این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
شهر را میگویم[i]
رسالت اجتماعی شعر در اشعار «ده شب شعر گوته»
مینا رضایی/ پژوهشگر شهری
مهرماه ۱۳۵۶، در حالی که کانون نویسندگان با همکاری انستیتو گوته، درحال تدارک ده شب شعر بود، هیچ کس تصور این حجم استقبال را نداشت. در این شبها، "شعر اجتماعی" که رسالتش توجه به مسائل جامعه به جای مسائل فردی است، باغ مجموعه فرهنگی ایران و آلمان را به تسخیر در آورده بود، و مجالی برای خواندن شعر عاشقانه نبود.[ii] برگزاری ده شب شعر، پس از سالها سکوت و احتیاط و سانسور، و استقبال بیسابقه از آن، مورد توجه تاریخ نویسان و منتقدان بسیاری بوده است. اما اگر از منظر شهر و مدرنیزاسیون به این رویداد بنگریم، و شهر – که مدرنیزاسیون آمرانه، خیابانهایش را کشته بود [iii]و بامهای کاهگلی، کوچهها و خاطرات مردمش را از بین برده بود -را در این دوره، تجلی نمادین مدرنیزاسیون ازبالا در نظر بگیریم، ده شب شعر را میتوان تلاش برای نوع دیگری از تحول یعنی مدرنیزاسیون از پایین، به حساب آورد.
در این شبها شاعران، مردم را برای پس گرفتن حقشان از شهر و تصاحب شهرشان " به خیابانها دعوت میکردند[iv]". جمعیتی بیش از ده هزار نفر روی" چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض، نشسته و ایستاده، در هوای خنک پاییز و گاه ساعتها زیر باران [v]" صبر کردند و مشتاقانه به شعرها گوش دادند. آنها که چندین تلاش ناموفق را برای بازپسگیری شهر را از سر گذرانده بودند، در این ده شب، نیروی و انگیزه تازه ای برای تصاحب شهرشان یافتند، و یک سال و اندی بعد، بر حق حضورشان در شهر را مهر تایید زدند. – تندیس حاکم را پایین کشیدند – و حسابشان را از او پس گرفتند[vi].
در این نوشتار، از نگاه -به زعم مارشال برمن[vii]-، "تودههای بینام و نشان، که همواره آسیبپذیر، و اسیر تزلزل و تردیدند"، به مرور ده شب شعر گوته پرداختهام. تودههای بینام و نشان، در این اشعار و در واقع در این شبها، خیل عظیم جمعیت شهریند: روشنفکران چپ، مذهبی، کارگران، تودههای فقیر و متوسط و … . آنها به شهری که آنها را " از یاد برده [viii]"معترض بودند و میخواستند اختیار شهرشان را در دست گیرند. توصیف شهر مدرن، دید هجران زده به شهر قدیمی، و تلاش برای بازپسگیری شهر و به طور کلی سیر تحول شهر و مردم در دهه ۵۰ از مضامین عمده اشعار این شبهاست.
