این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به رمان «مرده ها در راه اند » اثر ناتاشا امیری
چرخه عبث ، تقدیر یا انتخاب
پرتو مهدی فر
تازه ترین داستان " ناتاشا امیری "روایت زندگی زنان و مردانی است در سه بازه زمانی که هماهنگ یا مخالف با جریان زیستشان گزینه ها و گزینش هایی داشته اند. زمان حال و دو بزنگاه تاریخی یعنی کودتای بیست و هشت مرداد و دوران انقلاب و جنگ . البته مرده ها در راه اند رمان تاریخی نیست اما اشاراتی عمیق و تیزبینانه از شرایط ارائه میدهد .
نویسنده از دغدغه هایش میگوید . از " حقیقت " که مهمترینشان است . اینکه جایگاه انسان در بودنش چیست . انتخابهایش تا چه اندازه متجانس یا متنافر با آن چیزیست که بخاطرش در جهان حضور دارد و در این مسیر چه مقدار با روند کائنات و روح اصیل زندگی همسو خواهد بود . او برای دستیابی به این منظور سبکی برگزیده که به داستانهای مدرن شباهت دارد . چند صدایی ، شکستهای زمانی ، زبان استعاره و ایهام ، شخصیتهای کمپلکس ودرگیر تضاد ، تعلیق ها ، ایماژها و تداعی های ذهن . گرایشات گاه به گاه روایت به سمت سورئال در پاره ای موارد خواننده را در مرز بین واقعیت و خیال معلق نگه میدارد.
شروع داستان در شهرخیالی توکاواقع در یکی از استانهای شمالی کشور است خانواده ای با چند فرزند دختر ساکن در خانه ای با شیروانی سرخ. از پدر و مادری که در طول داستان کمرنگ و منفعل ظاهر میشوند .
مهوش : دختر بزرگتر که انگار تاریکی را با خود ودر خود دارد ، خطاها و روح ناپاکش مانند گناهی ازلی در زندگی اطرافیان ریشه می دواند . فاقد تفکر ، با "مغزی جرم گرفته " کاملا سحطی و لذت طلب .
آتشه دختر دوم : " مقصر پشت پرده " اما به ظاهر منطقی که آدمهای اشتباهی را به زندگی اش راه میدهد .
افسون :خاص ، آرمانی ، پیچیده ، راز آلود ، خواستنی . کسی که هست ولی انگار نیست . از ماجرا ها عبور میکند . اثرش هست ، خودش اما نه! . مملو از آگاهی حیاتی حاصل کشف وشهود .
پری : دختر مهوش . که از ابتدا سیاهی روح مادر به زندگی اش چنگ انداخته و از این سایه گریزی ندارد . بی هویت ، رهاشده و روی دست خود مانده . " تابلویی خاک گرفته روی دیوار . درست " مثل تکه های کوزه بهم چسبیده ، حادثه شکسته شدن را در خود ذخیره دارد . "
شخصیتهای مرد داستان هم از قاعده تقدیر و انتخاب مستثنی نیستند .
نریمان :در وابستگی های حزبی با محاسبات اشتباه، بدنبال کمک به دیگران است در صورتیکه راه نجات خودش را نمی شناسد .با مرگ عقایدی که برایش جنگیده ، خودش هم نابود میشود .از جنس مردانیست که " بدون سازگاری با روح زمان اندیشه هایشان را عمومی می کنند " .
جهانگیر :در پی جامعه و اهداف متعالی ، اما دچار یک زندگی سطحی روزمره که در حدو اندازه هایش نیست .
فرامرز خان : ادیب ، فعال سیاسی، صاحب اندیشه وبرداشتهای منطقی اما مردد و بیمناک در مواجهه با واقعیت تاحدی که " بخشهایی از وجودش تا همیشه در تاریکی می ماند . " وامانده در " پیله تنهایی " و عاجز از تحقق بخشیدن به رویاهای بزرگ .
