این مقاله را به اشتراک بگذارید
دو روایت از یک مرگ
نخستین ممنوعالقلم
شیما بهرهمند
«در ایران درباره هیچ نویسنده دیگری به اندازه او سخن نگفتهاند، بااینهمه زندگیاش پر از ابهام است.»١ شاید همین ابهام، روایات و آثاری چند درباره زیست و مرگ صادق هدایت بهدست داده است. آنچه از زندگی او میدانیم تکهپارههایی است از ادوار مختلف زندگیاش، از خلال نامهها و دستخطها و روایات دیگران. خاصه از مرگِ او که گویا با سرشت و سرنوشت انسان قرن اخیر ایرانی پیوندی ناگسستنی دارد، روایات بسیار پرداختهاند. نمونه اخیر آن کتابِ «در پسکوچههای پاریس با برادرم صادق هدایت»، که خاطراتی است از عیسی هدایت، برادر ارشد صادقخان، بهانضمام نامههای او به صادق هدایت و سرآخر هم داستانی کوتاه درباره سرانجام هدایت و خودکشی او با نامِ آخرین نوول. «بیستوسه سال قبل. آری خوب بهخاطر دارم شب اول مه ١٩٢٨ بود. اگر حافظهام مثل همهچیز و همهکس و تمام موجودات پست و رذل این دنیای دونپرور گولم نزند، ساعت ششونیم بعدازظهر از پاریس به قصد فونتنبلو با ترن حرکت کردم. در گار راهآهن یک روزنامه ستاره شکسته خریدم. این روزنامه با شکل ستارهای که پرههای آن شکسته و هریک به طرفی کج شده بودند، بیشتر عزمم را جزم کرد و به فال نیک گرفتم. بلی ستاره اقبال من هم دیگر شکسته شده، میروم که به این زندگی خیالی پر از رنج و درد و زحمت خاتمه بدهم.»٢ این روایتی است از عیسی هدایت درباره دو خودکشی صادق هدایت. در این داستان یا بهتعبیر عیسی هدایت نوول، راوی خودِ صادق هدایت است. داستان سرراست میرود سراغ لحظاتی که او راهیِ محل خودکشی است. از نشانهها و آنچه در این لحظات او بهیاد میآورد نیز اشاراتی هست، اما گذرا. چنانکه انگار مرگی چنین مقدر شده باشد. نوول آخر، یک تکگویی بلند است و گوینده/ راوی آن، صادق هدایت و برخلاف داستانهای خودِ او که سرشار از ذهنیات و درونیات راوی/ نویسنده است، بیشتر بر عینیت متمرکز است. از تکگوییهای مجرد راوی یا بهتعبیر رضا براهنی «حبس در تجرید» هم خبری نیست. اگر هم هست، فاصلهای آشکار و بعید از نوشتههای هدایت دارد. نمونهاش این بند: «قضاوت اساسا احمقانه است، مخصوصا که از طرف احمقی بیش نباشد. مگر من برای دیگران زندگی میکنم یا بهخاطر آنها میمیرم؟ اجبارا به این دنیای بیاراده سردرگم گیج آمدهام. میخواهم با اراده خودم بروم، وقتی من نبودم هر کس قیاس به نفس کرده، رنگی درمیآورد و تصوری میکند، ولی این مهملات به من مربوط نخواهد بود.»٣ یا این جملات: «حالا این روزگار کر و کور و لال دست از سر من برنمیدارد و با کمال بیاعتنایی و خونسردی مسخرهبازی را ادامه میدهد. من چرا جا بزنم و شانه خالی کنم؟ کهر هم کم از کبود نیست. بسیار خوب من که به مرگ تدریجی محکوم هستم، به همین مردن کمک میکنم تا زودتر مریض و بستری شده در رختخواب مرگ زندانی گردم.»۴ اینها را قیاس کنیم با چند سطری از صادق هدایت، نه در مقام راویِ «آخرین نوول»، که در قامت نویسندهای که آغازگر ادبیات مدرن ما است: «تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. حضور مرگ همه موهومات را نیستونابود میکند. ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا میزند و بهسوی خودش میخواند.» اما خودکشی نخست در داستان «آخرین نوول». ابتدا توصیفاتی درباره محل مناسبی که هدایت از سهروز پیش انتخاب کرده بود، «هوای نمناک» و «همهجا سبز و خرم و تر و شاداب» و پرسهزنی راوی تا فرصت مناسب فرا برسد، میماند پولهای مانده در جیب راوی، که دیگر «برای سفری که در پیش دارد» به کارش نمیآید. «خوب است یک مستحق گیر بیاورم و پولهایم را به او بدهم. نه، به من چه، هرکس دندان داده نان هم بدهد، مگر من ضامنم؟ پولهایم را در رودخانه بیاندازم؟ نه، قورباغهها، ماهیها و خزهها که پول لازم ندارند، آنها مخلوق سعادتمند طبیعتاند…» با این خیالات از پل روی رودخانه رد میشود، بغل پل پلکانی است که «شاید برای تعمیر، برداشتن آب، شناکردن یا هر فکر احمقانه دیگری ساخته بودند» و فعلا برای کار او مناسب بود. بالای پل از سطح رودخانه دو سهمتری فاصله داشت و اگر او خودش را از آنجا به درون رودخانه پرت میکرد، سروصدا بلند میشد، «شاید کسی ملتفت شده نقشههایم را نقش بر آب میکرد.» پس پاورچین از پلهها پایین رفت تا هرقدر ممکن بود درون آب پیش برود و بعد خود را به آب بسپارد، محو و نابود کند. «ولی مگر روزگار دست از گریبان واماندگان به این زودی برمیدارد؟ مگر هر عملی ولو هرقدر هم با دقت طراحی شده باشد، به نتیجه دلخواه میرسد؟ مگر دست تقدیر مرموز، اختیاری به کسی میدهد که هرچه میخواهد بکند…» خودکشیِ اول بینتیجه ماند و بهقول راوی «این تراژدی هم به کمدی خاتمه پیدا کرد.» بعد، چند سالی بعد، راوی در انواع سموم و اقسام خودکشی مطالعه میکند، همه دردناک و نامطمئن بودند تا اینکه عاقبت گاز را وسیلهای مؤثر و ممکن برای خلاصشدن از شر خود مییابد. «اما من کجا و گاز کجا. بین من و این آخرین امید، هزاران فرسنگ فاصله است… مرخصی، اجازه، درخواست، پاسپورت، التماس پول و هزاران اشکالات دیگر بین من و گاز وجود دارند که رفع آنها کار جناب فیل است.» ادامه داستان روایتی است چندسطری از دویدنهای راوی و دیدن این و آن تا وسایل سفر به پاریس فراهم شود. «عاقبت به هر زحمت و مرارتی بود، خودم را به گاز رساندم… بلی گاز! این بخار تدریجا وارد ریهها میشود، آهستهآهسته سست میکند، گیج و منگ مینماید، اعصاب را از کار میاندازد، خواب میآورد و بالاخره خواب به خواب میبرد.» در دیار غربت هم معدودی سراغ صادقخان را میگیرند، به دیدنش میآیند، پس برای دفع شر آنها هم فکری باید کرد. «منزلم را زودبهزود عوض میکنم تا اقلا بتوانم یک شب آنها را از خود دور نموده، بیاطلاع بگذارم.» بعد میگردد پیِ خانهای دنج و دور که مقدمات کار را هم داشته باشد. آن روز آخر فرا میرسد: «یک روز در خانه مانده و در را روی خود بستم و همه چیز را محو و نابود کردم.» راوی داستان نامهها و نوشتهها را پاره میکند، کتابها را شسته و بعد به رودخانه میاندازد تا مگر قورباغهها و خزهها بخوانند، ماهیت و افکار او را دریابند. بعد با خود فکر میکند از همه چیزهایی که تاکنون نوشته و منتشر کرده بیزار و پشیمان است، کاش میشد همه را جمع کند، بسوزاند و خاکسترش را به آب دهد. شش آوریل. خانه تازه و بینشان. پوشاندن درزها و روزنهها با پنبه و کاغذ چسبدار، تمام بعدازظهر را میگیرد. ساعت هشت بعدازظهر همه چیز آماده است. «فش فش گاز صدای خوبی داشت و اعصاب را ساکت میکرد…» نفس تنگ میشود، ریهها پر از گاز و بالاخره خواب میآید و خیال را میبرد و آخرین نوول تمام میشود با «تبسم مرموزی» که برای همیشه گوشه در گوشه لبهای نویسنده خشک شد، در تمام عکسها.