۱-شهر آهن، بی سبزه و بیدرخت[ix]
تهران در دهه ۵۰، کعبه آمال روستائیانی شده بود که برای زندگی بهتر به سوی آن روانه شده بودند. این گروه، چون توانایی زندگی درون شهر را نداشتند در حاشیههای شهر، در حلبیآباد و زاغهها سکنی گزیدند. شهردای تهران برای مقابله با آنها، به بولدوزر روی آورد، در سال ۵۶ و ۵۷ درگیریهای بین ساکنان و شهرداری شدت یافت و شهرداری بسیاری از این خانهها را تخریب کرد. این رویارویی، ساکنان خارج از محدوده را به مخالفان جدی حکومت بدل کرد، که نقش مهمی در پیروزی انقلاب داشتند. وضعیت سکونت آنها، بدون حداقل امکانات زیستی- در شعر " من بچه جوادیه ام " عمران صلاحی به خوبی مشهود است: " من بچه جوادیهام/ من بچه امیریه/ مختاری/ گمرک/ فرقی نمیکند/ این رودهای خسته به میدان راه آهن میریزند/ .میدان راهآهن/ دریاچه ای بزرگ/ دریاچه لجن/ با آن جزیرهاش/..من بچه جوادیه ام از روی پل که میگذری/ غمهای سرزمین من آغاز میشود/ یک روز اگر محله ما آمدی/ همراه خود بیاور چترت را /اینجا هوا همیشه گرفته است/ اینجا همیشه ابر است/ این جا همیشه باران است/ باران غم/ باران فقر/ …وقتی که باران میبارد/یعنی همیشه/ باید دعا کنیم/ و از خدا بخواهیم/ نیرو دهد به بام کاهگلیمان/ باید دعا کنیم/ دیوارها تابوت سقفها را از شانه بر زمیننگذارند/ باید دعا کنیم که از درزهای سقف/ آوای اضطراب قطره باران/ در طشت/ ننشیند/ …کشتارگاه/ در آخر جوادیه / این سوی نازیآباد است/ و مردم محله من هرصبح/ با بوی خون بیدار میشوند/ در بوی تند شاش و پهن/ اینجا بهار بینی خود را میگیرد/ سگهای نازی آباد در بوی لاشههای کهن عشق میکنند/ ….انگار/ باید همیشه غم/ آجر به روی آجر بگذارد./…"مردم محله، با بوی خون بیدار میشوند/"
محمد خلیلی نیز در شعر "در این گدار شبانه" ، وضعیت معیشیتی و نارضایتی روستاییان و ساکنان جنوب شهر را به صورتی دیگر بیان میکند : " در این گدار شبانه / صدای کوچک تو/ صدای عاصی تو آیا، خواب محله های جنوبی را چگونه بر میآشوبد/ اگر که رعد هزاران فریاد به جان شب نریزد/… گلگون کفن/پس ریشه در محلههای جنوبی فروفکن/ وز رنج خشم خارق مردم طلوع کن/
جعفر کوشآبادی در شعر "خر دجال"، از تضاد طبقاتی که میان جنوب و شمال شهر به ویژه در اواخر دوره پهلوی شدت یافته بود میگوید: "در کاخهای شهر/ کفران نعمت است/ اما گرسنگی/ فرزند میکشد/ خود را به کنج خلوت شب دار میزند/"
۲-آن عاشقانههای دیرینه اکنون زنان و مردانی پیرند[x]
در دوران پهلوی دوم، برنامههای توسعه یکی پس از دیگری تصویب و کالبد شهر را هدف قرار میدادند، ساختمانهای صلب بتونی، یک شکل، و بی تزیین، جایگزین ساختمانهای آجری قدیمی و صاحب سبک معماری، شد و خیابانهای و گذرهایی که حیات شهر در آن جریان داشت، بدل به معبری برای عبور ماشین شد. شهر جدید، برای مردمش نا آشنا بود. در هنر و ادبیات نیز، دید هجرانزده نسبت به شهر قدیمی، از خود بیگانگی و به تعبیر زیمل دلزدگی نسبت به کلانشهر، موضوع عمده آثار این دوره و همچنین اشعار این شبهاست. شاعران، کلانشهر را " شهر آهن، بیسبزه و درخت" ، شهری "بزرگ با جامه شکوفههای سوخته"، با"کوچههای بغضآلود "،"خاکستر در زمینهای از دود" و شهری "دلتنگ"مینامیدند و تمنای گذشته و خاطراتشان، "کوچههای ساده خاکی"،" مخدهها و حوضخانهها" و"ماهیهای گلی" ،"شبها روی ایوان خوابیدن " را داشتند:
بیژن کلکی در شعر " در اسپانیا غزلی نیمهتمام "، احجام صلب و آهنین را بر نمیتابد و میگوید: " رها از آب/ رها از خاک/ در احاطه کامل آهن شهید باید بود/ "
عمران صلاحی در شعر من" بچه جوادیهام"، این چنین میسراید: "در کوچه قلمستان درس میخواندیم/ و عاشق بزن بزن بودیم/…شبها میان کوچه/ میخواستم/ مانند تارزان/از رشتههای نور بگیرم/ و از این طرف به آن طرف بروم/ و مثل صاعقه/ بر دشمنان خویش فرود آیم/شبها که روی ایوان میخوابیدم/ در عالم کرات سماوی بودم/ و ابرها مقابل چشمانم صد شکل میشدند/در غرفههای ابر چه دنیائی بود/…من عاشق صدای قطارم/ هر شب قطار/ از تونلی که خاطرههایم درست کرده میگذرد/ وقتی قطار میگذرد/ در ایستگاه خاطرههایم/ میایستد/ چون جملهای به حالت مکث/ انبوه خاطراتم/ با جمله طویل قطار/ بر خط راهآهن/ هر شب نوشته و پاک میشود/ "
در ادامه شعر، عمران صلاحی از بودن سنتها در این محله –علی رغم مدرنیزاسیون – میگوید، سنتی که در اغلب محلات قدیمی آن زمان جاری بود :" من بچه جوادیهام/ در این محل هنوز/ موی سبیل/ پیمان محکمی است/ و تکههای نان/ سوگندی استوار/ با آنکه بچهها و جوانها از نسل ساندویچاند/ و روز و شب/ دنبال پوچ و هیچند/"
سیاوش مطهری در شعر با "کاروان حله"میگوید: "کی به انتهای راه میرسیم /- این نمور تونل دراز بیچراغ/- / کی به آستانه نجیب خواب میرسیم/ تا لگام اسبها به آبخور رها کنیم،/ تا به آشنایی زمین سری تکان دهیم/ کی به باغ میرسیم/ من دلم از این طویل بیدرخت، من دلم از این صبور ناامید/ من دلم از این سکوت بیچراغ/ من دلم از این سواد کورسو، گرفت/ کی به آن کلاهفرنگی میرسیم/ با کبوتران روی شیروانیش/ با مخدهها و حوضخانههای کوچکش/ که به حوضخانه میرسیم/ -سرزمین ماهیهای کوچک گلی-/من دلم گرفت /"
و درشعر " در انتظار دیرترین میعاد" میگوید: در انتظار دیرترین میعاد/دیگر کسی چراغی نمیگیرد/ آن کوچههای ساده خاکی را / و آن عاشقانههای دیرینه اکنون زنان و مردانی پیرند/
در شعر دیگری با نام "تقویم تاریخ"، اصغر واقدی به روشنی، مدرنیزاسیون آمرانه، که هر آنچه مربوط به گذشته، است را تخریب میکند و در راستای ایجاد تاریخ جدید قدم بر میدارد، را در قالب شعر بیان کرده است : "تقویمها را پاره کردند/ و لحظهها و سالها را/ از خاطرات ما زدودند/ و ساعت پیر و بزرگ شهر با تیکتیک خوابناکش/ از کار افتاد… اینک تمام لحظههای خوب و شیرین را/ با خط باطل از کتاب کودکیمان پاک کردند/ و غنچهها را خاک کردند/"
. کیومرث منشیزاده در شعر" سفرنامه مرد مالیخولیایی رنگپریده" شهری که مردمش با آن غریبهاند، وشهر هم آنها را از یاد برده است، شهر مدرن ، را توصیف میکند:" برگشتن به شهری که / حضور تو را از یاد برده است/ گذشتن از کنار خانهئی که ،/ کودکیهای تو را در خود گم کرده است/ آسمانی که پنج سال پیر شده است/ کاجی که پنج سال از سر دیوار فاصله گرفته است/ بازارچهای که پنج سال/ نیست شد و در ادامه میگوید " شهری که در آن/ خنجر کاشتهاند/شهری که بر رویش خاک مرده پاشیدهاند/ "
