این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به مفهوم و کارکرد وطن در آثار تئو آنگلوپلوس (تئو آنجلوپولوس)
بی وطن، بیگانه، هرکجا
علیرضا آقائی راد
موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست
موطن آدمی
تنها در قلب کسانی است که دوستش دارند.
تئو آنگلو پلوس چهره نام آشنایی در سینمای جهان است. خالق برخی از ماندگارترین آثار سینمای جهان که در ایران بیشتر با «گام معلق لک لک» شناخته می شود. در کنار این ها آنگلوپلوس را باید از سرسخت ترین منتقدان شرایط اجتماعی و سیاسی جهان معاصر دانست. چه، وقتی به فیلم هایش می نگری، در سکانس به سکانس اغلب آثارش این دغدغه و این نقد بی پروا به وضوح به چشم می آید. در این بین وطن به عنوان مامن و خواستگاه انسان ها، همواره در این نگاه تلخ، تیره و نقادانه جایگاه ویژه ای دارد. به واقع حرفی به گزاف نزده ایم اگر بگوییم آنجلوپلوس نگاهی به شدت متفاوت به وطن و خاک نسبت به سایر کارگردانان جهان دارد. نگاهی به شدت شخصی اما در نهایت شکل ممکن جهان شمول.
در حقیقت آنگلوپلوس کشورها، مرزها و سرزمین های مختلف را در یک نکته مشترک می داند و آن تداوم سرگشتگی بشر در تمام آنهاست. سرگشتگی ای که مرز و سرزمین نمی شناسد و مانند میراثی نامیمون، همچون کوله باری با انسان معاصر و در سفرش به این سو و آن سوی مرزهای سرزمین های دور و نزدیک، همراه و همسایه ی اوست. در واقع موطن و آرامگاهی که فرد بتواند در آنها بیاساید، به آرامش برسد و زندگی ای بهتر را تجربه کند، در آثار آنجلوپلوس چون سرابی دست نیافتنی تصویر شده که جز از دور و در توهم و خیال قابل رویت نیست.
در واقع آنگلوپلوس انسان امروز را محکوم به نوعی بی سرزمینی و در به دری ازلی می داند. از همان جنس که اسطوره هم سرزمینش اولیس به آن مبتلا بود. در حقیقت آدم های آثار این کارگردان فقید، جملگی به سبک همان اولیس نام آشنا در جستجوی خوشبختی و سعادت یار و دیار خود را رها کرده و در سراب مدینه ای فاضله سرگردان اند و پنلوپه ی این اولیس های معاصر نیز در گوشه ای در تدارک ساخت کفنی برای آنان است.
می توان گفت که آنگلوپلوس در آثارش وطن و سرزمین را به دوبخش تقسیم کرده است. اول وطنی که فرد از آن می گریزد و دوم وطنی که وی در گریز از موطن اصلی خود به آن وارد شده و به دنبال خوشبختی می گردد. این دو نمونه مشخص از موطن و سرزمین تقریبا در تمام آثار این کارگردان شهیر، به چشم می خورند. به عنوان نمونه تصویر آن شهر متروک، همواره ابری و مُرده ای که در گام معلق لک لک با آن روبرو می شویم، نمونه مناسبی از هر دو شکل وطن در اندیشه ی آنگلوپلوس است. از یک سو وطنی است که عده ای مهاجر از زبان ها و فرهنگ های مختلف در پی خوشبختی و رفاه به آن وارد شده اند و از سوی دیگر و در عین حال، موطنی است که فرد – مرد سیاستمدار- از آن می گریزد. اینگونه می توان بیان داشت که آن ناکجا آباد گام معلق لک لک، در آن واحد هم سرابی است برای جویندگان تشنه خوشبختی و هم ویرانه ای است برای ساکنین اش که در آن حتی علی رغم موقعیت مناسب اجتماعی و رفاه مالی، باز خوشبخت نیستند.