گردآورنده این کتاب، جهانگیر هدایت، دوصفحهای مختصر درباره این داستان و نویسندهاش نوشته است. «این داستان توسط عیسی هدایت برادر بزرگ صادق هدایت نوشته شده و داستانی تخیلی است که از جانب صادق هدایت نوشته شده است.» بعد شرح میدهد که داستان دو بخش دارد، یکی قصه خودکشی اول هدایت است که میخواسته خود را در رودخانه مارن در ساموا غرق کند، زمانی که عیسی هدایت در فرانسه درس نظامی میخواند و طبعا در کوتاهزمان در جریان ماوقع قرار میگیرد، به اینترتیب آنچه در این بخش میآید بهزعم جهانگیر هدایت «مقرون به حقیقت» است. بخش دوم هم ماجرای خودکشی آخر است که بیشتر از تخیل نویسنده بر آمده است تا واقعیت. البته این داستان تنها بخش کوتاهی از کتاب است و بهنحوی مؤخره آن. باقی، یادداشتهای روزانه عیسی هدایت است و شرحی از قریب به یک سال همراهی این دو برادر در پاریس. بهاضافه سالشمارِ صادق هدایت، که از دیگر نمونههای مألوف مفصلتر است و دارای نکاتی خواندنی. چند عکس کمتردیدهشده از هدایت هم هست با دیگران و تنها. یکیشان عکسِ معروف هدایت در خانه عیسی هدایت، بهسال هزاروسیصدوهفت در پاریس. صادق هدایت که کلاه شاپو به سر دارد، نشسته به نقطه مبهمی خیره مانده است، دست چپ را نزدیک چانه برده و با دست راست آرنج خود را گرفته، لباس تیرهای به تن دارد، با نگاهی غریب و متفکر و غمزده. عکسی به قدمت بیش از هشتاد سال.
اما جز روایتِ قریب به واقعیت برادر هدایت از مرگ خودخواسته او، چندیپیش روایت دیگری نیز درآمد به قلمِ نویسنده مطرح ما، امیرحسن چهلتن. این روایت یکی از شش داستان «چند واقعیت باورنکردنی»۵ است با نام «ارواح دلواپس» و شاید یکی از متفاوتترین این داستانها. در این کتاب چهلتن روایتهایی از چند چهره تاریخی میسازد که از تاریخِ رسمی بیرون زدهاند، برخیشان نامآشنا هستند و برخی مؤثر اما بینامونشان. کلنل فضلاللهخان که در ژاندارمری سمت مهمی داشت، مصطفی شعاعیان که تا آخر داستان نامی از او در میان نیست و تنها نشانهای هست؛ عکسی که او را در کنار یک نویسنده معروف نشان میدهد و تازه شهرت این عکس هم به این خاطر است که آخرین عکسِ نویسنده معروف است و آن نویسنده معروف هم چند هفته بعد در همان خانه ساحلی پیشزمینه عکس دونفره به سکتهای مشکوک در چهلوششسالگی میمیرد، نویسندهای که زبان تندوتیزی داشته و از منتقدان نظام سیاسی دورانش بوده. علیاکبر داور از ایادی رضاخان، و سرانجام سایهای که بهمثابه موجودی اثیری در گوشه نیمهتاریکی از یکی از کافههای پاریس در لحظهای به کوتاهی برکشیدن یک آه بر پرده سینما در فیلمی از وودیآلن پدیدار میشود، نویسندهای که در ایران بیش از هر نویسنده دیگری درباره او سخن گفتهاند: صادق هدایت.
