که تولستوي رمان رستاخيز را مينوشت امر نوعدوستانه بزرگي را کشف نميکرد که حيثيت و به هر حال زندگي خود را در گرو آن گذاشت. بنگال شرقي ميکوشيد استقلال خود را از پاکستان به دست آورد و در حالي که از پا درآمده بود اينديرا گاندي را به کمک ميطلبيد. خانم گاندي در ترديد بود که آيا هندوستان را درگير جنگ کند يا نه. «سرهنگ پير» (مالرو) از اين مساله به هيجان درآمد و رهسپار داکار شد. در آنجا به دوستان خود پيشنهاد کرد دستهاي از داوطلبان تشکيل دهند و بنگاليها را تشجيع کرد. خانم گاندي به سربازان خود فرمان حرکت داد و بدينسان کشور بنگلادش به وجود آمد.
اينک نوبت آخرين ماجرا بود. ژان پل سارتر که مرگ «پرکن» در رمان راه شاهي را يکي از متنهاي بنيادين اگزيستانسياليسم ميداند، مالرو را به مثابه «موجودي براي مرگ» توصيف ميکند. مالرو در خطاب به گائتان پيکون به اين عقيده اعتراض کرده و گفته است: «آيا بهتر نبود بگوييم «موجودي براي زندگي» چون اين دو چيز فقط به ظاهر مثل هم نيستند!» اما به هر حال اين توصيف وجود دارد.
مالرو در سال 1972 دچار سرگيجه شد و زمين خورد. اما توانست خودش را نگه دارد. او را به بيمارستان «سال پتري ير93» بردند و تحت مراقبتهاي ويژه دکتر برتانيا94 توانست يادداشتهاي روزانهاش را بنويسد. اين نوشتهها بازگوکننده احتضاري سرشار از سربازان سال دوم انقلاب کبير فرانسه، «آپساراي95» خِمِرها، و نظراتي کموبيش عارفانه است. مالرو در اعماق اين گردابها، با تسلط و مهارت حرفهاي عجيبي کتابي فراهم کرد که نام آن را لازار گذاشت و پيروانش معتقدند که در رديف آثار بزرگ او مثل اميد و ساتورن است.
حال چهار سال براي اين مرد دوباره زندهشده باقي مانده بود که به اقدامات و صحنهسازيها و انديشهها و مدح و ثنايش از اسکندر مقدوني (در کتاب مهمانهاي گذرنده) و پيکاسو (در کتاب سري از سنگ آسماني) و از ادبيات (در کتاب انسان موقتي) و از خودش در پينوشتي بر کتاب مالرو چون بودن و گفتن تنوع بخشد. فراواني کار و اثرهاي اين مبارز خسته و فرسوده که اينک با مرگ خودماني شده بود باورنکردني است. مرگي که هم از آن بيزار است و هم برايش ثناخواني ميکند. به نزديکان خود گفته بود: «يک بيگاري پايانناپذير.»
فرداي روز مرگ مالرو (23 نوامبر 1976) فرانسوا مورياک که در نوجواني از او استقبال کرده و مسحور «اين کوچولوي حريص با چشمهاي بسيار زيبا» شده بود و بعداً او را بزرگترين و به هر حال شگفتآورترين نويسنده زنده فرانسوي ناميده بود، با اين جمله به او درود فرستاد: «عظمتي که بيشتر به زندگيش مربوط است تا به آثارش.» بيشتر؟
خطّ خطر
ونسان برژه96 قهرمان و همزاد مالرو که کتاب خاطرات سنت هلن را خوانده بود ادعا ميکرد که بايد: «اثري روي نقشه جهان گذاشت». دو نفر از نزديکان مالرو يعني دوگل و پيکاسو اين پيشنهاد هذيانآميز را بهتر از او تحقق بخشيدهاند. آنچه ما از دنيا توسط مالرو ميدانيم بيشتر نحوه نگرشي به جهان است تا خراشيدن زمين تا سر حد ريختن خون خود. کيست در ميان ما که روزي چند از اين انساندوستي پويا و قاطع به هيجان درنيامده باشد؟ کدام است از دوستان جوان ما که دير يا زود با ميانجيگري اين برآشوبنده کلمات و شکلها، در وجود خويشتن، عظمت و شهامت و نبوغ رويايي ناشناخته را کشف نکرده باشد؟
او در نظر ما، نه به عنوان استاد، بلکه به عنوان وسوسهکننده مهم بود. براي ما اهميت داشت براي اينکه همه «سينماها»، همه شعبدهبازيها و همه کارهاي فريبدهنده نميتوانند اين معني را از بين ببرند که او، در زندگي خود، کسي بوده است که کلمات توسط او همة معني خود را بازيافتهاند، زيرا که گوينده آنها آماده براي پذيرفتن همه ضربات بود، او شاهدي بود که حتي حلقآويز شدن را به جان ميخريد. او خطّ خطر را برگزيده بود
