این مقاله را به اشتراک بگذارید
من با «لولیتا» در یادها خواهم ماند
گفتگوی پاریسریویو با ولادیمیر نابوکوف
ترجمه مریم زارعی
برای هر خوانندهای در هر کجای دنیا، ولادیمیر نابوکوف با «لولیتا» (ترجمه فارسی: اکرم پدرامنیا) تعریف، تصویر و شناخته میشود؛ نویسندهای چندفرهنگی یا به بیانی دیگر جهانوطنی (نابوکوف در روسیه به دنیا آمد، در انگلستان و آلمان دوران جوانیاش را سپری کرد، در آمریکا به میانسالی، پختگی و شهرت جهانی رسید و در اواخر عمر سوئیس را برای ادامه زندگی انتخاب کرد و در آنجا نیز به خاک سپرده شد.) که هم به زبان روسی رمان نوشت، هم انگلیسی و هم در ترجمه رمانهایش به زبانهای فرانسوی و آلمانی و ایتالیایی نظارت داشت. نابوکوف نهفقط بهعنوان نویسنده داستان و رمان، که بهعنوان مترجم، نمایشنامهنویس و شاعر هم شناخته میشود. (۱۸ رمان، ۸ مجموعه داستان کوتاه، ۷ کتاب شعر و ۹ نمایشنامه) جز این، درسگفتارهای او در دانشگاههاروارد و کالج کرنل را هم باید افزود که فرزانه طاهری آنها را به فارسی برگردانده است. بسیاری از آثار نابوکوف به فارسی ترجمه و منتشر شده، که رضا رضایی سهم بزرگی در ترجمه آثار این نویسنده دارد: «پنین»، «دفاع لوژین»، «شاه، بیبی، سرباز». جز اینها، کتابهای «چشم» (ترجمه محمدعلی مهماننوازان و یوسف نوریزاده)، «ماری» (ترجمه عباس پژمان)، «زندگی واقعی سباستین نایت» (ترجمه امید نیکفرجام)، «خنده در تاریکی» (ترجمه امید نیکفرجام و محمداسماعیل فلزی)، «خواهران مرده» (ترجمه شهریار وقفیپور) و «دعوت به مراسم گردنزنی» (ترجمه احمد خزاعی) نیز ترجمه و منتشر شدهاند. آنچه میخوانید گفتوگوی هربرت گلد خبرنگار پاریسریویو با نابوکوف است که در سال ۱۹۶۷ انجام شده است.
منتقدی راجع به شما گفته که «احساساتش شبیه هیچکس دیگری نیست.» این برای شما قابل درک هست؟
اگر منتقدی چنین نظری داده باشد مطمئنا او باید راجع به احساسات میلیونها نفر، به معنای دقیق کلمه در حداقل سه کشور قبل از رسیدن به چنین نتیجهگیری تحقیق کرده باشد. اگر اینطور باشد پس من بهراستی یک نوع نایابم، از طرف دیگر اگر او صرفا خودش را محدود به تستی ساده از اعضای خانواده یا انجمنش کرده باشد نظرش نمیتواند بهطور جدی مورد بحث قرار بگیرد.
منتقد دیگری اظهار کرده که شما شخصیتهایتان را به موقعیتی تقلیل میدهید که آنها را تبدیل به «موجوداتی بیقدرت و بیتاثیر در یک نمایش فارس (نوعی کمدی) عظیم میکند.» من البته مخالف این نظر هستم،هامبرت [کاراکتر رمان لولیتا] درحالیکه شخصیتی کمیک است باز سماجت و رقتانگیزی هنرمندی ضایعشده را دارد.
من این را به شکل متفاوتی تعبیر میکنم،هامبرت آدم پستِ بیرحم و از خودراضی، کسی است که طوری پیش میرود که تاثربرانگیز به نظر برسد. بهعلاوه من چطور میتوانم شخصیتهایم را به سطح آدمهایی ناچیز و بیاهمیت تقلیل بدهم، شخصیتهایی که من خودم خلقشان کردهام؟ یک شخصیت زندگینامهای را میشود تقلیل داد اما یک تصویر خیالی را نه.
