این مقاله را به اشتراک بگذارید
برشی از «یاکوب فون گونتن»، شاهکار روبرت والرز
ترجمه ناصر غیاثی
دارم اسباب جمع میکنم. بله، ما دو نفر، مدیر و من، سرمان مشغول است به اسبابجمعکردنها، چمدانبستنهای درستوحسابی، عزم سفرکردنها، جمعوجورکردنها، تکهتکهکردنها، هلدادنها و اینطرف و آنطرف کشیدنها. به سفر خواهیم رفت. اشکال ندارد. این آدم مناسب من است و دیگر از خودم نمیپرسم چرا. احساس میکنم، زندگی غلیان میطلبد نه تامل. امروز به برادرم بدرود میگویم. هیچچیزی اینجا باقی نخواهم گذاشت. هیچچیزی مجبورم نمیکند، موظفم نمیکند که بگویم «چه شد اگر من…» نه خیر، دیگر چیزی برای اما و اگر وجود ندارد. دوشیزه خانم بنیامنتا زیر خاک است. کارآموزان، همقطارانم در انواع اقسام شغلها گموگور شدهاند. اگر تمام چیزهای شکننده و فاسدشده را بشکنم و به فساد بکشانم، آنوقت چه؟ یک صفر. من، آدمی تکوتنها و یک صفرم. اما حالا دیگر گور بابای قلم. گور بابای زندگی با اندیشهها. با آقای بنیامنتا میزنم به بیابان. میخواهم ببینم آیا میشود در بروبیابان هم زندگی کرد، نفس کشید و بود، با صداقت خیرخواه بود و دست به عمل زد و شبها خوابید و خواب دید؟ برو بابا! الان دیگر نمیخواهم به هیچچیزی فکر کنم…