تمام این پرترهها، بهطرزی در رقمزدن تاریخ معاصر ما نقش داشتهاند و در عینحال در دورانی یا لحظهای بحرانی خود به محملی بدل شدهاند تا تاریخ روی آنها اعمال قدرت کند و از اینروست که درباره زیست و مرگ آنها روایتها پرداختهاند، چه آنکه ساختار حاکم زمانهشان را نشان میدهند. «ارواح دلواپس» اما تفاوت بسیار با «آخرین نوول» دارد، اگر داستان اخیر بهخاطر دسترسی بیشتر به واقعیت اهمیت دارد، داستان چهلتن به چند هنر آراسته است. چهلتن جز آنکه روایتی از زندگیِ هدایت و مرگ او به دست میدهد که بهسیاق دیگر داستانهای این مجموعه با واقعیت تاریخی نسبت نزدیک دارد، خود تاریخی از این روایتها میسازد برای «تابانیدن نور بر گوشههای تاریک رویایی تباهشده، چندان تباه که به یک کابوس شباهت میبرد.» داستان «ارواح دلواپس» با صحنه نادیدهماندهای از فیلم وودی آلن آغاز میشود. یک نویسنده جوان آمریکایی همراه نامزدش به پاریس میرود، «در نیمهشبی خیس از باران سوار بر یک پژوی مدل ١٧۶ همسفر با فیتز جرالد و نامزدش زلدا در سفری به دهه بیست، سر از کافهای درمیآورد که در گوشهای از آن همینگوی جوان پس از یک آشنایی مقدماتی با او درباره ادبیات به صحبت مینشیند.» چهلتن میگوید موضوع او در این داستان نه گفتگوهای این دو و نه دیدارهای بعدی آنها با چهرههایی چون بونوئل، پیکاسو، گرترود استاین و دالی است. مسئله او سایهای است که در کنج یکی از این کافهها به کوتاهی برکشیدن یک آه بر پرده سینما پدیدار میشود و با چرخش سریع دوربین جا به دیگری میدهد. یک نویسنده ایرانی، که در آن زمان نامش حتا در وطن خود نیز پژواکی نداشت، یکی دو کتابی اینطرف آنطرف به ضربوزور چاپ کرده و چندان نظری جلب نکرده بود. بهقولِ خودش در آن زمانه آقایان حجازی و دشتی خیلی بیشتر از او عزت و احترام داشتند! در ادامه چهلتن اشاره میکند که آن روزگار رباعیات خیام به زبان فرانسه ترجمه شده و خیام دیگر ناشناخته نبود، اما این آشنایی به حد و قدری نبود که نظرها را به نویسنده جوانی که به زبان خیام مینوشت، جلب کند و «بدیهیست که این نویسنده ایرانی در تمام مدتی که نویسنده آمریکایی سودازده ما با چهرههای مهم ادبیات و هنر در این کافه یا آن کافه در پاریس روبرو میشد، در انزوای تاریک خود باقی ماند تا سرانجام بیستواندی سال بعد بکلی محو شود.» بعد ماجرای خودکشی اول هدایت با داستانی دیگر به خودکشی واپسینِ او پیوند میخورد. داستان زن و مرد جوانی که روزگاری مردی را که به قصد خودکشی خود را به رودخانه انداخته بود، نجات داده و معلوم نیست به کدام دلیل خود را متعهد میدانستند که به هر نحو از خودکشیهای احتمالی بعدی او جلوگیری کنند یا دستکم آن را به تعویق بیاندازند. آن مرد چیز زیادی درباره خود به آنها نگفته بود، تنها چند باری تکرار کرده بود: «احمقانه بود… احمقانه بود» و البته لحن او نتوانسته بود آن زوج را متقاعد کند که او برای همیشه از فکر چنین حماقتی درآمده است. چهلتن فهرستوار به زندگینامه هدایت اشاره میکند، اینکه ما هنوز هم بهرغم اینهمه حرفوحدیث درباره او چیز چندان روشنی از زندگی او نمیدانیم، جز اینکه اولین سفرش به اروپا در سال ١٩٢۶ بوده، برلین و بعد بروکسل بلژیک. در گانِ بلژیک هماتاقیاش، یک شاعرِ چینی خودکشی میکند. بعد سر از فرانسه در میآورد. چهار سال بعد به تهران بازمیگردد، دو دهه بعدی را مدام مینویسد «گاه برای فراموشی، گاه برای زمان و خاطره.» هدایت «ده سال نخست را در سکوت گورستانی یک دیکتاتور گذراند و در همین دوران رمانی نوشت که بعدها او را به شهرتی