* مترجم برجسته آثار آندره مالرو به فارسی
پينوشتها
1. Jean La Couture / 2. Laval مرد سياسي فرانسوي (1883ـ1945) كه رئيس حکومت ويشي در 1942 بود. او سياست همکاري با آلمان را انتخاب کرده بود و پس از آزادي فرانسه محکوم به اعدام و تيرباران شد./ 3. Darlan درياسالار فرانسوي و همکار نزديک مارشال پتن. او براي جانشيني پتن تعيين شده بود. پس از پياده شدن متفقين در آفريقا، قدرت را به دست گرفت (1942) ولي در الجزيره به قتل رسيد./ 4. Drieu la Rochelle نويسنده فرانسوي (1893-1945). او در پاريس خودکشي کرد./ 5. NRF (مجله جديد فرانسوي) که در سال 1908 تأسيس شد و به طور ماهانه انتشار يافت. بيشتر نويسندگان بزرگ فرانسه با اين مجله همکاري داشتهاند. اين مجله از سال 1943 تا 1953 تعطيل گرديد و سپس انتشارش ادامه يافت./ 6. Rouveyre/ 7. Celine نويسنده فرانسوي (1894-1961) کتاب معروف او سفر به انتهاي شب به زبان فارسي ترجمه شده است./ 8. Jean Giono نويسنده فرانسوي (1895-1970)/ 9. Gaetan Picon/ 10. Correze از ايالات مرکزي فرانسه./ 11. از شهرهاي معروف جنوب فرانسه./ 12. Emmanuel Berl/ 13. Lucien Rebatet/ 14. Carlton Gardens/ 15. Aquitaine / 16. Bergerac/ 17. Sarlat/ 18. Dordogne/ 19. San Felice/ 20. Eole/ 21. Rancé مرد روحاني فرانسوي (1626ـ 1706) که از دير فرقه «سيس ترسيَن»ها بيرون آمد و اصلاحاتي در مباني عقيدتي اين فرقه به عمل آورد./ 22. Barrés نويسنده فرانسوي (1862ـ 1923) داراي سبک ظريفي بود و رمانهاي معروفي نوشته است.
به عضويت فرهنگستان فرانسه انتخاب شد./ 23. Spengler فيلسوف آلماني (1880ـ 1936) مؤلف کتاب معروف انحطاط غرب./ 24. Robinson Crusoe داستان معروف دانيل دفو نويسنده انگليسي./ 25. Gil Blas رمان معروف لوساژ نويسنده فرانسوي (1668ـ1747) و آن شرح واقعبينانه ماجراهايي است که بر سر «ژيل بلاس» ميآيد. ترجمه اين کتاب توسط ميرزاحبيب اصفهاني يکي از نخستين ترجمههايي است که از ادبيات فرانسوي به زبان فارسي صورت گرفته است. ميرزاحبيب مترجم کتاب حاجيبابا نيز هست./ 26. Capitaine Aehab شخصيت اصلي رمان معروف نويسنده آمريکايي هرمان مرويل به نام موبيديک./ 27. Tchen از شخصيتهاي مهم رمان سرنوشت بشر نوشته آندره مالرو./ 28. Hong از شخصيتهاي مهم رمان فاتحان نوشتهاندره مالرو./ 29. Morand نويسنده فرانسوي (1888ـ1976) که رمان و داستان کوتاه و يادداشتهاي سفر از او باقي است./ 30. Chadourne/ 31. Perken شخصيت اصلي رمان مالرو به نام راه شاهي./ 32. Stiengs/ 33. Garine شخصيت اصلي رمان فاتحان نوشته مالرو./ 34. Pompidou نخستوزير دولت ژنرال دوگل که پس از او به رياست جمهوري انتخاب شد. قبلاً معلم ادبيات بود./ 35. Blucher نماينده استالين در چين./ 36. Banteuy Srei از معابد کامبوج./ 37. Angkor پايتخت کشور کامبوج./ 38. Paul Monin دوست مالرو و همکار او در انتشار روزنامه «هند و چين در زنجير»./ 39. Kognac فرماندار فرانسوي در مستعمره هند و چين./ 40. André Viellis/ 41. Amesterdam- Pleyel/ 42. Steresmann مرد سياسي آلماني (1878ـ1929) وزير خارجه آلمان در سالهاي 1923 تا 1929./ 43. Bruning مرد سياسي آلماني. رهبر ميانهروهاي کاتوليک و صدراعظم آلمان از 1920 تا 1932./ 44. Marianne/ 45. Leon Blum مرد سياسي فرانسوي (1872- 1950) رهبر حزب سوسياليست فرانسه که در سالهاي 1938 کابينه معروف به «جبهه ملي» را تشکيل داد.
