این مقاله را به اشتراک بگذارید
بررسی نظریِ یک بیماری به زبانی روایی: بوف کور
اسماعیل نوشاد[۱]
متن زیر دو فصل اول از کتابی است که به تازگی نوشتنش به پایان رسیده. بخشی از کتاب که «بوف کور» نام دارد، بی مناسبت نیست با این روزها که با مرگ هدایت مقارن است. بوف کور تصویرنگاشت یک بیماریست. سنت گرا و غرب گرا در ایران به این بیماری مبتلاست. ایرانِ سنتی دیگر وجود ندارد: این یک واقعیت است. ما اکنون از سنت تنها یک بیماری را با خود داریم: بوف کور. ایرانیان در مقابل این بیماری دو دسته شدهاند: سنت گرایان و غرب گرایان. سنت گرایان دوست دارند با دملهای چرکین این بیماری بازی کنند و از این کار لذتی مازوخیستی میبرند. غرب گرایان در مقابل ژست یک دکتر ماهر به خود گرفتهاند، اما دانش و ابزارشان آن اندازه دقیق نیست که این بیماری را درمان کند. کار آنها بیشتر شبیه به کشتن بیمار است. هدایت با این توصیف و برخلاف تفاسیر رایج یک سنت گراست.
فصل اول
پدر
از کودکی پدرش را ندیده بود. از او هیچ در خاطر نداشت مگر آنچه از قصههای «تلویزیون» شنیده بود. به همینها هم راضی بود. به او گفته بودند، پدر به راهی دور «در زمان» سَفر کرده و یا در سرزمینی دور «در زمان»، مانده و جست و جویاش بیفایده است.
زندگیاش خلاصه میشد در خواندن کتب «بزرگان»، اما هیچ وقت نفهمید این کتابها به چه دردش میخورند. در ذهنِ خود طرحهایی برای ادارهی جهان میریخت اما، در «واقعیت» هیچ! فضایی را که نتوانی با دیگران به اشتراک گذاری، وجود ندارد. مطالعه برایـاش حکمِ نوعی اعتیاد داشت؛ فرار از واقعیتِ لخت. همه چیز به همین منوال طی میشد تا آنکه نیـلوفـر پیدا شد. «- نیلوفر کیست؟» پاسخِ این پرسش را کسی به درستی نمیداند. میگویند او موکلِ سرزمینِ زیرین است؛ سرزمینِ مردگان. کمتر کسی در دورانِ زندگی میبیندـاش، اما هر آنکس که در قیدِ حیات او را بیند، «به جهتی» میتوان گفت بدبخت شده است. درست یادش نمیآمد که نیلوفر را در روز دیده بود یا شب. رویدادهایی از این جنس، تنها در «گرگ و میش» بر خاطرِ برخی بختبرگشتگان یورش میبرند. در هوایی گرگ و میش، نیلوفر را ـ که ندیمههایاش «بانو» خطابـاش میکردند ـ در سرزمینِ زیرین ملاقات کرد. بانو در میانِ ندیمهها نشسته بود و بر کارشان نظارت میکرد. آنها در حالِ بافتن و ریسیدنِ خامههایی رنگی بودند. «چه رنگهای جذابی!» طراوتِ این رنگها هیچگاه از خاطرش نرفت. زرد و آبی و قرمز و هزاران رنگِ دیگر که نامِ بسیاری را نمیدانست. سرزمینی فریبا که دلِ هر «مردی» را میلرزاند. بیدلیل نبود آن مردِ نخستین، آن مردی که در «عالمِ زر» نزدِ اهورا میزیست، گولِ این رنگها را خورده و برای دیدنشان به زمین «هبوط» کرده بود.
بانو به او گفت:
- «سلامان»، پدرت در شهرِ سنگستان در بسترِ مرگ است. وظیفهی توست تا بر بالیناش روی و فـروَشـیِ اجدادیات را به ارث بری.
- چگونه ممکن است؟ گفتهاند پدر به سرزمینی دور رفته یا در آنجا مانده و هرگز به او دسترسی نیست. اگر تاکنون زنده بوده، چرا هیچوقت به خیالم سر نکشید؟
- اینگونه نیست. «خسرو خان»، پدرت را میگویم، در شهرِ سنگستان میزید. اکنون وضعِ جسمانیِ خوبی ندارد. به ملاقاتش برو.
