این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
قصههای تقوایی؛ همچنان دلپذیر، همچنان خواندنی
«تنها شانس من در زندگی شاید این بوده که با یک تولد ناخواسته، مثل یک آدم زیادی در کنار یک ملت کهنسال زندگی کردهام.» اینها را مردی میگوید که امروز در آستانه هفتاد و پنج سالگی قرار دارد: «ناصر تقوایی»، که نیمقرن از حضورش در هنر و ادبیات ایران (بهعنوان فیلمساز، مستندساز، فیلمنامهنویس، عکاس و داستاننویس) میگذرد، و حاصل کارنامه او، تنها شش فیلم بلند (و یک اپیزود «کشتی یونانی»، از مجموعه «قصههای کیش»)، که سه فیلم را پیش از انقلاب، و سه فیلم را بعد از انقلاب ساخته، یک سریال شانزده ساعته که عنوان محبوبترین سریال ایران را نیز با خود دارد: «داییجان ناپلئون»، به همراه سیزده فیلم گزارشی و مستند، سه فیلم کوتاه داستانی، و یک کتاب قصه «تابستان همانسال» که مجموعه هشت داستان بههمپیوسته است: روز بد، بین دو دور، تنهایی، پناهگاه، هار، مهاجرت، عاشورا در پاییز، و تابستان همان سال. و چهار داستان دیگر که در نشریات مختلف منتشر شده، بهاضافه یک مجموعه عکس و اسلاید از «طبیعت و زندگی و فرهنگ این مرز پرگهر، در هزارویک نما.» با اینهمه، اینها کارنامه تقواییِ هفتادوپنجساله نیست، او سه فیلم نیمهتمام نیز در کارنامه خود دارد: «کوچک جنگلی» (۱۳۶۲)، «زنگی و رومی» (۱۳۸۱) و «چای تلخ» (۱۳۸۲). و دو دوره سکوت بلند در کارنامهاش: یک دوره در سالهای ۶۹ تا ۷۶ و دیگری از سال ۸۲ آغاز میشود و تا… کی ادامه خواهد داشت؟ سکوتی که بیگمان سرشار از ناگفتههایی است، که آنطور که خودش میگوید: «بااینهمه از دور تنبل جلوه میکنم؛ چراکه در این سالها، به دلایلی که ناگفتنش بهتر، کارهای تازه مرا نه کسی خوانده، نه کسی دیده…» آنچه میخوانید یادداشتی است از استاد محمود دولتآبادی درباره ناصر تقوایی و «تابستان همانسال»اش که نخستین و تنها مجموعهداستان ناصر تقوایی است که در سال ۱۳۴۸ از سوی نشر «لوح» منتشر شده بود.
***
«تابستان همان سالِ» ناصر تقوایی به روایت محمود دولتآبادی
نخست اذعان میکنم که منتقد ادبی نیستم، پیش از این هم یکی، دو یادداشت نوشتهام بر نمایشنامههایی از زندهیاد اکبر رادی و احتمالا برتولت برشت که آنها نیز به سبب انگیزه شناخت خودم بوده است از آثاری که در آنها نقشهایی را بازی کردم؛ همچنین درباره ادبیات داستانی یادداشتی نوشتهام و در آن خواستار شدهام که نقد یک اثر، خوب نیست بدل شود به جراحی و تجزیه آن؛ یعنی که خوب نیست عنصر گمان -خیال در بستر نقد یک اثر جراحی شود و بهاینترتیب وجه افسونی هنر تخریب میشود. زیرا هنگامی که اثر ادبی بر تخت عمل خوابانیده شود و قلم جراحی هر یک از اندامهای آن را واشکافد، آنچه برای خواننده – خوانندهای که مقید نقد ادبی باشد به نیت خواندن ادبیات – مجموعهای باقی خواهد ماند مجروح و کجزا، یعنی تجزیهشده. با چنین باوری است که هرگز به خود اجازه ندادهام اندامواره