این مقاله را به اشتراک بگذارید
بدرود لئونارد کوهن!
امیرحامد دولتآبادیفراهانی*
لئونارد کوهن افسانهای تکرارناشدنی است. در زندگانیاش همه کار کرد. عاشقیها کرد، آوازها خواند، شعرها سرود، رمان های بینظیر نوشت، از کتاب مقدس به زبان شعر و موسیقی گفت و اسطوره چندین نسل از مردمان زمین بود
و هست. کوهن بینظیر است و دیگر خودش نیست. یکی از ما دو نفر اشتباه نمی کند. یا او رفته است برای همیشه یا نشسته است همینجا جلوی همه ما و با صدای آسمانیاش از همان بارانی معروف آبی میخواند.
ایلِن ماریان، بانویی که دلیل سرودن و نواختن قطعاتی همچون «پرنده بر سیم برق» و «بدرود ماریان» بود، همین ماه جولایی که گذشت از دنیا رفت. کوهن وقتی خبر ناخوشاحوالی سخت الهه شعرش در اوان جوانی را شنید، برایش نامهای فرستاد:
«آه ماریان، چرخ زمان چرخیده و چرخیده و حال دیگر هردویمان پیر شدهایم و ابدانمان از ارواحمان جدا خواهد افتاد و فکر میکنم به همین زودیها پیشت خواهم آمد. بدان که آنقدر به تو نزدیک خواهم بود که اگر دستی دراز کنی به گمانم خواهی توانست دستم را بگیری. میدانی که همیشه خدا شیدای زیبایی و عاقلانگیات بودهام، اما نیازی نمیبینم در این باره واژهای دیگر برانم، چون خودت به خوبی از همه آن آگاهی. حال، برای تو سفری خوب و خوش آرزو دارم. بدرود یار قدیمیام. با عشقی بیپایان در انتهای مسیر به دیدارت میآیم.»
کوهن دو روز بعد، ایمیلی در جواب نامه بالا دریافت میکند:
«آقای کوهن!
ماریان دیروز عصر، به آرامی و راحتی هرچه تمام تر، زندگی را بدرود گفت. واقعا سختش نبود و بر بالین احتضارش دوستان نزدیک همه حاضر بودند. نامه شما وقتی به دستمان رسید که ماریان هنوز هم میتوانست با حضور ذهن و آگاهی کامل صحبت کند و بزند زیر خنده. وقتی نامه را برایش خواندم، لبخندی زد که در دنیا فقط و فقط مخصوص خودش است. بینظیر بود. وقتی آن قسمت از نامه را برایش خواندم که نوشته بودید به قدری نزدیکش خواهید بود که میتواند دستتان را بگیرد، دستش را بالا آورد…
مطلعبودن شما از وضع جسمانیاش به او آرامشی ذهنی داده بود. همچنین، آرزویتان برای داشتن سفری خوب و خوش به ماریان انرژی مضاعف داد… در آخرین لحظات زندگانیاش، دستش را گرفته بودم و مدام زیر لب ترانه «پرنده روی سیم برق» را زمزمه میکردم؛ آن موقع، دیگر نفسهایش به تنگ آمده بود. وقتی که اتاق را پس از مرگش ترک کردیم، آنگاه که روحش از پنجره خانه به بیرون پرکشیده بود تا به جهانی دیگر قدم بگذارد، بر پیشانیاش بوسهها میزدیم و مدام زیر لب واژه های همیشهماندگار شما را در آن آهنگ بینظیر تکرار میکردیم:
«آه، بدرود ماریان…»
***
چریک؛ ترانهای از لئونارد کوهن
آنگاه که از مرزهایمان گذشتند
مرا برای دفاع گماشته بودند،
و این کار در مسلک من نبود؛
تفنگم را بر دوش انداختم و رفتم.
بارها و بارها نامم را عوض کردهام،
همسر و فرزندانم را همه از دست دادهام
اما، از دار دنیا دوستانی برایم مانده پرشمار،
و چندتاشان هم کنارم هستند.
زنی سالخورده پناهمان داد
در اتاق زیرشیروانی،
بعدش سربازها از راه رسیدند؛
زن سالخورده چون فرشتگان بیصدا جان داد.
صبح سه نفر بودیم
و حال عصرهنگام من تنها افتادهام
اما، باید که ادامه بدهم این راه را؛
مرزها زندان من است، پس باید رفت.
آه، ای باد، آه ای بادی که میوزی،
ای بادی که در میان گورها میچرخی و میوزی،
رهایی به زودی زود نصیبمان خواهد شد؛
زان پس، از پسِ سایهها سر بلند خواهیم کرد.
آلمانها در خانهام بودند
گفتند: «برای جنگ نامنویسی کن!»
اما، در من دگر دهشت از چیزی نیست
چون روح خود را بازپس گرفتهام.
صدها بار نامم را عوض کردهام،
همسر و فرزندانم را همه از دست دادهام،
اما، از دار دنیا دوستانی برایم مانده پرشمار،
تمام خاک فرانسه از آنِ من است.
پیرمردی در اتاقی زیر شیروانی خانهاش
شب را پناهمان داد
آلمانها قپانش زدند
بیهیچ شگفتی در چشمان سبزش جان داد.
* مترجم
آرمان