این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگو با اسماعیل کاداره
نویسندگان همیشه درخطر تبعید قرار دارند
مریم طباطباییها*
اسماعیل کاداره سالهاست یکی از بختهای اصلی نوبل ادبیات است؛ نویسندهای که شناختهشدهترین نویسنده تاریخ ادبیات آلبانی است. از دهه هفتاد میلادی به ادبیات جهان معرفی شد و امروزه یکی از نویسندههای بزرگ زنده دنیاست. کاداره بخش بیشتر زندگیاش را در رژیم کمونیستی انور خوجه در آلبانی سپری کرد، نوشت، و بخشی از دوران دانشجوییاش را در روسیه استالینیستی. بااینحال هیچ کدام مانع نشد تا او بهقول خودش از تنها وظیفهاش که زندهنگهداشتن مشعل ادبیات بوده، سر باز بزند. کاداره متولد ۱۹۳۶ در جیروکاستروی آلبانی است. از بین انبوه کارهایش، تاکنون نوزده رمان به انگلیسی ترجمه شده، و بسیاری از کارهای شاخصش نیز به بیش از سیوپنج زبان زنده دنیا. از جوایزی که تاکنون برده میتوان به جایزه شاهزاده آستوریای اسپانیا ۲۰۰۹، جایزه بینالمللی بوکر ۲۰۱۳، جایزه اورشلیم ۲۰۱۵، و نشان لژیون دونور فرانسه ۲۰۱۶ اشاره کرد. کاداره در ایران با «رویدادهای شهر سنگی» (ترجمه میرجلالالدین کزازی) در ابتدای دهه هفتاد معرفی شد. اما با «ژنرال ارتش مرده» که بهنوعی معرفینامه او در ۱۹۷۰ به ادبیات جهان بود با ترجمه مجید حاتم، و سپس «زمستان سخت»، رمانی که از آن بهعنوان «جنگ و صلح» زمان ما یاد میکنند با ترجمه مهستی بحرینی، بهعنوان نویسندهای جدی در ایران دیده و خوانده شد. از آن به بعد کارهای دیگر کاداره به فارسی ترجمه میشود: «آوریل شکسته» و «چه کسی دورونتین را باز آورد؟» (هر دو ترجمه قاسم صنعوی)، «کنسرت در پایان زمستان» (ترجمه مهین میلانی، نشر مرکز)، «مرثیه برای کوزوو» (ترجمه بابک مظلومی، نشر گوشه»، «عقاب» (ترجمه محمود گودرزی، نشر مروارید) و «کاخ رویاها» (ترجمه علی صنعوی، نشر آرادمان». آنچه میخوانید گفتوگوی شمسی عصار خبرنگار پاریسریویو است که در ماههای فوریه و اکتبر سال ۱۹۹۷ انجام شده است.
شما اولین نویسنده آلبانیایی هستید که به شهرت بینالمللی رسیده. برای اکثر مردم، آلبانی، یک کشور بسیار کوچک با جمعیت حدود سهونیم میلیون نفر، آنهم در لبه اروپاست.
نیمی از جمعیت آلبانی در کنار مرز یوگوسلاوی در منطقهای به نام کوزوو زندگی میکنند. در تمام دنیا تنها ده میلیون نفر به زبان آلبانیایی صحبت میکنند که یکی از زبانهای پایه اروپا است. این موضوع را نه از موضع غرور بلکه از سر واقعیت میگویم. در اروپا شش یا هفت ترکیب از زبان وجود دارد: لاتین، ژرمنی، اسلاوی (که در لتونی و استونی با آن صحبت میکنند) و سه زبان بدون ترکیب که یونانی، ارمنی و آلبانیایی است. بنابراین زبان آلبانیایی خیلی بیشتر از اینکه مختص به یک کشور کوچک باشد مورد توجه است. در ضمن زبان آلبانی از آنجایی بسیار مهم است که یکی از نوادگان زبان ایلیریان باستان است. در دوران باستان سه منطقه در جنوب اروپا وجود داشت: یونان، روم و ایلیریا. آلبانی تنها بازمانده زبان ایلیریایی است.