ای. ام. فورستر راجع به شخصیتهای اصلیاش میگوید که بعضی وقتها کنترل همهچیز را بهدست میگیرند و آنها هستند که جهت و جریان رمانهایش را به او دیکته میکنند. این تابهحال برای شما مشکلی ایجاد کرده یا شما همهچیز را بهطور کامل تحت اختیار و کنترل دارید؟
شناخت من از کارهای فورستر محدود میشود به یک رمان که از آن هم متنفرم. بههرحال ایشان نیستند که پایهگذار این بوالهوسی مبتذلِ رهاسازی شخصیتهاست، این روش به قدمت قلم پَر است. بااینحال البته که فرد با شخصیتهایش همدلی و نزدیکی بیشتری احساس میکند، وقتی که آنها تلاش میکنند از سفر به هند یا هر جای دیگری که او میفرستدشان طفره روند. شخصیتهای من بردههای کشتیاند.
کلارنس براون به شباهتهای قابل ملاحظهای در آثار شما اشاره کرده. او کار شما را «تکراری افراطی» میخواند و اینکه به روشهای مختلف زیادی شما در اساس یک چیز یکسان را بیان میکنید. او از سرنوشتی صحبت میکند که «الهه ناباکوف» شده است. آیا شما بهطور آگاهانه «خودتان را تکرار میکنید»؟ یا به بیان دیگر شما دارید سعی میکنید تعمدا وحدتی به آثارتان ببخشید؟
نویسندگانِ مقلد، کارهایشان بهنظر متنوع میآید؛ چون آنها از بسیاری افراد دیگر تقلید میکنند، از آثار گذشته و حال. اثر هنری بهطور اصیل فقط خودش را برای تقلید و بازآفرینی دارد.
شما فکر میکنید نقد ادبی اساسا مفید است، بهطور عام یا بهطور خاص در مورد کتابهای خود شما؟ این آموزنده است؟
هدف مقاله انتقادی بیان نکاتی راجع به کتاب است که منتقد خود دریافت کرده یا نکرده است. نقد میتواند آموزنده باشد به این جهت که به خوانندگان که خود نویسنده را هم شامل میشود، اطلاعاتی راجع به هوشمندی منتقد یا صداقتش یا هر دوی اینها بدهد.
در مورد وظیفه ویراستار نظرتان چیست؟
در مورد ویراستار تصور میکنم شما منظورتان تصحیحکننده است. در میان اینها من افراد بینهایت صادق و باملاحظه و مهربانی را میشناسم، کسانی که با من بر سر یک علامت ویرگول بحث میکنند، انگار که موضوعی افتخارآمیز است که اغلب بهراستی مسئله هنر چنین است. اما بااینحال به نظرم من کمی خصلت خشن و بااُبهت پدرانه داشتهام نسبت به کسانی که سعی میکردند پیشنهادهایی ارائه دهند که من به تندی رد میکردم.
چه تعریفی برای بیگانگیتان از به اصطلاح جامعه پناهندگان روسیه سفید دارید؟
از لحاظ تاریخی من خودم یک «روس سفید» هستم، از زمانیکه همه روسها روسیه را ترک کردند، مثل خانواده من که در سالهای اولیه حکومت استبدادی بلشویکها بهدلیل اعتراضشان به این حکومت مجبور به ترک روسیه شدند و روسهایی سفید در مفهوم عظیمش باقی ماندند. اما این پناهندگان به گروههای اجتماعی و سیاسی زیادی منشعب شدند، همانطور که قبل از کودتای بلشویکها همه یک ملت بودند. من نه با «دسته عبوس» روسهای سفید قاطی میشوم و نه با به اصطلاح «بلشویکها» که اراذل و اوباشاند. از طرف دیگر من دوستانی در میان روشنفکران سلطنتطلب هم دارم، همانطور که در میان انقلابیون روشنفکر سوسیال دارم. پدرم یک لیبرال قدیمی بود و من دلم نمیخواهد برچسب آزادیخواه قدیمی به من داده شود.