بدینگونه بود که روانهی شهرِ سنگستان شد.
*
سلامان درست مقابلِ یکی از دروازههای اصلیِ شهر از تاکسی پیاده شد. بعدها فهمید شهر همین یک دروازه را دارد. مردی بلند بالا و تنومند با سبیلهایی پرپشت بر آستانِ دروازه ایستاده بود. رو سویِ پسرک کرد و گفت:
- جوان از کجا میآیی؟
- از ایران.
- اینجا به چه کار آمدهای
- برای دیدنِ پدرم به این شهر آمدهام.
- پدرت؟ او کیست؟
- درست نمیدانم، فقط میدانم در اینجاست.
- برای زندگی در این شهر، تو به گیاهِ «هوم» نیاز داری. من آن را دارم، میخواهی مقداری از آن بخری؟
- من در این شهر نمیمانم پس به گیاهِ شما نیازی ندارم.
- نیاز به سراغـات میآید. مطمئن باش. «تناقض»ها را درمانی نیست؛ تنها میتوان تابشان آورد. برای تاب آوردنِ آنها به متاعِ من نیازمندی.
- نه متشکرم. گمان نکنم به گیاهِ شما نیازی پیدا کنم.
راهاش را از کنار مرد سویِ دروازه پیش گرفت. صدایِ مرد از پشتِ سرش بلند شد: «زندگیِ سختی خواهی داشت!»
دروازهای بلند و آجری، با یک درِ چوبی بزرگ. از میانِ در گذشت و واردِ دالانی شد که حدودِ هشت متر بلندا داشت و سه متر پهنا؛ با طاقِ نصرتی آجری که نبردِ رستم و دیوِ سپید بررویـاش نقش بسته بود. روی دیوارهای دو طرف نیز دو نقاشی نقش بسته بود. یک طرف رانده شدن آدم از بهشت، و در طرفِ دیگر نقشِ فرهاد، در حالِ کندنِ سیمای شیرین بر دیوارهی بیستون؛ انگار که با نقش دیوار را جان میداد و شاید هم بیچاره بر دیوار جان میداد. از دالان گذشت و وارد شهر شد ـ نشئگی تصویرها بر خاطرش مانده. تمامیِ شهر در دشتی گود بنا شده بود. شاید آنچه در نخستین نگاه جلب توجه میکرد آن بود که خانههای شهر تماماً همانند و شبیهِ یکدیگر بودند. درست مانندِ خانههای سازمانیِ قدیمیِ ارتشیها. همه به یک شکل، یک طبقه با نمایی آجری. با فاصلههایی نزدیک به یکدیگر. گویی به زور به هم فشرده شده بودند و واکنشِ ساکنان به این فشردگیِ بیش از حد را میشد از ضخامتِ پردههای پشتِ پنجرهها حدس زد. میدانِ بزرگی در ورودیِ شهر قرار داشت که سه خیابانِ عریضِ منشعب از آن بارِ جریانِ ترافیک را میمکیدند. سلامان در گوشهی میدان از زنی رهگذر، جویایِ نشانیِ خانهای شد که میبایست منزل پدر باشد. زن بدون این که به او نگاه کند، با اشارهی انگشت به جایی پشتِ میدان، گفت که باید سوارِ اتوبوسِ شمارهی هشتاد شود.
از اتوبوس پیاده شد و به سمتِ نشانی راه افتاد. از میانِ کوچههای تنگ و تاریک؛ پلههایی که فرو میرفتند و بالا میآمدند. از حوضها و آبنماهایی که به یکباره، در پسِ کوچههای پیچدرپیچ، میانِ میدانچههایِ نقلی ظاهر میشدند؛ از تکیهها و سقاخانهها با شمعهایِ نیمسوختهشان و کاشیهای رنگ پریده و لعابدار با رنگهایِ فیروزهای و نیلی. از میانِ همهی آنها گذشت، تا رسید روبرویِ دری که به دنبالـاش میگشت. کوبهی آهنی و سنگینِ در را چند بار به صدا درآورد. پس از چند لحظه، پیرزنی خمیده و رنجور پیشِ در ظاهر شد.
- بفرمایید؟ چه میخواهید؟
- ببخشید خانم، من برای دیدنِ پدرم اینجا آمدهام.