شهری که اصغر واقدی در شعر " تسکین "، عاری از حیات شهری توصیف میکند " مثل گورستان ساکت/ مثل گورستان امن/ مثل گورستان چرکین است/ شهر را میگویم/"
و در شعر " در شهر " میگوید : "در شهر جز ترانه لالائی/ و چشمهای خسته خواب آلود/در شهر جز ترنم باران/ بر بامهای کاهگلی/ بر شیشههای مات پنجرهها و شیون شبانه زنجرهها/ دیگر طنین گام رهگذری در کوچههای خفته نمیپیچد/گلدستههای پیر مساجد/ با انتظار بانگ موذن/ در خواب رفتهاند/ و هیچکس را دیگر/ به نماز سحرگاهی دعوت نمیکنند/ و هیچ کس را دیگر به سپیدهدم بیداری، نمیخوانند/… شاید کسی نمیداند که باغهای میوه به تاراج رفته است و سفرهها تهی از نان/ و خانهها خالیست/"
حسین منزوی در غزلی ، در توصیف تهران دهه ۵۰ میگوید: "خانههای دم کرده/ کوچههای بغضآلود/ طرح شهر خاکستر در زمینهای از دود/ چرک آب و سرد آتش/ خفته باد و نازا خاک/ آفتاب بیچهره/ آسمان غبار اندود/ در کجای این دلتنگ/ میدهید پروازم/ پرسههای عصرانه/ ای مدارتان مسدود/"
احمد کسیلا در شعر "فصل"، با الفاظی مانند عصرهای مه گرفته، نور سرد، سرما، بیگانگی تهران مدرن را توصیف میکند:" شهر بزرگ/ با جامه شکوفههای سوخته/ شهر بزرگ سرد/ در عصرهای مه گرفتهاش/ افروخته/ با نور سرد تفنن ما را/ به میهمانی یخبندان میخواند/"
یکی از عناصر اصلی شهر مدرن در این دوره، کارخانهها بودکه عده زیادی از کارگران در جستو جوی کار را از دورترین نقاط به کلانشهر فرا میخواند، منوچهر نیستانی در "قصه کارخانه" میگوید:" اینجا هر دکمه ای به برقی است متصل/ کار، تلاش آهن و بازوست/ و در ادامه، درباره تلاش هزاران کارگری که در شرایط سخت کاری ساعتها کار میکنند می گوید : " اینجا/ انبار را انفجار مداومی است پر از هزار بازی بیصدای لبان/ پیک قلبهاست/ هر سینه کورهای و به صد یاد مشتعل/ ….مردان چرب خسته بیحرف/ دسته دسته نیز بیرون میآیند/ باد غروب خانه چه خوب آه/ لم دادن تمدد اعصاب /…چشمان نمیتوانند/ این دود را شکافت/ هر چهره یک غریبه دیگر/ با چشم باد کرده/ با گونه برآمده/ از پشت درد و دود/ شط مدام همهمه اینجاست/ "
و سایه در غزل معروف " در کوچهسار شب"، شهر را "سرای بیکسی" میداند، شهری که گویی همه به یکدیگر هم غریبهاند و هیچ کس به فکر دیگری نیست:" در این سرای بیکسی/ کسی به در نمیزند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
در سال ۵۲، در اثر تصمیمات اوپک بهای نفت به یکباره چند برابر شد، افزایش ناگهانی قیمت نفت، نقش تولیدی روستا و شهر را به یکباره از بین برد، و جامعه مصرفی به وجود آورد در نتیجه مغازههای گوناگون، رستورانها و کافهها و …در شهر گسترش یافتند. جعفر کوشآبادی در شعر " خر دجال " افزایش پول نفت را فریب میداند، زیرا در حالی که مراکز خرید، کافهها و …. ظاهر شهر را نورانی و روشن کرده است، هنوز فقر و تنگدستی در جنوب شهر بیداد میکند:" این کافههای سرخ پر از دود موسقیش/ سرگین پر حلاوت مردم فریب او / پول نفت/