ترکها در سال ۱۴۵۴ قسطنطنیه و پس از آن با بقیه بالکان و یونان را به تصرف درآوردند. ترکیه چه تاثیری در آلبانی داشته است؟
زبان ترکی در جایی خارج از ترکیه آنقدرها هم آشنا نیست و کاربردی ندارد. ترکیه مدرن توسط نویسندگانی که در قرون نوزدهم و بیستم ظهور پیدا کردند شناخته شد، درحالیکه زبانش یک زبان خشک و اداری است. هرگز بهعنوان یکی از زبانهای زنده دنیا شناختهشده نیست. و به همین دلیل نمیتواند از زمان امپراتوری عثمانی به بعد نفوذ دیگری بر زبانهای دیگر داشته باشد. من نویسندگان ترک زیادی را ملاقات کردهام که میگفتند با زبان خودشان مشکل دارند.
پیشبینی شده که رمانها تا پنجاه سال آینده از بین خواهند رفت.
همیشه کسانی وجود دارند که حرفهای چرند بزنند! اما با یک چشمانداز جهانی میشود فهمید که دو ژانر مهم یعنی شعر و حماسه و البته تراژدیها که با آن همه دشواری آغاز شدهاند هنوز هم تا دو هزار سال آینده حرف برای گفتن دارد.
شما در آثار خودتان سعی کردهاید تا تراژدیهای یونانی را با ادبیات مدرن درهم بیامیزید.
من سعی کردهام سنتزی جدید از تراژدیهای بزرگ و عجیب و غریب ارائه بدهم. مثلا شما داستان دُن کیشوت را نگاه بکنید یکی از آثار بزرگ ادبیات جهان است.
با وجود این، رویدادهای ادبی از جمله مدرنیسم هم وجود داشتهاند. مثل مدرنیسم جویس و کافکا و…
کافکا بسیار کلاسیک بود، بنابراین میماند جویس. وقتی که جویس در «بیداری فینگانها» دست به مدرنیته زد، شکست خورد. او پا را بسیار فراتر گذاشت و هیچکس این کتاب را دوست نداشت. حتی ناباکوف که آن همه جویس را تحسین میکرد گفت که این کتاب بسیار بیارزش است. اختراعات و نوآوریهایی که قابل قبول نیستند نمیتوانند در مورد یک رویداد جدید مصونیت ایجاد بکنند. گاهی نمیشود جنبههای وجودی انسان را تکهتکه کرد و نادیده گرفت؛ وقتی یک زن و یک مرد باهم ملاقات میکنند و عاشق هم میشوند در این شیوه هم تنوعات زیادی وجود دارد؛ مثلا زن با بدن موجود دیگری قابل تصور نیست، همیشه یک کل از یک واقعیت وجود دارد که نمیتوان آن را نادیده گرفت و کنار گذاشت.
منظورتان این است که یک پیوستگی و یک تداوم در خلاقیت انسان وجود دارد؟
دقیقا. ما توسط گذشته بشر به دام افتادهایم. احتیاجی به بحثهای روانشناسی در این مورد نیست؛ چراکه همهچیز یک دودوتا چهارتای ساده است و بس. مثلا ما میگوییم تمساح یا رزافه. همین. چیز دیگری در میان نیست. همیشه همه این سروصداها در مورد نوآوری، ژانرهای جدید و غیره وجود دارد. ادبیات هم به معنای واقعی وجود دارد و بعد از آن بقیه مخلفات به آن اضافه شد.
در مورد «ابداعات منفی» هم صحبت کردید.
ابداعات منفی برای نویسنده همان چیزهایی است که نباید بنویسد. شما باید یک استعداد بزرگ باشید تا بدانید که چه چیزهایی را نباید بنویسید و در مورد نویسندگان متاسفانه آن چیزهایی که نباید بنویسند خیلی بیشتر از چیزهایی است که باید بنویسند. باید انتخاب بکنید و این انتخاب بسیار مهم است. باید اجساد آزاد را دفن کنند و به چیزهایی که باید بنویسند فکر بکنند، درست مثل چراغی که برای روشنکردن یک خرابه موردنیاز است.