بیگانگیتان از روسیه امروز را چطور تعبیر میکنید؟
مثل عدم اعتماد عمیقی که با بهبود رابطهای ساختگی که امروز میان روسیه و غرب تبلیغ میشود هنوز وجود دارد، مثل آگاهی دائمی از شرارتهای غیرقابل جبران، مثل بیتفاوتی کامل به همه آن چیزهایی که یک فرد وطنپرست اهل شوروی را به حرکت وامیدارد، مثل رضایت آرزومندانه از تشخیص زودهنگام خودبینی بورژوایی کممایه و ذات بیفرهنگ لنینیسم در ۱۹۱۸.
نظرتان راجع به شاعرانی مثل الکساندر بلوک و اوسیپ ماندلشتام و دیگرانی که در آن روزها قبل از اینکه شما روسیه را ترک کنید مینوشتند، چیست؟
من آثار آنها را در نوجوانی خواندهام، بیش از نیم قرن پیش. از آن موقع تاکنون هنوز اشتیاقی شدید به غزلیات بلوک در من باقی مانده، قطعات طولانیاش ضعیفاند و مشهورترینش «دوازده» وحشتناک است. تعمدا در لفافه با یک لحن ساختگی ابتدایی با مسیحی مقوایی که به آخرش چسبانده شده، نوشته شده است. همانطور نسبت به ماندلشتام من کارهای او را کامل بهیاد میآورم، اما او به من لذت پرشوری نمیدهد، با اینحال امروز در پس یک سرنوشت تراژیک، شعرش عظیمتر از آنچه واقعا هست به نظر میرسد. من به طور ضمنی نوشتهام که پروفسورهای ادبیات هنوز این دو شاعر را به مکتبهای متفاوتی نسبت میدهند، درحالیکه اینجا فقط یک مکتب وجود دارد و آن استعداد است.
میدانم که آثار شما در اتحاد جماهیر شوروی خوانده شده و مورد حمله قرار گرفته، در مورد انتشار آثارتان در شوروی چه نظری دارید؟
آنها میتوانند از آثار من استفاده کنند، همانطور که کتاب «دعوت به مراسم گردنزنی» من در بازنشری از نسخه اصلی روسی منتشر میشود و یک ناشر نیویورکی هم ترجمه روسی من از «لولیتا» را منتشر میکند. من مطمئنم دولت شوروی از پذیرش رسمی رمانی که به نظر میرسد شامل پیشگویی راجع به رژیم هیتلر و کتابی است که بهطور زنندهای سیستم آمریکایی مُتلها را محکوم میکند، خوشحال خواهد شد.
شما تابهحال تماسی با شهروندان شوروی داشتهاید، از هر نوعی؟
من عملا هیچ تماسی با آنها نداشتهام، بااینحال یک بار قبول کردم، در اوایل دهه سی یا اواخر بیست که ملاقاتی- بهدور از کنجکاوی صرف- با یک آژانس از روسیه بلشویکی، کسی که سخت تلاش میکرد نویسندگان و هنرمندان مهاجر را به پشت حصار برگرداند، انجام دهم. او نامی دوگانه داشت، لبدوف، همچین چیزی، و رمانی با عنوان «شکلات» نوشته بود، من فکر کردم میتوانم سربهسرش بگذارم. ازش پرسیدم که آیا به من اجازه داده میشود که آزادانه بنویسم و اگر روسیه را دوست نداشتم آنجا را ترک کنم؟ او گفت که من بهحدی از آنجا خوشم خواهد آمد و مشغول میشوم که هیچ زمانی را برای فکرکردن به ترک دوباره آنجا پیدا نخواهم کرد. او گفت من کاملا آزاد خواهم بود که یکی از درونمایههای بیشماری که روسیه شوروی از روی سخاوت اجازه به کارگیریشان را به نویسندهها میدهد، انتخاب کنم، چیزهایی مثل مزارع، کارخانهها و جنگلها و یک عالمه موضوعات جذاب. من گفتم مزارع و غیره مرا خسته میکنند و گمراهکنندگی تاسفآور من بهزودی کنار میرود.