عمران صلاحی در شعر "من بچه جوادیهام " مظاهر مدرن را دروغ میخواند ، آن ها را "شاخههای فلزی خشک" توصیف میکند که تاثیری در اگاهی مردم نداشتهاند و به نوعی آنها را نقد میکند : " بر بامها/ روییده شاخههای فلزی/ بر بامها باد دروغ میوزد/ موج فریب میگذرد / و شاخههای خشک فلزی/ از این هوای تار و دروغین/ سرشار میشوند/ و پربار میشوند/ این شاخههای فلزی/ با ریشههای شیشهای خود/از مغز ساکنان این محله غذا میگیرند
۳-شهر ببینید و نپرسید[xi]
به گفته زیمل، یکی از ویژگیهای زندگی مدرن، آگاهی یافتن فرد از ویژگیهای خویش است. انسان مدرن با قوه تعقل خود تصمیم میگیرد. اما در ایران آن زمان، مدرنیزاسیون آمرانه از مدرنیته پیشی گرفت بود بسیاری از اشعار این شبها نقد مدرنیزاسیون از بالا به پایین و تمنای مدرنیزاسیون از پایین را دارند، : محمد زهری" شهر ببینید و نپرسید" را توصیف میکند، و میگوید"از کسی پرسیدم: / " راه اندیشه کجاست"/با تحیر پرسید :/"از کدامین شهری؟"/ گفتم:/از شهر" ببینید و نپرسید" گفت:/" عافیت در این است، که ندانی ره اندیشه کجاست؟و طاهره صفارزاده، در شعر"سفر عاشقانه" میگوید"… من اهل مذهب بیدارانم،/ و خانهام دوسوی خیابانی است/ که مردم عایق در آن گذر دارند.
در شعر "شعر"، فریدون فریاد، شعر را وسیلهای برای آگاهسازی مردم میداند، او میگوید شعر به خانههای مردم پایین، به اهالی خستگی و کار و… برود و آنها را نسبت به حقوق شهروندیشان – که خواسته انسان مدرن است – آگاه کند: ای شعر/ ای برادر همخون/ برخیز و از اتاق برو بیرون!/ و در کوچه و بازار و پارک و خیابان/ با صفهای پراکنده آدمیان/ یکی شو/…ای شعر/ ای برادر خونینم!/ به مزرعه برو/ به نزد مرد خسته دهقان/ و به او درس امید و شهامت بده/به کارخانه برو / و به اهالی خستگی و کار/ حرف ستیز و پایمردی بیاموز/…ای شعر ای پرنده پر بسته!/ –ای تنبل خسته-/از قفس ذهن من بیرون بیا/ و پرواز کن/ در آفاق دور و ندیده، و بر سر بامهای گلی خانه های مردم پایین، بنشین/ و به آنها یاد بده، انچه نمیدانند/
۴-نیمکتهای صبور و خالی میدان، یاران خوب من کجا هستند[xii]
تعدادی از شعرهای این شبها – که عمدتا پرطرفدارترین آنها هم بودند- مردم را به جنبش اجتماعی فرا میخواندند و چه فضایی بهتر از شهر، که به گفته فرن تانکیس، هم منابع فضایی مانند میدان و خیابان ، پل را فراهم میبیند و هم شبکه اطلاعاتی و بسیج، هم افراد با علائق متفاوت چه از نظرهویت و چه ایدیولوژیک، و هم شبکههای اجتماعی را . به تعبیر لوفور، قدرت در فضا از طریق مبارزه در و برای فضا قابل مشاهده است. در واقع، حق به شهر طلب فضایی از آن خود است، چنان که لوفور و هاروی میگویند، هدف، بازساختن فضاست. به زعم لوفور؛ نمی توان بدون رسیدن به مکانهایی که در اختیار قدرت است، قدرت را هدف گرفت. بنابراین، شاعران در این اشعار، برای در اختیار گرفتن شهر، مردم را به خیابانها میخوانند، خیابانهایی که از حضور در آن منع شده بودند.