یعد از دوران مدرسه شما به تیرانا، یعنی به پایتخت نقل مکان کردید و در آنجا به دانشکده ادبیات رفتید. بعد از آن به موسسه گورکی در مسکو رفتید. در آنزمان خروشچف که نوعی از لیبرالیسم بعد از دوران سرد استالینیسم را حاکم کرده بود، وجود داشت.تصویر ادبیات را در مسکو در آن زمان چطور دیدی؟
من برای تبدیلشدن به یک نویسنده رسمی به موسسه گورکی فرستاده شدم. از همان کوتهفکرهایی که برای تبدیلشدن به رئالیسم سوسیالیستی پرورش داده میشوند. درحقیقت در آن سه سال آنها برای کشتن هر خلاقیتی هر کاری که میتوانستند انجام دادند. خوشبختانه من در حال حاضر نسبت به آنچه میخواستند مرا تبدیل به آن بکنند واکسینه شدم. در سن یازده سالگی میباید «مکبث» میخواندم که درست مثل صاعقهای بر روح من وارد میشد. خوشبختانه بعد از آن هیچ چیز نتوانست در من تاثیری خاص داشته باشد. در آن موسسه از این تلقینات و اجبارها بیزار بودم و همین به من بسیار کمک کرد. با خودم گفتم که به هیچ وجه نباید بگذارم که آنها کاری را با من بکنند که خودشان میخواهند و همانها را تدریس بکنند. در طول اقامتم در موسسه، رمان «شهر بدون تبلیغ» را نوشتم که بعد از بازگشتم به آلبانی همه در مورد آن نگران بودند. من خلاصه کوتاهی از آن را در یک مجله با عنوان «یک روز در کافه» منتشر کردم که بلافاصله انتشارش ممنوع شد. بعد از آن هیچ اثری از من چاپ نشد. رئیس سازمان جوانان کمونیست که انتشار آن را توصیه کرده بود بعد از آن به لیبرالیسم متهم و به پانزده سال حبس محکوم شد.
بااینحال در دوران جوانی، شما به عضویت گروه کمونیست درآمدید.
یک بُعد آرمانگرا در من وجود دارد. در آن لحظه شادی فکر بکنید کمونیسم هم جنبههای خاصی دارد، اما من به سرعت متوجه شدم که چیز بسیار وحشتناکی است و این خانه از پایبست ویران است.
در موسسه گورکی که بودید خواندن آثار نویسندگانی مثل پاسترناک، آخماتووا، ماریا تسوتایوا و ماندلشتام ممنوع بود یا با آن مخالفت میکردند.
من گوگول و پوشکین و رمانهای خاصی از داستایفسکی بهویژه کتابهای «خانه مردگان» و «برادران کارامازوف» را میخواندم و لذت هم میبردم.
در آلبانی چطور؟
در آلبانی تمام این نویسندهها ممنوع بودند. هر زمان که به بیرون مرزها میرفتم سعی میکردم که آثار آنها را پیدا کنم. من جُرج اُرول و کافکا را میخواندم. فکر میکنم که نامههایشان مهمتر بودند. به نظرم کتاب «۱۹۸۴» بیشتر از «مزرعه حیوانات» مرا به خود جذب کرد؛ چراکه امپراتوری حیوانات چندان برای من ملموس نیست. همیشه در کشورهای توتالیتر از همه بدتر این بود که ادبیات خیلی دیر اختراع میشد.
جُرج اُرول در انگلستان منحصر به فرد بود. زمانی که اکثر روشنفکران هوادار رفتن بودند، او ماهیت توتالیتاریسم را درک کرد و در آنسو قرار گرفت.
من نمیتوانم درک کنم که چطور آدمی مثل سارتر بتواند از اتحاد جماهیر شوروی دفاع بکند. در دوران انقلاب فرهنگی در چین به او گفتند که هزاران نفر از نویسندگان، هنرمندان و روشنفکران آزار و اذیت و شکنجه و درنهایت کشته شدند و او یک مائوئیست شد!