یا در ابدیت و یک روز، – که برخی آن را روزی به بلندای یک ابدیت نیز ترجمه کرده اند- باز همزمان با هردوی این افراد روبرو می شویم. از یک سو نویسنده ای که نماد و نمایانگر ذهن خلاق، آگاهی و تفکر است، بریده از مردمان، خانواده و کشورش، مانند کولیان و خانه به دوشان در سفری است که بیماری و نیاز به بستری شدن در واقع بهانه ی آن است و از سوی دیگر کودکی آلبانیایی که با به جان خریدن سختی ها و خطرات بسیار، در پی رفاه، آزادی و خوشبختی پای به این سرزمین نهاده. در حقیقت می شود گفت وطن در آثار آنگلوپلوس آینه ای است که جدای از آن که بر کدام دیوار کدام خانه نصب باشد، هر فردی در آن بنگرد، جز چهره خویش نخواهد دید.
در زنبور دار نیز به شکلی دیگر اوضاع بر همین منوال است. در این فیلم از ساخته های این کارگردان یونانی، زنبورها و کندوهای عسل را می شود به نوعی سمبل و نماد همین بی وطنی و سرگشتگی دانست. حتی شاید جنس این سرگشتگی تلخ تر و دردش دردناک تر باشد. زنبوردار را من به شکلی تجسم تصویر یافته شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی می بینم که در بخشی از آن شاعر می سراید: « ای کاش آدمی وطنش را/ همچون بنفشه ها/ می شد با خود ببرد هرکجا که خواست» در واقع زنبوردار را نقیضه ای بر این اندیشه می بینم. که مگر نه آن است که زنبورها، در سفری در پی آسایش و رسیدن به موطن موعود، وطن شان –کندوهای عسل- را نیز همراه خود دارند و باز به آن آسایشی که می خواهند نمی رسند؟! یا در همین فیلم، مرد زنبوردار که به شکلی سمبولیک پایبند کندوها و زنبورهاست – که من هر دو را نمادی از خانه، سرزمین و مردمانش می دانم- در نهایت و به شکلی تراژیک بندها را مگسلد تا مگر در پس رهیدن از این زنجیرها، و پناه بردن به موطنی دیگر – دختری که وارد زندگی مرد زنبوردار شده- به خوشبختی برسد. و آیا می رسد؟!
اوضاع بدتر، تلخ تر و دردناک تر می شود، وقتی انسان آثار آنگلوپلوس، در بازنمایی تصویری از ما که فرزندان آدمیم حتی در وطن _ سرزمینی که خود ساخته نیز آرامش و خوشبختی را نمی یابد. نگاهی بیاندازیم به چمنزار گریان تا چنین تصویری را به وضوح در مقابل دید بیابیم. آنجا که قومی مطرود، گریخته از کشتار و قتل عام و ظلم، از یک ناکجا آباد، در گذر از مرزها و سرزمین ها و کوره راه ها، به زمینی می رسند که باید به گفته کسی که نمی دانیم کیست، در آن، سرزمین خویش را بنیان کنند. پس چنین سرزمینی باید مامن و آرامگاه این قوم مطرود باشد و نیست. در واقع آدم های چمنزار گریان، انسان مطرود از بهشت را یادآور می شود که به زمین هبوط کرد تا خانه اش را با دستان خود بسازد. خانه ای که امن باشد، آرامش بخش باشد و وطن باشد. نگاه جهان شمول آنگلوپلوس در این فیلم رای به شکست نژاد آدمی می دهد. آنجا که آن قوم مطرود، هرگز حتی در وطن خویش ساخته شان نه رنگی از خوشبختی می بینند و نه آرامش. و در نهایت وطن شان در زیر آب ها مدفون می شود و باز هیچ نمی ماند جز ملتی