این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی اسطوره شکنانه به آندره مالرو
کاظم فیروزمند
روشنفکران، قرن بیستم را تقریباً بدنام کردهاند. همه، با چند استثناء خدایانی خبیث را بندگی کردند که منفورترین و غالبترینشان قدرت بود. نویسندگان، هنرمندان، فیلسوفان، مورخان، حتی موسیقیدانان و معماران، شورمندانه نبوغ و قریحه خود را به خدمت انگیزهای «مقصودی» آرمانی گماشتند. این «خیانت دیوانیان» چون مرضی فراگیر، خرد و بصیرت گرانبهای جهان را فروکاست و تمدن هنوز نیز از صدمه آن کمر راست نکرده است.
چرا آن همه زن و مرد هوشمند و روشنفکر به خدمت قدرت گردن نهادند و نخواستند که با ندای وجدان و با سنت شریف مخالفِ اصولی جان پاسخ دهند؟ ستایشی را که به لنین، استالین و تروتسکی، به هیتلر و مائو و هوشیمین، موسولینی و پل پوت، کاسترو و بقیه این خیل آشفتهحالانِ ناآدمی نثار شد. چگونه باید توضیح داد؟ اضطراب شخصی بود که جلوهگری میکرد- و عکساش، نخوتِ خودنوازی- جذبه خشونت، منجیگریِ دروغین، غریزه جمعی، شهوت ویرانگری و دعوی امتیاز ویژه هم هیچ کم نبود.
این انگیزهها با شخص آندره مالرو- شاید پرآوازهترین رماننویس بین دو جنگ – و با کار او، عجین بود. هر رماننویسی از تجربه خود مایهای برمیگیرد. سپس با تخیلاش درمیآمیزد و چیزی میسازد که برای تعبیر واقعیت آنگونه که میبیند، لازم دارد. از اینها گذشته، حقیقت در داستان جز نوعی دروغ نیست و این دروغ هر چقدر ماهرانهتر باشد، حقیقت بزرگتر خواهد بود. مالرو استراتژی ادبی مرسوم را پشت و رو کرد، در لفافه داستان هالهای از قهرمانی دور خود تنید.
آخرین زندگینامهنویساش، الیور تاد، شرحی از زندگی او داده است پر از نکته، در نگاهی عینینگر، حتی در حد اغراق، آنجا که میخواهد نشان دهد مالرو در بَزک کردنِ دستاوردهایش تا حد شگفتی میتوانست پیش رود، زندگینامه تاد، اسطورهشکن است و به همین سبب، سخت خواندنی.
اصلِ کار را که همه میدانیم، آراستنِ گذشته برای اینکه جزئیات آن بخشهایی از زندگی که میخواهیم نقل کنیم کمی بامزهتر، کمی گستاختر، کمی خیرهکنندهتر از آنچه بوده است جلوه کند. اما انجام چنین کاری در مقیاس آندره مالرو فی نفسه حرکت خطیری است وقتی زندگینامهنویس شکاکی مثل تاد آن کنار، گوش ایستاده باشد و زیر لب بگوید «ها! آره، بیا.» اما امر غریب در این مورد بخصوص آن است که او نیازی نداشت چنین کند وقتی به تن خود خطر کرده بود و ماجراهایی داشت از آن گونه که هر نویسنده دیگری را پاک راضی میکند: «در هند و چین فرانسه در جوانی، داوطلبی در جنگ داخلی اسپانیا، سربازی در آخرین ماههای اشغال، یار نزدیک دنیاگردِ ژنرال دوگل. اما مالرو احساس میکرد که نمیتواند اینها را به حال خود رها کند. باید با کمی آب و تاب، از جایگاه تاریخی خود مطمئن میشد. باید لاف از دانشی، از قابلیتی میزد که نداشت، از دیدارهای مهم و برای هر دو طرف حساسی با بزرگان و سران که صورت نگرفته بود، از فتحها و دستاوردهایی که از آنِ او نبودند تا به آنها ببالد.