شما در سال ۱۹۶۰ به آلبانی برگشتید و رمانی را منتشر کردید که شما را به شهرت رساند: «ژنرال ارتش مرده». داستان در مورد یک اتفاق واقعی بود. بر اساس داستان غواصان؟
انور خوجه [دبیر اول حزب کارگر و رهبز آلبانی از پایان جنگ دوم جهانی تا زمان مرگش در سال ۱۹۸۵.] توانسته بود اتحاد جماهیر شوروی را شکست بدهد و خروشچف متهم شده بود به پیشرفت به سمت غرب… و توجه غرب را با تظاهر به لیبرالیسم فرهنگی جلب کرده بود. مخالفت با رمان من از سوی منتقدان رسمی بعد از انتشار آن صورت گرفت. نفرت آنها از من به خاطر نگاه خوشبینانهام به جمعیت و فرهنگ جهانی بود و نتوانستند این داستان را که بر اساس واقعیت بود هضم بکنند.
در چنین جو سرکوبکنندهای چطور توانستید ترجمه و انتشار رمان «ژنرال ارتش مرده» را در فرانسه مدیریت کنید؟
در آلبانی مثل تمام کشورهای اروپای شرقی یک سازمان مسئول برای ترجمه تعدادی از کتابها به زبانهای مهم خارجی وجود دارد. بنابراین آنها کتاب مرا به فرانسه ترجمه کردند. از خوشاقبالی من یک روزنامهنگار پیر آن را دید و از آن خوشش آمد و آن را به یک ناشر فرانسوی معرفی کرد.
شما به تراژدیهای یونانی بهویژه آشیل هم پرداختهاید و یک مقاله طولانی هم با عنوان «آشیل؛ بازنده ابدی» در مورد آن نوشتید.
من تشابهی را میان تراژدی یونانی و کشورهای توتالیتر دیدم که یک اتفاق بود و بالاتر از همه اینها فضای جرم و جنایت و مبارزه برای قدرت بود و نگاهی به «خانه آترئوس» [یا گنجخانه آترئوس] نشان میدهد که آنقدر جرم و جنایت صورت میگیرد تا همه کشته شوند. جنایات وحشتناک در حیطه کاری انور خوجه هم وجود داشت. برای مثال در سال ۱۹۸۱ نخستوزیر محمد اسماعیل شاهو [سیاستمدار کمونیست آلبانی و نخستوزیر از سال ۱۹۵۴ تا ۱۹۸۱] آنقدر توسط خوجه در تنگنا قرار گرفت تا خودکشی کرد. من به سهم خودم تا حدودی توسط شهرت بینالمللیام حفاظت میشدم اما نه از خیلی از تمهیداتشان. آنها حتی میتوانند خیلی چیزها را به یک تصادف اتومبیل ساده ربط بدهند.
با توجه به نگرش منفیای که انور خوجه نسبت به شما داشت، از شما یک عضو پارلمان ساخت.
این موضوع هیچ معنایی نمیتواند داشته باشد. یک لیست از نمایندگان مجلس توسط او تدارک دیده شده بود که اگر کسی از این امر سر باز میزد حتما کشته میشد. هیچکس نمیتوانست از این امر مطاع خودداری کند و این بدین معنا بود که دیگر کار خاص دیگری نمیتوانست انجام بدهد. سالی یک بار جلسه پارلمان برگزار میشد و انور خوجه آنچه را که میخواست اتفاق بیفتد بدون هیچ بحثی دیکته میکرد. نمایندگان از میان دانشمندان، نویسندگان، کارگران و غیره انتخاب میشدند؛ بهطوریکه ظاهرا مجلس از تمام اقشار نیرو و نماینده داشت.
بعد از موفقیت کتابتان در غرب شما میتوانستید کشور را ترک کنید. آیا تابهحال برای این کار وسوسه شدید؟ در کتاب «بهار آلبانیایی» که در سال ۱۹۹۲ منتشر شد خودتان چندینبار گفته بودید که کم مانده بود در فرانسه مستقر بشوید.
من نمیتوانستم آنجا را ترک کنم؛ زیرا ممکن بود طی یک اتفاق تلافیجویانه، بستگان، آشنایان و دوستانم را به طرز وحشتناکی از بین ببرند. در سال ۱۹۸۳ من به هدف اقامت به فرانسه آمدم. سپس متوجه شدم که این کار امکانپذیر نیست. اینکه کاملا ریسک بود گسستن از کشور، از زبان مادری و از تمام کسانی که مرا دوست داشتند. دوستان فرنسویام به من پیشنهاد برگشت میدادند و من هم این کار را کردم.
