این مقاله را به اشتراک بگذارید
گزیدهای از یادداشتهای نیما
«مرگ صادق هدایت… و هیچکس نمیداند. در دو سه صفحه قبل اشاره کردهام. هدایت را دوستانش دقمرگ کردند (او در سرگشتگی از اوضاع ضعیف شد و دست از زندگی کشید) هدایت را راستها و چپها هر دو کشتند. مداحان چیزهایی که در او نبود و اسباب یاس از بیشعوری آن مداحان شد (برای من گفته بود) هدایت مرد. و من به سکوت و مرض سکوت مبتلا شدم.»
«آزاد ــ رسولی ــ صالحیار … آمدند اینجا و هیچکدام را نمیشناختم. آزاد بسیار حساس و فکور است، دانشکده دیده است، شعر میگوید (دیار شب) را نوشته است. چقدر ضعیفالاندام است و برای شاعری پیشدرآمد ساخته است. رنج میبرد، نسبت به من علاقهمند بود و نسبت به خانلری و مجلهاش و دانشکده هیچ. آزاد میگفت در رادیو اشعار آزاد احسان طبری را میخواندند در مدح استالین و غیره… آیا این جوان تودهای مثل همه تودهایها امتحان خود را در شارلاتانی نداده است.»
«بیحرمتی … همهجور توهین و بیحرمتی را من در این کشور نسبت به خودم دیدم. منجمله اسم تودهای که به روی اسم من گذارده شده است. فحشی از این بدتر من در این کشور ندیدم، که به من تودهای بگویند، یعنی نوکر روس (و پستتر از این نوکر طبریها)»
« مردم احمق مرا توده ای میپنداشتند ــ احمقها! پس چرا امروز من در روسیه نیستم؟ پس چرا امروز من گرسنهام. برای اینکه زاد و بومم را دوست داشتهام و دوست دارم. من گرسنهام، من بیخانمان هستم، در تمام این اراضی وسیع یک خانه کوچک هم که اختیار آن با من باشد ندارم. من آینده سیاه دارم، خانلری و صفا و نفیسی و هزاران کسان دیگر ماهی هزارها تومان عایدی دارند.»
«خانم آلاحمد آمد. چون در منزلشان کسانی بودند، بعداً من که در خانه تنها بودم خود جلال آمد. میروند به اروپا، خداحافظی کرد. حرفهایی زد. امیدوارم زیاد کار کنید. هر کس چاپ میکند بکند چندان در پی این نباشید که چرا منفعت پولی کم است. اگر شما بیپول بودید الان کسی بودید. اگر حرفهایی زدهایم ما را ببخشید. روبوسی کرد و رفت. فردا ظهر با طیاره میروند.»
«شب است… شب است. شراگیم کوچولو در چادر سر سفره دارد میخورد، تعریف میکند. جستهجسته حرف میزند (کرده آب شد رفت پایین…) گاو هنوز از چرا میآید. جنگل کلارزمی مثل گور تاریک است. چرنده آرمیده، درنده برای طعمه میگردد. خیال آنها تاریکی را وحشتناک میکند. یک وحشت زیبا. یک زیبایی وحشتناک تقریبا در همه جا یکسان جلوهگر است و خود وحشتناکی را هم زیبا و لذتبخش میسازد.
البته شب است به هر حسابی دارم چهار قصه را مینویسم. در پیش من هیزمها که روی هم قرار گرفته و میسوزند. بوی خوش چوبزرشک با آنها به هوا میرود. معلوم نیست به کجا، به پایین این دره هولناک که چادر ما مثل پیشقراولان بالای آن قرار گرفته است. میرود به طرف تاریکیها که ستارهها بالای آن در آسمان سرد و بیاعتنا میدرخشند و به عمر رفته و معدم چوپانها و گالشها که در اینجا بودهاند گویی جایی را به چشم زندگان توقع میکنند. من باز میگویم شب است. اما در دل من شب دیگری است و ستارههای آن از جنس دیگر. در دل من سکنهای هستند که با سکنه این زمین قهر و آشتیها دارند، در دل من گمشده است که در این ساعت وحشتناک از آن یاد میکنم. هر چه داد بزنم کسی به چشمهای سیاه من نگاه نمیکند. گمشدههای دیگر هستند که دیگر امید دیدن آنها را ندارم، هرچه آنها را بخوانم جواب نمیدهند، و جوانی مانند بیگانه از پهلوی آنها سایه میزند. اگر به مانند گویی آویزان در بین همه آنها دور بزنم چه کنم حالا که تنم از نیرو افتاده است آنها دارند نیرو گرفته و جوان میشوند و حالا که جواب میدهم گویا کسی میپرسد. ولی شب است کسی نمیبیند، همچنان که در دل من همهچیز مرموز و پوشیده است، کلارزمی مثل گهواره مرا تکان میدهد و برای من لالایی میگوید، چرا حرف خود را تکرار کنم. باز شب است…»