این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره اشعار «زاغی» سروده تد هیوز
اسطورههای معاصر در ترازوی زاغی
تری گیفورد*/ مترجم: علی بهروزی
شعری که قرار بود نخستین شعر در مجموعه «زاغی» باشد، نشاندهنده بوطیقای زبردستانهای است که در پشت سبک و فکری ظاهرا ساده نهفته است. «یک فاجعه» با تصویری از زاغی به مثابه مشاهدهگر بیاعتنایی آغاز میشود که برای بقا باید هر مُرداری را که گیرش بیاید بخورد: «اخباری آمد/ از پیداشدن یک کلمه./ زاغی دید که آدمها را میکُشد او./ هیچ از اشتها نیفتاد.» در اینجا، به جای اینکه انسانها کلمه را اختراع کرده باشند، میبینیم که ایده ای، در قالبِ یک کلمه، آنها را میکشد. اما این کلمه برای زیستن نیازمند و وابسته انسانها است. تشبیه، واجآرایی، و تصویرپردازیِ نمایشی بخشی از موسیقیِ بوطیقایی است که میخواهد نقش یک شوخی بزرگ را در برابر خودفریبیِ انسان ایفا کند. این ایدئولوژی نمیتواند در برابر واقعیت مادی دوام بیاورد – «دورهاش به سر آمد». زاغی باقی میماند تا بر مشاهدات خود «تامل» کند، درست مانند خوانندگان که باید پاسخی برای این پرسش بیابند که آنها با کدام «کلمهها» زیست میکنند.
تد هیوز در «زاغی» انواع گستردهای از «کلمه ها» را که در نیمه دوم قرن بیستم در اوج دوره خود بودهاند مورد سوال قرار میدهد. «نسب نامه» نقیضهای است برای یک تبارشناسی به سبک عهد عتیق، که با جیغِ یک زائو (یا بیگبنگ) آغاز میشود، از حلقههای نسب شناختیِ گویایی میگذرد و به آدمی منتهی میشود که نمیتواند چیزی جز نیستی ایجاد کند، یعنی همان «هرگز، هرگزِ» مرموزی که میتواند زمینه زایش هرگونه جانور افسانهای (مثلا، یک جانور سیاه) باشد که بتواند یک نیاز روحیِ دیگر را برآورده کند. اما درعوض، یک کلاغِ واقعیِ «بی پرِ لرزان» در یک آشیانه کثیف به دنیا میآید تا، در بقیه اشعار مجموعه، با روش کاملا «خاکی» خود «کلمه ها»ی دیگر را محک بزند.
و بهاینترتیب است که اسطورههای معاصر محک میخورند: عقده ادیپ («تمثیل انتقام»)، جبر علمی («جنگ به روایت زاغی»)، خودآراییهای رمانتیک («ترانه جغد»)، ادبیات شبانی [پاستورالیسم] («زاغی و پرندگان»)، تجسدیافتن شر («جانور سیاه»)، سرکوبی شر با استفاده از زور («سن ژرژ به روایت زاغی»)، خدای مسیحیت («زاغی تناول میکند»)، جنسیت به عنوان نیروی غالب («یک شوخی بچگانه»)، و عشق («نخستین درس زاغی»)… تداوم اینگونه آگاهیهای کاذب و خودگول زننده را در شعر «یک نظر» میبینیم، که در اینجا خود زاغی میکوشد برگها را حالتی رمانتیک بدهد. و دوباره، واقعیتِ مادی به طرز قاطعی کذب این موضع را نشان میدهد، یعنی سرِ زاغی را با لبه یک برگ قطع میکند. و او هم بلافاصله چیزی را جایگزین آن میکند که حتی کاذبتر هم هست. خلق صورتهای گوناگون آگاهیِ کاذبِ استعلایی – اهداف، کلمات، ایدئولوژیها – چیزی نیست که به آسانی بتوان جلویش را گرفت، حتی وقتی که سرشت مخرب آنها را دیده باشیم.
در عینی که زاغی دارد پنداشتهای کاذب را نابود میکند، اشعار دیگری هم در گوشهوکنار مجموعه پراکندهاند که در آنها زاغی را میبینیم که پیدایش نوعی «وجدان» را خلاقانه کشف میکند. به شیوهای نمونه وار، زاغی میکوشد با روش خاص خود با دریا رابطه برقرار کند: با نادیدهگرفتنش، با حرفزدن با آن، با همدردیکردن و با متنفربودن از آن. «کوشید که همجهان شود با دریا/ ریههایش، اما، ژرفایی آنچنان نداشتند.» البته او در همان جهانی قرار دارد که دریا، اما از آنجا که نمیتواند با ابعاد طبیعتِ دریا هماهنگ شود، قادر به احساس این همجهانی نیست. سرانجام، درک بیاهمیتیِ نسبیش باعث «مصلوبشدن» زاغی میگردد، زیرا او نمیتواند حتی از دریا فاصله بگیرد. (او همیشه در حال رسیدن به جهان و دریایی دیگر خواهد بود.) درد و رنج این امر برای «منِ» او همانقدر چاره ناپذیر است که رنج مردن. اما این را باید یک لحظه رشد طنزآمیز قلمداد کرد. او در «زاغی بر ساحل» یک گام پیشتر میرود و، در واکنش به آنچه از نظر او رنج و درد دریاست – «نعره و رعشه دیوآسایش» – احساس میکند که لازم است کمک کند، اما چنین کمکی از او برنمی آید، و این تا اندازهای ناشی از ناتوانی او در فهم است. شعر با این کوشش به پایان میرسد که «درباره دریا، به شگفت ماند که:/ آخر چه بود این که چنین میآزرد؟» ظاهرا زاغی دارد کشف میکند که همدردی تنها از فروتنی و افتادگی حاصل میشود.