- پدرتان؟!
- آری! شنیدهام حالِشان خوب نیست. برای عیادتِشان آمدهام.
- تا آنجا که میدانم، آقا فرزندی ندارد.
- خواهش میکنم خانمِ محترم! من از راهی دور آمدهام.
- اگر فرزندِ او هم باشید، گمان نکنم حرفِ زیادی برای گفتن به شما داشته باشند. وضعیتِ ایشان وخیم است. به هر حال بفرمایید داخل.
از دالان گذشتند و واردِ حیاطی به نسبت بزرگ شدند که چند چنارِ پیر در باغچههایاش خودنمایی میکردند. حوضی در وسطِ حیاط بود، اما آبی نداشت. کفِ حیاط با آجر فرش شده بود، مملو از برگِ درختان که نشان میداد خیلی وقت است جاروب نشده. خانه دو طبقه داشت. درِ طبقهی زیرین به حیاط باز میشد و پلهکانی از سمتِ راستِ حیاط، کنارِ دیوار، به طبقهی دوم راه میبُرد.
- بفرمایید آقا در طبقهی بالا هستند. از پلهها که بالا رفتید، اولین در بعد از پلهها، اتاقِ ایشان است.
- متشکرم.
سلامان پلهها را یکی یکی به آرامی بالا میرفت. دلهرهی عجیبی تمامِ وجودش را گرفته بود؛ دلهرهی دیدارِ پدرِ نادیده در بسترِ مرگ. آخر چگونه با او روبرو شود؟ حسِ سنگینی و گرانجانی داشت. به سختی نفس میکشید. پلهها را به سانِ یک سالـِک تک به تک و با درنگی از سرِ اظطراب و ناآشنایی طی میکرد. جلوِ در رسید. در را پردهای از خیزران پوشانده بود. به سختی دستاش بلند شد و گوشهی پرده را کنار زد. کنارِ قالیِ مندرسِ کفِ اتاق یک جفت دمپایی دیده میشد. کفشها را طبقِ یک امرِ قدیمی «خلع» کرد؛ حس میکرد که در سرزمینی مقدس قدم نهاده… .
چشم که باز کرد، تنش لرزید. پیرمردی خشکیده و لاغر اندام بر تشکی چرک درکنار دیوار دراز کشیده بود. موها و ابروانش پرپشت و کوتاه بود. گونهها و فکِ برجسته و چشمانی فرورفته داشت. اما از حدقهی چشمانش میشد فهمید روزگاری «وجهِ نظری» باور نکردنی داشته است. قدش بلند بود و پاهایِ خشکیدهاش از زیرِ ملحفهی سفید، بیرون زده بود. سلامان آهسته کنارِ پیرمرد رویِ دو زانو نشست.
- پدر جان، من فرزندتان سلامانام. آمدهام تا شما را ببینم.
پلکهای پیرمرد اندکی باز شد و با صدایی از تهِ گلو به زحمت گفت:
- آب!
از تُنگی که کنارِ بسترِ پیرمرد بود مقداری آب به لیوان ریخت و یک دستاش را زیرِ سرِ پیرمرد گرفت و با دستِ دیگر به زحمت، جرعهای به او نوشانید. پیرمرد نفسی از سرِ رفعِ تشنگی کشید و به سلامان خیره شد.
- پدر جان من پسرتان سلامان هستم. آمدهام تا شما را ببینم.
لبهای پیرمرد به زحمت حرکت میکرد. بریده بریده شعری میخواند. تمامِ وجودِ سلامان گوش شده بود. آیا پدر برای او وصیتی داشت؟ فروَشی اجدادیاش کجاست؟
- گر زمین..دودِ..هوا.گردد…..همانا آسمان……………با همان….نخوت که…دارد…آسمانی…میکند..
- پدر جان من پسرتان سلامان هستم. حرفی برای گفتن به من ندارید؟
- گر..زمین……دو..دِ هوا گردد…هما..نا آسمان……………………..با همان نخوت……..که دا..رد….آس..مانی میکند..
سعیِ سلامان بیهوده بود. پیرمرد مدام همان شعر را به زحمت تکرار میکرد و از روزگار و چرخ فلک و آسمان مینالید.