در جاهطلبی مالرو تردیدی نبود. در انرژیاش هم همینطور. مصمم بود نشان خود را بر جهان حک کند. برخاسته از خانوادهای معمولی در شمال فرانسه، زود در پاریس جایی در کنار ماکس ژاکوب و سورئالیستها یافت و از آنها یاد گرفت که کارش همیشه توجیه خودش هم هست. این خودساخته خودآموخته چند کلاس در مدرسه زبانهای شرقی گذراند اما تحصیل منظم برای اخذ مدرک نکرد. اما البته بعدها مدعی شد که سانسکریت و فارسی خوانده است و میتواند روسی صحبت کند- آدمی که فقط فرانسوی بلد بود و حتی انگلیسی درست و حسابی هم نمیدانست. با خبرگی در اثر هنریِ نسخه اصل یا زیرقیمت، ذاتاً اهل معامله بود و تا آخر و نیز همان ماند.
اولین ماجرایش در مستعمرات فرانسه در جنوب شرقی آسیا بود. با زنش کلارا به آنجا رفت تا مجسمههای بودایی را از معبدی کش برود، به این قصد که بفروشد- اگر شد در نیویورک. مقامات محل برای حفاظت از میراث فرهنگی طبیعتاً سعی کردند به جرم دزدی و تخریب زندانیاش کنند. جامعه ادبی پاریس، به سرکردگی ژید و فرانسوا موریاک خواستار عفو او شدند، صرفاً به این عنوان که مالرو جوانی است که آینده درخشانی دارد. این عمل آنقدر کارگر شد که مقامات مستعمره آدمهای نادان هنرنشناس معرفی شدند و مالرو نجاتدهنده معبد و مجسمههای آن شناخته شد. مالرو قبلاً کشف کرده بود که امتیاز ویژه قادر است عقل سلیم و عدالت طبیعی را چنان وارونه کند که برای تحریف واقعیت کافی باشد. در حالی که سورئالیسم، خصوصی و نفیس بود، کمونیسم عمومی و جنجالی بود.
مالرو در یکی از کلمات قصار پیامبرانهاش که از خصایل نوشتههایش است، میگوید: «کمونیسم امید نیست، صورت امید است.» او که خود هرگز به حزب کمونیسم نپیوست، استاد ذهن و زبان تبلیغ و تحریک آن از آب درآمد. رمانهایش- فاتحان، سرنوشت بشر، امید- نثری منقطع و قیامتنگر دارند، با ابهامی تغزلی. آدمهای داستانی مالرو گرفتار توطئهای پر زرق و برق با مشتهای گره کرده، به فرمان شعارهایی که فریاد میزنند، آدمهایی مقواییاند که سخن گفتن و عمل کردنشان اندک ربطی با زندگی واقعی و احساسات واقعی دارد، یا ندارد، اما هر دم برانند که انقلاب کمونیستی بکنند.
آنچه در این رمانها بسیار واقعی و عینی است، عشق به خشونت و اعتقاد به قدرت است. او در صحنهای که شهرت بینالمللیاش را رقم زد، شرح میدهد که چطور چیانکای چک و آدمهایش در کانتون با تپاندن کمونیستها به درون دیگ بخارهای لوکوموتیو، انقلاب را سرکوب کردند. چنین قساوتی رخ نداده بود. مالرو آن موقع به چین نرفته بود. اما مثل همیشه بر ساختنِ رمان به این تصور عمومی تبدیل شد که مالرو دارد تجربه عینیاش را مینویسد- تصوری که وی با آن مِنومِن کردنهای مرسوماش بدان دامن زد. سالها بعد، پرزیدنت نیکسون در آستانه سفرش به چین فکر میکرد که مالرو واقعاً در به قدرت رسیدن کمونیستها در چین دست داشته است و در ضمن صحبتشان، مالرو از او رفع شبهه نکرد. احساس ناامنی و نخوت، هر دو در اجبار مالرو به اینکه وانمود کند قصهها، دروغها، لاف و گزافهایش حقیقت زنده تپندهاند، هویدا است.