در همین راستاست که سیروس مشفقی در شعر "به خیابان برگردیم" حسرت فضای عمومی از دست رفته را بیان میکندو مردم را به خیابان فرا میخواند و از آنها میخواهند حیات عمومی را به خیابانها برگردانند: "دوست میداری، روزهای برفی، روزهای بارانی را / چترهامان را برداریم و به میدانهای عمومی برگردیم/ به خیابان که طلوع خورشید تابستانی را میخواند/ به صدای دورمیدانها دل بدهیم/ روز نزدیک است/ آسمان باید حادثه را باور کند؛/آفتابی پاکیزه تر از تابستان خواهی داشت/ باد پیوند درختان را باور خواهد کرد/ و زمین خون شجاع مردانت راخواهد نوشید/ مثل خورشید در باران بودی/ به خیابان برگرد،/ تا به حس مطلوب بیداری پاسخ بدهی / به خیابان برگرد/"
و در شعر " پاییز در تهران" از فضای استبداد زده شهر، میگوید و در فضاهای شهری به دنبال یارانش میگردد و آنها را فرا میخواند: "نیمکتهای صبور و خالی میدان، یاران خوب من کجا هستند / آنان که با من تا سحر در این خیابانهای بیامید میخواندند/ … یک پنجره دراین خیابان بلند دور و روشن نیست/ همسایههای من/ همسایههای ناامید من/ همسایههای من که آب و خوابتان را برده است/ آیا کسی را، سایهای را در غبار خاک این میدان نمیبینید؟"
م آزرم از شهری که میخواهد از جایش برخیزد اما سستی اندام او را گرفته، از شهری افسرده میگوید، اما در عین حال، اشاره ظریفی به حق به شهر نیز دارد: جدال شب که نمادی از استبداد است و و سحوری که نمادی از مردم است را بر سر شهر و حقوق شهروندی میداند: " شب در آفاق گسترده روح سیاهش/ شهر در بستر خوابهای پریشان/ بانگ بیدار و گرم سحوری شکفته است تا دورتر کوچه پسکوچه شهر/….شب فرو ریخته یال انبوه/ و ز سموم نفسهاش در پیکر شهر/ زهررخوت دمیده است/ شهر میخواهد از جای برخاست، اما/ سستی اندام او را گرفته است/پادزهر شب تیره را بانگ شهر آشنای سحوری/ صبج رویاند از هر طنینش/ بر سر شهر اینک سحوری و شب را جدالی است درگیر/ این به تنها سلاحش، همین: بانگ/ و آن به چندین سپاه گرانش/ خواب و/ بیم و / سکوت و/ سیاهی/"
سیاوش کسرایی در شعر"شکفتن" مردم- یا شهر را – را به اندیشهکردن و پس از آن جنبش فرا میخواند : شکفتن / ترسهای بی شهر/ میشکند شب/شهر دهانبند کهنه میکند از لب/ شهر نفس میکشد از پنجره صبح/ شهر به اندیشه مینشیند یک چند/ های خوشا دم زدن بدون دهانبند/ .. شهر دیگر سکوت بر لب مپسند/ ها خوشا نعرهای به اوج دماوند؟"
سیاوش کسرایی
حسن ندیمی در شعر پنجرههای باز میگوید:" باید گشود پنجرهها را / باید به کوچهها نگران شد/ …. بنبست نیست کوچه آزاد/ راهی ز هر کناره روان است/"
کاظم اسادات اشکوری، در شعر "ابر قیرگون" میگوید: "هزار کوچه باریک مرا به رفتن و پیوستن/ مرا به "مردم" می خوانند /"
در شعر " توفقط خوبی " عمران صلاحی میگوید:" تو کوچه دارن منو میزنن / توکوچه دارن منو میکشن/ تو بیا نذار منو بکشن / میلهها میخوان آسمونو خط خطی کنند، تو بیا نذار/که اشاره دارد به فراخواندن مردم و به هم پیوستن آنها به یکدیگر در اعتراض به آمریت مدرنیزاسیون که ساخت وسازهای بی وفقهاش، سر به فلک کشیده و آسمان را خطخطی کرده است.