- گفتم که وضعیتِ خسرو خان خوب نیست. بیهوده به اینجا آمدهاید.
پیرزن در دهانهی در ایستاده بود.
- مثل این که حرفِ شما درست بود.
- حالا که خوب فکر میکنم، یادم میآید روزی آقا فرمودند دو پسر داشتهاند و از حالِ آنها بیخبرند.
- دو پسر؟!
- بعله! دو پسر!
- ممنونام.
سلامان بالینِ پیرمرد را به آرامی ترک کرد و از اتاق خارج شد. از پلهها که پایین میآمد با خود میگفت: «این پیرمرد نمیتواند پدرِ من باشد، حتی اگر به لحاظِ ژنتیکی مولودِ او باشم. او هیچ وصیتی برای من ندارد! هیچ مردهریگی از او نصیبِ من نیست. او عمرِ جاودان میخواهد. او نمیخواهد بمیرد. بنابراین نمیتواند یک پدر باشد. چنین انسانی در لحظهی مرگ هر آنچه رشته، پنبه میکند؛ و ناگهان به کودکی تبدیل میشود که از ترسِ مرگ، مادرش را صدا میزند. آیا برای او بود که قهرمانِ سهروردی غربتِ غربیهاش را در «چاه» رها کرد و پا در «طریق» گذاشت؟ آیا برای او بود که «مادر» و «خواهرش» را به دریا افکند؟ او چگونه میتواند یک «پدر» باشد. شاید او، «یادی» از کرونوس به ارث برده باشد. در این صورت بخت یارِ من بوده که هیچگاه در کنارش نبودهام! اما دستِ کم این را دانستم که ممکن است یک برادر داشته باشم».
به هر صورت خسروخان اکنون در بسترِ مرگ خوابیده و همهی ناکامیهایش را از چشمِ زمان و تقدیرِ دوزخیاش میبیند. شاید او فرزندش را شناخت، اما اینک او ناتوانترین است. او نمیتواند دهِشی درخور و شایسته به بازماندهاش، به عزیزترینش دهد. شاید او سالها به آستانِ این در خیره بوده، در انتظارِ ثمرهی زندگیاش؛ ولی اکنون چیزی ندارد که به او دهد. این سنگینترین شرمِ زندگیاش بود. شرمی که بر عطشِ در آغوش گرفتنِ فرزند غلبه کرد. او اکنون دلشکستهترین فردِ زمین است. او را به یاد داشته باشید و خاطرهاش را پاس دارید، هر چند زندگیِ پر اشتباهی داشت. اشتباه! اشتباه! آیا سرنوشتِ انسان نبود که خطا کند؟ مطمئن باشید وی بیش از اشتباهاتش برای شما خیر داشته است. دهشهایاش را پاس دارید و خطاهایش را ببخشید.
فصل دوم
بوفِ کور
از خانهی پیرمردِ محتضر خارج شد. بیاختیار به سمتِ «چپ» پیچید. نمیدانست کجا برود. اگر تا آن لحظه بهانهی حضورش در این شهر غریب یافتنِ پدر بود؛ اکنون اما توجیهی برای ماندن نداشت. امتدادِ کوچه را گرفت و پیش رفت و شاید کوچه او را گرفته بود و پیش میرفت. در انتهایِ کوچه به میدانچهای رسید. گوشهی میدانچه یک عطاری و یک کتابفروشیِ قدیمی قرار داشت. نگاهی گذرا و سرسری به کتابها انداخت؛ ادعیه، تعبیرِ خواب، خواصِ گیاهانِ دارویی و… . هیچیک برایش جذابیتی نداشت. آنچه نظرش را جلب میکرد، خیابانی بود که از سمتِ غرب درونِ میدان گشوده میشد. خیابان برعکسِ جاهای دیگرِ شهر، بسیار چشمنواز و دلباز بود. نمایِ خانهها، برخلافِ خانههای دیگر که آجری بودند، از سنگهای سفید و ارغوانی و آبی بود. دو طرفِ خیابان سراسر پر بود از درختانِ سرو و شمشادهایی به دقت پیراسته در میانشان. نامِ خیابان «فرانسه» بود. عجیب این بود که یک چنین خیابانی، چگونه به این میدانچهی مهجور و رنگ پریدهای پیوسته است. معلوم بود از زمانِ ساختِ آن، مدتِ زیادی نمیگذرد. دهانهی خیابان به جراحتی میمانست که با خشونت در میدان ایجاد شده است. معماریِ آن با ساختِ دیگر نقاطِ شهر ناهمگون بود. تنها «خشونت» میتوانست این بافتِ ناهمگون را به باقیِ شهر پیوند دهد. سلامان ناخودآگاه، به سمتِ خیابانِ «فرانسه» پیچید و در پیادهروی زیبای آن گام نهاد. محوِ تماشای خانههای زیبای خیابان شده بود. سرش دائماً این سو و آن سو میچرخید که ناگاه پایاش به چیزی سخت برخورد کرد و قوزکِ پایاش سخت تیر کشید. درجا نشست و قوزک اش را محکم گرفت. به موضعِ دردناک نگاه کرد تا ببیند چه رخ داده. پای اش به تیشهی پیرمردی خورده بود که داشت در پشتِ شمشادها، قسمتی از بلوار را مرمت میکرد.