اینجا نویسندهای را شاهدیم که مدعی است روشنفکران میتوانند برج عاجشان را با اسلحهای و رفیق شدن با فوجی مسلح در راه جبهه عوض کنند و مرگ در راه آرمان همان قدر ضروری است که با شکوه. نویسندهای را شاهدیم که تاریخ را با حروف درشت اسطوره میکند. آرتور کستلر که خود در آن زمان اکتیویستی کمونیست بود از مالرو برای جنبش کمک میخواست و مینویسد که چطور مالرو «در سکوت گوش میداد و گهگاه یکی از آن فینفینهای بهتانگیز خاص خود را میکرد که صدایش مثل مویه جانوری زخمی در جنگل بود.» مالرو که نقشاش را ماهرانه و کامل بازی میکرد سرانجام گفته است: «بله، بله، دوست عزیز، اما درباره قیامت چه فکر میکنی؟»
مالرو با سیاسی کردن ادبیات و داستانی کردن سیاست، نماینده بسیار کامل و عامِ دبیران خیانتکار سالهای سی شد. در دورهای که عکس دیگر رایج شده بود، او باریک و خوش تیپ مینماید. با موهای آشفته جوانانه و سیگاری در دست قانعکنندهاش، تیکهای عصبی صورتش و آن فینفینها و همزمان، آمیزه بود از بارون مونش هاوزن و چهگوارا.
شورویها این نوچه مشتاق را با مسرت به خود راه دادند. در ۱۹۳۴ به مأموریت از کمینترن برای دفاع از دیمیتروف به برلین رفت که به آتش زدن رایشتاگ متهم شده بود. هیتلر از پذیرفتناش سرباز زد اما مالرو بعداً (مثل همیشه به دروغ) ادعا کرد که با گوبلز ملاقات کرده است. در همان سال در کنگره نویسندگان در مسکو توانست ادعا کند که «من به اومانیسم شوروی در آینده معتقدم، اومانیستی که همگونه، اما نه همان، اومانیسم یونان، رم و دوره رنسانس است» فکر میکرد که هنرمند شوروی، آزاد است هر چه میخواهد بکند. ارنبورگ، بابل، آیزنشتاین، گورکی، پاسترناک، حتی تولستوی را شناخت اما از آنها چیزی نیاموخت. یاوهگوییاش تمامی نداشت: «اقتدار عظیم نیروی شوروی از آغاز در این است که از تمدناش نوعاً شکسپیرها پدید میآید.»
به وسیلهای که هنوز مجهول است، پولی فراهم کرد تا برای جمهوریخواهان جنگ داخلی اسپانیا، نیروی هوایی تشکیل دهد و خود را افسر اسکادران قرار داد. خلبانی نمیدانست اما وانمود کرد که در جنگی هوایی سقوط کرده است. در پاسخ روزنامهنگاری که پرسیده بود کدام کشور به آرمانهای راستین دموکراسی از همه نزدیکتر است، گفت «شوروی» وقتی کمونیستها میخواستند آنارشیستها را در اسپانیا با چنان قساوتی قتل عام کنند که چشمان جورج ارول را باز کرد، به ویکتور شرژ، یکی از قربانیان بختیارتر استالین، گفت در حال حاضر هیچ کاری علیه استالین نخواهم کرد. محاکمات مسکو را میپذیرم و آمادهام محاکمات بارسلون را نیز بپذیرم.» در واقع او هرگز استالین را ندید اما این مانع از آن نبود که بعدها بگوید استالین به من گفت فلان.
سقوط پاریس در ۱۹۴۰ مسلماً فرصتی بود برای کسی که مدعی بود نوشتن و عمل کردن تعهد واحدی را میطلبد، به جای آنکه یا به فرانسه آزاد در لندن ملحق شود یا به نیروی مقاومت داخلی بپیوندد، با رفیقه آن زمانش ژوزت کلوتیس به روستایی در ویشی پناه برد و در آرامش به نوشتن پرداخت.