اثر – آثار ادبی را با تجزیهکردن آن روح بافته در اجزا تهی کنم. بدیهی است – و امیدوارم پنداشته نشود که اثر ادبی را نباید از مسیر بررسی و تحلیل گذر داد و سرانجام، صافیشده آن را نوشید. چرا؛ قطعا چنین باید- زیرا هنر در وجه عام و اثر ادبی در کانون گفت مورد نظر، اگر به فهم ما -خواننده – درنیاید، لذت خواندن فرانمیآید؛ و فهم اثر در معنای دقیق آن با اندیشه و ادراک میسر است؛ و چگونه توان گفت اثری هنری بر من تاثیر گذارده است اگر فهم دقیق آن را فهم نکرده باشم؟ تفاوت عمده در فهم ما از یک اثر هنری (ادبی) با فهم ما مثلا – از یک متن فلسفی در تفاوت بیانهاست، که یعنی بیان فلسفی انتزاع شونده است و بیان هنری غیر انتزاعی است؛ در همه وجوه یک اثر ادبی ذهن ما میکوشد به پیوند و پیوستگی با جریان سیلانی متن از جز تا کل آنکه همه مبتنی است بر مشهودات و محسوسات؛ یعنی که ذهن خواننده پویا و جوینده لحظه به لحظه آن زندگانی به ظاهر مجازی، اما عمیقا حقیقی اثری است که دل و اندیشه و تخیل ما را به خود مشغول داشته است. از همین روی است که میاندیشم اثر ادبی به دور از کمیت آن، منظومهای را میماند که اجزا آن در کنش – واکنش مداوماند و – اگر – منظومه چنان جا افتاده باشد که بتواند ما را مجاب کند و همچون جنبهای از خود بپذیرد، در آن صورت سیروسیاحت در طیفهای متنوع آن نباید جای خود را بدهد به اینکه جزبهجز آن را زیر قلم جراحی خود ریزریز و عملا مسخ کنیم. بهراستی چگونه در باور من مینشیند – نشسته است – که سطلی خالی از زغال به دور کوههای پر از برف و سرد به پرواز درآید؟ اما چنان تخیلی در باور من نشسته است، و منظور من از وجه افسونی اثر ادبی همین است و هیچ تجزیه و ترکیبی چیزی بر آن تصویر متخیل ناب نمیافزاید. بدین مثال که اشاره دارم به یکی از کوتاهترین آثار فرانتس کافکا، میخواهم بیاورم که در ادبیات نوع خاصی از مفاهمه ایجاد میشود بین اثر هنری و هنرپذیر که نه فقط به لحاظ نوعی، خاص است، بلکه در وجه فردی هم خاص است، یعنی – من- با چنان اثری به نوعی تفاهم برقرار میکنم و دیگری – تو – نوعی دیگر، و او به گونهای دیگر تا هر خوانندهای که به تصور توان کرد. در راستای چنین درکی از ادبیات است که چون خواستم یادداشتی درباره داستاننویسی ناصر تقوایی بنویسم جز این در نظر نداشتم که بهاینترتیب احترام گذارده باشم به هنرمندی که از کناره باروی ادبیات گذری کرد آموخته و سنجیده، با گامهای نرم و بسیار و منظم و دقیق؛ اما استنباط میکنم کلمات برای بیان آنهمه تصاویری که در ذهن انباشته داشت، کافی نیامد و بسندهاش نبود؛ پس دچار جاذبههای رنگین سینما شد؛ سینمای ایران. با وجود این خواستم که بار دیگر مجموعه «تابستان همان سال» را که او به چاپ رسانیده بود قبل از سال ۱۳۵۰، بخوانم و خواندم. یگانه ملاک من برای نگریستن به ادبیات همین است؛ خواندن و دلنشینی اثر ادبی. همان ویژگی که «ایجاد رابطه با متن» اصطلاح میشود.