بینالمللی رساند.» دهه بعد، متفقین تهران را اشغال میکنند، رضاشاه سقوط میکند و دورانی پر از هیاهو و تظاهرات و میتینگ و اعتصابات فرا میرسد و در این میانه هدایت که از همهچیز و همهکس کناره میگرفت یا دستکم فاصلهای نگه میداشت، داستان بلند و کوتاه مینوشت و به هر ترتیب چاپ میکرد. در این دو دهه اروپا هم وضع بهتری نداشت. فاشیسم هیتلری آن را سخت مجروح کرده بود و «زوج عاشقپیشه و دلواپسی که هدایت را از نخستین خودکشی نجات داده بود، زیر آوار ترور و خشونت دفن شد. شاید آنها یهودی بودند و سر از اردوگاههای مرگ در آوردند، شاید در نهضت مقاومت بودند و در مأموریتی جان دادند و سرانجام شاید شهروندانی معمولی بودند که شلیک خمپاره یا یک گلوله توپ خانه را بر سرشان آوار کرد.» برگردیم به نویسندهای که نشسته بود کنجِ یک کافه پاریسی و در پایان دهه دوم در دسامبر ١٩۵٠ مصادف با ٢٩ آذر ١٣٢٩، تهران را برای همیشه ترک کرد و سرانجام در آپارتمانی کوچک در خیابان شامپیونه، شماره ٣٧ ساکن شد؛ آنجا خانه مرگ بود. بعد چهلتن از حدسیاتی مینویسد که پیرامون مرگِ هدایت نقل شده و حدیثهایی که از بخت بد او میگویند، اینکه نخستوزیر وقت، که از نزدیکان او بود، بنا داشته او را به سمت رایزن فرهنگی در سفارت فرانسه بگمارد اما از بخت بد ترور میشود یا اینکه دوستی میخواسته او را بهعنوان منشی خود در کار مهمش در پاریس به کار گیرد که به بیماری صعبی دچار آمد و نشد… «بدشانسی بزرگ او فقط و فقط این بود که خوششانس نبود. در جایی بسر میبرد که به اعتقاد او مناسب حالش نبود.»
در مقدمه کتاب «در پسکوچههای پاریس با برادرم صادق هدایت»، پیش از سالشمار مفصل، شرحی از وقایع مهم زندگی هدایت آمده است. در این صفحات به ایام همکاری هدایت با گروه «رَبعه» متشکل از بزرگ علوی، مسعود فرزاد، مجتبی مینوی و هدایت اشاره شده و به کتابِ «وغوغ ساهاب»، که هدایت آن را با مسعود فرزاد نوشت و بهخاطرش تا پای میز محاکمه نیز رفت. سال ١٣١۴ برای چندمین بار استعفا داد، این بار از وزارت امور خارجه. همزمان بهموجب شکایت علیاصغر حکمت، وزیر وقت نظمیه تهران احضار شد و مورد اتهام و بازجویی قرار گرفت. از او تعهد کتبی گرفتند که دیگر مطلبی چاپ نکند. «وغوغ ساهاب»، بهقول جهانگیر هدایت، نخستین ممنوعالقلم ادبیات معاصر ایران را شناساند. کتابی که بهتعبیر خودِ هدایت برای آن دو قسم مخارجِ مادی و معنوی بهعمل آمده بود. از مخارج مادی چنانکه هدایت در «قضیه اختلاط نومچه» آورده، کاغذ مسوده و پاکنویس است و دسته و سر قلم، مداد سیاه و سرخ و غوپیه، جوهر، دوات، کاغذ آبخشککن، میز تحریر، صندلی تحریر و لیوان آب و چند عدد وغوغ ساهاب، کاغذ چاپ و جلد و حمالی و اجرت چاپ و صحافی و قمیسیون فروش و غیره و غیره، که بهطعن مینویسد با حساب دقیق بیغرضانه رویهمرفته میشود هر جلد مستطاب دو قران. هدایت در همین قضیه، هزارویک مکافاتی را که در تحریر و طبع کتاب میکشد برمیشمارد و درباره مخارج معنوی کتاب میآورد: «… چانه نارنجی خودمان را چند هزار مرتبه برای خواندن، انتقادکردن، تصحیح و چانهزدن با این و آن و سروکلهزدن با آن و این جنباندهایم!» همین یک قضیه از «وغوغ ساهاب»، فضای چاپ و طبع و درک کتاب را در جامعهای که جدا از زمان چندان هم دور از ما نیست، بهخوبی ترسیم میکند. آری، هدایت در چنین زمانهای مینوشت.
١،۵. چند واقعیت باورنکردنی، امیرحسن چهلتن، نشر نگاه
٢،٣،۴. در پسکوچههای پاریس با برادرم صادق هدایت، خاطرات عیسی هدایت، گردآوری و تدوین: جهانگیر هدایت
شرق
1 Comment
یگانه
سپاس