یوسف : وجودی کمرنگ ، " بی حادثه " و در خور اغماض ، کتابی که ناخوانده بسته میشود .
در آخر نوژن ، " گیر افتاده زیر یخ رودخانه با سلولهایی منجمد " ، خودشیفته ای محکوم به تقاص و نفرینی عمیق …
شخصیتهای فرعی هم هستند تا حدی پر تعداد . اما در این میان عملکردهای روفیا آنقدر غریب است که باورش دشوار مینماید .
سرنوشت تمام این آدمها در لحظاتی از داستان در هم می آمیزد . گاهی انگار یکی امتداد دیگریست ، تسلسل وار ، چه در این جهان با سالها اختلاف یا شاید همزمان در جهانی موازی ! همه بهای انتخابهای خود را بازندگی پرداخت میکنند بدون وقوف و هوشیاری . مجموعه رویدادهایی که مانند مهره های پشت سر هم ، سقوط هر مهره سقوطهای اجتناب ناپذیر بعدی را به دنبال دارد .
لحن روایت متناسب است با این سردرگمی . گزینش فرمی که در رفت و برگشتهای زمانی اش نقطه های کور این کلاف سردر گم را نشان میدهد . هر کدام از روایات موازی به همان مفهوم کلی اشاره دارد .
ماجرای زندگی هایی که خیلی زودتر از اتمامشان از خط پایان گذشته اند . مثل یک" چوب بید زده " . آمیزه ای از " احساسات غلط ، کارهای ناتمام و توقع های برآورده نشده ." چیزهایی که باید برای از دست دادنشان انرژی بیشتری صرف کرد تا بدست آوردنشان . عشقهای سطحی و عقیم و بیمار گونه .تکرار چند باره تجربیات غلط هربار به امید نتیجه ای متفاوت ! زنجیره اشتباهاتی که قطع نمیشود و حقایقی که پشت پرده پنهان میمانند . کسی متوجه نیست " آنچه که هست با آنچه که میتوانست باشد " تفاوتی دارند به بزرگی ارزش یک زندگی …
صفحات پایانی داستان نوبت آشنایی با شخصیت " پارمیس " است . در طول داستان حضورش را داشته اید اما در لحظاتی تصور کردید رویاست زیرا تقابلش با قهرمانان داستان در حالتی بین آگاهی و نا آگاهی آنها صورت میپذیرد .او نخواسته نادیده بماند ، دیگران دیدن نمی دانستند . از بطن " مورجانه " فرزند ارشد خانواده پا به هستی گذاشته .خاموش ترین خواهر ، معصوم و پاک . حضورش در داستان آنقدر آرام و بی صداست که شاید فراموشش کرده اید . اما تنها نهاد پاک او سزاوار بجا گذاشتن یادگاری برای ادامه قهرمانان قصه است .انگار مقرر بوده پارمیس با سرعت و حرکتی مخالف از دایره گرداب وار شخصیتهای روایت به بیرون پرتاب شود تا مصون بماند زیرا امانت دار دو میراث گرانبهاست روح زلال مورجانه و آگاهی دردناک افسون ….
آدمهای این داستان آمدند ، اما زندگی را زندگی نکردند همانند ارواحی شکست خورده در" تجربه بشری " این مردگان شاید دوباره بیایند در بعدی فراتر یا زمانی دیگر تا زیستی هوشیارانه داشته باشند .
برخورد خیالی و شهودی پارمیس با تمام کاراکترها در کنار برکه وپایانبندی کتاب نشانه ایست از احتمالات ممکن اما واقع نشده . جایی که باید بفهمیم ، چرخه زندگی با خطاهای ما از تعادل خارج نمیشود . شاید کسانی باشند که در مقاطعی روندش را با اختلال مواجه کنند ، اما کسانی هم هستند که جنس حقیقت را میشناسند و با آگاهی آمیخته اند . جاودانگی شان ، خلاء تمام فقدان هارا پر میکند چرا که نبودشان هم سرشار از حضور است .
‘