در سال 1943 به آلمان تبعيد شد و پس از مراجعت به فرانسه در سال 1946 نخستوزير از طرف حزب سوسياليست فرانسه شد./ 46. Mendes- France مرد سياسي فرانسوي متولد 1907 و يکي از رهبران حزب راديکال. وي از 1950 تا 1955 نخستوزير فرانسه بود./ 47. Souvarine/ 48. Ciliga/ 49. Yagoda/ 50. S. S. Kaltenbrunner/ 51. Manes Sperber/ 52. Katyn/ 53. Halevy/ 54. Dreyfus/ 55. Raymond Aron/ 56. Bernanos/ 57. Potez/ 58. Dewoitine/ 59. Bloch/ 60. Dassault/ 61. Medelline/ 62. Yague/ 63. Poum حزب اتحاديه کمونيستها، مرکب از کمونيستهاي غيراستاليني و انشعابي از حزب کمونيست اسپانيا که طرفدار تروتسکي بودند./ 64. Andreu Nin/ 65. Victor Serge/ 66. Jean Paulhan/ 67. Simon Weil/ 68. G. Orwell/ 69. Shaw/ 70. Provins/ 71. Beuret/ 72. Panzer کلمه آلماني به معني تانک./ 73. Claude Santelli/ 74. Sens از شهرهاي فرانسه./ 75. Bourdet/ 76. Dastier/ 77. Josette Clotis زن دوم آندره مالرو./ 78. Lot/ 79. Jacquot/ 80. Colmar/ 81. Jean Moulin ميهنپرست فرانسوي و بنيانگذار شوراي ملي مقاومت که به دست آلمانيها بازداشت و شکنجه شد و به هنگام انتقالش به آلمان درگذشت.
جسد او در سال 1965 به پانتئون، مدفن بزرگان تاريخ فرانسه، انتقال يافت./ 82. Michelet مورخ فرانسوي (1798- 1874) وي از سال 1840 به بعد مخالف حکومت وقت بود و از سال 1851 از کار خود که استادي کُلزّ دو فرانس بود برکنار شد. آثار معروف او تاريخ فرانسه و تاريخ انقلاب فرانسه است./ 83. Clausewitz ژنرال اهل پروس (1780ـ1831) او پس از جنگ با ناپلئون آکادمي نظامي برلين را تأسيس کرد. رساله او درباره جنگ مشهور است./ 84. Anti- Proust/ 85. Raymond Aron (1905ـ1983) جامعهشناس و مورخ و مفسر سياسي فرانسوي. استاد جامعهشناسي در سوربن، صاحب تأليفات متعدد در مباحث جامعهشناسي و اجتماعي و سياسي./ 86. Jaequce Chaban- Delmas مرد سياسي فرانسوي متولد 1915. چند بار وزير و نخستوزير فرانسه بود./ 87. Albert Beguin سردبير مجله اسپري./ 88. Esprit مجله نيمهمذهبي فرانسه./ 89. Jean Genet نويسنده فرانسوي./ 90. Odeon از تماشاخانههاي معروف پاريس./ 91. Parachutistes منظور فرانسويان الجزيرهاي مخالف استقلال اين کشور است که با دولت مرکزي مخالفت ميکردند./ 92. Orsay ايستگاه راهآهن قديمي شهر پاريس که در زمان رياست جمهوري ميتران تبديل به موزه شد./ 93. Salpetriére از بيمارستانهاي مهم و بزرگ پاريس./ 94. Bertagna/ 95. Apsaras در اساطير هند قديم به خدايان دروني اطلاق ميشود./ 96. Vincent Berger
ماهنامه تجربه
‘