مجموعه «تابستان همان سال» را همان سال انتشار خوانده بودم و بسیار به دلم نشسته بود. تصاویر، آدمها و روابط میان آنها، نشانهها و ایجاز دلپذیر یکایک داستانها با نثری زیبا و به دور از تصنع، درعینحال با حس شدید وسواس نسبت به هر رفتار، گفتار و تصویر. در بازخوانی دیگر شرطی که برای خود قایل شدم نیز این بود که آیا یکایک داستانها مرا با خود همراه و هممکان خواهند کرد، چنانکه پیش از این؛ و آیا بار دیگر در فضای متن قرار خواهم گرفت یا نه؟ بله، همچنان بود و دلپذیرتر هم؛ و این بر اهمیت مجموعه داستانی تقوایی میافزاید؛ زیرا – لابد در مسیر گذر از سی و اندی سال – ای بسا شخصا از احساسات جوانی فاصله گرفته باشم و در عین آنکه انصاف هماره خود را حفظ کردهام؛ آری انصاف… که بی آن و مراقبت پیوسته از آن، یادگیری و آموختن صمیمانه ممکن نمیشود. بهاینترتیب امتیازی برای یک اثر ادبی شمرده میشود که با گذر از سالیان سال، باز هم بتواند خوانندهای را همچنان به خود جذب کند که پیش از آن.
اکنون پارهای از شروع داستان سوم -تنهایی- را نقل میکنم که میتواند بخش سوم مجموعه نیز شمرده شود از جهت پیوستگی داستانها، و این خود نشانهای است از آن ویژگیها که در بالا برشمردم:
برگشتن تو فکر بودم. بیمعطلی باید چیزی میزدیم. آفتاب گرمی بود. داغتر از روی دریا که بودیم. شناکردن در دریا که تمیز بود و آبی شفاف و تهش را نمیشد دید و درازکشیدن روی بارها و طنابهای عرشه کیف داشت. زیر آفتاب به دستهامان که خیره میشدیم میدیدیم چطور سیاه میشد. تخلیه بار از کشتی کار سختی نبود و روی هم دو هفتهای راحت بودیم. اما خوش نبودیم. هرچه روی دریا نگاه میکردی همهاش آب بود و نمیشد کافهای پیدا کنی، با دوربین هم نمیشد. آب کشتی بیمزه بود و معدهمان شوره بسته بود، از بس حب نمک خورده بودیم. بدیاش همینها بود و عیب دیگری نداشت، بااینهمه برگشتن به ساحل کیف داشت. تند میرفتیم، زودتر از بچهها، تا سری به گاراگین بزنیم. جلوتر از ما سه نفر میرفتند. با زیرپیراهنهای سفید و شلوار کوتاه، هر سه عینکی. زیر پیراهنهای ما هم خیس بود و به تنمان چسبیده بود. ما کلاه داشتیم، عینک نداشتیم. آفتاب را همانطور میدیدم که بود، انگار زرد. انگلیسی کوتاهتر برگشت و از پشت عینکش ما را پایید. پوستش را آفتاب قهوهای کرده بود.
مندی گفت: «خسهم کردن.»
و همانطور که میرفت، لنگرانداز، رفت وسط آنها. با بیمیلی راه دادند. پنج متری و نیمی انگار دراز بودند، نیم دیگر را مرد کوتاهتر، پوست قهوهای، کوتاه آمده بود. از ما بلندتر بودند، پهنتر نبودند. جفت میکردی دو نفرشان به پهنی مندی میشد. مندی نگاه کرد به پشت سرش. گفت: «محل نمیذارن.»
گفتم: «ولش، بازم فرصت دعوا هست.»
سنگین نفس میکشید و راه که میرفت نرم کج و راست میشد. باز زده بود به کلهاش. باید چیزی میزدیم.
گفتم: «فکرشو بکن.»
حالا… بیش از سی سال است که از بدرود ادبیاتی ناصر تقوایی میگذرد و از ورود او به عرصه سینما. شخصا هرگز حق برای خود قائل نبودهام که بگویم اگر دیگری چنین کرده بود، چنان میشد، اما حق این سوال از جانب هنرپذیر وجود دارد که بپرسد آیا سینمای ایران به تواناییهای یک داستاننویس خوب، پاسخ ممکن را داده است؟ شاید این پرسش تقوایی باشد از خود؟
آرمان
‘