این مقاله را به اشتراک بگذارید
نیمهای دیگر از تاریخ
اگر رمان را عرصهای برای مرئیشدن وجوه نامرئی، مغفولمانده و مخفی نگه داشته شده تاریخ بدانیم، باید گفت که «آدمها و لباسهایشان» رمانی است که بهخوبی این وجوه را از خلال تعقیب زندگی طردشدگان و آدمهای حاشیهای آشکار میکند. «آدمها و لباسهایشان» رمانی است از لیندا گرانت که با ترجمه مصطفی اسلامیه در انتشارات کتابنشر نیکا به چاپ رسیده است. راوی این رمان دختری به نام ویویان کواکس است که از دریچه یادها و پرسهزدنها و مواجهههایش با آدمها، نیمههای تاریک تاریخ اروپا واکاوی میشود؛ از انفجارهای متروی لندن در سال ٢٠٠۵ گرفته تا شورشهای نژادی دهه ١٩٧٠ بریتانیا و پیدایش نازیسم در شرق اروپا و … و اینها همه با سبک زندگی مردم اروپا و آمریکا در دهههای مختلف گره میخورند. در مقدمه خواندنی مصطفی اسلامیه بر این رمان درباره مضمون اصلی آن میخوانیم: «عمدهترین مضمون رمان، دورافتادگی از زاد و بوم، مهاجرت و پیامدهای آن است که به صورتی نرم و نازک رویدادهای رمان را بههم میتند و روانشناسی آدمهای آن را آشکار میسازد.» رمان با ورود ویویان به یک بوتیک آغاز میشود؛ با لحظهای که ویویان جوانی خود را در آینه اتاق پرو میبیند و بعد همانطور که در مقدمه مترجم آمده بهسوی گذشتهها «موج برمیدارد.» در جایی از رمان، ویویان حین پرسهزدنهایش در خیابانهای لندن با مردی سالخورده مواجه میشود و آشنایی او با این مرد به نقطهعطفی در زندگی او بدل میشود. آنچه در ادامه میآید سطرهایی است از این رمان: «راه خیلی دوری نبود، فقط به اندازهی سه ایستگاه مترو، اما عمویم از قطار زیرزمینی وحشت داشت. این فقط به علت سالهای زندان، یا حتی ترس مرگآلود از راههای زیرزمینی نبود. علتاش گذرگاهی بود باریک در جایی در اوکراین، که دقیقا یادش نمیآمد کجا بود، که زمانی در ١٩۴٢ گذارش به آن افتاده بود. ساعتها زندهبهگور شده بود و این بدترین بلایی نبود که طی جنگ به سرش آمد، اما زمانی بود که مدام در کابوس بهسر میبرد، درحالیکه تجربههای دیگری که از سر گذرانده بود، در صندوقچهی سینهاش محفوظ باقی مانده بود و کسی از آنها خبر نداشت.
نه، آنچه او را آزار میداد چیزی ملموستر بود. ترس از سقوط بود. ترس در لحظهای بود که او قدم روی پلهی متحرکی میگذاشت که آدمها را به طرف تونلها پایین میبرد، وقتی پای راستاش را جلو میگذاشت و پای چپاش را بلند میکرد، و دست راستاش به نردهی متحرک چنگ میانداخت، نگاهش به پایین میافتاد؛ همهی این حرکتها، گرچه نه به صورتی خیلی سنجیده، در یکآن هماهنگ میشد، و با آن خاطرهی مبهم درهم میآمیخت و او احساس میکرد نمیتواند، و اینهمه باعث میشد توازنش را از دست بدهد و مرگ را جلوی چشماش ببیند. این مردهریگ زندان بود، ترس از پلههای آهنی.»