بی سرزمین در پی وطن و آرامش و خوشبختی. حتی پسر که با عروس پدرش می گریزد و به شهری، وطنی دیگر پناه می برد هم جز سرگشتگی نصیب نمی برد. و با آن که لجوجانه در راه نیل به مقصود باز پیش می رود و در پی خوشبختی برای خود و خانواده اش راهی آمریکا – که شاید نمادی باشد از مدینه فاضله ای که کسی نه دیده و نه به آن رسیده یا از آن بازگشته- می شود، نه تنها آن سعادت عظیم را نمی یابد، که همان اندک خوشبختی ای را نیز که در سرزمین اش به یمن زن و فرزند و خانواده و دوستان داشته از دست می دهد. آتش جنگ در هر دو سو قربانی می گیرد. فرزندان مرد در موطن اصلی قربانی این آتش می شوند و خود مرد در همان مدینه فاضله. که آتش چون افروخته گردد، مرز نمی شناسد. می سوزاند، می کشد و پیش می رود. و در این بین، آتش و دود و خاکستر که فرونشست، تنها زن می ماند. زنی که از ازل آغاز فیلم، از همان برقراری رابطه نامشروع با مرد در آغاز نوجوانی و به طبع آن زایش نطفه ای سرگشته که به خانواده ای در شهری دور سپرده می شوند – همان شهری که مرد و زن در گریز از موطن خود به آن پناه برده، بچه ها را می یابند و با سرگشتگی خود همراه شان می کنند- تا فرارش به همراه مرد در شبی که قرار است عروس پدر وی شود، در نماد زاینده سرگشتگی و سرگردانی است. در حقیقت در چمنزار گریان، و در پایان آن تراژدی هولناک، تنها او می ماند تا همچنان سردرگمی، بی وطنی و جستجوگری ابنای بشر برای رسیدن به خوشبختی، زاییده و بازتولید شود. به شکلی می شود گفت تضمین بقای بی وطنی و بی خویشی انسان مدرن. زایش از پس خاکستر شدن آتش. اما این بار نه زایش ققنوسی بلند پرواز، که جوجه هایی نزار و رنجور و بی پر و بال.
آن چه در این بین بیش از همه به چشم می خورد، در این است که در اکثر فیلم های آنگلوپلوس، علی رغم تفاوت داستان، شخصیت و موقعیت ها که به هر فیلم شخصیتی و چهره ای کاملا مجزا و مستقل داده اند، شهرها یا به تعبیری وطن سرزمین ها، با مشخصه هایی واحد و تکرار شونده به تصویر کشیده شده اند تا در نمایی کلی تر، تداعی کننده آن چه کارگردان در پی آن است باشند. در واقع می شود متصور بود که هر یک از آثار این کارگردان بزرگ، علی رغم ذات مستقل شان، قطعات پازلی هستند که در نهایت باید در کنار هم نشسته و در تصویری درست تر، تصویرگر بی سرزمینی و سرگردانی انسان معاصر باشند. و یقینا به همین دلیل است که همواره سرزمین ها و شهرهای آثار وی، با المان هایی واحد و مشترک تعریف و فضاسازی می شوند تا در ذهن مخاطب به مرور تبدیل به نماد و نشانه ای از یک خواست عظیم فکری که همان تفکر آنگلوپلوس و نگاهش به سرگشتگی انسان مدرن است بشود. از این المان های مشترک می توان به موارد زیر اشاره کرد:
*شهری پر جمعیت اما مرده ( این نماد را به وضوح در گام معلق لک لک، ابدیت و یک روز، چمنزار گریان می توان دید)
*مرز بین دو کشور ( این نماد را در آثاری چون گام معلق لک لک، چشم اندازی در مه، ابدیت و یک روز می توان دید.)
