این مقاله را به اشتراک بگذارید
یادداشتی از رضا زاهد
دربارهی کاظم رضا
سالها پیش، کاظم رضا مأموریتی را تعریف کرده بود که متن آن در گاهنامهی «دیدار» چاپ شد و من امروز- به مناسبت- به یادش افتادم و میخواهم آن را در این صفحه یادآوری کنم. شاید از این طریق بشود چیزی دربارهی نویسندهاش و اگر شد دربارهی نویسندگی و حتّی درباره هنر بگویم.
البته آنچه خواهم گفت به افتخار کاظم رضاست که اینجا او بانیست و من- در بهترین وضعیت- فقط ذاکرم.
در آن داستان (که اسمش «آخرین مأموریت» بود) مردی برای بهدستآوردن مأموریتی که بیشتر شبیه چشمانداز بود و محتوایش کاملاً ابهامآمیز، خودش را چنان خرج میکرد که اگر با معیارهای معتبر در دنیای قدیم (منظورم چند دهه پیشتر است) به آن نگاه میکردید بایستی عبرتآموز تلقی میشد. چون حرارتی که به خرج میداد، از «به آبوآتشزدن» -که آخر هر مطلبی است- خیلی سوزناکتر بود. به گمان من آنهمه تقّلا که در آن ماجرا صرف شد نهتنها لازم بود، بلکه ضرورت داشت. چون کسب جواز برای این مأموریت، مستلزم طیکردن فرآیند وحشتناکی بود که در متنی مرموز توصیف شده و مثل محتوای مأموریت اصلیاش، فراواقعی بود. به همین سبب اجرای مراحل و مراسم نیل به مأموریت به انگیزهای نیاز داشت که بیرون از دایرهی درک معقول و در اندازهای بهکلّی نامتعارف صورتبندی شده باشد.
قهرمان داستان، در حالی داشت آن فرآیند دهشتناک را طی میکرد که اولاً دستیابی به نتیجه را امکانپذیر و بلکه قطعی میدانست و ثانیاً صورت آن نتیجه را با وضوح برای خودش توصیف و ترسیم کرده بود. کموبیش شبیه آنچه که مأموران دیگری در زمانهایی دورتر، آن را - با اندکی تفاوت در گفتار- تنظیم و جزئیاتش را در سازگاری با شرایط زمان و مکان و باقیی بیچارگیهای محیطیی خود تعریف و اجرا کرده بودند.
اینجا میخواهم به شیوهی قدما و اصحاب اشاره (من اینطور میگویم) که از کلمهی عشق به یاد حَزَن میافتادند و از کلمهی مِحَنْ به یاد عشق و بلکه به یاد نتایج عمر، من هم با ذکر رنج و تَعَب قهرمان آن قصه به یاد نویسنده بیفتم که هنرمند بود و از آنجا همسانیها، تفاوتها و تنافرهایی را که میان زمینهی مکتوم در آن داستان و زمینهی هنر دیدهام- و گمان میکنم او هم قصد داشت همان را بگوید- فهرست کنم. امیدوارم تمسک به این تمثیل بتواند هم خود آن موضوع و هم صحنهی انتقال آن را بهروشنی بیان کند، با این یادآوری که علما گفتهاند: «مثل در محاورات، حکم برهان دارد در عقلیّات.»