اسماعیل خویی در شعر " و زاد روز من، اکنون" میگوید " پس، این محله هنوز نمرده است؟/ چه فکر بکری! هع!/ پس محلههاهم میراندهاند؟/ و شهرها نیز، پس؟/ پس نیز، حتی کشورها؟/ …نه! این محله نخواهد مرد/ برادرانم/ردایی از آتش بر تن دارند/ برادرانم هستند/ و بامداد وش،/ از پرده نهفتن،/ خاموش، اما فریادوش؛/بیرون میآیند/"
فریدون فریاد در شعر " پسران زمین" ، به روشنی گرفتن حق خود از شهر را بیان میکند و میگوید:" اینک دوباره بازمیآییم/ اینک دوباره/ شهر را / با طنین گامهای سربین خود/ دوپاره میکنیم / اینک دوباره / بامها و هشتیها / و طاقها و/ روزنها/ از چشمهای کنجکاو دخترکان پر میشود/ و طنین هلهله شادمانی آنها/ با طنین گامها و /فلزهای فتح ما/ یکی میشود، درکه به روشنی، تمنای حضور در فضای عمومی را بیان میدارد/"
محمد زهری در شعر "یمن زمان" از شهر ایدهآل و امید به ایجاد آن میگوید، شهری که انسانها در آن آگاهی یافته و مدرنیزاسیون آمرانه را بر نمیتابند: "یک روز/ شاید پس از هزار سال/ در یک غریو تند بارانی بهار/ از زیر قبههای قدیم خاک/ چون قارچ اندیشههای سوخته بیدار می شوند/آوازهای کهنه/ -نشان دل صبور-/امیدوار روزی بعد از هزار سال/ تکرار میشوند/در شهرهای آهن بیسبزه، بیدرخت/ گلهای سرخ مشت پدیدار میشوند/"
محمد زهری
حسین منزوی در شعر"بانو"، به آینده امیدوار است و شهر ایدهآلش را ترسیم میکند: " شهر صبح نزدیک است/ صبحی که در آن/ جنازههایی که اینهمه روی دستت مانده است/ در چشمهای از سپیدهدم خواهی شست/…مردان سپیدهدم/ خیابانها را از قدیم برمیانگیزند/و باد که آمده است از جنگل/ ته مانده خواب شهر را می روبد/ "او شهری را توصیف میکند که به شهروندانش بازگشته است، شهری که شهروندانش آن را پس گرفتهاند.