در آخرین زمان ممکن، در بهار ۱۹۴۴ با موعد پیاده شدن متفقین در لوزماندی (۹ ژوئن) در پیشِ رو، با یک عضو نهضت مقاومت و افسر انگلیسیاش میجر جورج هیلر، تماس گرفت. یکبار دیگر این فرصت مشعشع فراهم شد که همچنان که در اسپانیا، خود را کلنل بنامد، در ژوئیه آن سال، او و هیلر به سمت سربازان آلمانی در ایست بازرسی یوش بردند. آلمانها آتش گشودند و وقتی هیلر و مالرو داشتند درمیرفتند گلولهای پای مالرو را خراشید. او به زندان افتاد، هیلر فرار کرد و مالرو پس از چهل و هشت ساعت آزاد شد. مالرو در پاریس چند روز بعد، در نوشگاه ریتس با همینگوی، لاف میزد که فرمانده ۲۰۰ نفر است. یکی از همراهان مسلح همینگوی پرسید: «پاپا، بزنیمش عوضی رو؟» جنگ مالرو در نقل بعدی چیزی را جا نیانداخت. ترکش کمرش را شکافته بود و با جوخه آتش آلمانی روبهرو شده بود؛ جلوی یک هنگ رایش درآمده بود و آلزاس یوون را آزاد کرده بود.
از جمله زندگینامهنویسان و منتقدانی که به اسطوره مالرو کمک کردهاند، ژان لاکوتور، والتر لالگلوا، کرتیس کیت و آکسل مدسن هستند که همه او را عمدتاً همانطور که هست پذیرفته، برای سوداگریهای سودجویانهاش توجیهی و برای خودستاییهایش عناوین محترمانهای یافتهاند. چند پژوهش تخصصی که دروغ بودن فعالیتهایش در هند و چین، چین و اسپانیا، یاوهگوییهایش درباره اتحاد شوروی، اغراق مضحک در نقش جزئیاش در پایان جنگ و سرسپردگیاش به دوگل را آشکار ساختهاند سکوت محض پیشه کردهاند.
اولیور تاد چندین سال به عنوان روزنامهنگار، رماننویس و مولف زندگینامه آلبر کامو در کانون هیأت ادبی فرانسه قرار داشته است. او سخت کوشیده است در منابعی نامعمول کاوش کند و با کسانی که بر سر راه مالرو قرار گرفته بودند به گفتوگو بنشیند. با این حال با نوشتن به زمان حال تاریخی خود را راضی نکرده است. زمان به او اجازه میدهد که واقعیت را با ارزش داوری و نظر خود درآمیزد به شیوهای که به طور آزارندهای تقلید تحقیرآمیز – گاهی نقیضه- مالرو ژنریک است.
یک مثال اتفاقیاش این است. او مینویسد: «مالرو فکر نمیکند که برندهها همیشه بر حقاند. استالین را هم بیتقصیر نمیداند. اما طوری رفتار میکند که گویی بعضی بازندهها مقصرند. تروتسکی سفری شگفتانگیز، سرنوشتی معطوف به مرگ متوقفِ پیشروست. عدالت مسلماً مطلوب است، اما کفایت شاید مطلوبتر است.» کُنه معنی این عبارت احتمالاً این است که مالرو معتقد بود استالین هر خطایی هم که کرد، تروتسکی را شکست داد و خواهی نخواهی قدرت را به دست گرفت. اما این چگونه استعارهای است که «سفری شگفتانگیز» را بدل از تروتسکی قرار میدهد. یا ترور قریبالوقوعاش را «سرنوشتی معطوف به مرگ متوقفِ پیشرو» توصیف میکند؟ اینجا خود «سرنوشت» مصادره به مطلوب است. در مورد قصارگویی مشکوکِ درباره عدالت و کفایت نیز این تاد است که میگوید یا مالرو؟
معاصرانی چون کستلر و آرون از اینکه مالرو چنین دم به دم و به سهولت دوگل را به قهرمانی میستود در شگفت بودند آیا او نبود که از چپ و راست چرخیدناش هیچ توجیهی نمیپذیرفت و به هر چه که درگذشته دل بسته بود خیانت میکرد؟ در نگاه به گذشته، آشکار است که تسلیم فکری به استالین یک سر به تسلیم فکری به دوگل میانجامد- با این فرق که دومی آماده بود دستیابی به قدرت و برخورداری بس بیشتر از امتیاز ویژه را برای او میسر کند. به مسند وزارت که نصب شد، به طرز شرمآوری ثناخوان بود. شرحی گزاف در تاریخ و قهرمانپرستی بر دوگل نثار کرد.