رمان غمانگیزی که شما بعدها با عنوان «سایهها» نوشتید در مورد انتخاب میان آزادی و تبعید از یکسو و ظلم و ستم از سوی دیگر بود. آیا شما از تبعید میترسیدید؟
نه، همیشه تا حدودی یک نویسنده در خطر تبعید قرار دارد؛ چراکه همیشه تا حدودی از دیگران جدا شده و همیشه این فاصله وجود دارد.
پس چرا شما بعد از سقوط کمونیسم وطن را ترک کردید؟
من در سال ۱۹۹۰ وطن را ترک کردم. وقتی که آلبانی بین دموکراسی و دیکتاتوری در نوسان بود. فکر کردم که خروج من به آرمانهای دموکراسی کمک خواهد کرد. با خودم گفتم که اگر کشور دیکتاتوری را انتخاب کرد، من دیگر نمیتوانم برگردم. من برای انتشار کتاب «کاخ رویاها» به فرانسه آمده بودم و باید یک بیانیه عمومی مینوشتم. رسانهها نقش بسیار مهمی در حمایت از دموکراسی داشتند.
مردم میخواستند که شما را به ریاستجمهوری انتخاب کنند، مثل واسلاوهاول در چکسلواکی، اما شما این را رد کردید.
من برای ردکردن این موضوع حتی یک دقیقه هم صبر نکردم. داستان من از داستانهاول متفاوت بود. من میخواستم یک نویسنده آزاد باقی بمانم.
بنابراین نویسندگانی مثل شما به دیگران این هشدار را میدادند اما مردم غرب نمیخواستند به این باور برسند که مردم اروپای شرقی چه اوضاع وخیمی دارند.
در آلبانی همه میدانستند که من یک نویسنده ضد رژیم هستم. و این واقعیت داشت که دولت مرا محکوم بکند. من هم تنها یک وظیفه داشتم: حفظ مشعل ادبیات. در سال ۱۹۸۸ فرانسه مرا بهعنوان عضو افتخاری انستیتو فرانسه انتخاب کرد که یک افتخار بزرگ برایم محسوب میشد. روزنامهنگاری فرانسوی با من در تلویزیون و رادیو مصاحبه کرد. از من در مورد اینکه یک نویسنده آزاد هستم و چه خواستهای دارم سوالاتی پرسید. جواب من منفی بود؛ چون آزادی در کشور من معنای متفاوتی داشت؛ چه چیز دیگری میتوانستم بگویم؟ نمیتوانستم بیشتر از این در مورد رژیم صحبت کنم. آن چیزی که من در تلاش برای انجام آن بودم این بود که به مردم آزاده جهان یک زنجیره از تغذیه فرهنگی برسانم.
اول از همه چه چیز در ذهنتان نقش میبندد؟ طرح، شخصیتها یا ایدهها؟
بستگی دارد. برای هر کدام از کتابها این داستان فرق میکند. این روند کمی مرموز است. کمی مبهم است. اینطور نیست که اول شخصیتها بیایند و بعد بقیه، بلکه ترکیبی است از همهچیز. در نگاهی به داستان «کاخ رویاها» میتوان این موضوع را به وضوح دید.
آنهایی که آثار شما را از زبان اصلی آلبانیایی میخوانند تاکید دارند که نثر شما بسیار زیباست. آیا این دغدغه را آگاهانه انتخاب میکنید؟
من در مورد زبان وسواسی هستم. برای مثال من همیشه شعر مینویسم؛ زیرا شعر آدم را به کار روی زبان وامیدارد. دو نوع غنای زبانشناختی وجود دارد: اولی شبیه به سنگها قیمتی است استعاره، تشبیه و کشفهای کوچک دومی به کلیت برمیگردد. لطافت [زیبایی] اصل ترکیب کامل این دو است، هنگامی یک متن به زیبایی نوشته شده و درعینحال محتوای قابل ملاحظهای هم دارد. ولی هیچ کوشش سبکشناختی آگاهانهای از جانب من صورت نمیگیرد.
* مترجم انگلیسی و داستاننویس
آرمان
1 Comment
بهنام
نویسنده درجه یک