شما خودتان را یک آمریکایی میدانید؟
بله هستم، من همانقدر آمریکاییام که «آوریل در آریزونا» (بازی با کلمات) گیاهان و جانوران، هوای ایالتهای غربی ارتباط من را با قسمت آسیایی و شمالی روسیه حفظ میکنند. البته من تا حد زیادی به زبان و مناظرش مدیونم، چون به لحاظ احساسی درگیرم میکند، فرض کنید ادبیات بومی آمریکایی، رقصهای هندی یا پای (یک نوع شیرینی) کدوتنبل همه را در یک سفر معنوی داشته باشید، بااینحال من احساسی سرشار از غروری سرخوش و گرم در خود احساس میکنم وقتی پاسپورت سبز آمریکاییام را در مرزهای اروپایی نشان میدهم. نقد ناقص امور آمریکایی مرا آزار میدهد و مضطرب میکند. در سیاست داخلی من فردی قویا ضد تبعیض نژادیام و در سیاست خارجی بهطور صریح طرفدار دولت و وقتی دچار تردید میشوم همیشه روش ساده انتخاب راهی که شاید بیشترین نارضایتی را برای سرخها دارد، دنبال میکنم.
آیا هیچ جامعهای هست که شما خودتان را بخشی از آن در نظر بگیرید؟
نه واقعا، من در ذهنم میتوانم افراد زیادی را که به آنها علاقهمندم گرد هم بیاورم، اما آنها گروه بسیار نامتجانس و غریبی را شکل میدهند اگر که آنها در زندگی واقعی در جزیرهای واقعی گرد هم جمع شوند. بااینحال باید بگویم که من در مصاحبت با نخبگان آمریکایی که کتابهای من را خواندهاند احساس راحتی میکنم.
به جز نوشتن رمان بیشتر علاقهمند به انجام چه کاری هستید یا دوست دارید چه کاری را انجام بدهید؟
شکار پروانهها، البته و مطالعه آنها. لذتها و جوایز الهامی ادبی در برابر شور و شعف کشف عضوی جدید زیر میکروسکوپ یا گونهای ناشناخته در کوهستانهای ایران یا پرو چیزی نیست. بعید نیست که اگر هیچ انقلابی در روسیه رخ نداده بود، من خودم را کاملا وقف حشرهشناسی کرده بودم و هرگز هیچ رمانی ننوشته بودم.
ویژگی عمده ابتذال در نویسندگی معاصر چیست؟ آیا گناه ابتذال برای شما وسوسهکننده نیست؟ تابهحال به دامش نیفتادهاید؟
ابتذال تفاوتهای ظریف زیادی دارد که پیداست من آنها را به وضوح کافی در کتاب کوچکم درباره گوگول شرح ندادهام. مثل اینکه شما فکر میکنید هر وقت کسی دیگران را مورد سوال قرار داد، او به ابتذال دچار شده. آشغالهای کرنی (شخصیت رمان او)، کلیشههای مبتذل، بیفرهنگی در تمام ابعاد، تقلید از تقلید، ژرفاهایی ساختگی، پستی، بلاهت و ادبیات تصنعی ریاکارانه اینها مثالهایی بدیهی هستند. حالا اگر ما بخواهیم ابتذال را در نویسندگی معاصر بیابیم باید به جستجوی آن در سمبلیسم فرویدی، اساطیر نخنما، عقاید اجتماعی، پیامهای انسانگرایانه، تمثیلهای سیاسی، دغدغههای بیش از حد نسبت به طبقه یا نژاد و اصول ژورنالیستی بپردازیم، ما همه اینها را میشناسیم. ابتذال در چنین مفاهیمی سخن میگوید؛ مثل «آمریکا بهتر از روسیه نیست» یا ما همه در «گناه آلمان شریکیم». گلهای ابتذال در چنین عبارتها و اصطلاحهایی شکوفه میدهند، مثل «لحظه حقیقت»، «کاریزما»، «اگزیستانسیالیست»، «دیالوگ» (همچون گفتمانهای سیاسی بین ملتها) و «واژگان» (مثل رنگپاشیدن یک نقاش). در یک نفس فهرستکردن آشوویتس، هیروشیما و ویتنام، فتنهگری ابتذال است. مقالات انتقادی نویسندهای مزدور اغلب ابتذال است، اما این همچنین در کمین برخی مقالات روشنفکرانه هم هست. ابتذال است که آقای بلانک را شاعری بزرگ و آقای بلاف را رماننویسی بزرگ میخواند. نمایشگاههای هنری همیشه یکی از مکانهای محبوب رشد ابتذال بوده است. اینجا توسط به اصطلاح پیکرهتراشانی که با ابزار اوراقچیها کار میکنند و میلگردهای احمقانه از فولاد ضدزنگ، استریوهای ذن، پرندههای پلیاستری، قوطیهای کنسرو و گلولههای توپ میسازند، تولید میشود. اینجا ما الگوهای دیوار کابینتی از به اصطلاح هنرمندان انتزاعی را تحسین میکنیم.