به همین ترتیب، احساس جرم و تقصیر از انجام اعمال خشونتآمیز تنها در صورتی پیدا میشود که پیامدهای خشونت دریافته و ثبت شوند. در شعر «آن لحظه» ظاهرا زاغی دارد، با خوفی آرام، قطعیت یک مرگ خشن را ثبت میکند. شعر لحن ظریفی دارد حاکی از سردستیبودن برداشتن یک هفتتیر «مثل سیگاری از جاسیگاری»، و فردیت یکتای «تنها چهره باقیمانده در جهان» که حالا «درهم شکسته» است، و وقار جنازهای که در جهانی رهاشده رهایش کرده اند، و قطعیت نهایی کلمه تکرارشونده «برای ابد»، و احساس تقصیر صادقانه در ورای این فرمان که باید با وجود مجموعه پیچیده عواطف مذکور در بالا همچنان به زیستن ادامه داد: «زاغی مجبور شد بیفتد دنبال چیزکی برای خوردن». عزت و حرمت ضمنیِ این جست و جوکردنِ مُردار در جایی دیگر مبین تغییری است در آگاهی زاغی، که بار دیگر با وضوح و صراحت بیشتری در «زاغی تیرانوساروس» رو میشود.
در عالمی که بر پایه زنجیره غذایی استوار است، هر موجودی یک تیرانوساروس است و هیچ موجودی این اختیار را ندارد که از خوردن بازایستد تا «با نور مبدل گردد»/ که این خود یکی دیگر از آن پنداشتهای کاذب است. زاغی وقتی نوالهای میبیند، مثلِ «ضامنِ یک تله-فنر» از جا میجهد تا به آن نوک بزند. فقط انسانها هستند که خود را با اَشکال متظاهرانه «نور» گول میزنند… آگاهی زاغی از محدودیتهایی که او را جبرا به اعمال خشونتآمیز سوق میدهند سبب میشود که او به طرز تاثرآوری انتخابهای بشری ناشی از وجدان را ارزشی خاص ببخشد. حداکثر آنچه زاغی میتواند حس کند احساس تقصیر ناشی از همدردیای است که در «اعصاب زاغی وامی دهد» شاهدش هستیم. در آنجا او زندانی تمام آن چیزهایی است که خورده است. «زندان او زمین است». با عنایت به این تله وجودی، دشوار است که بگوییم آیا خواننده باید در واکنش به سطر آخر شعر به زاغی بخندد یا با او همدردی کند: «با خاطری معذب پرواز میکند».
شاید پاسخ به این سوال را بتوان در اشعاری جستجو کرد که هیوز در ١٩٧٠ برای خاتمه مجموعه در نظر گرفته بود (اما از آن دست کشید). «دو ترانه اسکیمویی»، شعر ماقبل آخر کتاب، تمثیل [فابل]هایی هستند در باب پذیرش «خود»، با تمام تناقضات و ضعفهای ظاهریاش، که شامل نیاز به جست و جوی یک «خودِ» بهتر هم میشود. جست و جوی آب برای یافتن معنای زندگی خود صرفا به بصیرتهایی دردناک منتهی میشود، «اشک ریزان برگشت آرزو داشت بمیرد.» در این لحظه یاس، که آب «خسته خسته خسته» است، او درعینحال، به طرز طنزآمیزی، «شفاف شفاف» هم هست – «در ته تمام چیزهای عالم افتاد». کلمه «ته» مبین یک سمتوسو و درعینحال کشف طبیعت خودِ آب هم هست. شعر «خون ریزه پیزه» ترانه ساده زاغی در ستایش و جشنگرفتن خون حیات نیست، بلکه بصیرتی است در باب یک عالم سازنده/ مخرب. هر کدام از این سه کلمه آخر به گونهای کلمه قبل از خود را توصیف میکند که فقط کسی که تمامی این اشعار را خوانده باشد توان فهمش را دارد. احترام به درهمتنیدگی فرآیندهای مرگ و زندگی در جهان مادی زاغی را به آنجا رسانده است که کم کم پیچیدگی طبیعتِ سازنده/ مخرب خود را درک کند. از میان روایت چالشانگیز و پرسشگرانه و بازیگوشانه زاغی، نیاز به انسانیتی سربرآورده است که برای بقای خود قادر به فروتنی، همدردی، خشونت، هراس، تقصیر و مسئولیتپذیری باشد.
* نویسنده، پژوهشگر و استاد در دانشگاههای انگلستان و اسپانیا
آرمان