در کابینه رو در روی دوگل گفت که او چون پرزیدنت کندی، «مظهر زمینی» همه مردم است، در امور فرهنگی به نظر میرسد وزیر شایسته بخردی بوده است و روال کسالتبار وزارت را با توسل گاهگاهی به امتیاز ویژه دستیابی به کسانی چون مائو و نرو و دادن گزارشهای وهمآلود و خودبینانه همیشگی از گفتوگوی فیمابین سیاستمداری بزرگ با سیاستمدار بزرگ دیگر تخفیف میداد. چون همیشه، مجذوب قدرت میتوانست مائو و مبارزهاش را «سرمشقی برای همه بشریت» بنامد. اینجا دیگر از واقعیت یکسر گسسته بود. خصوصی به فرانسوا مودیاک گفت که «در فرانسه فقط دو نفر هست، دوگل و من.»
قلدر و خودنما، تحقیرکننده آدمهایی که مجبورند به حرفهایش گوش بدهند، همواره مراقب اینکه مطمئن شود تنها دارنده بیوجدان امتیاز ویژه است و پرسونای دروغینی را که برای خود ساخته است به ملأعام میبَرَد. تاد به دورههای افسردگیاش، نوشخواریاش، اعتیادش به داروهای محرک و خوابآور هم اشاره میکند. تیکهای عصبیاش نتیجه سندروم، نقصی مادرزاد بود و تاد این نظریه جالب را میدهد که این سندروم شاید با لاف و دروغزنی مرتبط باشد.
تاد درباره لافزنی و دروغپردازی مردد است. میفهمد که مالرو، هوادار دست و پا میکرد، کارهایی را که میخواست مردم فکر کنند که کرده است انجام نمیداده در ذهن مالرو، «آنچه باید باشد»، بود، اما اغلب ترجیح میدهد با این جنبه او بیرون از متن «پنهانی» با حروف ریز در پانویسها برخورد کند. اغلب گرفتار همان دفاعیه بیمعنی دیگر زندگینامهنویسان مالرو میشود با عباراتی این چنین: «مالرو میتواند آنهایی را که بهشان نیاز دارد، مجاب کند و کسی تعجب نمیکند. او نویسنده مادرزاد و رزمنده مادرزاد است. کدام نویسنده دیگری میتواند اینقدر متقاعدکننده باشد؟»
اکنون سالها گذشته است و اتحاد شوروی دیگر نیست و خیانت دبیران در سالهای سی ممکن است دیگر آنچنان مهم نباشد در واقع فقط ممکن است از منجیگری، جذاب ساختن خشونت و توسل به قدرت روی برگرداند، مالرو را مردی جدی تصویر کردهاند که زندگیاش بهترین اثر هنریاش بود. شواهدی از آنگونه که ذکر شد به نتیجهای متفاوت میانجامد. مالرو در گستره تاریخ عینی و نه اسطوره، مهارت خود را در معاملهگری نشان داد و آن همه نیکان و بزرگانی که فریب شیادی او را خوردند اکنون خَندِستانی شگفت مینماید- بخصوص امروز که در زیر گنبد و بازتابنده پانتئون، که تجسم فرانسه تاریخی است، تقدیس شده و جاودانه مورد ستایش است.
تاد از او در ایام وزارتش توصیفی عالی به دست میدهد. مافوق، خوشرو، اسرافکار، همواره زبانآور. شیفته تشریفات- باید از هر سویه به بعد تنها نویسندهای بوده باشد که مجموعهای از خطابههای تدفین منتشر کرده بود- و سفر، اکنون که پس از ژنرال بالاترین منزلت را داشت، باید بسیار ارضا شده باشد. تاد میگوید شاید جداً امیدوار بوده است به وقت خود جانشین دوگل شود.
اما در ۱۹۶۹ وقتاش که رسید، فرانسه پمپیدوی لختِ کسلکننده را برگزید، نه مالروی باریک و تابان را. حوادث سال پیش [حوادث ماه مه] او را ناگهان تکان داده بود- به شیوه دوران جوانی گفته بود این «بحران جهانی تمدن» است- زیر پایش را هم خالی کرد، زیرا حس کرد که این منادی خروج نهایی وی از عرصه سیاست است. همچنان چهرهای مشهور بود با ۸۷ بار ظاهر شدن در رادیو و تلویزیون بین ۱۹۶۷ تا سال مرگش، اما مرد افسردهای هم بود.
ماهنامه تجربه