هستند کسانی که شما با ناراحتی کارهایشان را دنبال کنید؟
نه چون خیلی از نویسندگان پذیرفتهشده، بهراحتی برای من اصلا وجود ندارند، نامشان روی قبرهایی خالی حک شده، کتابهایشان تصنعی هستند، آنها نیستی مطلق هستند تا آنجاییکه به سلیقه من در مطالعه مربوط میشود. برشت، فاکنر، کامو و خیلیهای دیگر، بهطور مطلق برای من هیچ معنایی ندارند و من باید با سوءظن خیانت به هوشم در جدال باشم زمانیکه میبینم آنها بهطور تاسفآوری بهعنوان «ادبیات بزرگ» توسط منتقدان و همکاران نویسنده پذیرفته میشوند.
بهعنوان تحسینکننده بورخس و جویس، شما به نظر میآید در لذت سر کارگذاشتن خواننده با ترفندها و بازیهای زبانی و معماهای آنها سهیم باشید. فکر میکنید رابطه میان نویسنده و مخاطبش چطور باید باشد؟
من هیچ بازی زبانیای در کارهای بورخس را بهخاطر نمیآورم، البته من ترجمه کارهای او را خواندهام. بههرحال حکایات کوتاه پیچیده و افسانههای جزئینگرش هیچ شباهتی به دستگاه عظیم جویس ندارد. همچنین من معماهای زیادی هم در درخشانترین رمان جویس، «اولیس» پیدا نکردهام. از طرف دیگر، من از «بیداری فینیگانها» بهخاطر رشد افسارگسیخته کلمات یکبار مصرف خیالی که به ندرت از شوخطبعی وحشتناک فولکلور رهایی پیدا میکنند و تمثیلهای سردستیاش نفرت دارم.
شما از جویس چه یاد گرفتهاید؟
هیچچیز. جویس هیچ تاثیری به هیچ نحو بر من نداشته. اولین برخورد مختصر من با «اولیس» حولوحوش ۱۹۲۰ در دانشگاه کمبریج بود، وقتی دوستی، پیتر مروزوسکی، کسی که یک کپی از آن را از پاریس آورده بود، شانس خواندنش را به من داد. یک یا دو متن از مونولوگ مولی (مریان بلوم)، ضعیفترین بخش کتاب است. فقط پانزده سال بعد، زمانیکه من تازه بهعنوان یک نویسنده کاملا شناخته شده بودم و تمایلی به آموزشدادن یا ندادن هیچ چیزی نداشتم، «اولیس» را خواندم و بیاندازه از آن خوشم آمد. من به «بیداری فینیگانها» علاقهای ندارم. من به همه ادبیات بومی که به لهجهای خاص نوشته شده حتی اگر این لهجهای نبوغآمیز باشد، بیعلاقه و بیتفاوتم.
شما کتابی راجع به جیمز جویس ننوشتهاید؟
البته نه، فقط راجع به او، چیزی که من قصد انجامش را دارم، انتشار بیست صفحه مقالاتی راجع به کارهای مختلف- اولیس، مادام بوواری، مسخ کافکا، دُن کیشوت و دیگران- همه بر اساس سخنرانیهای من درهاروارد و کالج کرنل است. من با لذت به خاطر میآورم که چطور «دُن کیشوت»، کتاب قدیمی کممایه و بیرحمانه، را جلوی ششصد دانشجو در تالار یادبود با وحشت و شرم فزونیگرفته بعضی از همکاران بسیار محافظهکارام از هم دریدم.