*سرما. هوایی که ابری است. آفتاب معمولا نیست و یا اگر هست، آن قدر دور و کم فروغ است که به دید نیاید. ( این نماد را تقریبا در تمام آثار آنگلوپلوس می توان دید)
*خانه ای اغلب اعیانی که نقطه آغاز یا مسبب فاجعه است و اغلب ساکنین اش آن را ترک می کنند. ( خانه اعیانی سیاستمدار گم شده در گام معلق لک لک. خانه اعیانی نویسنده در ابدیت ویک روز. خانه اعیانی پدر در چمنزار گریان.)
*جاده و به خصوص جاده های منتهی به مرز ( به وضوح در گام معلق لک لک و ابدیت و یک روز و با تاکیدی کمرنگ تر در چشم اندازی در مه، نگاه خیره اولیس و زنبوردار به چشم می خورد.)
*فضای اکثرا مه آلود ( فیلمی از آنجلوپلوس می توان یافت که این فضا در آن نباشد؟!)
در چنین فضا و مکانی است که اتفاقات حول و احوال انسان گریزان از وطن و در واقع اصل خویش و در پی خوشبختی شکل می گیرد. شاید بتوان گفت درونمایه تمام آثار تئو آنگلوپلوس در مثل معروف « همه جا آسمان همین رنگ است» خلاصه می شود. آنگاه که او به صراحت هشدارمان می دهد که خوشبختی افسانه و سرابی است که دستیابی به آن غیر ممکن است. آنگلوپلوس انسان دوران مدرن را محکوم به سرگشتگی، سرگردانی و بی وطنی می داند. و در چنین تفکری، مهاجر و اصیل تفاوتی با هم ندارند. مهاجران فراری به آن خاک همانقدر بی سرزمین و سرگردانند که ساکنین اصلی و اصیل آن.
و این چنین است که حتی گذر از رودخانه و برآمدن از آب که شاید نماد و سمبل تلاش برای تعمید و پاک شدن روح انسان معاصر از این نفرین ابدی ازلی باشد هم گره گشا نیست. آدم های آثار آنجلوپلوس، به آب می زنند و از آن به در می شوند تا با روح و تنی پاک در سرزمینی تازه در پی خوشبختی باشند، اما هم چنان زخم ها بر روح و کثافات بر تن هویداست. در گام معلق لک لک سیاستمدار به رودخانه می زند برای گریز از انحطاط. در ابدیت و یک روز، شاعر در بازگشت، از رودخانه می گذرد و به یونان بازمی گردد. در چمنزار گریان، آن قوم مطرود از رود می گذرند تا به سرزمین موعود برسند. مرد از آب ها می گذرد تا در پی خوشبختی به آمریکا برود. سرزمین خودساخته آن قوم مطرود را آب در بر می گیرد. زن بازمانده، نشسته بر قایقی، از آب می گذرد تا بر جنازه پسر کشته شده اش زاری کند و…
و در این وانفسا همه چیز ناتمام می ماند و به انجام نمی رسد. تو گویی این ناتمامی همان دلیل اصلی آن سرگردانی است. که روایت ها به انجام نمی رسد تا نشانی آن موطن اصلی بر نسل های آینده هویدا نشود. در گام معلق لک لک داستان پیرمرد برای کودک مهاجر ناتمام می ماند. در روزی به بلندای ابدیت، شعر شاعر در رثای آزادی. در نگاه خیره اولیس جستجوی کارگردان به وطن بازگشته و در چمنزار گریان، تلاش مرد برای آوردن خانواده به آمریکا که قرار است همان مدینه فاضله باشد. اصلا شاید پایانی نیست که ما در جستحویش باشیم. شاید همین ناتمامی، تمام و اصل ماجراست.
پس هیچ نمی ماند مگر گردشی چه از سر امیدواری و چه از سر ناچاری بر گرد دایره ای متسلسل به امید فردایی که شاید بیاید از پس ابدیتی چنین طولانی. و آیا خواهد آمد؟!
به من بگو، درازای فردا تا کجاست؟ ابدیت و یک روز؟!
‘