- مشکلی پیش آمد پسرم؟
- نه پدر جان فقط کمی پایم درد گرفت. شما اینجا چه میکنی پدر جان؟ (نشسته با چهرهای در هم کشیده از درد)
- گفته اند این بلوارتخریب شده است،نیازبه بازسازی داردو من باید مرمتش کنم.
- چرا دست تنهایید؟مرمت اینجا به تنهایی کاری بس طاقت فرساست.
- دست تنها؟ (با لبخندی عاقل اندر سفیه) تمومِ این خیابان را خودم به تنهایی ساختم، دستِ تنها. سه روز دیگر فرصت دارم،باید این ردیف را تا آخر ماله بکشم.
سلامان قدری دقیق به پیرمرد نگریست. صورتی خشک و لاغر داشت با تهریشی سفید و چشمانی گود. یک کلاهِ نقابیِ خاکی رنگ بر سرش بود. هیکلِ ترکهای پیرمرد مینمایند که سالها از آن کار کشیده و سخت به کارش مطمئن است. اما به حرفهایش چندان توجهی نکرد. آخر مگر میشود خیابانِ به این عظمت حاصلِ کار و نتیجهی عملِ این پیرمردِ «خنزری» به تنهایی باشد؟!
- پدرجان! این خیابان به کجا میخورد؟
- بوف کور
- بوفِ کور؟ نامِ یک محله است؟
- جایی ست که نمیدانم چگونه ست .و چه کسی ساخته، دورش را حصار کشیده اند. چندصد متری جلوتر بروی میبینی اش.
- آقا «فرهاد»عجله کن وقت نداریم. (صدایی از دور)
- مثل این که صدایم میزنند،بسیار خب پسر جان ازمصاحبت با شما بسیار خوشحال شدم.
- من هم همین طور، هر چند کمی دردآور بود. (با لبخند)
دردِ قوزک پایش فروکش کرد. برخاست و راه افتاد. نمیدانست برای چه میخواهد بوفِ کور را ببیند. میلِ تفرجش گل کرده بود. میخواست ول بگردد. خیابان با شیبِ ملایمی در راستای انتها میتنگید و سلامان فشارِ هندسهی خاصِ آن را حس میکرد. این روند همچنان ادامه داشت تا آنکه در انتها عرضِ خیابان به اندازهی پهنای یک کوچه شد. آنجا به تابلویی قهوهای رنگ رسید که روی آن نوشته بود: «ویرانههای باستانیِ شهرِ استخر». بازماندهای از یک دروازهی قدیمی که به منظورِ نگهداریاش از آسیبهای احتمالی، دورِ آن را با دیوارههای شیشهای حصارکشی کرده بودند. از وسطِ دروازه، راهی سنگفرش به عرضِ دو متر برای عبورِ عابران گشوده شده بود. واردِ راهِ سنگفرش شد. در دو طرفِ جادهی سنگفرش، حجمهایی سنگی دیده میشد؛ احجامی «مخروطی»، «هرمی»، «کروی» و…. . شاید زمانی اینها خانه یا معبد یا چیزی شبیهِ آنها بودهاند. در کنارِ هر یک از حجمها لوحههایی شیشهای وجود داشت که توضیحاتی دربارهی آنها بر رویشان نوشته شده بود. همهی این لوحهها منقوش به آرمِ سازمان یا شخصی به نامِ «یونسکو» بودند. سلامان با خود گفت که احتمالا این سازمان یا شخص متولیِ پاسداشت و مرمتِ آثارِ به جا مانده از موزهی استخر است. درست حدس میزد؛ آنجا یک موزه بود.