نظرتان راجع به تاثیراتی که از دیگران گرفتهاید، مثلا پوشکین چیست؟
به نحوی، نه بیشتر از فرض کنید تولستوی و تورگنیف که تحتتاثیر نخوت و خلوص هنر پوشکین بودند.
و گوگول؟
من هیچ علاقهای به آموختن از او ندارم. بهعنوان یک معلم، او تردیدآمیز و خطرناک است، در بدترین حالتش، در آثار اوکراینیاش، نویسندهای بیاهمیت و در بهترین حالتش، غیرقابل قیاس و بیرقیب است.
شخص دیگری هم هست؟
اچ. جی. ولز، هنرمندی بزرگ، او نویسنده محبوب من بود وقتی پسربچه بودم. «آنا ورونیکا»، «ماشین زمان»، همه این داستانها خیلی بهتر از هر چیزی است که آرنولد بِنِت (نویسنده انگلیسی) یا جوزف کنراد، درواقع هر یک از معاصران ولز میتوانستند به وجود بیاورند. تفکرات سوسیالیستیاش را میتوان با بیخطری نادیده گرفت، البته اما رمانسها و فانتزیهایش عالی هستند.
شما از دانشجوهایتان در کالج کرنل هم چیزی میآموزید؟
بهترین جایزهام را از طرف دانشجویان سابقم به دست آوردهام، آنهایی که ده یا پانزده سال بعد برای من نامه مینوشتند و میگفتند که آنها حالا درک میکنند، چیزی را که من ازشان میخواستم، زمانیکه به آنها یاد میدادم که ترجمه غلط آرایش موی اِما بوواری [شخصیت رمان مادام بوواری] را مجسم کنند یا چیدمان اتاقها در خانه «زامزا» (شخصیت داستان مسخ] یا دو کاراکتر رمان «آنا کارنینا» را مجسم کنید. نمیدانم چیزی درباره تدریس آموزش داده باشم، اما میدانم بهتدریج مقادیر با ارزشی دانش تهییجکننده در تحلیل یک دو جین رمان برای دانشجوهایم فراهم کردم.
رابطهتان با ترجمه کتابهایتان چطور است؟
در مورد زبانهایی که من و همسرم میدانیم و میتوانیم بخوانیم- انگلیسی، روسی، فرانسه و تا حدی آلمانی و ایتالیایی- روش سفت و سخت چککردن هر جمله را پیش میگیرم، در مورد نسخههای ژاپنی و ترکی من تلاش میکنم تصور فجایعی را نکنم که احتمالا هر صفحه را از بالا تا پایین دربرمیگیرد.
اگر شما حق انتخاب یکی و فقط یکی از کتابهایتان را داشتید که بهواسطه آن در ذهنها بمانید، آن کدام بود؟
درواقع من با «لولیتا» و کارم روی «یوگنی آنگین» در یادها خواهم ماند.
راجع به فهرستهایی که از برترین نویسندگان معاصر وجود دارد نظرتان چیست؟
بله، من متوجه شدهام که در این زمینه نویسندگان مقالات انتقادی حرفهای، کتابسازان واقعی هستند، اینکه چه کسی در لیست قرار بگیرد، چه کسی قرار نگیرد، همه اینها سرگرمکننده است. من از اینکه کنار گذاشته شدهام کمی دلخور هستم. هیچکس نمیتواند تصمیم بگیرد که آیا من یک نویسنده میانسال آمریکاییام یا یک نویسنده پیر روسی یا یک موجود عجیبغریب بینالمللی، بدون سن خاصی.
افسوس بزرگتان در مورد حرفهتان چیست؟
اینکه چرا زودتر به آمریکا نیامدم. دوست داشتم در نیویورک دهه سی زندگی میکردم. رمانهای روسیام که بعدا ترجمه میشدند میتوانستند شوک و درسی به مشتاقان طرفدار شوروی بدهند.
آیا این زیان قابل ملاحظهای به شهرت فعلی شما میزند؟
«لولیتا» مشهور است نه من، من فردی گمنامم، بهطور مضاعف، رماننویسی گمنام با نامی غیرقابل تلفظ.
آرمان