قهرمان داستان کاظم، مأموریت خود را از مرجعی نامتعیّن میطلبید و بهدستآوردنش جنبهای اعطائی داشت. امّا هنرمند، مأموریت خود را در ورای اراده و بر اساس درک و دریافت غیرآگاه و کاملاً فردیی خود و نیز از مشخصات فضا/ زمانی که در آن زندگی میکند به دست میآورد. فرآیند اولی، بهکلّی تنظیمشده، غیرخلاق و کلیشهای است درحالیکه فرآیند هنر، پیشبینیناپذیر و خلاق است. برای مأمور داستان کاظم، نتیجهی کار معلوم است و احتمال وقوعش زیاد. درحالیکه برای هنرمند، نتیجهی کار مبهم است و در آن احتمال دستیابی به نتیجه بسیار کم است. محیط اجرای مأموریت برای آن مأمور، مساعد و در جامعهی عقبمانده بسیار مساعد و بلکه همافزاست. امّا محیط اجرای هنر برای هنرمند نامساعد و در جامعهی بسته، کاملاً بازدارنده است. هزینهی اجرای مأموریت برای آن مأمور، بسیار کم و سرشتش جسمانی و مادّی است. امّا هزینهی هنر برای هنرمند، هم مادّی و هم روانیست و از هر دو حیث بسیار زیاد است. یعنی خیلی گران تمام میشود. کاظم هنرمند بود و در آن داستان، این توجّه را داد که انسانی که طالب تثبیت همه چیز در وضعیتی پیشین باشد هیچ افقی ندارد و آدم بدون افق، تبدیل به موجودی مهاجم، پرخاشجو و درندهخو میشود. انسانی که افقی نداشته باشد موجود کاملاً بیهودهای است. چنین موجودی قطعاً فاقد کمینهی شعور برای تشخیص محدودهی فهم خویش است و در صورتی که فاقد حسننیّت هم باشد که قاعدتاً هست (چون داشتن حسننیّت هم مستلزم برخورداری از حداقل شعور است)، قطعاً انسانی غیرقابلمذاکره خواهد شد. غیرقابلمذاکره. در اینجا میخواهم از تمثیلی که اجرا کردم نتیجهای بگیرم. نتیجه این است که آن داستان و داستان کاظم چیزی به من آموختند که آن را به هنرمندان، دوستان کاظم و سایر خوانندگان این متن تقدیم میکنم. هنرمند - در جامعهی بسته- نمیتواند و اگر توانست نباید به نتیجهی کار بیندیشد، چون بیهوده است. بلکه باید بکوشد تا مناسبترین فرآیندی را که میشود تنظیم کرد بیابد و آن را به بهترین وجه تعریف و اجرا کند و صرف اجرای آن فرآیند را بهجای کسب نتیجه بپذیرد. یعنی بهاینترتیب، استمرار فرآیند را هدف قرار دهد و به هیچ دستاوردی بسنده نکند.
کاظم متعلّق به نسلی بود (نسل ما) که در شرف انقراض قطعی است. هیچ چیزی از آن نسل (منظورم ویژگیهای آن نسل است نه کارشان) به آینده منتقل نخواهد شد. چون همه چیز تغییر کرده و پیشبرندههایی که قرار است آیندهی جهان را بسازند سرشتی کاملاً پیدایشی پیدا کردهاند. یعنی نه رفتاری حسابشده دارند نه میتوان آنها را به هیچ طریقی برنامهریزی کرد. حالا اگر عقبماندگی را نیز به این وضعیت اضافه کنیم -که صرفاً خصیصهای اقتصادی نبوده و قطعاً بیانگر مهندسی اجتماعیی تعریفشدهای هم هست- وخامت و پیچیدگی کار افزایش خواهد یافت. در چنین محیطی، معنای هنر و جایگاه میراث هنری نسلی که دربارهاش حرف زدم قابل مشاهده نیست. چون اگر وجود پیدا کند، وجودش تمثیلی است. اینجا آن حرفی را که باید میزدم، زدم.
حالا، کاظم رضا به خیل رفقایی پیوسته که دیگران از من میپرسند کجا هستند. ولی من هنوز قسمت شخصیی ماجرا را نگفتهام و آن اینست که جای آن لحن و کلمهای که کاظم با آن خطابم میکرد، برایم خالی خواهد ماند همیشه. فراموش نکنیم که اعتبار آن درکی را که طی این نوشتار ارائه شد بهدرستی باید به مأموریت کاظم داد. پس به افتخار کاظم رضا، هدف را از«کسب نتیجه» به «اجرای فرآیند» تغییر دهیم.
شرق