سلامان نفهمید کِی و چگونه راهش از آن میدان و آن خیابان، به این موزه کشید. به هر طرف نگاه میکرد، «گردشگرانی» را میدید که به گرفتنِ عکسهای یادگاری مشغول بودند. وضعیت کمی پیچیده بود. از یک طرف معماری و فضای این محدوده به کوچه پس کوچههای اطرافِ منزلِ پدرش شباهت داشت و از طرفِ دیگر، به نظرش میآمد که این مکان نامسکون است. انگار خشونتِ یک «هندسه»ی عجیب، این فضا را از شهر جدا و به مکانی برای بازدید بدل کرده است. مگر موزه همین نیست؟ چیزی شبیهِ خشک کردنِ پرندگان و کشتنِ حیات در آنها، برای تبدیلِ آنها به اشیایی دیدنی؛ فقط دیدنی. شاید این هندسه مسری است و میخواهد تمامِ شهر را بگیرد! حس میکرد گرانشی عجیب از انتهای جادهی سنگفرش، او را به سمتِ خود میکشد. گرانشی بودار! بویی مشمئز کننده در فضا پراکنده بود و انگار فقط سلامان حسش میکرد. «- خدایا این بویِ حال به همزن، بویِ چیست؟» سرش گیج میرفت، ولی گرانش به شدت او را سمتِ خود میکشید. بو به نظرش آشنا میآمد، اما نمیدانست در کجا آن را بوییده است. مخروطیها و هرمها و کرهها از اشیا منتزع میشدند و در فضا دورِ سرش میگشتند. گویی «هندسه» بیگانه بودنش را، به رخ میکشید و به او میگفت، من سرورِ مطلقِ «ماده»ام؛ منم که همه چیز، از جمله خودت را میتراشم و شکل میدهم. هر چیزی به کارَم بخورد استفاده میکنم و باقیماندهها به سادگی «زائد»اند: «امرِ مازاد».
انتهای جادهی سنگفرش به پلکانی ختم میشد که رو به پایین داشت. سرش گیج میرفت، اما یارایِ مقاومت در برابرِ گرانشِ انتهای پلکان را نداشت. پله به پله فرو میشد و هر پله برای سلامان چونان بختکی مینمود که هر دم بر بارش افزوده میشد. در انتهای پلهها محوطهای باز بود که به دهانهِی چیزی شبیهِ یک دخمه میپیوست؛ یک طاقِ بلند و سهمیشکل به رنگِ سیاه. دهانهی دخمه توسطِ نردههایی موازی و بلند بسته شده بود. از میانِ نردهها میشد درونِ دخمه را دید. ولی چیزی برای دیدن نبود: تاریکیِ مطلق. فضا آنقدر تاریک بود «که میشد آن را با کارد برید!». اکنون بویِ مشمئز کننده به حدی قوی بود که سلامان شناختش: بویِ لاش. آری بویِ مردار بود. با تمامِ ترسی که داشت به نردهها چسبیده بود و نشئگیِ مرگ را حس میکرد. بوی لاشِ «امر مازاد». بوی لاشِ حاصلِ تفریقِ هندسهی یونسکو از مادهی شکل پذیرِ شهرِ سنگستان. گویی صدای مردهها در تاریکی موج میزد، اما به جایی نمیرسید. «وهم» در تاریکی موج میزد و چون سیلی به صورتش میخورد. اینجا سرزمینِ «امرِ منفی» بود. این منفیت، برعکسِ ادعایش مطلق نبود؛ این را میشد از بویِ مردارها فهمید. قصههایی به یادش میآمد که میگفتند در تاریکیِ مطلقِ انتهایِ «زبان» زنی دفن شده. چشمهای این زن همیشه باز است و هر از چندگاهی چون وهمی دوزخی به جانِ ناظران میافتد. بله، اینجا انتهای خیابانِ زیبای فرانسه بود: «بوفِ کور».
[۱] دانشجوی دکتری فلسفه دانشگاه اصفهان