**********
مارشال برمن، در کتاب تجربه مدرنیته، مینویسد : " در کشورهای جهان سوم، که مدرنیزاسیون و مدرنیسم با یکدیگر توسعه نمییابند، مدرنیسم در صورتی که بسط و گسترش یابد، شکل افسانهای به خود میگیرد، زیرا به ناچار باید از افسانهها، سرابها و رویاها تغذیه کند این مدرنیسم برای صادق ماندن نسبت به حیاتی که منشا آن بوده است، به ناچار باید خشن، خام، شکلنایافته و آمیخته به جیغ و جنجال باشد…اما آن واقعیت عجیب و غریبی که خاستگاه این مدرنیسم است، و فشارهای تحمل ناپذیری که بر حیات و حرکت آن وارد میشود- فشارهای اجتماعی و سیاسی و هم چنین فشارهای معنوی، درخششی آمیخته با خشم و جنون در آن ایجاد میکنند که مدرنیسم غربی، به رغم سازگاری عمیقترش با جهان، به ندرت قادر به رقابت با آن است". در بیشتر اشعار این شبها، از ؛ از نظم آهنین، فضای سرد و بیروح و ماتمزده شهر و از رویای بازگشتن حیات شهری به خیابانها گفته شده است. مردم این استعارات را توصیف زمانه و وضعیت خویش مییافتند، به وجد می آمدند و همراهی میکردند. هانس بکر، ریس انستیتو گوته میگوید[xiii]: " در آن شبها، خیلیها اشک میریختند، یا این که کف میزدند، و با هیجان تشویق میکردند… آنها آدمهایی بودند که یک تصویر خیالی را ناگهان از خلال کلمات آن شعرا مجسم و محقق میدیدند و آن آرزویی بود که تحقق نایافتنی به نظر میرسید" . شعر وادبیات در این شبها وظیفه مبارزه را بر عهده گرفته بود، مردم را به یکپارچکی و تلاش برای بازپسگیری شهر فرا میخواند و به این ترتیب نخستین جرقهها را برای انقلاب ایران زد.
**********
بعد از نزدیک به چهل سال، برای رهگذرانی که از خیابان ولیعصر میگذرند، کلوپ شقایق، از باغ مجموعه فرهنگی ایران و آلمان آشناتر است و شاید بسیاری از آنها ندانند که این مکان چه روزهای پر جوش و خروشی را از سر گذرانده است.
تصویر- محل فعلی مجموعه فرهنگی ایران و آلمان- از مستند چنارستان ساخته هادی آفریده
[i] برگرفته از شعر اصغر واقدی با عنوان" تسکین"
[ii] چنان که ، منصور اوجی می گوید:" خانم دانشور با آن طنز خاص خودشان فرمودند : اوجی شعر عشقی به درد نمیخورد . بیا و شعرهای اجتماعیات را بیاور . من هم همین کار را کردم." /منصور اوجی، "هوای باغ نکردیم،" جنگ تجربه ضمیمه ماهنامه تجربه، مهرماه ۹۰،ص۴۰
[iii] شعار معماران جنبش مدرن
[iv] برگرفته از بخشی از شعر " به خیابان برمیگردیم" از سیروس مشفقی که در این شبها خوانده شد
[v] بخشی از سخنرانی به آذین در شب دهم شبهای شعر گوته در : موذن، ناصر؛ (۱۳۵۷)، ده شب، انتشارات امیرکبیر
[vi] اشاره به قطعه "سوار کار مفرغی" از پوشکین به نقل از مارشال برمن، تجربه مدرنیته، ترجمه مراد فرهادپور، ۱۳۸۶، انتشارات طرح نو
[vii] متفکر علوم سیاسی و نویسنده کتاب "هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود ، تجربه مدرنیته"
[viii] برگرفته از شعر "سفرنامه مرد مالیخولیایی رنگپریده " از کیومرث منشیزاده که در این شبها خوانده شد
[ix] برگرفته از شعر " یمن زمان" از محمد زهری، که در این شبها خوانده شد
[x] برگرفته از شعر " در انتظار دیرترین میعاد، از سیاوش مطهری که در ده شب شعر خوانده شد
[xi]بخشی از شعر " شهر ببینید و نپرسید" از محمد زهری که در این شبها خوانده شد
[xii] بخشی از شعر" پاییز در تهران" از سیروس مشفقی که در این شبها خوانده شد
[xiii] گفت و گوی هانس بکر با بی بی سی فارسی۱۳ اکتبر ۲۰۱۲(۲۲ مهر ۱۳۹۱)
‘